گزارش لوموند

 

بقا در بغداد

 

پنجشنبه 27 اکتبر 2005                               برگردان : سيامند    

 

«بپا! يک پاترول درست پشت سرتونه. چهار نفر داخلشن. دارند سبقت می گيرن.

- باشه, شنيدم. محمد از سرعتت کم کن, بذار رد شن.»

     روی جاده ی کمربندی بغداد هستيم. راننده اطاعت می کند. دوست يا دشمن ؟ سکوتی کوتاه و عصبی داخل اتومبيل. خش خش بی سيمِ داخلِ اتومبيل برای چند لحظه ای قطع شده. روی صندلیِ کنار راننده عضلات دستان قدرتمند عدنان روی سلاح خودکاری که روی زانويش گذاشته منقبض شده اند. ضامن سلاح کشيده و روی رگبار تنظيم شده. با تماسی کوچک با ماشه, رگباری طولانی بيرون خواهد ريخت.

     ده متری جلوتر از ما سه نفر دوستِ مسلح در اتومبيلی عادی سازی شده راه را برايمان می گشايند, از راه بندان های مقابل خبر می دهند, بازرسی های سيار را شناسايی و مسيرهای ديگر پيشنهاد می کنند. پانزده متری در عقب هم اتومبيل ديگری هوای پشت سرمان را دارد.

     امروزه در بغداد هيچ کس به کسی اعتماد ندارد. بی اعتمادی درست در ابعاد فقدان امنيت است : يعنی عموميت دارد. در راه بندان ها, که به سرعت ابعاد عظيمی مي گيرند, چون که پليس عراق به ناگاه تصميم به بستن خيابانی و يا پلی برای کنترل غافلگيرانه می گيرد, هر کسی ديگری را می پايد. آن چهار نفرِ داخلِ آن پاترولِ جلويمان پليسند, تبهکارند, آدم ربايند يا اعضای مقاومت ؟ جوانکِ ريشو تنهای تنها در اتومبيل لکنتی قراضه اش در طرفِ چپ ما : دانشجويی از همه جای دنيا بی خبر است يا کاميکازی فناتيک که تا ثانيه ای ديگر بمبش را فعال می کند و قتل عامی به راه می اندازد ؟

     زنده ماندن در بلبشوی حاکم در بغداد به دل مشغولی اصلی بدل شده. راه حلی معجزه آسا نيست. عبور از ميان شليک های روزمره, روز هم درست مثل شب, احتياط که به دام گروگان گيران نيفتی, قتل های سياسی يا نکبتی, بی اينکه چيزی از موشک اندازی ها, تله های انفجاری که هر روزه يکی بعد از ديگری اتفاق می افتند, گفته باشيم, هر کسی در آرزوی يافتن مرهمی برای دردهايش است. شهری با شش ميليون جمعيت, و تقريبا به همين تعداد هم عقيده و آرا. هيچ کدام هم امنيت مطلق ندارند.

     از هفته ی قبل که يک راکتِ شورشيان به مدرسه ی محله اصابت کرده ( 4 بچه کشته و 6 بچه هم شديدا مصدوم شدند ), ليلا ديگر دو پسرش را به مدرسه نمی فرستد. « اوايلِ اشغال, به عنوان منشی برای امريکائيها کار می کردم. در اکتبر 2004 يک پلی کپی با امضای يکی از بريگادهای مقاومت, از زير در خانه ام برايم فرستاده شد. 39 اسم رويش بود, زير اسم من با خودکار آبی خط کشيده شده بود. نوشته بود: « آخرين فرصت برای اينکه زندگيتان را نجات بدهيد.» ديگر از خانه خارج نمی شوم. خريد را شوهرم انجام می دهد. پنج دقيقه که تاخير دارد, از نگرانی می ميرم. البته, ديگر به محل کارم در « منطقه ی سبز » پا نگذاشتم».

     ابوعبداله برعکس حرکت کرده. او که مدت کوتاهی مامور به توزيع نامه ها در دفاتر کاخ رياست جمهوری صدام حسين بوده است, امروز در داخلِ قلعه ی « سبز» راننده تاکسی است. نام رسمی آن از اين پس« منطقه ی بين المللی » شده, محلی در ابتدا شش کيلومتر مربع, و حالا تقريبا دو برابر شده, با دو رديف ديوارهای بلند ضد انفجار به طولِ دهها کيلومتر درون شهر بنا شده اند, از نقاط ديگر جدا می شوند. در همه جا برج های ديده بانی و پروژکتورهای قوی احداث شده, و در حول آن رديف های گسترده ی سيم خاردار و هزاران سرباز عراقیِ عصبی و تا دندان مسلح. نيروهای امريکايی داخلند, تانک ها, زره پوش ها, هليکوپترهای جنگنده و آتشبارهای وسيع برای توانايی جنگيدن در حالت محاصره شده, عملا ديگر در خيابانهای پايتخت در معرض ديد نيستند.

     ابوعبداله پوزخندی می زند : « حالا ديگر می ترسند بيرون بيايند. سربازهای ما بايد محافظتشان کنند. خنده دار است, نه ؟» چاق و سبيلو, با 46 سال سن و شش بچه خوب شانس آورده. هزاران نفر از ساکنين سابق توسط نيروهای امريکايی بعد از اشغال عراق در ماه می 2003 از اين منطقه اخراج شده اند. از آن موقع موج اخراج های عمومی ساکنان خانه های سرويس اجتماعی با اجاره های ارزان و خانه های ويلايی ای که به کارمندانِ نهاد رياست جمهوری اختصاص داشت تداوم داشته است. ابوعبداله و چندهزارنفر غيرنظامی ديگر توانسته اند بمانند. آنها حالا در خدمت حاکمين جديد هستند, دفاتر را جارو می کشند, نامه ها را تايپ می کنند, آشپزی می کنند و امور خانگیِ خانه های مقاطعه کاران جديد را انجام می دهند, مقاطعه کارانی عموما امريکايی و انگليسی, که قراردادهای امنيتی يا دوباره سازی را دراختيار گرفته اند. نامِ « منطقه ی سبز » پناه گرفته در حلقه ای از رودهای بزرگ که پايتخت را درمی نوردند, توسط سربازان امريکايی در تقابل با « منطقه ی سرخ », جايی که در آن خون جاری است و به سراسر بقيه ی کشور اطلاق می شود, داده شده. اين منطقه شامل همه ی بناهای رسمی کاخ رياست جمهوری که هنوز سرپايند, مرکز کنوانسيون, بنای يادبود سرباز گمنام, وزارت خانه ها, سفارت کشورهای دوست و غيره را در بر می گيرد. شمار ساکنين, عراقی و خارجی ای که اجازه ی سکونت در اين منطقه را دارند, محرمانه است.

     ابوعبداله چهل و چند خيابان و کوچه ی اين منطقه ی ممنوعه بر همه ی کسانی که فاقد اجازه ی سکونت در آن هستند را مثل کف دستش می شناسد. او « مناطق حساس » را هم می شناسد, مناطقی در داخل منطقه ی سبز که « به عنوان عراقی » گذر از آنجا برايش ممنوع است. « ولی اينجا خوب پول درمی آيد. تازه اينجا تمام بيست و چهار ساعت شبانه روز را برق داريم» در حالی که در « منطقه ی سرخ » تنها دو سه ساعتی بيش در شبانه روز برق وصل نيست. از ژوئن 2004 ابوعبداله پايش را از منطقه ی حفاظت شده بيرون نگذاشته. می گويد « بيرون خيلی خطرناک است. تازه, وقتی بيرون می روی, بايد برگردی, بعد اگر يک سربازِ چه می دانم گرجستانی, السالوادوری يا نپالی از دنده ی چپ بلند شده باشد و کارت اقامتت را بگيرد و مانع ورودت شود, چی؟ دوستان زيادی دارم که اين به سرشان آمده».

     البته تقريبا هر روزه « منطقه سبز » هدف راکت های شليک شده از کرانه ی ديگر دجله است. « ولی بازهم اينجا مطمئن تر است ». تنها مشکل اين است که بچه ها ديگر به مدرسه ی محل نمی روند. « آن مدرسه توسط خانواده های ساکن منطقه تصرف شده, بهرحال هيچ معلمی هم به اين ديوانگی نبود که هر روز اين راه را برود و بيايد».  

     جواد الرومی در محدوده ی تقريبا يک کيلومتری خارج از « منطقه ی سبز» زندگی می کند. صاحب رستوان ابن زمبور, در خيابانِ الشوا, مرد کوچک اندام 37 ساله در اواخر سال 2004 تصميم گرفت که آشپزخانه اش را ديگر ترک نکند. همانجا بخورد, همانجا هم بخوابد, فقط جمعه ها و شنبه ها برای ديدن بچه ها برود. « ديگر از پست های بازرسی راستکی و دروغين جانم به لب رسيده بود, انفجارهای بدون قطع, ساعتها انتظار در پمپ بنزين برای بنزين زدن. برای طی کردنِ 6 کيلومتر, دو قدم راهِ ميان خانه ام در الدورا و محل کارم گاهی بيش از سه ساعت بايد وقت می گذاشتم». با به حداقل رساندن رفت و آمدهايش جواد گمان می برد که در نوعی امنيت به سر می برد. تا روز 19 ژوئن گذشته.

     در اين روز حدود ساعت 1 بعدازظهر « جوانکی » جلوی ويترين ابن زمبور پيدايش شد. شتابناک نگاهی به داخل انداخت, ديد که سالن غذاخوری پر از پليس های يونيفورم پوش است. « بعدا برايم گفتند که نگاهی به آسمان کرد. سپس در ورودی را هل داد و تنها يک قدم وارد شد, و بعد بوم ! منفجر شد.» بيست و سه کشته, سی و يک زخمی.

     جواد با پوستی تيره و شانه هايی لاغر, شانس آورد, او عقب بود. از آن موقع تا حالا, بازسازی کرده. « نسبت به سابق امنيت خيلی بيشتر شده, انشااله ديگر پيش نمی آيد.»

     ديها و سلمان که در خانه شان اين نجات يافته از مرگ را ديدار کرديم, شغلی دارند که امروزه در عراق از مشاغلِ بسيار خطرناک محسوب می شود. نام مغازه شان الانيخ ( آراستگی ) است. اين دو رفيق سلمانی اند. و اسلاميون بنيادگرا که در همه جای کشور هستند, از آنهايی که « اوقات مقدسی را که خدا به آنها داده, تلف می کنند» تا خود را بزک کنند, متنفرند. بعد از فروشندگان الکل که تقريبا همه بدون استثنا از مسيحيان بودند, و بعد از غارت, به آتش کشيدن و يا انفجار مغازه هايشان همه کرکره ها را پائين کشيدند, حالا نوبت سلمانی هاست که فقط در بغداد دهها نفر از آنها به قتل رسيده اند.

     ديها و سلمان در همان خيابان الشوا که رستوران جواد هم هست مستقرند, با اينحال همچنان به کار خود ادامه می دهند. « چکار کنيم ؟ بايد خرج زن و بچه را تامين کرد, بالاخره بايد خرج زندگی را درآورد, نه؟»

     ميشان الجبوری شخصيتی بحث برانگيز يکی از 17 نماينده ی سنی ها در مجلس ملی است ( از مجموع 275 نماينده ). تا پيش از خروجش از کشور به تبعيد در سال 1989, شريک پسر محبوب صدام حسين, عدی بود, که خاطرات تلخی برايش باقی گذاشته. ميشان, ميليونرِ دلاری مردی است پرحرف, لاف زن که در زمينه ی امنيتِ جانی اش حاضر به پذيرش هيچ نوع خطر کردنی نيست. نماينده ای که آنطور که آژانس فرانس پرس به زيبايی گفته بود « در گوش مقاومت زمزمه می کند», البته بعد از اينکه به دروغ از « روابطش در ميان چريک های ناسيوناليست» لاف زده بود, حالا ديگر بدون ستون موتوری جايی نمی رود : سه يا چهار ليموزين مشابه با شيشه های دودی, با لبخند می گويد « هرگز داخل يک ماشين مشخص نمی نشينم ». رفتاری در حد « روسای جمهور» که تنها نادر اعضای دولت که هنوز جرئت می کنند قدمی خارج از ديوارهای « منطقه ی سبز» بگذارند, قادرند داشته باشند.

     در اين روز طوفان شن از صحرای عربی به سمت بغداد می وزيد. هيچ چيزی ديده نمی شد, روی پل های دجله بر شدت راه بندان همچنان افزوده می شد. ميشان الجبوری جلال را به دنبال ما به هتل فرستاده بود. جلال, تک تيرانداز در گارد جمهوریِ سابق در رژيم پيشين, خدا می داند که چرا يک کلاهِ مخصوص استتارِ نظامی و لباس رنجرهای ارتشی به تن کرده بود. او اجازه ی قانونیِ حمل سلاح دارد, از همان نوع اجازه نامه هايی که امريکايی ها به همه ی هفت تيرکش هايی که محافظت شخصيت های پولداری که می توانند خرجِ سرويس های اهدايی آنها را پرداخت کنند ( ميان 10000 تا 50000 دلار در ماه بسته به هر موسسه ), صادر کرده است.

     چراغ قرمز, با آخرين سرعت, زيگزاگ و قيقاج ؛ در شهری پر راه بندان, جلال و پنج دستيارش در حال تلاش و کوشش اند تا به سرعت برق و باد ما را به رئيس شان در آن سر شهر برسانند. در ميدان الفتح, مقابل تئاتر ملی سابق, پليسی با پيراهن سفيد و کلاه آبی می کوشد نظمی به اين بازار شام بدهد. جلال که در ليموزين سياهی گه ما را به سمت مقصد می برد کنار دست راننده نشسته, سلاحش را به حرکت درآورده, کلاه نظامی اش را از سر برداشته و به اطراف تکان می دهد. بی فايده است, مردک پليس او را نمی بيند. راه حل از پاترولِ تروتميزی که همراهيمان می کند رسيد. يکی از نگهبانان شيشه را پايين کشيد, کلاشنيکوفش را از پنجره بيرون آورد و رگباری به آسمان شليک کرد. ساعت 4 بعدازظهر است, همه کنار کشيدند, پليس دست و پايش را جمع کرد, قدرتمندانه رد شديم. جلال با پوزخند می گويد « امروزه در بغداد, قوی ترها و آنهايی که سلاح بهتری دارند حرفشان را پيش می برند.»        

     در آوريل 2003, آخرين ساعات عمر رژيم سابق, وانت های ژاپنی مملو از مردان مسلح با همين شرايط در شهر از سويی به سوی ديگر می رفتند. کفيه ای سفيد و سياه بر سر, در شکل و هيئت مبارزين فلسطينی در سالهای 1970, « فدائيان صدام» بوی باروت می دادند و هر حقی نيز داشتند. امروزه وانت های ژاپنی دوباره مورد استفاده اند. آنها در بغداد همواره از سويی به سويی در حرکتند, آژير می زنند, برای يک آری يا نه رگبار شليک می کنند. پشت, در محل بارگيری, هميشه مسلسل سنگينی مستقر و مردانی مسلح حاضرند. شب ها تاريک و سياه مثل مرکب چين در شهری بدون برق, اين وانت ها در گوشه ی خيابانها در کمين می نشينند, منتظر تا « مشتری » برسد. اسم شان را گذاشته اند « نيروهای ويژه ».

     آنکه تا کنون حداقل يک بار توسط اين موجودات تهديد نشده, حتما کسی است که تا حالا از اين سر به آن سر بغداد نرفته. آنها همه جا هستند, هر کسی را که به نظرشان مشکوک برسد زير اخيه می برند. مثل فدائيان [ صدام ], چهره هاشان با نقاب پوشيده است, مدلِ واحدهای GIGN *. از آنجا که هيچ کسی نمی داند که اينها از کجا فرماندهی می شوند, پليس, ارتش يا واحدهای شبه نظامی, غيرنظاميان درست مثل طاعون از آنها فراريند. رعد يکی از اعضای سابق سرويس مخفیِ داخلی رژيم سابق [ مخابرات ] می گويد « برخی از آنها مطمئنا برای مقاومت کار می کنند ». در سالن سلمانیِ آراستگی, علی, يکی از مشتريان شيعه ی مقيم صدر سيتی, يکی از شهرک های فقيرنشين حومه ی پايتخت, هم همين عقيده را داشت. « شورشيان در پليس هم درست مثل ارتش نفوذ کرده اند.»

     بيرون در خيابان کنسرتی از آژير و بوق خبر از صلب بودنِ ترافيک می دهد. سه Humvees, اين اتومبيل های غول پيکر زره پوش ارتش امريکا, به سرعت به سمت پايگاه های امن شان در « منطقه ی سبز » روانند. روی در عقب شان, تابلوی بزرگ هميشگی با حروف بزرگ قرمز به رنگ خون, به انگليسی و عربی : « توجه, نزديک نشويد, سبقت نگيريد. اجازه ی شليک به قصد کشتن.» آيا حامل شخصيتِ مهمی هستند, يکی از گردانندگان امور؟ کسی چه می داند.

     در واشنگتن, کندوليزا رايس وزير خارجه در مقابل سنا تاکيد می کند که « امنيت, از جمله در مسير خطرناک بغداد و فرودگاه اين شهر, مشخصا بهتر خواهد شد.» سی ماه پس از اشغال, در عراق هيچ کسی اين نظر را قبول ندارد. برای بقا در بغداد بهتر است که روی ستاره ی بخت خود حساب کرد.  

             

* GIGN واحدهای ويژه ی واکنش سريع ژاندارمری فرانسه که در عمليات شهری برای ناشناخته ماندن نقاب به چهره دارند. ( توضيح م. )