نبرد فرهنگها                   

 

عاطفه گرگين                            

 

جست جوگري، صراحت گرايي، و شفافيت عدالت گرايانه هم اکنون جاي خود را به ماترياليسم منفعل و آپارتايد فعال سپرده است. نهضت هاي آزادي بخشي که پس از پايان جنگ جهاني دوم پديدار شدند بجز بخشي از آنان که وابسته بودند بقيه تا دهه هاي هفتاد ميلادي همچنان غير وابسته اما پايبند به ايدئولوژي مارکسيسم، مستقل و دور از هياهوهاي "برادرانه" به نبرد عليه ظلم و جفا به انسان مي پرداختند. روشنفکران نو پا و بسيار جواني که هسته هاي اين نهضت ها را پايه گذاري مي کردند خود نيز اولين نثارکنندگان جان در راه خواسته خود مي شدند. اين يوتوپيست هاي آرمان گرا و رمانتيک، همگرائي و روي آوري به مقوله تز و آنتي تز را منشاء مهمي براي تحول بنيادين جامعه و مردم مي دانستند. در آن زمان هم مانند امروز فقر، دموکراسي و تروريسم، تضادهاي عمده اما خفته و پنهان جوامع ثروتمند و فقير بود و واقعيت هاي فرهنگي زير پوشش سنت ها و ايدئولوژيها مخفي مي ماند. مردمان جهان هيچ وقت نتوانستند از توليد «خالص» و «ناخالص» کار خود بهره اي به سود صلح جهاني برسانند زيرا اگر دستمزدهاي بخشي از مردمان اين جهان در آن زمان تنها روزي يک دلار بود امروزه، در هزاره تمدن و پيشرفت به روزي دو دلار ارتقاء يافته است و طبيعي است که از چنين درآمد "سرسام آوري" به صلح جهاني بهره اي تعلق نخواهد گرفت و جهان هم چنان در تب تضاد فقر و "دموکراسي" جهان غرب که به شکل تضاد بين مردمان جهان سوم و دولت هاي جهان امپريال تجلي يافته خواهد سوخت و روشن است که تا اين تضاد درون جوامع تبلور دارد امکان حل تضادهاي ديگر وجود نخواهد داشت، چرا که ويژگي عمده اين تضاد است که خود به خود در مرکز توجه قرار مي گيرد و تا پاسخي به آن داده نشود امکان حل تضادهاي فرعي ديگر پيدا نخواهد شد. به همين روي نهضت هاي آزادي بخش و ملي سال هاي شصت هفتاد و هشتاد با وعده هاي سوررئاليستي خود اميدي در دلهاي بي ياور آفريدند، اگر چه اين اميد پايدار نماند و فاشيسمي دو سويه جاي آن شور استعمارزدا در افريقا امريکا و آسيا را گرفت و به جاي تفکرات اومانيستي، يوتوپيستي و سوررئاليستي گذشته نشست.

دگرگوني هائي که از دهه نود با پيکار براي آزادي توسط شهروندان بلوک شرق آغاز گرديد بود در سال 2000 به شکل هاي ديگري منجمله عمليات تروريستي، راه بندان دستيابي بشر به جامعه دلخواهش شد. اين تفکرات که در اواخر دهه ي نود شدت گرفت و از 11 سپتامبر به اوج خود رسيد در هر کوي و برزن اين دهکده جهاني ترس و هراس آفريد.

بدين ترتيب جهان خواهان ميرا به بهانه مقابله با تروريسم به تهاجمات فرا سرمايه داري خود شتاب بيشتر دادند. استعمارگران نوين هم چون مستعمره جويان قرن گذشته در اين هزاره براي استقرار سيطره خود بر جهان غير خودي به تلاش بي نظيري پرداختند تا مانع پيشرفت فني و اقتصادي و فرهنگي سرزمين هاي مورد نظرشان شوند. جهان خواهان خودبين و خودستا با ستاندن استقلال سرزمين هاي کاملا رشد نيافته در عين حالي که جنبش هواداري از صلح را در منطقه خاور ميانه از يکسو مبدل به جنبش قداره بندها نموده اند، ازسوي ديگر باعث به وجود آمدن جنبش کسب هويت و حيثيت شده اند. در اين جنبش کسب حيثيت، بر عکس جنبشهاي روشنفکري دهه هاي شصت، هفتاد، و هشتاد اين نخبگان نيستند که براي آرمان و اهداف خود مبارزه مي کنند، بلکه در اين جنبش انبوه مردماني که اکثرا باور يک ايدئولوژي را نيز به همراه دارند براي دستيابي به اهداف خود و کسب هويت ربوده شده خود گاهي بي رحمانه جان مي دهند و جان مي گيرند و براي اين جان دهي و جان گيري در فرهنگ بين الملل تنها يک تعريف نوشته اند و آن هم تروريسم است بدون آنکه تحليلي بر اين شيوه عملکرد داده باشد عملکردي که مي خواهد راه بر تمامي راه هاي ممکن تفکر و احساس و يا اراده و انسانيت ببندد، و مي خواهد احساس و يا اراده انسان را تحت تسلط خود درآورد.

هم اکنون مردماني که نه مي دانند عدالت اجتماعي چيست و نه مي دانند چگونه مي شود از برابري فرصت ها استفاده کرد "ديالکتيک" جامعه بشري شده اند. اين «ديالکتيک منفي» برعکس ديالکتيک آرمان گرايان دهه هاي شصت تا هشتاد هم آوائي و صلح و آشتي ميان تز و آنتي تز را بر نمي تابند، چرا که در دريايي از اختلافات طبقاتي شناورند. جنگ اجتماعي کنوني که در جوامع ثروتمند و جوامع فقير متبلور شده نتيجه اين اختلاف زيستن شهروندان و شهروند زادگان جهان کنوني است.

فضاي استراتژيک جهان امروز با فضاي کلاسيک و سنتي ديروز فرق بسيار کرده است و به همين دليل تمامي جنبش هاي کلاسيک ديروز از ميدان تنش و مبارزه کنار کشيده اند چرا که دنياي رويائي آنان در هم ريخته و به جاي آن خشونت عريان نشسته است؛ خشونت عرياني که به دليل نابساماني اقتصادي مردمان جهان به نبرد افسار گسيخته اي در کوچه و خيابان انجاميده است.

نگاه کنيد به ده شبي که فرانسه را تکان داد. ده شبي که خواب آرام را از چشم حکومت کنندگان فرانسه ربود. وقايع 27 سپتامبر تا 11 نوامبر 2005 که در حومه هاي پاريس اتفاق افتاد و هم چنان کم و بيش ادامه دارد نتيجه فقر فرهنگي ساکنان اين مناطق است که مسئولان اين سرزمين طي اين چهل سال اخير يا نتوانسته و يا نخواسته اند به حاشيه نشين هاي شهري نظري کنند و غير خودي هايي را که به هر دليل پذيراي آنان در سرزمين خود شده اند را به حساب آورند. اين شهروندان مهاجر و يا متولدين اين مهاجرت در سرزمين حقوق بشر چنان خود را در ستم مضاعف مي بينند که سر به شورش گذاشته اند. اين شورش نتيجه اشاعه فقر معنوي همراه با فقر تطابق اجتماعي انسان ها در اين جامعه است.

 

اکنون به جاست که نظري به اين بيدادي که از زير خاکستر سرکشيده بيفکنيم و دريابيم که چرا در اين هزاره طناز، سوز دل انباشت شده ساليان تحقير برخي از انسانهاي فراموش شده اين جهان اين چنين مي سوزاند و به آتش مي کشد. چرا؟ زيرا امروزه نزديک به صد ميليون نفر از ساکنان جهان ما در فقر کامل به سر مي برند و نزديک به دو ميليارد نفر سواد خواندن و نوشتن ندارند و در بي سوادي کامل به سر مي برند. اين گرسنگان فکري و دهاني يک باره و در اين هزاره متولد نشده اند، بلکه نسل در نسل در حاشيه ها متولد شده اند، در حاشيه ها بزرگ شده اند و اگر در متن ها به بازي گرفته شوند تنها به عنوان رعيت ارباب از آنان استفاده مي شود و اکنون همين رعيت اربابانند که به شکل هاي مختلف به عمليات خشونت آميز در گوشه و کنار اين جهان روي آورده اند، خشونت هائي که دليل فرهنگي و اقتصادي دارد و گاهي در انهدام هاي تروريستي سر بلند مي کند و وحشيانه جان مردمان بي گناه را مي ستاند.

خشونت گرائي هم اکنون از پرده سينما به صحنه اجتماع در جوامع مختلف پاي نهاده است. تصاوير خشن و مهيبي که تا ديروز نه چندان دور روي پرده سينما نقش مي بست اکنون به ياري مدافعان "بزرگوار" نئوليبراليسم و نئوامپرياليسم به واقعيت هاي روزانه تبديل شده و خشونت سياسي را به همراهي خشونت اقتصادي روزمره نموده است.

انديشه و هنر و ادبيات انساني هزاره آغاز شده بر عکس قرني که گذشت به دور از گفتمان انسان گرايانه است. اين ادبيات گرفتار بي شکلي و تب و تاب زمانه است، گرفتار فرهنگ هاي ادغام شده در فرهنگ هاي غير خودي است، گرفتار دگماتيسمي است که اعتقاد به محدوديت عقايد و مفاهيم انساني دارد. و اما چگونه مي شود از اين التهابي که اکنون جهان شمول است به نوعي دگرگوني ساختاري رسيد؟ دگرگونيهائي که توان تحمل صداهاي متفاوت را داشته باشد؟ تا انسان امروزي که کنترل جايگاه و خواستگاه خود را از دست داده بتواند از احکام ذهن خود پيروي کند نه از احکامي که براي او تجويز مي شود.

 

قدرتمندان قدرت باوري authoritarianism را که دردي شده تحمل ناپذير به ما مردمان دو جهان ــ خصوصا جهان ما نيازمندان به کسب و انديشه ــ بيشتر تحميل نموده اند. دردي که از آن هراس مي بارد. ما ترسيده شدگان به دليل زيستن دائم در تضاد بنيادين بين فرهنگ ها و فقر تن به اين باور داده ايم که يا بايد تسليم قدرت شويم و برده باقي بمانيم و يا بايد براي حفظ بقاء خويشتن بدون داشتن هويت مشخص با ارباب يا اربابان کنار بيائيم. انتخاب راه ميانه هم برايمان افروختن آتش است. به همين دليل هم ما ترسيده شدگان گرفتار سرنوشت هاي به هم پيوسته ايم.