Textruta: جهان لگام گسيخته ، چگونه جهاني شدن،
 زندگي هايمان را شکلي تازه مي بخشد؟

                   
 
           آنتوني گيدنز، برگردان: احمد تدين

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درباره نويسنده

آنتوني گيدنز مدير مدرسه اقتصادي لندن و مولف بيش از سي کتاب است که آثارش به بيشتر زبانها برگردانده شده است. پيامدهاي مدرنيته(1989)، مدرنيته و خودشناسي(1991)، دگرگوني همدلي(1992)، فراسوي چپ و راست(1994)، در دفاع از جامعه شناسي (1996)، و راه سوم: زنده کردن سوسيال دموکراسي(1998) از مهم ترين نوشته ها ي آنتوني گيدنز است.

پروفسور گيدنز در سال 1999 يک رشته سخنراني در بي بي سي انجام داد.

آنتوني گيدنز در اين کتاب به جهاني شدن و ابعاد سياسي و فرهنگي آن مي پردازد و مقوله هاي مخاطره، خانواده، دموکراسي و سنت را در عصر جهاني شدن بازنگري مي کند

ا.ت

 

پيشگفتار نويسنده

کتاب حاضر برپايه گفتارهاي من در بي بي سي در 3 سال گذشته تدوين شده است. موضوع کتاب، تاثير دگرگون ساز جهاني شدن بر زندگي هاي ماست. اين بحث اکنون بيش از آن زمان مطرح است. خود واژه"جهاني شدن" روز به روز جهاني تر مي شود. واژه هاي معدودي هستند که با توجه به فني بودن شان اين چنين رواج عام پيدا کنند.

 

هنگامي که گفتارهايم را تدوين مي کردم، يعني سال 1998، جنبش مخالف جهاني شدن تازه داشت آغاز مي شد. از آن زمان هزاران نفر در تظاهرات خياباني، مخالفت خود را با جهاني شدن، ابراز داشته اند و شهرهاي جهان از سياتل تا بوئنوس آيرس، و از گوتنبرگ تا جنوا صحنه چنان تظاهراتي بوده اند. از اين گذشته، هيچ کس در سه سال پيش رويداد 11 سپتامبر سال 2001 را پيش بيني نمي کرد.

 

يکايک اين تحولات، بايد تحليل شود اما در همين جا بايد بگويم در کتاب حاضر چيزي که به خاطر آن رويدادها نياز به تغيير دادن داشته باشد وجود ندارد. ابتدا ببينيم در 11 سپتامبر چه گذشت. همه مطالب کتاب با رويدادهاي آن روز و پس از آن ارتباط دارد. شدت گرفتن روند جهاني شدن، که در فصل نخست کتاب به طور مستند آمده است، به محتواي آن حمله ها و ابزارهائي مي پردازد که آن رويداد را امکان پذير ساختند. هدف تروريست ها، آمريکا، قدرت اول جهان بود. آنها از هواپيماهاي جت به عنوان سلاح مخرب استفاده کردند. آنها در پديد آوردن صحنه ها رسانه هاي جهاني را مورد خطاب قرار دادند. هواپيماي دوم نيم ساعت پس از هواپيماي نخست به برج دوم مرکز جهاني تجارت برخورد کرد. به اين دومي پوشش تلويزيوني گسترده اي داده شد. بنابه برآوردها بيش از يک ميليارد نفر در سراسر جهان برخورد هواپيماي دوم به برج جنوبي را همزمان با وقوع حادثه تماشا کردند.

 

در فصل دوم به موضوع مخاطره پرداخته ايم که خود امري واضح است. رويدادهاي 11 سپتامبر 2001 تغييري در ما به وجود آورد. ما در برابر مخاطره هايي که پيش از آن به اعتقاد اغلب مردم و از جمله رهبران کشورها مصون بوديم، قرار گرفتيم. بر سر القاعده هرچه که بيايد، انهدام برجهاي مرکز جهاني تجارت و تخريب بخشي از پنتاگون به احتمال زياد تنها نمونه هاي فعاليت هاي تروريستي که به شيوه اي فرامرزي سازمان يافته اند، نخواهند بود. تازه ما داريم به آسيب پذيري هايمان پي مي بريم، يعني همان جاهائي که تروريستها از آنها بهره برداري مي کنند، هدف قرار دادن نيروگاه هاي هسته اي، مسموم کردن مخازن آب مصرفي، و انتشار بيماري هاي مرگبار از آن جمله اند.

 

عنوان ساير فصل ها ــ سنت، خانواده و دموکراسي ــ شايد مهجور به نظر برسد اما چنين نيست. القاعده يک جنبش بنيادگرا است. ميان سنت و بنيادگرائي رابطه اي جدائي ناپذير و نزديک وجود دارد و من در کتاب تلاش مي کنم اين رابطه را روشن سازم. انديشه هاي بنيادگرايانه به اسلام و اصولا به دين محدود نمي شود. گروهها و مبارزه هاي بنيادگرايانه ممکن است در هر قلمروي که باورها و اعمال سنتي در حال رنگ باختن است، پديد آيند. بنيادگرائي ــ ديني، ملي گرايانه يا اخلاقي ــ غالبا با امکان خشونت همراه است چون همنهاده يا سنتز مداراگري است. از ديد بنيادگرا تنها يک شيوه خاص زندگي وجود دارد که درست است و هرچيزي به جز آن بايد از سر راه برداشته شود.

 

دل مشغولي با خانواده و خاصه با نقش در حال دگرگوني زن، در محور برخي از صورت هاي عمده بنيادگرائي خاصه صورت مذهبي آن قرار دارد. بنيادگرايان ديني مي خواهند روند تجدد (مدرنيته) را وارونه کنند و اين وارونه سازي را در هيچ کجا بهتر از قلمرو آزادي زن نمي توان ديد. بنيادگرايان، چه در شکل راست مذهبي آمريکائي و چه در هيات جنبش هاي اسلامي، مدافعان دو آتشه خانواده سنتي و دشمن هر نوع تلاشي هستند که بخواهد زن را از نقش سنتي در حوزه هاي اجتماعي و فرهنگي دور کند. و صد البته، هر دوي اينها دشمن دموکراسي، يعني اصولي هستند که بر حقوق عام و جهان شمول بنا شده اند.

 

در اين کتاب خواهم گفت کشورها در جهان ما دشمن ندارند بلکه با مخاطره ها و خطرها روبه رو هستند. آيا رويدادهاي 11 سپتامبر 2001 اين گفتار را نامناسب يا نادرست ساخته است؟ فکر نمي کنم. شدت گيري روند جهاني شدن، ماهيت کشور ــ ملت ها، و نيز شيوه هاي روابط شان با يکديگر را خاصه در ميان ملل صنعتي از ريشه تغيير داده است. شمار زيادي از کشورها از فکر تهاجم به کشورهاي ديگر و تسخير آنها دست برداشته اند. هنوز البته کشورهاي جنگ طلب در گوشه وکنار جهان وجود دارند. عراق در رژيم صدام حسين يکي از اين کشورها بود. اما سرچشمه هاي عمده خطر در کشورهاي صنعتي و در حال رشد، هردو، در ناکامي يا فروپاشي کشورها و ترس و نفرتي است که اين وضعيت به وجود مي آورد. افغانستان يک نمونه بارز اين پديده است. کشورهاي درگير در مبارزه با فقر که مدتهاي طولاني زير سيطره استعمار يا جنگ سرد يا هر دو، و نيز کشورهائي که حکومتهاي مشروع ندارند، زمينه هاي مساعدي براي نارضايتي و سرخوردگي اند. اين سرزمين ها ممکن است به بهشت امن شبکه هائي تبديل شوند که سرچشمه واقعي تهديد عليه تماميت کشورها ميشوند. پيدايش شبکه القاعده در افغانستان اين نکته را به خوبي نشان داد.

 

رويدادهاي 11 سپتامبر 2001 شايد کمتر از آنچه ادعا مي شود جهان را تغيير داده باشد، اما هر قدر درباره نخستين واکنش ها به آن گفته شود اغراق نيست. تا پيش از آن روز در 3 سده هيچ سرزميني در غرب از سوي نيروهاي غير غربي مورد حمله قرار نگرفته بود. تنها استثنا در اين مورد، حمله ژاپن به پرل هاربور در يک پست مرزي نسبتا دورافتاده است. گروههاي تروريستي گوناگون بي وقفه به ايجاد شبکه هاي فرامرزي پرداخته اند. براي مثال ارتش سري ايرلند شمالي با طيف گسترده اي از سازمان هاي شورشي ارتباط دارد. اين سازمان از درون آمريکا مورد حمايت قرار مي گيرد و دولت هاي ليبي، ايران، کوبا و بعضي ديگر هم به آن کمک مي کنند. اما در اغلب عمليات تروريستي تا آن زمان کلا شمار کمي از مردم کشته مي شدند. براي نمونه طي 30 سال درگيري در ايرلند شمالي بر اثر خشونت هاي تروريستي کمتر از 1500 تن کشته شدند. حمله هاي 11 سپتامبر 2001 نه تنها حدود 4 هزار تن را کشت، بلکه کانون هاي عصبي قدرت در آمريکا را هدف گرفت شايد انهدام کاخ سفيد هم جزو دو مرکز قدرتي بود که بدانها حمله شد. حمله ها براي اقتصاد آمريکا 640 ميليارد دلار خسارت به بار آورد.

 

جنگ آمريکا و متحدانش در افغانستان ممکن است به شدت به القاعده آسيب رسانده باشد، اما بخش اعظم شبکه سازماني، دست نخورده باقي ماند. القاعده چه بازهم به حمله هاي تازه اي دست بزند و چه نزند، شيوه ايجاد و کار آن مي تواند براي ديگران در آينده الگوئي بشود. القاعده در آمريکا، کشورهاي عمده اروپا و خاورميانه و نيز در آسيا داراي ساختار عضويت عملياتي بود. پيچيدگي، برنامه ريزي، و هماهنگي حمله هاي 11 سپتامبر در سطحي انجام شد که بيشتر از آن که کار يک گروه ناراضي باشد در سطح عمليات يک دولت بود. پيش از دوران جاري، تصور انجام چنان عملياتي ناممکن بود: عملياتي که اکنون ما به وابستگي متقابل شان پي برده ايم. پيدايش تروريسم هم مانند ساير شبکه هاي جهاني نظير شبکه پول شوئي، قاچاق مواد مخدر، و ساير جرائم سازمان يافته، بخشهاي سمت تاريک جهاني شدن اند.

 

رويدادهاي 11 سپتامبر بدين ترتيب نشانه هاي تحولي چشمگير در الگوهاي روياروئي و خشونت در نظم جهاني جاري اند که پيامدهاي آنها را تنها مي توان با حدس و گمان بيان کرد. از همين حالا شاهد تغييرات و جابه جائي هاي مهمي در قلمرو سياست جغرافيائي (ژئوپليتيک) هستيم. آمريکا و روسيه در روياروئي با آنچه که تهديد مشترک مي نامند به هم نزديک شده اند. روسيه موضع خود را در مخالفت با ايجاد شبکه سپر دفاعي موشکي آمريکا نرم تر کرده است.

 

امر بديهي در اين باره آن است که شبکه تروريستي جهاني را تنها با همکاري جهاني مي توان به مبارزه طلبيد: همکاري ميان کشورها و نيز همکاري کشورها با سازمانهاي درون هر کشور. مشارکت در اطلاعات و برنامه ريزي متقابل به منظور کاهش آسيب پذيري راهبردي، راه هاي پيش رو و گام هائي به جلو به حساب مي آيند. البته تاکنون اندکي از اين همه تحقق يافته است. در آمريکا دولت بوش که تازه به قدرت رسيده بود، تصميم گرفت برخلاف سلف خود بيل کلينتون عمدتا به اقدام هاي يکجانبه دست بزند. رئيس جمهوري آمريکا از امضاي پيمان کيوتو درباره کاستن از گرماي کره زمين سرباز زد، با تلاش هاي سازمان همکاري و امنيت اروپا در زمينه معافيت هاي مالياتي مخالفت ورزيد و از پيمان مقابله با جنگ افزارهاي شيميائي فاصله گرفت. برخي از اين مواضع اوليه در پي رويدادهاي 11 سپتامبر تعديل شد، اما فشار موضع آمريکا به همان صورت باقي ماند.

 

دولت بوش نيازي به قبول ايجاد ديوان بين المللي رسيدگي به جرائم جنگي نمي بيند و به جاي تلاش در تقويت حقوق بين المللي، سعي در تضعيف آن دارد. بودجه نظامي به طرز نجومي افزايش يافته هر چند هم اکنون آمريکا به تنهائي از نظر نظامي از تمامي قدرتهاي صنعتي جهان قوي تر است. هدف برنامه ريزان آمريکائي، ساده و روشن است: آمريکا مي تواند در هر کشمکش نظامي که در هر نقطه زمين و حتا در فضا روي دهد پيروز گردد.

 

جورج بوش 11 سپتامبر و پس از آن را "نوع جديدي از جنگ" ناميده است. اما واکنش او تا اين زمان در قالب سنتي جنگ و امنيت ملي بوده است تا به صورت چالش دوران جهاني شدن. در حالي که از اين پس حتا براي قدرتمند ترين کشور جهان، امنيت نمي تواند کلا يا مقدمتا ملي باشد. آمادگي نظامي امري لازم است اما حتا پيچيده ترين جنگ افزار هم در مبارزه با سازمان هائي که هدفها و شيوه هاشان ربطي به تسخير سرزمين ها ندارد به کار نمي آيد و بي فايده است. چريک هاي جهاني را به آساني و به شيوه هاي نظامي نمي توان شکست داد، چون چريک نشان داده است که وضعيت منطقه را بهتر مي شناسد. چريک را تنها با توسل به شيوه هاي سياسي مي توان نابود کرد، يعني از راه مصالحه، گفتگو و حل مشکلاتي که جرقه جنگ چريکي را زده اند. اين حرف درباره چريک جهاني هم مصداق دارد.

 

حمله به مرکز جهاني تجارت و پنتاگون به هيچ روي در سراسر جهان محکوم نشد. بسياري که از آمريکا و غرب به طور کلي ناراضي بودند، حمله ها را به عنوان ضربه به ستمگر، موجه دانستند. گرايش ضد آمريکائي نه تنها در جهان عرب و اسلام بلکه حتا در کشورهاي ديگر هم يک شکل احساس عمومي و مشترک است. بعضي از صورت هاي نفرت عليه آمريکا و غرب مبتني بر آميزه اي از تضادهاي منطقه اي و ديني خاصه در خاور ميانه است: دشمني با اسرائيل، و با آمريکا به عنوان حامي اصلي آن، به نيروي محرکه عمده در زندگي سياسي و فرهنگي اغلب کشورهاي عربي تبديل شده و به پيدايش رژيمهاي بيرحم و سرکوبگر در عراق و سوريه کمک کرده است. در عصر ارتباط گيري همزمان، اين دشمني به عنصر کليدي بنيادگرائي اسلامي در سطح جهاني تبديل شده است. هيچ جنگي عليه تروريسم به جائي نخواهد رسيد مگر اينکه تلاش هماهنگي از سوي سازمان ملل متحد و کل جامعه جهاني، به منظور حل مشکل اسرائيل با فلسطيني ها به انجام برسد.

 

احساسات ضد آمريکائي و ضد غربي حتا در جامعه هاي غير اسلامي و جاهائي که با معضل خاورميانه سروکاري ندارند، خاصه در فقيرترين مناطق جهان، به گستردگي وجود دارد. سياست غرب به عنوان سرچشمه فقر و توسعه نيافتگي قلمداد مي شود و اين باورها غالبا ريشه در حقايق دارد. وضعيت نابسامان بعضي کشورهاي افريقائي، نشانه استعمار ديرپاي غرب و درگيري هاي تازه تر قدرت هاي غربي در دوران جنگ سرد شناخته مي شود. اما اينها همه امروزه به خود روند جهاني شدن تعميم يافته اند. جهاني شدن، در کشورهاي در حال رشد عمدتا به صورت آخرين مرحله بهره کشي از جهان سوم توسط غرب تلقي مي گردد، يعني طرحي که طي آن، کشورهاي ثروتمند به زيان کشورهاي فقير، ثروتمندتر مي شوند.

 

البته اين باورها به هيچ روي به کشورهاي فقير محدود نمي شود. بسياري از جنبش هاي مخالف جهاني شدن، که از زمان برپائي گردهمائي سازمان تجارت جهاني در نوامبر سال 1999 در سياتل آمريکا فعال شده اند در اين باور جهان سومي ها شريک اند. از آن زمان اعتراض هاي گسترده سازمان يافته توسط مخالفان جهاني شدن در بسياري از شهرهاي جهان برپا شده است. در چندماه پس از 11 سپتامبر سال 2001 به نظر مي رسيد جنبش ضد جهاني شدن تغيير جهت داده و تکه پاره شده است. طي نخستين مرحله هاي جنگ آمريکا در افغانستان پاره اي گروه هاي وابسته، از جنبش جدا شدند تا به جنگ آمريکا در افغانستان اعتراض کنند. اينها فکر مي کردند آن جنگ ناموجه است و ممکن است موجب فاجعه انساني در آن سرزمين گردد. اما هرچه که بود، جنبش اکنون بار ديگر تجديد سازمان کرده و تظاهرات گسترده و انبوه خياباني به راه مي اندازد.

 

دست اندرکاران تظاهرات چه مي خواهند؟ و"ضد جهاني بودن " يعني چه؟ در واقع گروه هاي متنوعي در تظاهرات ضدجهاني شدن شرکت مي کنند. اينها هدف ها و مقاصد گوناگوني دارند. برخي گروه هاي کوچک با آنارشيست ها ارتباط دارند. بعضي خود را نه تنها ضد جهاني شدن، بلکه "ضد سرمايه داري" هم مي دانند. معدودي حاضرند براي رسيدن به هدف از خشونت بهره گيري کنند. اما اکثريت بزرگي خواهان برگزاري اعتراض هاي صلح آميزند.

 

حتا در ميان کساني که خود را در زمينه هاي ديگر، متفاوت از سايران مي دانند سه مضمون دائمي هست که تکرار مي شود: يکي جنبه ضد آمريکائي و ضد غربي است. گفته مي شود جهاني شدن، يعني تضمين پيشبرد منافع آمريکا و ساير کشورهاي غربي. اين مضمون، کم و بيش با مضمون ضد آمريکائي همانند است و به همين سبب مکدونالد، استارباکز، يا فروشگاه هاي کالاهاي با مارک "نايک" را هدف هاي مناسبي براي حمله مي بيند.

 

دومين مضمون، نگراني از نقش شرکت هاي بزرگي است که اين نام ها نماينده آنها هستند. بزرگترين شرکت هاي جهان که در جنبش ضدجهاني شدن از آنها نام برده مي شود، همان هائي هستند که درآمد سالانه شان از توليد ناخالص داخلي همه کشورها ــ به استثناي چند کشور انگشت شمار ــ تجاوز مي کند. و اين شرکت ها به قدرت حاکميتي دست يافته اند که علي الاصول بايد مختص کشورهاي دموکراتيک خارجي باشد. اينها مي توانند دور جهان را بگردند و ارزان ترين منابع معدني و نيروي کار را پيدا کنند و با اين عمل خود منافع حياتي کشورهاي نادار را ناديده بگيرند.

 

اما امر به واقع مهم از ديد بسياري از جنبش هاي ضد جهاني شدن، مساله نابرابري است. نابرابري دارا و نادار، به باور اين جنبش ها رو به افزايش است و جهاني شدن، بيش از هر عاملي در اين نابرابري نقش دارد. در اينجا به 11 سپتامبر برمي گرديم چون گفته مي شود اين امر به نارضايتي ها و سرخوردگي ها دامن مي زند و افراد را براي حمله هاي تروريستي آماده مي سازد.

 

آيا جهاني شدن، به منظور رفع نگراني هاي آمريکا و ساير کشورهاي غربي ايجاد شده است؟ در اين گفته رگه هائي از حقيقت وجود دارد. آمريکا قدرت نظامي، سياسي و فرهنگي مسلط جهان است. اغلب بزرگترين شرکت ها آمريکائي اند. و همه 50 شرکت واقع در صدر اول فهرست شرکت هاي جهان در اين يا آن کشور صنعتي واقع شده اند. اکثريت عظيم استفاده کنندگان از اينترنت در جامعه هاي ثروتمند زندگي مي کنند. ثروتمندترين کشورها بر بعضي از پرنفوذترين کارگزاري هاي جهاني مثل گروه 8، بانک جهاني، و صندوق بين المللي پول ــ و به اعتقاد بعضي ها ــ سازمان ملل متحد، سلطه دارند. جامعه جهاني در رابطه با اين پرسش که چه کسي اهرم هاي قدرت را در دست دارد و چه کسي ندارد، عميقا نامتوازن است.

 

با اين همه بايد گفت جهاني شدن کنوني، تجديد ساده حيات سرمايه داري به شيوه گذشته نيست، با غربي شدن و آمريکائي شدن هم نمي تواند يکي باشد. سيطره آمريکا به طور خاص و سيطره غرب به طور اعم، بر ساير مناطق جهان در سه سطح متفاوت اقتصادي، سياست جغرافيائي (ژئوپليتيک)، و فرهنگي اعمال مي شد. آمريکا بزرگ ترين اقتصاد جهان غرب است و بخواهيم يا نخواهيم، موتور محرک اقتصاد کل جهان نيز هست. رکود يا رونق اقتصاد آمريکا در هر لحظه بر رونق يا رکود هر اقتصاد جهاني اثر گذار است اما نه آمريکا و نه جمع کشورهاي صنعتي کنترل اقتصاد جهاني را در دست ندارند، چون اقتصاد جهاني پيچيده تر و فراگيرتر از آن است که يک کشور به تنهائي بتواند کنترل آن را در دست بگيرد.

 

از بعد سياست جغرافيائي، آمريکا اکنون تنها ابرقدرت جهان است اما نفوذ اين تنها ابر قدرت در حال حاضر و در مجموع، شايد کمتر از دوره جنگ سرد باشد. در آن زمان آمريکا مي توانست در بخش هاي بزرگي از کره زمين مداخله کند و ائتلاف هاي بسيار بزرگي به منظور محاصره جهان کمونيسم ايجاد نمايد. امروزه قدرت جهاني آمريکا به مراتب پراکنده تر از آن زمان است. به رغم روي آوردن جورج بوش به سياست يکجانبه گرائي، در اغلب موارد بدون همکاري ساير کشورها کار چنداني از دست آمريکا برنمي آيد. از ديد سياست جغرافيائي، جهان امروز به سوي چند قطبي شدن پيش مي رود. اتحاديه اروپا به هيچ عنوان توان نظامي آمريکا را ندارد اما در عرصه سياست جهاني روز به روز با استقلال بيشتري عمل مي کند. روسيه هم هنوز توان بالقوه ابرقدرت شدن را حفظ کرده است. ژاپن، کره جنوبي، و چين مدام در حال گسترش نفوذ ژئوپليتيکي خود هستند. هند هم مطمئن است بيش از ميزان پيشين در عرصه سياست جهاني اثرگذار خواهد بود. اين تحولات هم اکنون بر ترکيب آن دسته از نهادهاي جهاني تاثير گذارند که در آنها کشورهاي غير غربي روز به روز نفوذ بيشتري پيدا مي کنند و اين آهنگ همچنان ادامه دارد.

 

درگيري آمريکا در اصلاح نهادها و موافقت نامه هاي جهاني از اهميت خاصي برخوردار است، آن چنان که اگر چنان درگيري بخواهد کم شود بقيه جهان به آمريکا فشار مي آورند که مداخله کند. پيمان کيوتو را 53 کشور به رغم خودداري واشنگتن از امضاي آن، مورد تاييد قرار داده اند. در سال 1998 در مجموع، 139 کشور جهان در گردهمائي سازمان ملل متحد در رم با تشکيل ديوان بين المللي رسيدگي به جرائم موافقت کردند و تا آوريل سال 2002 از اين عده 66 کشور پيمان را از تصويب نهائي گذراندند اما آمريکا با تشکيل چنان دادگاهي مخالف است. آمريکا در مخالفت با اين پيمان ها پافشاري مي کند اما دادگاه، تشکيل خواهد شد و به پرونده رهبران کشورهائي که مرتکب نسل کشي يا کشتار جمعي شده باشند رسيدگي مي کند.

 

نفوذ فرهنگي غرب و بويژه آمريکا، در همه زمينه ها، از فيلم گرفته تا تلويزيون، موسيقي پاپ و ساير قلمروها آشکار است. يکسان سازي فرهنگي بخش ذاتي چنان روندي به حساب مي آيد. با اين همه، نفوذ فرهنگي ياد شده نسبتا سطحي است و تاثير ژرف تر جهاني شدن، به جاي آن که يکساني و همانندي فرهنگي ايجاد کند تنوع و چندگانگي فرهنگي به وجود مي آورد. خود آمريکا در حدي بسيار گسترده، نقطه مقابل يکپارچگي فرهنگي را به نمايش مي گذارد، و در حد شگفت انگيزي اين تنوع قومي و فرهنگي را به نمايش مي گذارد. جهاني شدن با توجه به تاثير کوبنده آن، موجب پيشبرد احياي هويت هاي فرهنگي مي شود. گاه اين تجديد حيات، بازتاب الگوهاي جهاني بزرگتر است اما اغلب اوقات، خود آگاهانه باآنها فاصله دارد.

 

اينک قدري به نقش شرکت هاي بزرگ بپردازيم. در اينجا منتقدان گسترش قدرت شرکت ها، ديدگاه هاي مهم و سخنان تازه اي براي گفتن دارند.

 

شرکت ها مي توانند مشروعيت دموکراتيک دولت ها در کشورهاي صنعتي و در حال رشد را تهديد کنند چون هم مي توانند راي مردم را بخرند و هم قادرند بر تامين بودجه حزب هاي سياسي نقش تعيين کننده را بازي کنند. بعضي از شرکت ها در روند کارشان در سرتاسر جهان، نامسئولانه عمل مي کنند. مي توانند در عمليات خود طوري دستکاري کنند که ماليات پرداختي به کشورهاي مادر را به حداقل برسانند يا اصلا مالياتي ندهند. و ممکن است به پيامدهاي اجتماعي و زيست ــ محيطي ناشي از سياست ها و توليدات خود بي اعتنا باشند.

 

با اين همه، امکان دارد به راحتي در قدرت شرکت هاي بزرگ اغراق شود و عملا هم کساني که مي گويند شرکت هاي بزرگ دارند جهان را مي چرخانند، دارند اغراق گوئي مي کنند. کشورها، خاصه در اقدام دسته جمعي، قدرتي به مراتب بيش از شرکتها دارند و تا آينده اي نامعلوم نيز چنين خواهد بود. کشورها کنترل سرزمين ها را در اختيار دارند اما شرکت ها ندارند. کشورها چارچوب قانون ها را وضع مي کنند، شرکت ها نمي کنند. کشورها قدرت نظامي دارند، شرکت ها ندارند. با پيشرفت جهاني شدن، ديگر عملا براي شرکت ها بسي دشوار مي شود که نامسئولانه عمل کنند بر عکس، مسئوليت شان افزايش مي يابد. يک دليل عمده اين امر پيدايش و گسترش سازمان هاي غير دولتي است و اين سازمان ها مي توانند بر کار شرکت ها در هر نقطه جهان نظارت کنند و خواهان اعمال مجازات عليه آنها بشوند. سازمان هائي نظير صلح سبز يا اکسفام، داراي برد جهاني اند. مي توانند تاثير بسيار مهمي بر عمليات شرکت ها داشته باشند، اين امر از راه افشاي نابکاري هاي شرکت ها و بسيج مخالفت ها با آنها انجام مي گردد. از جهاتي، هرقدر شرکتي بزرگ تر باشد آسيب پذيري اش مي تواند بيشتر باشد. شرکت بزرگ براي فروش فرآورده هايش در سرتاسر جهان تا حد بسيار زيادي به نام و مارک تجارتي خود وابسته است. جائي که شرکت بزرگ بر اثر اشتباه محاسبه، قدرت افکار عمومي در مساله اي خاص را ناديده بگيرد، برداشت مردم از مارک تجارتي آن و در نتيجه، موفقيت اقتصادي اش به شدت آسيب مي بيند، امري که براي مثال، براي مونسانتو، شرکتي اتفاق افتاد که در اروپا درصدد توليد مواد غذائي با فرآورده هاي ژنتيکي اتفاق افتاد. واکنش گروه هاي طرفدار محيط زيست و مصرف کننده، شرکت را وادار کرد دست از برنامه خود در اين زمينه بردارد و با اين عقب نشيني موقعيت اقتصادي خود را تضعيف کرد.

 

طرفدار ]ان[ جنبش ]ضد[ جهاني شدن به طور قطع در اين نظر خود کاملا بر حق اند که مي گويند شکاف ميان دارا و نادار در جهان امروز غير قابل ]قبول[ است. جنبش، در پيشبرد اين موضوع و گنجاندن آن در برنامه جامعه بين المللي، نقش مهمي ايفا کرده و اين تضمين را به وجود آورده که مساله را به گوش رهبران جهان مرفه برساند. اما در اينجا دو سئوال کليدي را بايد مطرح کرد: آيا آن طور که اغلب مخالفان جهاني شدن ادعا مي کنند، نابرابري هاي اقتصادي جهاني رو به افزايش است؟

 

و اگر پاسخ، آري باشد، آيا اين افزايش بر اثر نابرابري ايجاد شده است؟

 

بحث فشرده دانشگاهي اي در جريان است که آيا نابرابري اقتصادي رو به افزايش است؟ داده هاي اغلب کشورها صد در صد قابل اطمينان نيست و غالبا نمي توان اين نظر را با قاطعيت اعلام داشت. مقايسه ميان کشورها اغلب بر پايه اي گمراه کننده انجام مي شود. براي مثال گاه مقايسه ميان توليد ناخالص داخلي کشورهاي گوناگون بدون اشاره به تفاوت در قيمت ها و هزينه زندگي ــ که معياري دقيق تر است ــ انجام مي شود. با اطمينان نمي توان گفت نابرابري هاي اقتصادي در جهان کاهش پيدا کرده يا افزايش يافته است. برخي پژوهشگران مي گويند نابرابري ها افزايش يافته است. عده زيادتري از جمله خود من، عکس اين را مي گويند. مي گويند در فاصله سال هاي 1860 تا 1960 نابرابري ميان کشورها به طور قطع افزايش يافته، و اين دوره اي است که در آن کشورهاي غربي و ژاپن بر اثر روند صنعتي شدن دستخوش پيشرفت هاي عمده اي شده، اما بقيه نقاط جهان چنان پيشرفتي نداشته اند. اما از آن زمان به بعد روند نابرابري يا متوقف شده و يا کاهش يافته است.

 

در هر صورت بايد گفت اين قبيل کلي گوئي ها چندان راهگشا نيست. تفاوت هاي عمده اي ميان مناطق مختلف جهان در ارتباط با فراگردهاي اقتصادي وجود دارد. در 40 سال گذشته برخي از کشورهاي کمتر توسعه يافته خاصه در آسيا، روند مهم صنعتي شدن را پشت سر نهاده اند. و به دليل برخورداري از نرخ رشدي به مراتب بالاتر از نرخ رشد کشورهاي غربي در اين دوره، نابرابري ميان آنها و غرب در مجموع کاهش يافته است. ساير مناطق تا بدين حد خوشبخت نبوده اند. براي مثال، آمريکاي لاتين در مقايسه با کشورهاي صنعتي شده تر از رشد چنداني برخوردار نبوده اند. قاره افريقا در اين زمينه بيش از همه عقب افتاده بوده است. در بعضي از کشورهاي اين قاره سطح زندگي نه تنها به طور نسبي، بلکه به طور مطلق هم پائين رفته است.

 

هنگامي که مخالفان جهاني شدن گناه نابرابري ها را به گردن جهاني شدن مي اندازند، برداشت محدودتري را از آنچه من در اينجا بيان کردم، در ذهن خود از جهاني شدن دارند: آنها جهاني شدن را با رشد رقابت بازار و آزادي داد و ستد يکي مي دانند. اما حتا در همين برداشت محدود، شواهد و مدارک، نشان مي دهند عوامل رشد اقتصادي و موازنه، در جهت کاهش نابرابري ها عمل کرده و نه در راستاي تشديد آنها. معضل کشورهاي افريقائي ناشي از جهاني شدن نيست، بلکه برعکس بدان دليل است که اين کشورها در روند جهاني شدن شرکت داده نشده اند. جامع ترين پژوهشي که ما درباره کشورهاي نادار کرده ايم نشان مي دهد که طي 20 سال گذشته آن دسته از کشورها که اقتصادهايشان را به روي بازارهاي خارجي گشوده اند، از نرخ رشد 5 درصدي برخوردار بوده اند، اما کشورهاي فقيري که در به روي بازارهاي خارجي بسته اند رشد اقتصادي شان صفر بوده است.

 

نابرابري ها در ميان برخي کشورها با نرخ رشد بالا نيز وجود داشته، اما اغلب اوقات بدان سبب که در اين کشورها پيش از رشد اقتصادي، برابري در فقر وجود داشته است.

 

در چين نابرابري رو به رشد است، اما دليلش آن است که در اين کشور ، پيشتر، برابري بيش از حد و فقر بيش از حد وجود داشته است. در سه يا چهار دهه گذشته صدها ميليون نفر در چين از فقر شديد نجات يافته اند. و اين بزرگ ترين بهبود در سطح معيشتي در مقياسي گسترده در اين کشور بوده است. شمار محرومان روستائي از 250 ميليون نفر درسال 1978 به 34 ميليون نفر در سال 1999 رسيده است. البته همه کشورهائي که در سطح زندگي مردم شان بهبود چشمگيري پديد آمده است، با افزايش نابرابري هم رو به رو نبوده اند. براي مثال، ويتنام رشد اقتصادي بالائي داشته اما اين رشد به برابري آسيبي نزده است. در فاصله سال هاي 1990 تا 2000 فقر مطلق در اين کشور 50 در صد کاهش داشته و 98 درصد خانوارهاي بسيار محروم در دهه 1990 از وضعيت بهتري برخوردار شده اند.

 

من با ذکر ارقام ياد شده نمي خواهم بگويم نگراني هاي جنبش ضد جهاني شدن بي پايه است. برعکس، اين نگراني ها موجه و واقعي است. اما اگر مي شد روند جهاني شدن را وارونه کرد نيز اين نگراني ها برطرف شدني نبود. بايد به جاي ايجاد سد در برابر جهاني شدن، به گسترش آن کمک کرد. در همان حال جهاني شدن به مديريتي کارآمدتر و بر پايه برابري نياز دارد نه آن چنان که در چند دهه گذشته شاهد آن بوده ايم و برنامه ايدئولوژيک توسعه را تغيير داده است. چنان که در کتاب تاکيد کرده ام اغلب کشورهاي فقيري که به موفقيت اقتصادي دست يافته اند به کاري بس فراتر از آزادسازي اقتصادي دست زده اند. اين طرز فکر که توسعه اقتصادي صرفا با قبول رقابت در بازار آزاد حاصل مي شود نادرست و حتا خطرناک است. کشوري که اقتصادش را به روي بازار آزاد باز مي گذارد بي آنکه به ساير اصلاحات اقتصادي و اجتماعي دست بزند، به جاي رشد با پس رفت اقتصادي رو به رو خواهد شد. دست راهنماي دولت، انجام اصلاحات در آموزش و پرورش، آزادي زنان، اصلاح نظام بانکي، و ايجاد يک جو مطمئن سرمايه گذاري، همه و همه از لوازم رشد اقتصادي اند. اينها به هيچ روي از دسترس حتا فقيرترين کشورها به دور نيست و مثلا کشورهائي نظير بوتسوانا و موزامبيک اين را به خوبي نشان داده اند.

 

بسياري از کشورهاي حاشيه اقتصاد جهاني به ياري جوامع ثروتمند نياز دارند اما اين نياز به پول و سرمايه گذاري و کمک در تکنولوژي محدود نمي شود بلکه ساير کمک ها از جمله دانش و تخصص در انجام اصلاحات نهادي را نيز در بر مي گيرد. سازمان ملل متحد اعلام کرده است در نظر دارد تا سال 2015 فقر جهاني را به نصف ميزان کنوني کاهش دهد. اين هدف بزرگي است اما با حسن نيت کشورهاي ثروتمند و ايجاد تحول و اصلاح در کشورهاي نادار، مي توان به اين بلند پروازي دست يافت.

 

 -------------------------------------------------

 

پيشگفتار چاپ نخست

اين کتاب بر پايه سخنراني هاي من در سال 1999 در راديو بي بي سي (راديو 4 و سرويس جهاني) شکل گرفته است. سخنراني در اين نهاد آن هم آخرين سخنراني ها در پايان قرن بيستم يک امتياز است و من با استفاده از آن موقعيت ممتاز تلاش کردم مضمون هائي را که برايم بلندپروازانه مي نمود مطرح کنم. اميدوار بودم آن سخنراني ها پيرامون وضعيت جهان، جر و بحث هائي را به دنبال بياورد و چنين نيز بود. در رسانه هاي سرتاسر جهان به نحو صادقانه اي مورد حمله و انتقاد واقع شد. مدافعان نظرها هم خوشبختانه مورد حمله قرار گرفتند.

 

من نام آن سخنراني ها و نام کتاب حاضر را جهان لگام گسيخته ناميدم. زيرا اين عنوان مي تواند احساسات بسياري از ما را قانع کند که داريم در جهاني و زمانه اي زندگي مي کنيم که سرشار از تحولات سريع و شتاب زده است.. اما بايد بگويم من نخستين کسي نيستم که واژگان جهان لگام گسيخته را به کار مي برم، حتا نخستين سخنران بي بي سي به کار برنده اصطلاح هم نيستم. حدود يک ربع قرن پيش ادموند ليچ مردم شناس پرآوازه در سخنراني هايش در بي بي سي آن را به کار گرفت. او اصطلاح را با علامت پرسش به کار گرفت اما امروزه فکر نمي کنم به آن علامت پرسش نيازي باشد.

 

ليچ سخنراني هايش را در زيرزمين ساختمان بي بي سي ضبط مي کرد امري که تا همين اواخر هم براي همه سخنراني ها معمول بود. اما در سال 1998 جان کيگان تاريخ نگار جنگ، سنت را شکست و سخنراني را در حضور جمع مخاطبان ايراد کرد. در پايان هر سخنراني جلسه پرسش و پاسخ برگزار مي شد. سخنراني هاي من هم بر همين روال انجام شد با اين تفاوت که براي نخستين بار بدان ها جنبه بين المللي داده شد. سخنراني آغازين و پاياني، جهاني شدن و دموکراسي، در لندن ايراد شد. سخنراني ها با عنوان مخاطره، سنت و خانواده در هنگ کنگ و واشنگتن دي سي ضبط شد. سخنراني ها با واکنش پر شور مخاطبان رو به رو مي شد و من از همه آنها سپاسگزارم. همچنين از کساني که در گفتگو از طريق شبکه اينترنت شرکت کردند سپاسگزاري مي کنم. تلاش ما به راه اندازي گفتگوي جهاني از طريق اينترنت درباره جهاني شدن بود. شمار زيادي از مردم سراسر جهان نظرها و انتقادهايشان را ابراز کردند. اميدوارم قصور مرا در ارائه پاسخ فردي نسبت به پرسش هايشان ببخشند.

ديگراني هم بودند که مدام در برگزاري سخنراني ها کمک مي کردند و اگر آن سخنراني ها با توفيقي همراه بوده است اين توفيق را مديون آنها هستم. (در اينجا نويسنده نام تعداد زيادي از کساني را که در اين زمينه وي را ياري داده اند، ذکر مي کند)

 

مخاطره

ژوئيه سال 1998 شايد داغ ترين ماه در تاريخ جهان و سال 1998 در کل، شايد داغ ترين سال بود. در نيمکره شمالي موج هاي گرما در بسياري مناطق، بيداد مي کرد. در اليات، اسرائيل، دما به 46 درجه بالاي صفر رسيد و ميزان مصرف آب، در آن کشور 40 درصد بالا رفت. دماي تگزاس در ايالات متحد آمريکا نيز در همين حد بود. در هشت ماه اول سال دماي هر ماه نسبت به ماه پيش افزايش مي يافت. اندکي بعد، در بعضي از اين مناطق گرمازده، برف باريد امري که تا پيش از آن سابقه نداشت.

 

آيا اين قبيل تغييرهاي دمائي ناشي از مداخله انسان در آب و هواي کره زمين نيست؟ با اطمينان نمي توان به پرسش، پاسخ مثبت داد، اما مي توان در پرتو افزايش توفان ها، گردبادها، و تندبادهائي که در سال هاي اخير به فراواني به وقوع مي پيوندد، چنان امکاني را مردود ندانست. بر اثر توسعه صنعت در سطح جهاني، ممکن است با تغيير دادن آب و هواي سياره زمين به محيط زيست آن آسيب وارد کرده باشيم.

 

شايد بگوئيم اينها همه در مقوله مخاطره جاي مي گيرند و چندان هم بيراه نگفته باشيم. و من اميدوارم با به کارگيري اين واژه به ظاهر ساده، برخي از اساسي ترين ويژگي هاي جهاني را که در آن زندگي مي کنيم، مطرح کرده باشم.

 

در نگاه نخست ممکن است مفهوم مخاطره ارتباط چنداني با زمانه ما، در مقايسه با دوره هاي گذشته نداشته باشد. هر چه باشد، آيا مردم دوره هاي مختلف نبايد در مخاطره ها سهمي منصفانه داشته باشند؟ در قرون وسطا زندگي اروپائيان، فلاکت بار، و فقرزده بود، درست همانند زندگي مردم در بسياري از مناطق فقرزده دوران ما در جهان کنوني.

 

اما در اينجا به نکته جالبي مي رسيم. در قرون وسطا گذشته از برخي موارد حاشيه اي، مفهومي از مخاطره وجود نداشت. و تا آنجا که من توانسته ام تحقيق کنم، در ساير فرهنگ هاي سنتي ديگر هم غالبا چنان مفهومي وجود نداشته است. چنين پيدا است که مفهوم مخاطره در سده هاي 16 و 17مطرح شده و نخستين بار کاشفان غربي در سفر به گوشه و کنار جهان آن را به کار بردند. به نظر مي رسد واژه مخاطره از زبان اسپانيائي يا پرتغالي در اشاره به دريانوردي در آب هاي ناشناخته به کار رفته و از آن راه وارد زبان انگليسي شده است. به سخن ديگر در اصل، واژه در اشاره به مکان به کار مي رفته است. بعدها در اشاره به زمان مورد استفاده واقع شده و کاربردش در بانکداري و سرمايه گذاري بوده است در اين ارتباط، به منظور، پيامدهاي احتمالي تصميم به سرمايه گذاري براي وام دهندگان و وام گيرندگان اشاره داشته است. بعد، از اين واژه در طيف گسترده اي از موقعيت هاي نامشخص به کار گرفته شد.

 

مفهوم مخاطره به نظر من، از مفهوم احتمال و بي يقيني جدا نيست. براي نمونه اگر کسي کاري مي کند که درآمدش صد در صد مسلم است دست به کسب و کار مخاطره آميز زده است.

 

شايد بد نباشد به يک متلک قديمي اشاره کنيم. مردي از بالاي طبقه صدم آسمانخراشي به پائين پريد. مقابل هر طبقه اي که مي رسيد به افراد داخل ساختمان مي گفت: "تا اينجاي کار خوب بوده است". "تا اينجاي کار خوب بوده است". "تا اينجاي کار خوب بوده است". . . اين شخص طوري عمل مي کرد که گوئي دارد يک محاسبه مخاطره آميز مي کند، درحالي که نتيجه کار از همان آغاز مشخص بود.

 

در فرهنگ هاي سنتي مفهوم مخاطره وجود نداشت، زيرا خود مخاطره هم وجود نداشت. مخاطره با خطر و تهديد فرق دارد. مخاطره در واقع به خطري اشاره دارد که در ارتباط با احتمال ها در آينده مورد ارزيابي فعالانه قرار مي گيرد. مخاطره تنها در جامعه اي مورد کاربرد گسترده واقع مي شود که به سوي آينده توجه دارد: آينده را دقيقا قلمروي مي داند که بايد فتح شود يا مورد استعمار قرار گيرد. مخاطره مسبوق به وجود جامعه اي است که فعالانه تلاش دارد خود را از گذشته جدا سازد. مخاطره از ويژگي هاي تمدن صنعتي نوين است.

 

همه فرهنگ هاي پيشين و از جمله تمدن هاي بزرگ اوليه جهان ــ روم، چين باستان ــ عمدتا در گذشته دوري حضور داشته اند. در آن تمدن ها از واژگاني نظير سرنوشت، بخت، يا خواست خدا استفاده مي کردند و اکنون واژه مخاطره جاي آنها را گرفته است. در فرهنگ هاي سنتي وقتي حادثه اي براي کسي روي مي دهد يا به رفاهي دست مي يابد، به حساب بخت، سرنوشت يا مشيت خدايان گذاشته مي شود. در بعضي از فرهنگ ها اصولا وجود بخت و اقبال انکار مي شود. در قبيله آزانده در افريقا، باور عمومي براين است که وقتي براي کسي بد مي آيد پاي سحر و جادو در کار است. وقتي کسي بيمار مي شود، دشمن عليه او به جادوي سياه متوسل شده است.

 

بديهي است که اين قبيل باورها با پيدايش تجدد، يکسره نابود نمي شود. اعتقاد به جادو، مفهوم سرنوشت و قضاي آسماني و تاثير ستارگان هنوز هم با جان سختي به زندگي خود ادامه مي دهند. اما اينها غالبا با برچسب خرافه مشخص مي شوند و ديگر مورد اعتقاد صد در صد نيستند. حتا کسي که آنها را انجام مي دهد اين کار را با سرافکندگي انجام مي دهد. آنها از اين باورها به منظور اثبات مدعاي خويش داير بر وجود طبيعتي که داراي حساب و کتاب است استفاده مي کنند. قماربازان و از جمله قماربازان بازار بورس به طور سنتي شعائري را انجام مي دهند که از ديد روانشناختي موجب کاهش عدم اطمينان هائي مي گردد که در جريان کار با آنها روبه رو مي شوند. همين امر در مورد بسياري از مخاطره هايي که براي جلوگيري از وقوع آنها کاري از دست ما ساخته نيست مصداق دارد. هرچه باشد، صرف زنده بودن و زندگي کردن بنا به تعريف يک امر مخاطره آميز است. بنابر اين به هيچ روي شگفتي آور نيست که مردم حتا اين روزها با ستاره شناسان و طالع بينان در امور حياتي زندگي شان مشورت مي کنند.

 

با اين همه، پذيرش مخاطره، هيجان و ماجراجوئي را شدت مي دهد: به لذتي فکر کنيد که بعضي ها از مخاطره هاي قمار، رانندگي با سرعت زياد، ماجراجوئي هاي جنسي، يا چرخش سريع در حين سوار شدن بر چرخ فلک هاي شهر بازي مي برند. علاوه براين، به استقبال رفتن مخاطره به شيوه مثبت، سرچشمه اصلي انرژي ايجاد کننده ثروت در جهان امروز است.

 

دو جنبه مخاطره، مثبت و منفي، از همان نخستين روزهاي پيدايش جامعه مدرن صنعتي پديد آمده اند. مخاطره موتور محرک جامعه جوياي تغيير است، جامعه اي که مي خواهد آينده خود را تعيين کند و آن را به طبيعت، دين يا سنت نسپارد. سرمايه داري مدرن به لحاظ گرايش هايش به آينده، با همه شکل هاي نظام اقتصادي پيشين تفاوت دارد. سنخ هاي پيشين اقتصاد بازار، يا نامنظم بود و يا محدود و جزئي. فعاليت هاي بازرگانان و پيشه وران هرگز به تغيير ساختار اساسي تمدن هاي سنتي، که عمدتا کشاورزي و روستائي باقي مانده بود نپرداختند.

 

سرمايه داري مدرن از راه محاسبه سود و زيان آينده، خود را به آينده پيوند مي دهد و به همين سبب که يک فرايند پيوسته است و با مخاطره همراه است. اين امر بدون ابداع حسابداري دوبل در سده هفدهم اروپا امکان پذير نبود، اين ابداع، امکان محاسبه دقيق راه هاي سرمايه گذاري را که متضمن سود بيشتري بود به وجود آورد. البته مخاطره هاي زيادي مثل آسيب هاي جسماني هست که بايد تا حد امکان در کاستن از آنها تلاش کنيم. به همين سبب از همان آغاز پيدايش مفهوم مخاطره، همزاد آن، يعني مفهوم بيمه هم پديد آمده است. در اينجا نبايد بيمه را تنها در جنبه هاي بازرگاني يا خصوصي آن در نظر گرفت. دولت رفاه، که ريشه هاي آن به دوران تصويب قانون تهيدستان در عصر اليزابت در انگلستان باز مي گردد، در اساس، نظام مديريت مخاطره است. هدف آن، حمايت در برابر خطرهائي ــ نظير بيماري، از کارافتادگي، بيکاري و سالمندي ــ است که زماني مشيت خداوندي تلقي مي شد.

 

بيمه، يک خط مبدا است که افراد آماده اند در برابر اين خط دست به مخاطره بزنند. شالوده يک تامين است که بر اثر درگير شدن فعالانه با آينده، جائي براي سرنوشت و قضا و قدر نمي ماند. شکل هاي نوين بيمه هم مانند خود مفهوم آن، با آغاز تجارت دريائي معمول شد. نخستين بيمه هاي دريائي، در سده شانزدهم ايجاد شد. در سال 1782 براي نخستين بار يک شرکت در لندن محموله هاي دريائي را بيمه کرد. لويد لندن به زودي به يک شرکت پيشگام در صنعت بيمه تبديل شد و به مدت دو قرن اين موضع را حفظ کرد.

 

بيمه با توجه به مفهوم و کاربرد آن تنها در جائي انجام مي شود که يک آينده مهندسي شده توسط انسان مورد نظر باشد. بيمه يکي از ابزارهاي انجام آن مهندسي است. بيمه درباره فراهم آوردن تامين است، اما در عمل، انگل تحميل شده بر مخاطره و گرايش هاي مربوط به آن است. آنان که بيمه را در شکل خصوصي يا نظام رفاه دولتي فراهم مي آورند، در اساس، صرفا مخاطره را باز توزيع مي کنند. اگر کسي خانه خود را در برابر آتش سوزي بيمه کند مخاطره را از بين نبرده بلکه آن را در ازاي پرداخت حق بيمه با شرکت بيمه گر تقسيم کرده است. اين باز توزيع و تقسيم مخاطره را نبايد يک ويژگي صرف اقتصاد سرمايه داري به حساب آورد چرا که نظام سرمايه داري عملا بدون آن، نه کارآمد است و نه قابل تصور.

 

مفهوم مخاطره بنابه همين دليل ها هميشه با مفهوم مدرنيته همراه بوده است. اما آنچه من در اينجا مي خواهم بگويم اين است که در دوره حاضر مخاطره از اهميت جديد و خاصي برخوردار شده است.

 

فرض بر اين بود که مخاطره راهي براي تنظيم آينده، بهنجارسازي آن، و به زير سلطه در آوردن آن است. اما کار به آن روال پيش نرفت. تلاش هاي ما در مهار کردن آينده گرايش به مقيد کردن ما، و وادار کردن مان به نگريستن به شيوه هاي متفاوتي در ارتباط با بي اطميناني انجاميده است.

 

بهترين راه توضيح امور جاري، قائل شدن تمايز ميان دو نوع مخاطره است. يکي را من مخاطره خارجي مي نامم. مخاطره خارجي مخاطره اي است که از خارج عارض مي شود و سرچشمه گرفته از جان سختي هاي سنت يا طبيعت است. من ميان اين نوع مخاطره با مخاطره ساخته شده فرق مي گذارم و منظورم از مخاطره ساخته شده مخاطره اي است توليد شده بر اثر دانش رو به گسترش ما درباره جهان. مخاطره ساخته شده، اشاره به وضعيت هاي مخاطره آميزي دارد که ما براي روياروئي با آنها از تجربه تاريخي بسيار اندکي برخورداريم. بسياري از مخاطره هاي زيست ــ محيطي و از جمله مخاطره هائي که با گرماي کره زمين ارتباط دارد در اين دسته جاي مي گيرد. اينها به طور مستقيم از جهاني شدني که در حال شدت گرفتن است و من در بخش يکم از آنها سخن گفتم تاثير مي پذيرد. در اينجا بهترين راه روشن کردن تمايز اين دو نوع مخاطره را توضيح مي دهم. در همه فرهنگهاي سنتي و شايد بتوان گفت در يکايک جامعه هاي صنعتي تا آستانه زمان حاضر، انسان از مخاطره هاي طبيعت خارجي ــ مثلا از برداشت نامساعد محصول، سيل، طاعون و قحطي ــ نگراني داشته است. البته در نقطه معيني، که از لحاظ تاريخي تا همين اواخر را در بر مي گيرد، خود ماهم از آنچه طبيعت مي تواند بر سرمان بياورد و بيشتر از آن، هر آنچه که ما نسبت به طبيعت انجام داده ايم نگران بوديم.

 

  ------------------------------------------------------------------------

اين "ما" که نگران مي شود کيست؟ فکر مي کنم در حال حاضر همه ما بدون توجه به اينکه در کشورهاي ثروتمند جهان زندگي مي کنيم يا در کشورهاي فقير، ضمن اينکه وجود شکافي که مناطق مرفه و ثروتمند را از بقيه نقاط جهان جدا مي سازد امر بديهي است. بسياري از مخاطره هاي "سنتي تر" را که هم اکنون يادآور شديم، از جمله مخاطره قحطي ناشي از خشکسالي، هنوز در کشورهاي فقيرتر وجود دارد و با مخاطره هاي نوع جديد تداخل مي کند.

 

جامعه ما پس از پايان طبيعت زنده مي ماند. منظورم از پايان طبيعت البته اين نيست که جهان فيزيکي يا فرايندهاي فيزيکي از ادامه هستي باز مي مانند. منظورم از پايان طبيعت آن است که جنبه هاي چندي از محيط مادي پيراموني ما به نوعي از مداخله انساني برکنار مانده اند. بخش اعظم آنچه که طبيعت گفته مي شود، ديگر به طور کامل طبيعت نيست هرچند هميشه نمي توان با اطمينان گفت در کدام نقطه يکي پايان مي يابد و ديگري آغاز مي شود. در سال 1998 سيلابها و طغيانهاي رودخانه اي بزرگي در چين جاري شد و بسياري از مردم جان خود را از دست دادند. در تاريخ چين البته طغيان رودها هميشه وجود داشته است. آيا سيل هاي آن سال هم از همان نوع سيلابهاي گذشته بود و يا از گرماي سياره زمين ناشي مي شد، کسي نمي داند. اما ويژگي هاي غير عادي سيلاب ها اين نظر را تقويت مي کند که علت آنها صد درصد طبيعي نبوده است.

 

مخاطره ساخته شده تنها به طبيعت ــ و يا آنچه که طبيعت خوانده مي شد ــ منحصر نمي شود، بلکه به قلمروهاي ديگر زندگي نيز رخنه مي کند.

 

براي نمونه، زناشوئي و خانواده در جامعه هاي صنعتي دستخوش تحولي ژرف شده و حتا مي توان گفت اين تحول تا حدي جنبه جهاني داشته است. دو يا سه نسل پيش وقتي کسي تصميم به زناشوئي مي گرفت مي دانست دارد چه مي کند. زناشوئي را سنت و رسوم تا حد زيادي تثبيت کرده بود و بخشي از حالت طبيعت به شمار مي رفت، امري که هم اکنون هم در بسياري از کشورهاي جهان به همان صورت باقي مانده است. در جاهائي که شيوه هاي سنتي انجام کارها منحل شده است وقتي کسي ازدواج مي کند يا رابطه اي برقرار مي کند، اين برداشت مهم وجود دارد که نمي داند دارد چه مي کند چون نهادهاي زناشوئي و خانواده تا حد زيادي تغيير کرده است. در اين حيطه افراد همانند پيشگامان، تر و تازه به نظر مي رسند. و در چنان وضعيتي فرد چه بداند و چه نداند، با آهنگي فزاينده درباره مخاطره فکر مي کند و اين فکر کردن، امري گزيرناپذير مي نمايد. فرد ناچار است با آينده خود که به مراتب بيش از گذشته باز است، رو به رو شود.

 

پا به پاي گسترش مخاطره ساخته شده، در مخاطره کردن، يک خطر کردن تازه پديد آمده است. پيدايش فکر مخاطره، همان طور که پيشتر گفتم، با امکان محاسبه پيوندي تنگاتنگ داشت. اغلب شکل هاي بيمه به طور مستقيم بر پايه همين پيوند بنا شده است.

 

هر وقت کسي وارد اتومبيل مي شود مي تواند شانس خود در درگير شدن در تصادف را محاسبه کند. اين يک پيش بيني آماري است. در اين زمينه مثال ها فراوان است. وضعيت هاي مخاطره ساخته شده همگي اين طور نيست. ما نمي دانيم سطح مخاطره چطور است در بسياري موارد هم اطميناني از سطح مخاطره نداريم و وقتي اين آگاهي را پيدا مي کنيم که ديگر خيلي دير است.

 

همين چند سال پيش (1996) دهمين سالگرد حادثه نيروگاه هسته اي چرنوبيل در اوکراين بود. هيچ کس از پيامدهاي بلند مدت آن آگاه نيست. ممکن است مدتي بعد سلامت افراد منطقه دستخوش فاجعه بشود يا نشود. بيماري جنون گاوي در بريتانيا و تاثير آن بر انسان ها هم به عينه همين حالت را دارد. در حال حاضر با اطمينان نمي توانيم بگوئيم در فلان برهه چه تعداد افراد در مقايسه با زمان حال به بيماري دچار مي شوند.

 

مورد ديگر موقعيت ما در برابر تغيير آب و هواي کره زمين است. بسياري از دانشمنداني که روي قضيه کار مي کنند مي گويند گرماي سياره زمين يک واقعيت است و بايد براي جلوگيري از آن کاري کرد. با وجود اين تنها در نيمه دهه 1970 عده اي از دانشمندان ارتدکس مي گفتند سياره ما در حال سرد شدن است. عين همان شواهدي که در تاييد فرضيه سرمايش زمين به کار گرفته شد، از جمله، موجهاي گرما، موجهاي سرما و گونه هاي غير عادي هوا، اکنون در تاييد فرضيه گرمايش زمين به کار گرفته مي شود. آيا زمين دارد گرم مي شود و آيا انسان عامل اين گرمايش است؟ شايد، اما نمي خواهيم و نمي توانيم در اين زمينه به کلي مطمئن باشيم مگر زماني که ديگر خيلي دير شده باشد.

 

در چنين شرايطي با يک جو اخلاقي جديد در سياست رو به روئيم، نشانه آن هم اتهامهاي شل کن، سفت کن است که يک طرفش ايجاد هراس بيش از اندازه است و طرف ديگر بي اعتنائي و آسان گيري. اگر کسي ــ مقام دولتي، کارشناس علمي، يا پژوهشگر ــ مخاطره مورد نظر را جدي بگيرد بايد آن را اعلام کند. بايد آشکارا اعلام شود زيرا مردم بايد متوجه شوند که خطر جدي است، بايد درباره اش سرو صدا راه انداخت. اما خطرش اين است که اگر سر و صداها راه افتاد و بعد معلوم نشد خطر آن چنان جدي نبوده است دست اندرکاران به ايجاد هراس متهم خواهند شد.

 

فرض کنيد مقامها از همان آغاز بگويند خطر خيلي بزرگ نيست، يعني همان واکنشي که دولت بريتانيا در آغاز نسبت به آلودگي گوشت گوساله نشان داد. دولت در آغاز گفت: ما به نتيجه پژوهشهاي علمي در اين زمينه گوش مي دهيم. مي گويند خطر مهمي در کار نيست. هر کسي دوست دارد مي تواند بي هيچ نگراني، به خوردن گوشت گوساله ادامه دهد. در چنان وضعيتي چنانچه نتيجه برخلاف گفته ها درآيد ــ مثل همين مورد آلودگي گوشت گوساله ــ مقامها به پنهان کردن حقيقت متهم مي شوند ــ که در بريتانيا شدند.

 

وضعيت گاه به مراتب بيش از نمونه گفته شده پيچيده است. از قضا گاه هول و هراس براي کاستن از ميزان مخاطره پيش رو لازم است، با وجود اين حتا در صورت درست از کار درآمدن و موفقيت کار، باز هم در پايان، سخن از هراس زدگي خواهد بود. نمونه ديگر مورد بيماري ايدز است. دولتها و کارشناسان درباره مخاطره هاي ناسالم آميزه جنسي و تشويق مردم به تغيير دادن رفتارهاي جنسي تا حد ممکن برنامه هاي عمومي اجرا کردند. ايدز تا اندازه اي به اين سبب در کشورهاي پيشرفته با آن سرعت و به آن اندازه که در آغاز پيش بيني مي شد گسترش نيافت. اما باز هم واکنش ها اين بود که:

چرا اين طور مردم را مي ترسانيد؟ در حالي که با گسترش مداوم ايدز در سطح جهان و با نگاهي به گذشته معلوم شد حق کاملا با هشدار دهندگان بود.

 

اين گونه تناقض در جامعه ما امري عادي و روزمره شده است. با وجود اين که راه ساده اي براي روياروئي با آن وجود ندارد. ديديم در اغلب وضعيتهاي مخاطره صنعتي و اينکه آيا در اصل، اينها مخاطره به حساب مي آيد يانه، توافق نظر وجود ندارد. از پيش نمي توانيم بدانيم چه موقع داريم دست به ايجاد هراس مي زنيم.

 

رابطه امروزي ما با علم و فناوري با اين رابطه در دوره هاي گذشته فرق دارد. در جامعه غربي، به مدت دو قرن کارکرد علم، نوعي سنت بود. دانش علمي مي بايست بر سنت غلبه کند به شيوه اي که روي پاي خود بايستد. چيزي بود مورد احترام مردم اما بيرون از قلمرو فعاليتهاي روزمره شان. مردم عامي از کارشناسان نظر مي خواستند.

 

به تناسب افزايش رخنه علم و فناوري به زندگي مان آن هم در سطح جهاني، از برد اين چشم انداز کاسته مي شود. اغلب ماها ــ از جمله مقامها و دولتمردان ــ با علم و فناوري درگيري اي بيشتر از گذشته داريم و بايد هم داشته باشيم. بايد با علم در ارتباط و درگيري قرار گيريم.

 

نمي توانيم به سادگي يافته هائي را بپذيريم که علم توليد کرده است. دست کم تنها به اين سبب که دانشمندان خاصه در مسائل مخاطره هاي صنعتي اغلب با يکديگر توافق ندارند. و اکنون اين نکته مورد قبول همگان است که علم در اساس داراي خصلت پويائي است. وقتي کسي مي خواهد تصميم بگيرد چه بخورد، براي صبحانه چه غذائي آماده کند، و قهوه کافئين دار بخورد يا بدون کافئين، در همه اين موردها تصميم او در چارچوب اطلاعات متناقض و چالش پذير علمي و فني گرفته مي شود.

 

شراب قرمز را مثال بزنيم. زماني گفته مي شد شراب قرمز هم مانند ساير مشروبهاي الکلي زيان آور است. پژوهش بعدي نشان داد نوشيدن شراب قرمز در اندازه معقول بدن را در برابر حمله قلبي محافظت مي کند. بررسي هاي بعدي نشان داد هر نوع الکل چنان خاصيتي را دارد اما تنها براي کساني که بالاي 40 سال سن دارند. کسي چه مي داند يافته بعدي در اين باره چه خواهد بود؟

 

برخي مي گويند کارآمدترين راه دمسازي با افزايش مخاطره هاي صنعتي، محدود کردن دايره مسئوليت از راه به کارگيري «اصل احتياط پيشگيرانه»است. اين فکر ابتدا در اوايل دهه 1980 در آلمان مطرح شد، در آن هنگام يک گفتمان زيست ــ محيطي در آن کشور در جريان بود. گفتمان در ساده ترين شکل آن پيشنهاد مي کرد بايد در زمينه مسائل زيست ــ محيطي (و در اين ارتباط، با ساير مخاطره ها) کاري کرد هرچند شواهد علمي در اين باره صد در صد تاييد شده نيست. بدين ترتيب در دهه 1980 در چند کشور اروپائي برنامه هائي به منظور مقابله با باران اسيدي تهيه شد هر چند در بريتانيا با دستاويز نبود شواهد قانع کننده، بي عملي درباره اين معضل و ساير مشکلات آلودگي توجيه مي شد.

 

با اين همه اصل احتياط پيشگيرانه هميشه هم به عنوان ابزار روياروئي با مشکلات و مسئوليتهاي مخاطره سودمند و يا حتا کارآمد نبوده است. پيشفرض «هر چه نزديکتر به طبيعت»، يا، نوآوري هاي محدود کننده به جاي روياروئي هم هميشه کارساز نيست. دليل آن هم اين است که موازنه سود با مخاطره هاي ناشي از دستاوردهاي علمي و فناوري و ديگر صورت هاي تحول اجتماعي مشخص نيست. براي نمونه به گفتگوها درباره مواد غذايي توليد شده به شيوه ژنتيکي گوش بدهيد. در سرتاسر جهان در 35 ميليون هکتار زمين محصولات غذايي به شيوه ژنتيکي توليد مي شود، مساحتي معادل 1.5 برابر خاک بريتانيا. اغلب اين کشتزارها در آمريکاي شمالي و چين قرار دارد. در اين مناطق، سويا، ذرت، سيب زميني و پنبه به عمل مي آيد.

 

در هيچ حوزه ديگر به اين روشني نمي توان گفت که طبيعت، ديگر طبيعت نيست. بخشي از مخاطره ها ناشناخته است، يا بهتر است بگويم ناشناخته هاي شناخته شده، چرا که جهان آشکارا گرايش به آن دارد که ما را شگفت زده کند. ممکن است پيامدهاي ديگري هم باشد که ما هنوز نمي دانيم. يک نوع مخاطره اين است که اين فرآورده هاي کشاورزي حامل نوعي واسطه اند و يا چيزي که در بلند مدت تندرستي را به خطر مي اندازد. هرچه باشد بخش بزرگي از فناوري، تازگي دارد و با شيوه هاي آشناي تکثير از راه ترکيب گونه هاي مختلف تفاوت مي کند.

 

امکان ديگر، يعني قرار دادن ژن در بذر به منظور افزايش مقاومت آن در برابر آفتها مي تواند موجب گسترش ساير گياهان و به قولي «ابر علفهاي هرزه» شود. اين به نوبه خود تهديدي را متوجه تنوع زيستي در محيط مي کند.

 

فشارها به منظور توليد، و مصرف فرآورده هاي توليد شده به شيوه ژنتيکي، تا اندازه اي به خاطر منافع و ملاحظه هاي بازرگاني است و پرسش اين است که آيا نمي توان يک منع جهاني را بر توليد آنها اعمال کرد؟ و در پاسخ بايد گفت حتا اگر چنان ممنوعيتي عملي باشد باز هم مثل هميشه، مسئله به اين سادگي ها نيست. کشاورزي عمقي، که امروزه در حد گسترده اي مرسوم است تا بي نهايت دوام نخواهد آورد. در اين شيوه از کود شيميائي و حشره کش ها در اندازه گسترده اي استفاده مي شود که اينها همه نابود کننده محيط زيست اند. ما البته نمي توانيم به کشاورزي سنتي باز گرديم و فکر کنيم با آن شيوه مي توان جمعيت جهان را تغذيه کرد. فرآورده هاي کشاورزي توليد شده به شيوه مهندسي زيستي، اين حسن را دارند که از آلاينده هاي شيميائي بهره نمي گيرند بنابراين مشکل ياد شده در بالا را ندارند.

 

از هر زاويه و به هر يک از اين راهها که نگاه کنيد باز ناگزير از مديريت مخاطره ايد. با گسترش مخاطره هاي صنعتي، دولتها ديگر نمي توانند وانمود کنند که اين مديريت به آنها مربوط نمي شود. بايد همکاري کنند زيرا تنها شمار اندکي از مخاطره هاي سبک جديد جنبه فرامرزي دارند.

 

اما هيچ کدام از ماها به عنوان فرد معمولي نمي توانيم مخاطره هاي ياد شده را ناديده انگاريم يا در انتظار بمانيم تا درباره شان شاهد قاطع علمي پيدا شود. هر کدام از ما در مقام مصرف کننده ناچار از اين تصميم گيري هستيم که غذاهاي توليد شده از راه ژنتيکي را مصرف کنيم يا کنار بگذاريم. اين مخاطره ها و پيچيدگي هاي حاکم بر آنها در ژرفاي زندگي روزمره مان رخنه کرده است.

 

به جمع بندي مي رسيم و همزمان مي خواهم مطمئن شوم گفتگوهايم روشن و شفاف بوده است. دوره ما خطرناک تر ــ يا پر مخاطره تر ــ از دوره نسلهاي پيشين نيست، تنها فرقش اين است که در موازنه خطرها و مخاطره ها يک جا به جائي ايجاد شده است. ما در جهاني زيست مي کنيم که خطرها را يا خودمان ايجاد مي کنيم و يا تهديد اين مخاطره ها بيش از آنهايي است که از خارج مي آيد. بعضي از اينها مانند مخاطره هاي زيست ــ محيطي، گسترش جنگ افزارهاي هسته اي و يا درهم تنيده شدن اقتصاد جهاني در اصل، فاجعه بارند. برخي هم مثل دست اندرکاران رژيم غذائي، داروئي و يا حتا زناشوئي، مستقيم يا غير مستقيم بر ما به عنوان فرد اثر گذارند.

 

قلمرويي مثل قلمرو ما خاستگاه گزيرناپذير نوزائي ديني و فلسفه هاي دوران جديدند که مخالف ديدگاه علمي اند. بعضي انديشمندان حوزه زيست محيطي، به دليل مخاطره هاي زيست شناختي با علم از در مخالفت درآمده اند حتا با انديشه خردورزانه در کل مخالفت مي کنند. اين گرايش چندان معني و مفهومي ندارد. چون ما بدون آن همه تحليل علمي اصولا با اين مخاطره ها آشنا نبوديم. رابطه ما با علم به دليلهائي که گفته شد ديگر مانند زمانهاي گذشته نخواهد بود و نمي تواند باشد.

 

ما در حال حاضر از نهادهائي برخوردار نيستيم تا به ما امکان بدهد تحول در فناوري را در سطح ملي و جهاني زير نظر بگيريم. اگر يک گفتمان عمومي در زمينه تغييرات فناوري و پيامدهاي مسئله دار آن برگزار مي شد فاجعه بيماري جنون گاوي در بريتانيا و جاهاي ديگر قابل پيشگيري مي بود. اکثر ابزارهاي عمومي در گير در علم و فناوري در معرض قرار گرفتن بر سر دو راهي مخفي کاري از يک سو و ايجاد ترس و وحشت از سوي ديگر قرار دارند اما مي توانند در کاستن از برخي پيامدهاي خسارت بار آن به ما کمک کنند.

 

و سرانجام، مي توان پرسش هائي را مطرح کرد که صرفا نسبت به مخاطره نظر منفي دارند. مخاطره هميشه و در همه حال بايد سازماندهي شود، اما مخاطره جوئي فعالانه محور اصلي اقتصاد پويا و جامعه نوآورانه است. زندگي در عصر جهاني شدن به معني دمسازي با تنوع وضعيت هاي تازه مخاطره است. ممکن است چه بسيار مواردي به جاي احتياط کاري، در پشتيباني از نوآوري علمي يا ديگر صورتهاي تغيير، به اقدامي جسورانه نياز داشته باشيم. هرچه باشد يکي از ريشه هاي واژه پرتغالي ريسک ــ مخاطره ــ جرات به خرج دادن است. 

 

  --------------------------------------------------------------

سنت

اسکاتلندي ها هنگام جشن گرفتن هويت ملي خود به سنت ها روي مي آورند. مردها دامن مي پوشند و هر عضو دودماني خاص، از پارچه ويژه همان دودمان در پوشاک خود استفاده مي کند. جشنها با نواي ساز مخصوص اسکاتلندي همراه است. اسکاتلندي ها با استفاده از اين نمادها وفاداري شان را به مراسم کهن نشان مي دهند مراسمي که به دوران باستان برمي گردد.

اما واقعيت اين است که آنان سنت گرا نيستند. اينها و ساير نمادهاي اسکاتلندي بودن، پديده هايي هستند کاملا جديد. دامن کوتاه اسکاتلندي را تامس راولينسون يک صنعتگر انگليسي اهل لانکاشر در اوايل سده 18 اختراع کرد. او در نظر داشت در پوشاک مردم سرزمينهاي بلند در اسکاتلند تغييري ايجاد کند تا کار کردن براي مردان در آن پوشاک راحت تر باشد.

دامن ها محصول انقلاب صنعتي بود. هدف از ايجاد آنها هم حفظ آداب و رسوم روزگاران گذشته نبود، برعکس، منظور، بيرون آوردن مردم سرزمين هاي بلند اسکاتلند از خلنگ زارها و کشاندن شان به کارخانه ها بود. دامن در آغاز پوشش ملي اسکاتلندي ها نبود. مردم سرزمين هاي پست اسکاتلند که اکثريت اسکاتلندي ها را تشکيل مي دادند پوشاک مردم سرزمينهاي بلند را شکل وحشيانه پوشش قلمداد مي کردند و با ديده تحقير بدان مي نگريستند. بسياري از پوشش هاي تارتان ــ پوشاک محلي اسکاتلنديها ــ در دوران ويکتوريا طراحي شده و خياط هاي وابسته به صنايع بافندگي به درستي متوجه بازار گرم اين پوشاک در اسکاتلند شده بودند. بخش بزرگي از آنچه را که ما سنت مي ناميم و در غبار زمان فرو رفته است مربوط به يکي دو سده اخير و گاه حتا تازه تر از اين است. مورد دامن اسکاتلندي را اريک هابس باوم، و ترنس رنجر تاريخ نگاران در کتاب پر آوازه و پر حجمي با عنوان ابداع سنت آورده اند. اين تاريخ نگاران نمونه هاي چندي از سنتهاي ابداعي در بسياري از کشورها از جمله هند در دوران استعمار بريتانيا ارائه کرده اند.

در دهه 1860 در بريتانيا با آمارگيري درباره آثار باستاني هند، تلاشي به عمل آمد تا آثار بزرگ تاريخي هند شناسائي شود و ميراث آن کشور مورد محافظت قرار گيرد. مقامهاي بريتانيايي با اين باور که آثار هنري و دستي هند رو به زوال مي رود هنرهاي دستي را براي نگهداري در موزه گردآوري کردند. براي نمونه پيش از سال 1860 سربازان هندي و بريتانيائي هر دو يونيفورم هاي سبک غربي مي پوشيدند. اما در نظر بريتانيائي ها، سربازان هندي مي بايست مثل هندي ها باشند و نه مانند غربي ها. در همين راستا در يونيفورم ها تعديلي ايجاد شد و فوته، شال و نيم کت به عنوان پوشش اصيل، جزو يونيفورم هندي ها درآمد. برخي سنتهاي ابداعي يا نيمه ابداعي، در هند تا به امروز هم ادامه يافته و بعضي هم در دوره هاي بعدي رد شد.

سنت و آداب و رسوم در بخش بزرگي از تاريخ بشري دستمايه زندگي بيشتر مردم بوده است. با اين همه جالب آن است که بدانيم انديشمندان و پژوهندگان توجه چنداني به آنها نشان نداده اند. درباره تجدد و معناي آن گفتگو زياد بوده اما درباره سنت اين قبيل گفتمانها بسيار اندک است. وقتي درباره اين مطلب تحقيق مي کردم، ده ها کتاب دانشگاهي و تحقيقي انگليسي با عنوان تجدد پيدا کردم. خود من هم البته چند تائي کتاب درباره تجدد نوشته ام. درباره سنت اما توانستم بيش از چندتائي کتاب پيدا کنم.

در دوران روشنگري سده 18 اروپا سنت بدنام بود. بارون هولباخ از چهره هاي برجسته روشنگري مي نويسد:

رهبران فکري از دير باز به آسمان چشم دوخته اند. اکنون بيائيد توجه شان را به زمين جلب کنيم. ذهن انسان خسته از علم باورنکردني کلام، افسانه هاي مضحک، اسرار ناگشودني، و مراسم کودکانه، را به خود واگذاريد، بگذاريد اين ذهن به بررسي طبيعت، اشياء قابل درک، حقايق معني دار و دانش سودمند بپردازد. بگذاريد خيال هاي واهي از انسان زدوده شود تا در پي آن هزاران انديشه معقول به ذهن هايي راه يابد که گوئي تنها سرنوشت شان خطا کردن بود.

روشن است که هولباخ هرگز قصد نداشته به شيوه اي جدي با سنت و نقش آن در جامعه درگير شود. اينجا سنت سايه صرف تجدد و ساختاري نامعقول تلقي مي شود که مي شود به آساني کنارش نهاد. اگر به واقع مي خواهيم جوهر سنت را دريابيم، نمي توانيم آن را يک نابخردي صرف قلمداد کنيم ريشه هاي زبانشناختي سنت بسيار کهن است. در انگليسي اين واژه از واژه لاتيني tradere آمده که به معني انتقال يا سپردن چيزي به کسي است تا از آن محافظت کند.

واژه tradere در اصل در متن حقوق رومي آمده و اشاره اش به قانون وراثت بوده است. اموال و دارائي هايي که از نسلي به نسل بعدي مي رسيد بنا به نظريه حقوقي رومي نوعي امانت بود. وارث موظف بود از دارائي ها محافظت و پاسداري کند.

شايد چنين به نظر برسد که مفهوم سنت بر خلاف دامن و ساز اسکاتلندي طي سده ها وجود داشته است. اما بازهم تکرار کنيم که فريب ظاهر را نخوريد. واژه سنت بدان گونه که امروزه به کار مي رود طي دو سده گذشته در اروپا سکه خورده است. برخلاف مفهوم مخاطره موضوع گفتگوي فصل پيشين، در سده هاي ميانه، هيچ مفهوم عام از سنت وجود نداشته است. دعوت و فراخواني هم به سنت به عمل نمي آمد چون در همه جا سنت و رسوم وجود داشت.

فکر سنت خود محصول تجدد است. البته منظور اين نيست که نبايد از اين مفهوم در ارتباط با جامعه هاي پيشامدرن يا غيرغربي بهره گرفت. منظور، تنها اين است که با مفهوم سنت بايد با احتياط برخورد کرد. با همانند دانستن سنت با خشک انديشي و جهالت، انديشمندان دوره روشنگري، تلاش داشتند شيفتگي خود به تجدد و هر چيز نو را نشان بدهند.

و اکنون پرسش اين است که با پيراستن خويش از پيشداوري هاي روشنگري چگونه مي توانيم سنت را بفهميم؟ با نگاهي به سنت هاي ابداعي مي توان به خوبي بررسي در اين زمينه را آغاز کرد. به گفته هابس باوم و رنجر، رسوم سنت هاي ابداعي، از اصالت برخوردار نيستند. به جاي آنکه به خودي خود رشد يافته و پاگرفته باشند، تمهيد شده اند. به عنوان ابزار قدرت مورد استفاده واقع شده اند. و دست آخر اينکه از روزگاري که در يادها نمانده باشد به يادگار باقي نمانده اند. آنچه درباره پيوستگي آنها در گذشته بلند مدت گفته مي شود نادرست است .

من گفتگوي اين دو را به جاي روي پاها، روي سرش مي گذارم و مي گويم همه سنت ها سنت هاي ابداعي اند. هيچ جامعه سنتي به کلي سنتي نيست و آداب و رسوم بنا به خيلي دليل ها ابداع شده است . نبايد اين برداشت را هم کرد که ساخت آگاهانه سنت تنها به دوره معاصر مربوط مي شود. سنت، خواه ابداع آن آگاهانه باشد يا ناآگاهانه، غالبا در قدرت تنيده است. شاهان، امپراتوران، روحانيان و ديگران از دير باز سنت را به گونه اي ابداع کرده اند که با خودشان دمساز باشد و حکمراني شان را مشروع سازد.

اين سخن نيز نادرست است که گفته مي شود سنت در برابر تغيير رخنه ناپذير است. سنت ها در گذر زمان متحول مي شوند حتا گاه ممکن است به کلي عوض شوند يا دستخوش استحاله گردند. بهتر است گفته شود سنت ها ابداع و باز ابداع مي شوند.

البته سنتهائي هم هست که با دين هاي بزرگ پيوند دارند و صدها سال دوام آورده اند. براي نمونه در اسلام مواردي هست که مورد قبول همه مسلمانها ست و در بلند مدت بي تغيير باقي مانده است. اما در همين باره هم مي توان گفت در اين آموزه ها هم به رغم پيوستگي، تغييرهايي به وجود آمده و گاه چنان تغييراتي در اين باره که چگونه تفسير شوند و بدانها عمل شود جنبه انقلابي داشته است. چيزي به نام سنت سراپا ناب هم وجود ندارد. اسلام هم مانند ساير اديان جهاني داراي منابع خيره کننده و رنگارنگ فرهنگي و به عبارتي سنت هاي ديگران است. اين نکته درباره امپراتوري عثماني در مجموع نيز صادق است که در طول سالها مليتهاي مختلف از جمله عربها، ايراني ها، يونانيان، رومي ها، افريقائي ها، ترکها و هنديان را در بر مي گرفت.

اما اين يک فرض اشتباه است که گفته شود اگر قرار است نمادها يا رفتارها به سنت بدل شوند بايد در گذر قرنها قرار گيرند. پيام ملکه بريتانيا به مناسبت سالروز ميلاد مسيح، که هرساله از رسانه ها پخش مي شود به صورت يک سنت درآمده است. اما اين سنت از سال 1932 باب شده است. تداوم در گذر زمان، ويژگي کليدي تعريف سنت، آداب و رسوم نيست. دو ويژگي متمايز سنت، تکرار و تشريفاتي بودن است. سنتها بيشتر ويژگي هاي گروه ها، جامعه ها و مجموعه ها است. افراد ممکن است سنت يا رسمي را مراعات کنند اما سنت، همانند عادت نيست که جزو ويژگي رفتاري افراد باشد. امر مشخص درباره سنت آن است که سنت، گونه اي از حقيقت را تعريف مي کند. براي کسي که سنت را رعايت مي کند نمي شود درباره گزينه ها از وي پرسيد. سنت هرقدر هم که دستخوش دگرگوني شود چارچوبي را براي عمل فراهم مي آورد که تا اندازه اي زير سئوال بردنش ممکن نيست. سنتها معمولا پاسداران خود را دارند در ميان دانايان، روحانيان، و حکيمان و اين پاسداران همان کارشناسان نيستند. موقعيت و قدرت شان را از اين حقيقت مي گيرند که تنها آنان مي توانند حقيقت تشريفاتي سنت را تفسير کنند. تنها آنان مي توانند معني واقعي متنهاي مقدس يا ديگر نمادها در مراسم عمومي را بيان کنند و رمز آنها را باز گويند.

روشنگري کمر به نابودي اقتدار سنت بست. اما تنها تا اندازه اي موفق شد. سنتها در بخش بزرگي از اروپاي معاصر باقي ماند و حتا در بقيه نقاط جهان مستحکم تر نيز شد. سنتهاي بسياري ابداع گرديد و بسياري از سنتها نيز به شيوه تازه اي نهادينه شد. و از سوي بخش هايي از جامعه هم به منظور پاسداري يا پذيرش سنتهاي قديمي تلاشهاي هماهنگي صورت گرفته است. هرچه باشد علت وجودي فيلسوفان محافظه کار در اساس براي همين منظور بوده و هنوز هم هست. سنت شايد بنيادي ترين مفهوم در محافظه کاري باشد چون محافظه کاران بر اين باورند که سنت، گنجينه خرد است.

دليل ديگر جان سختي سنت ها در کشورهاي صنعتي را مي توان تحولات نهاديني قلمداد کرد که با ظهور تجدد پديد آمد و بيشتر به حوزه نهادهاي عمومي ــ خاصه دولت و اقتصاد ــ محدود مي شد. راه هاي سنتي انجام کارها ميل به ماندگار شدن داشت و يا اين گرايش که در خيلي از حوزه هاي زندگي، از جمله زندگي روزانه، باز توليد شود. حتا مي شد گفت نوعي همزيستي ميان تجدد و سنت وجود دارد. براي نمونه، در خيلي از کشورها خانواده، جنسيت، و تقسيم بر حسب جنسيت همچنان انباشته از سنت و آداب و رسوم است.

 

  ----------------------------------------------------------------

 

امروزه بر اثر روند جهاني شدن، دو تحول بنيادين روي داده است. در کشورهاي غربي نه تنها قلمرو اداره عمومي، بلکه زندگي روزمره نيز از سيطره سنتهاي کهن آزاد مي شود. آن دسته از جامعه هاي ديگر، در سرتاسر جهان، که سنتي بودند نيز در فرايند سنت زدائي قرار گرفته اند. من اين را امري در کانون جامعه جهان وطن و جهاني شده اي مي بينم که پيشتر درباره اش سخن گفتم.

اين جامعه اي است که در پايان طبيعت، زندگي اش را آغاز کرده است. به سخن ديگر، حالا ديگر تنها جنبه هاي اندکي از جهان مادي و فيزيکي باقي مانده که بر اثر مداخله عامل انساني دستخوش تغيير نشده است. اين جامعه اي است که در پايان سنت زندگي را آغاز کرده است. پايان سنت برخلاف خواست روشنگران، به معني ناپديد شدن سنت نيست. بر عکس، سنت در گونه هاي رنگارنگ خود در همه جا شکوفا شد و به زندگي ادامه داد. اما اين ديگر ــ شايد بتوانم بگويم ــ هر چه کمتر و کمتر سنتي است که به شيوه سنتي به زندگي ادامه مي دهد. شيوه سنتي يعني دفاع از فعاليت هاي سنتي از راه تشريفات و نمادگرائي ــ يا به عبارتي، دفاع از سنت از راه ادعاي دروني آن به حقيقت.

جهاني که تجدد در آن به منطقه جغرافيائي خاصي محدود نمي شود بلکه مي خواهد خود را جهاني جلوه دهد، پيامدهايي چند بر سنت خواهد داشت. گاه سنت و علم به گونه اي جالب و عجيب و غريب در هم مي آميزند. براي نمونه به رويدادي در هند در سال 1995 نگاه کنيد که آن همه مورد گفتگو قرار گرفت و گفته مي شد خدايان در معبدهاي هندو شير مي خورند. در آن روز که اين خبر پخش شد ميليونها نفر نه تنها در هند بلکه علاوه بر آن در ساير نقاط جهان، شير نثار خدايان کردند. دنيس ويدال، مردم شناسي که درباره اين پديده نوشته است خاطرنشان مي کند:

خدايان هندو با حضور هم زمان در اين و آن کشور جهان که هندي ها مقيم اند شايد موفق شده باشند براي نخستين بار در دوره زير تاثير شعار جهاني شدن معجزه کنند.

و امر به همان اندازه جالب که مومنان و غير مومنان به آن معجزه ها، تلاش گسترده اي به عمل مي آوردند تا از تجربه هاي علمي به منظور موثق جلوه دادن معجزه استفاده کنند و بدين صورت علم در خدمت ايمان قرار مي گرفت.

سنت در نمونه ياد شده، نه تنها زنده است که دارد تجديد حيات مي کند. با اين همه سنت ها غالبا در برابر تجدد سر خم مي کنند و اين کار را در موقعيت هايي خاص در سراسر جهان به انجام مي رسانند. آن سنتي که از محتوايش تهي گردد و تجاري شود به صورت ميراث در مي آيد و يا به شکل زرورق ــ چيزي پر زرق و برق که در فروشگاههاي فرودگاهها مي توان سراغش را گرفت. ميراث بدان گونه که توسط صنعت ميراث دستخوش تحول مي شود سنتي است بسته بندي شده به منظور حظ بصر. بناهاي بازسازي شده در جايگاههاي جهانگردي شايد از ديد منظره عالي باشد و حتا در بازسازي جزء جزء آن، بر طبق بناي اوليه و اصلي ، اصالت را حفظ کرده باشند با اين همه ميراثي که به اين صورت حفظ مي شود از شاهرگ حياتي سنت جدا شده در حالي که چنان ارتباطي جانمايه زندگي روزمره آن است.

از نظر من اين امر کاملا بخردانه است که نياز جامعه به سنت را بپذيريم. ما اين ديدگاه دوران روشنگري را نمي پذيريم که جهان بايد به کل از همه سنتها آزاد شود. سنتها مورد نيازند و هميشه هم جان سختي مي کنند چون به زندگي، پيوستگي و شکل مي دهند. زندگي دانشگاهي را در نظر بگيريد، در جهان دانشگاهي هر کسي در چارچوب سنت ها کار مي کند. حتا رشته هاي دانشگاهي در مجموع، از جمله اقتصاد، جامعه شناسي و فلسفه داراي سنت هستند. دليلش هم اين است که هيچ کس در يک جهان کلا التقاطي زندگي نمي کند. بدون سنتهاي دانشگاهي، انديشه ها داراي هيچ نقطه ثقل يا سمت و سو نخواهند بود.

البته بخشي از زندگي دانشگاهي کشف بي امان حد و مرزهاي اين قبيل سنتها و تقويت تبادل فعالانه ميان آنهاست. از سنت مي توان به شيوه اي غير سنتي دفاع کرد، اين در چشم انداز قرار دارد. شعائر، تشريفات و تکرار، داراي نقش مهم اجتماعي اند و امري است که اغلب سازمانها، از جمله حکومتها هم آن را درک مي کنند و هم رويش کار مي کنند. سنت ها تداوم مي يابد و اين دوام تا وقتي است که توجيه عملي آن امکان پذير باشد، اين توجيه پذيري هم به جاي آن که به شعائر دروني خودشان مربوط شود به مقايسه آنها با ساير سنتها و يا راههاي انجام آنها ارتباط پيدا مي کند. اين نکته درباره سنت هاي ديني هم صادق است. دين به صورت هنجار آن، نوعي جهش عاطفي به باور است و با انديشه ايمان وابستگي دارد. با اين وجود، در جهاني جهان وطن شده، مردمان هر چه بيشتري به صورت منظم با يکديگر ــ يعني کساني که فکر ميکنند مسير فکري متفاوت با آنها را دارند ــ در تماسند. از آنها دست کم به طور ضمني خواسته مي شود عقيده هاشان را براي خودشان و ديگران توجيه کنند. در يک جامعه در حال سنت زدائي، جان سختي مراسم ديني و مراعات آنها بخشي از عقلانيت جامعه است. و دقيقا هم بايد همين طور باشد.

پا به پاي تغيير نقش سنت، پويش هاي جديدي در زندگي هامان پديد مي آيد. چکيده اين پويش را مي توان از سويي نوعي کش واکش ميان آزادي عمل با اجبار و از سوي ديگر ميان جهان وطني با بنيادگرائي مشاهده کرد. هرجا با عقب نشيني سنت رو به رو بوده ايم زندگي مان بازتر و انديشمندانه تر بوده است. خودساماني و آزادي همراه با بحث و گفتماني بازتر مي تواند جاي قدرت ناپيداي سنت را بگيرد. اما اين آزادي ها هم مشکلات خاص خود را به همراه مي آورد. جامعه اي که در سوي ديگر طبيعت و سنت زيست مي کند، يعني در واقع تقريبا همه کشورهاي غربي، در حال حاضر، نياز به تصميم گيري در زندگي روزمره دارد. سويه تاريک تصميم گيري، اعتيادها و اجبارهاست. در اينجا يک ترفند واقعي که در عين حال نگران کننده هم هست و به چشم مي خورد. پديده اي که عمدتا به کشورهاي در حال رشد تعلق دارد اما به تدريج به جامعه هاي مرفه ديگر کشورها هم دارد رخنه مي کند. منظورم گسترش فکر و واقعيت اعتياد است. در آغاز، مفهوم اعتياد در حد گسترده اي در مورد الکليسم و مواد مخدر به کار گرفته مي شد، اما اکنون اين مفهوم به همه حوزه هاي فعاليت سرايت کرده است. مي شود به غذا، ورزش، کار، سکس، يا حتا عشق معتاد شد. دليلش هم اين است که اين فعاليتها و ساير بخشهاي زندگي به مراتب کمتر از گذشته توسط سنت ها و آداب و رسوم شکل مي گيرند.

اعتياد هم مانند سنت به نفوذ گذشته بر آينده مربوط مي شود و در اعتياد هم مانند سنت، تکرار، نقش کليدي را بر عهده دارد. اما در اعتياد، به جاي جمع، خود فرد، گذشته اش را مي سازد و تکرار با هيجان انجام مي شود. من اعتياد را اختيار در حال انجماد مي دانم. در همه متن هاي سنت زدائي شده امکان آزادي عملي به مراتب بيش از گذشته به چشم مي خورد. در اينجا سخن از رهائي انسان از محدوديتهاي گذشته است. اعتياد هنگامي به صحنه مي آيد که گزينش در راستاي اختيار، مقهور هيجان مي شود. در سنت، گذشته، از مسير باورها و احساسات جمعي، اکنون را مي سازد اعتياد هم ريشه در گذشته دارد تنها به اين دليل که معتاد نمي تواند از عادتهايي رها شود که به عنوان شيوه و سبک زندگي، آزادانه برگزيده شده است. پا به پاي کاهش دامنه سنت و رسوم در سطح جهاني، در بنيان خود هويتي ما ــ يعني احساس مان به خود ــ نيز دگرگوني هايي پديد آمده است. در بيشتر موقعيت هاي سنتي، احساس به خود، تا اندازه زيادي از راه ثبات موقعيت هاي اجتماعي فرد در جامعه ماندگار مي شود. آنجا که سنت کمرنگ مي شود و گزينش سبک زندگي دست بالا را پيدا مي کند، «خود» نيز از تحول برکنار نمي ماند. خود هويتي بايد بر پايه اي به مراتب فعالانه تر از گذشته توليد و باز توليد گردد. و اين امر توضيح مي دهد که چرا درمان و مشاوره از هر نوع آن در جهان غرب تا بدين پايه مقبوليت عام پيدا کرده است. فرويد هنگام ارائه روانکاوي نوين بر آن بود که دارد علم درمان عصبي را بنا مي نهد. و در واقع آنچه که او در عمل انجام مي داد ايجاد روشي براي بازآفريني خودهويتي در نخستين مرحله هاي فرهنگ سنت زدائي شده بود.

 

در نهايت هم آنچه در روانکاوي مي گذرد اين است که فرد به بازديد گذشته خود بپردازد تا براي آينده اش اختيار بيشتري فراهم سازد. اين امر در مورد گروههاي خودياري که تا بدين پايه در جامعه هاي غرب رواج يافته در حد بسيار زيادي صادق است. براي نمونه در گردهمايي هاي الکلي هاي بي نام، افراد با يادآوري پيشينه زندگي خويش و بيان آرزوي خود داير بر تغيير، به کسب پشتيباني از ديگران نائل مي آيند. سرانجام هم با ياري گرفتن از بازنويسي سرگذشت زندگي خويش از قيد اعتياد رها مي شوند.

مبارزه اعتياد با اختيار در يک قطب جهاني شدن قرار دارد. قطب ديگر جهاني شدن، برخورد نگرش جهان وطنانه با بنيادگرايي است. ممکن است کسي تصور کند بنيادگرايي هميشه وجود داشته است. در حالي که چنين نيست. بنيادگرايي در واکنش به نفوذ جهاني شدن بدان گونه که در پيرامون خود مشاهده مي کنيم پديد آمد. خود واژه در چرخش قرن بيستم و در اشاره به باورهاي پرتستانهاي آمريکا خاصه کساني به کار گرفته شد که داروين را رد مي کردند. با اين همه حتا در نيمه دهه 1950در فرهنگ بزرگ انگليسي اکسفورد واژه «بنيادگرايي» وجود نداشت. واژه عمدتا از دهه 1960 کاربرد عام يافت.

بنيادگرايي نه خشک انديشي است و نه تام گرائي. بنيادگرا خواهان بازگشت به متون اساسي است و مي گويد آنها را بايد همان گونه که هست واژه به واژه خواند و آنچه را که از آن فهميده مي شود در زندگي سياسي، اقتصادي و اجتماعي به کار گرفت. بنيادگرايي به پاسداران سنت اهميت و جان تازه اي مي دهد. تنها آنها هستند که به « معني دقيق» نص ديني دسترسي دارند. روحانيت يا ساير مفسران نص، به همين سبب از قدرت اين جهاني و ديني برخوردارند. و چنين مي نمايد که مثل مورد ايران به کسب قدرت سياسي چشم دوخته اند يا مي خواهند با حزبهاي سياسي کار کنند.

واژه بنيادگرايي، خود بحث انگيز است زيرا بسياري از کساني که ديگران بنياد گرايشان مي خوانند اين عنوان را براي خود قبول ندارند و در اين صورت پرسش اين است که آيا مي توان يک معني عيني براي واژه قائل شد؟ من معتقدم که پاسخ به پرسش، مثبت است. بگذاريد توضيح بدهم. بنيادگرايي يک سنت در حال دفاع است. سنتي است که به شيوه سنتي از آن دفاع مي شود يعني از راه ارجاع به حقيقت مراسم و شعائر در جهاني در حال جهاني شدن است و علت جوست. خواهان دليل است. بنيادگرايي با اين حساب با زمينه باورهاي ديني يا غير ديني کاري ندارد. امر مهم همانا چگونگي دفاع از باورها و جا انداختن آنهاست.

  

  ------------------------------------------------------------------------------

 

بنيادگرائي به دين محدود نمي شود. گاردهاي سرخ چين و پايبندي شان به کتاب سرخ مائو به طور قطع نمونه بنيادگرائي بود. بنيادگرائي همچنين به مقاومت فرهنگ هاي سنتي تر در برابر غربي شدن ــ و رد انحطاط غرب ــ محدود نمي شود. بنيادگرائي بر زمينه سنت از هر نوع آن رشد تواند کرد. فرصتي براي مبهم گوئي ندارد تفسير چندگانه و يا هويت چندگانه را برنمي تابد. در جهاني که صلح و تداوم آن به گفتمان بستگي دارد بر سينه گفتمان دست رد مي گذارد. بنيادگرائي نوزاد جهاني شدن است، هم به آن وابسته است و هم از آن سود مي برد. گروههاي بنيادگرا تقريبا در همه جا از فناوريهاي ارتباطاتي و مخابراتي نوين در حد گسترده اي بهره مي گيرند. آيت اله خميني پيش از آنکه در ايران به قدرت برسد نوارهاي کاست و ويديوئي سخنان خود را در حد گسترده اي پخش کرد. ستيزه جويان هندو از اينترنت و پست الکترونيکي به هدف ايجاد «احساس هويت هندوئي» بهره گرفتند.

 

بنيادگرائي هر شکلي ــ ديني، قومي، ملي گرايانه يا سياسي ــ به خود بگيرد اگر آن را مساله ساز بدانيم اشتباه نکرده ايم. در مرز احتمال خشونت قرار گرفته و با ارزشهاي جهان وطني شدن دشمن است.

 

با همه اينها بنيادگرائي برابر نهاده تجدد در حال جهاني شدن نيست، اما براي آن پرسشهائي مطرح مي کند. بنياني ترين پرسش اين است: آيا مي توانيم در جهاني زندگي کنيم که در آن هيچ چيزي مقدس نيست؟ و من در جمع بندي اين فصل مي گويم فکر نمي کنم بتوانيم. جهان وطنان، که من خود را يکي از آنها مي دانم، بايد اين نکته را روشن کنند که ارزشهائي که به گونه اي جهان شمول اند ممکن است راهنماي مدارا و گفتمان شوند.

 

همه ما به پاي بندي به تعهدهائي نياز داريم که در وراي نگراني هاي جزئي و مشکلات روزمره قرار داشته باشد. بايد آماده باشيم در دفاع از اين ارزشها هرجا که توسعه شان کمرنگ است يا در معرض تهديدند فعالانه عمل کنيم. اخلاق جهان وطني بايد محرکي عاطفي داشته باشد. اگر چيزي نداشته باشيم که ارزش جان دادن در راهش را داشته باشد چيزي براي زندگي کردن هم نخواهيم داشت.خانواده در ميان همه دگرگوني هايي که در جهان دارد روي مي دهد هيچ کدام به اهميت رويدادها در زندگي شخصي ما ــ جنسيت، رابطه، زناشوئي و خانواده ــ نيست. در اين زمينه که ما چگونه درباره خودمان مي انديشيم و با ديگران چگونه تماس و پيوند برقرار مي کنيم يک انقلاب جهاني دارد روي مي دهد. انقلابي که در اين يا آن کشور با توجه به فرهنگ ها و منطقه هاي گوناگون به صورتي نابرابر پيش مي رود و در برابر آن مقاومتهاي زيادي صورت مي گيرد.

اينجا هم مانند ساير جنبه هاي جهان لگام گسيخته ما به درستي نمي دانيم نسبت مزايا با مشکلات در اين زمينه چگونه خواهد بود. از جنبه اي، اينها دشوارترين و ناراحت کننده ترين تحولات است. اغلب ماها مي توانيم در بيشتر وقتها مشکلات بزرگتر را کنار بگذاريم و يک دليل اين کنار نهادن آن است که به دشواري مي توانيم در همکاري با يکديگر مشکل را حل کنيم. هر چند نمي توانيم از تحولي که درست در قلب زندگي عاطفي مان دارد خود را دور نگاه داريم.

 

در جهان کشورهاي معدودي وجود دارد که درباره برابري زن و مرد، تنظيم رابطه جنسي، و آينده خانواده بحث هاي گسترده اي در جريان نباشد. هرجا که چنان بحثي آزادانه در جريان نباشد دليلش وجود سرکوب فعالانه آن از سوي حکومتهاي تام گرا يا گروههاي بنياد گراست. در بسياري موردها اين گفتارها در سطح کشور يا در سطوح محلي انجام مي شود واکنش هاي اجتماعي و سياسي نسبت به آنها هم همين طور. دولتمردان و گروههاي فشار اين نکته را القا مي کنند که اگر در سياست خانواده تعديلي ايجاد گردد، و اگر در فلان کشور شرايط طلاق سخت تر يا آسان تر شود، راه حل مشکلات با آساني بيشتري پيدا خواهد شد.

 

اما دگرگوني هاي اثرگذار بر قلمروهاي شخصي و عاطفي به مراتب از مرزهاي کشوري حتا به پهناوري ايالات متحد آمريکا فراتر مي رود. و گرايشهاي همانند اين را تقريبا در همه جا مي توان يافت که تفاوت ها تنها در درجه شدت و ضعف و در انطباق با متن فرهنگي مکان دگرگوني ها است.

 

در چين براي مثال، دولت درصدد است روند انجام طلاق را دشوارتر سازد. در پي انقلاب فرهنگي، قانون هاي زناشوئي که بسيار آسان گير بود به تصويب رسيد. بنابه اين قانون ها زناشوئي يک قرارداد کاري است که به خواست زن يا شوهر قابل فسخ است. در وضعيتي که «عشق متقابل» از زناشوئي رخت بربسته است با درخواست يک طرف، مي توان ازدواج را فسخ کرد. تنها شرط طلاق، يک انتظار دو هفته اي و پرداخت 4 دلار است پس از آن جدائي، قانوني مي شود. البته هنوز هم در سنجش با جامعه هاي غربي، نرخ طلاق در چين پائين است اما اين نرخ دارد با آهنگي فزاينده رشد مي کند، پديده اي که در ساير کشورهاي در حال رشد آسيا نيز به چشم مي خورد. در شهرهاي چين نه تنها طلاق بلکه همخانگي [زندگي زن و مرد در کنار هم بدون عقد ازدواج] نيز روز به روز بيشتر مي شود. بر خلاف شهرها، در روستاهاي پرشمار چين، اين مسئله به گونه کاملا متفاوتي است. زناشوئي و خانواده به رغم سياست رسمي دولت در محدود کردن شمار فرزندان به ياري آميزه اي از تشويق و تنبيه، بسيار سنتي است. زناشوئي را خانواده ها ترتيب مي دهند و به جاي عروس و داماد، پدر و مادرها تصميم ها را مي گيرند. به موجب تازه ترين بررسي در استان گانسو که از نظر رشد اقتصادي در سطح پائيني قرار دارد، هنوز 60 درصد زناشوئي ها را پدر و مادرها ترتيب مي دهند. يک چيني در اين باره چنين مي گويد: «يک بار مي بيني. سري تکان مي دهي. ازدواج کردي تمام شد». در پديده تجدد در چين يک چرخش روي داده است. بسياري از طلاق هاي اخير در مناطق شهري ثمره ازدواجهاي سنتي کشور است.

 

در چين از حفظ نهاد خانواده سخن بسيار گفته مي شود. در بسياري از کشورهاي غرب گفتمان حتا از اين هم گوشخراش تر است. خانواده کانون مبارزه سنت با تجدد است. با توجه به اين که خانواده از قديمي ترين نهادهاست فقدان آن بيش از همه موجب حسرت چيني ها مي شود. دولتمردان و فعالان، که در زندگي روزانه متوجه کم رنگ شدن زندگي خانوادگي شده اند بازگشت به سنت خانواده را پيشنهاد مي کنند.

 

«خانواده سنتي» بيشتر به صورت يک مقوله هزار پيشه در آمده است. در جامعه ها و فرهنگ هاي گوناگون سنخ هاي بسيار متفاوت خانواده و نظام هاي متفاوت خويشاوندي به چشم مي خورد. براي نمونه خانواده چيني، هميشه از اين نهاد در غرب متمايز بوده است. در بيشتر کشورهاي اروپائي برخلاف چين و هند زناشوئي زير نظر خانواده انجام نمي شده است. با اين همه خانواده در فرهنگ هاي غير مدرن کم و بيش نقطه هاي مشترکي داشته است و دارد.

 

خانواده سنتي قبل از هرچيز يک واحد اقتصادي بود. اغلب، توليد کشاورزي توسط همه اعضاي خانواده انجام ميشد و در خانواده هاي نجبا و اشراف انتقال املاک، عمده ترين هدف زناشوئي بود. در اروپاي قرون وسطا زناشوئي، بر پايه عشق جنسي نبود، محوري هم که چنان عشقي بر آن شکوفا گردد به حساب نمي آمد. ژرژ دوبي تاريخ نگار فرانسوي مي نويسد در زناشوئي قرون وسطا «عشق، لهو و لعب و يا هوسراني» جائي نداشت.

 

نابرابري زن و مرد در ذات خانواده سنتي بود. من فکر نمي کنم کسي بتواند در اهميت اين امر غلو کند. در اروپا زن جزو اموال شوهر يا پدر به حساب مي آمد زن را در حقوق اروپائي آن زمان عقار يا حشم مي ناميدند. نابرابري زن و مرد البته به زندگي جنسي هم کشيده مي شد. و اين ملاک دو گانه با نياز به پيوستگي نسل و نسب دودمان و ارث مقيد مي شد. در بخش بزرگي از تاريخ، مردها در حدي گسترده از معشوقه، نشمه يا روسپيان آنهم گاه به صورت علني استفاده مي کرده اند. مرفه ترين مردان در آن زمان با کنيزان ماجراهاي عشقي داشتند. مردها مي خواستند اين اطمينان را هم پيدا کنند که همسرانشان مادر فرزندانشان اند. بکارت در دختر مورد تحسين قرار مي گرفت اما از همسران، وفاداري و پايبندي خواسته مي شد.

 

در خانواده سنتي تنها زنان از حقوق برابر محروم نبودند. فرزندان هم در چنان وضعي به سر مي بردند. فکر تقدس بخشيدن به حقوق کودکان در قانون از نظر تاريخي امر نسبتا تازه اي است. در دوره هاي پيشا مدرن درست همانند فرهنگ هاي سنتي امروزي، کودکان را به خاطر خود آنان يا رضايت خاطر پدر و مادر بار نمي آوردند. بهتر آن است که گفته شود کودک، فرد به حساب نمي آمد. البته اين بدان معني نيست که گفته شود پدر و مادرها فرزندان شان را دوست نمي داشتند. مراقبت از فرزندان بيشتر به خاطر سهمي بود که آنها در اقتصاد خانواده داشتند و نه به خاطر خود آنها. در هر حال ميزان مرگ و مير در ميان کودکان وحشتناک بود. در سده 17 در اروپا و آمريکا نزديک به يک چهارم نوزادان در سال اول مي مردند. و 50 درصدشان به 10 سالگي نمي رسيدند.

 

بجز دربار و برخي گروههاي نخبه در خانوارهاي سنتي، آميزش جنسي در خانواده عمدتا به خاطر توليد مثل بود. اين مساله ناشي از ترکيب سنت و طبيعت بود. نبود يک وسيله کارآمد پيشگيري از بارداري موجب مي شد آميزش جنسي با بچه دار شدن رابطه اي بسيار نزديک داشته باشد. در خيلي از فرهنگهاي سنتي از جمله اروپاي باختري تا آستانه قرن بيستم زن در طول دوران زندگي 10 بار يا بيشتر باردار مي شد.

 

بنابه دلايلي که پيشتر گفته شد، زندگي جنسي با اين تفکر که زن بايد عفيف باشد در هم آميخته بود. ملاک دو گانه جنسي، را اغلب، محصول بريتانياي دوره ويکتوريا قلمداد مي کنند. در حالي که در واقع، اين ملاک در گونه هاي مختلف آن در همه جامعه هاي پيشا مدرن معمول بود و بازتاب ديدگاه دوگانه گرايانه به رابطه جنسي زن و اين نشانه آشکار فرق گذاري ميان زن پاکدامن از سوئي و زن بي بند و بار از سوي ديگر به شمار مي رفت. ماجراجوئي جنسي در خيلي از فرهنگ ها از ويژگي هاي تعيين کننده و مثبت مرد بودن قلمداد شده است. جيمز باند به همان اندازه که به خاطر کارهاي قهرمانانه اش مورد تحسين قرار مي گرفت، يا مي گيرد، به خاطر نوع رابطه هاي جنسي تحسين مي شده است. برعکس مردان، ماجراجوئي جنسي زنان تقريبا بسيار کمرنگ نشان داده شده هر چند چنان زناني در مقام معشوقه نفوذ زيادي را بر چهره هاي قدرتمند اعمال مي کرده اند.

 

  ---------------------------------------------------------------------------------------

 

گرايش ها به همجنس گرائي نيز زير سلطه ي آميزه ي سنت و طبيعت قرار داشت. بنا به برآوردهاي مردم شناختي با همجنس گرائي ــ يا همجنس گرائي مردان ــ در بسياري از فرهنگ ها مدارا مي شده و يا آشکارا مورد قبول بوده است. براي نمونه، در برخي جامعه ها به پسران توصيه مي شد با مردان مسن رابطه جنسي برقرار کنند و اين را شکلي از قيمومت جنسي مي دانستند. اما وقتي آن جوان نامزدي مي کرد يا به زناشوئي تن در مي داد انتظار مي رفت رابطه پيشين پايان گيرد. جامعه هاي مخالف با همجنس گرائي غالبا از آن با عنوان امري غير طبيعي ياد کرده و با آن دشمني ورزيده اند. گرايش هاي غربي بيشتر جنبه افراط و تفريط را داشته است. تا کمتر از نيم قرن پيش همجنس گرائي در غرب در حد گسترده اي يک انحراف تلقي مي شد و در کتابهاي روانکاوي مورد بحث قرار مي گرفت.

 

البته هنوزهم مخالفت با همجنس گرائي در حد گسترده اي وجود دارد و بسياري از مردم ــ اعم از زن يا مرد ــ همان ديدگاه دو گانه را نسبت به زنان دارند. با اين همه در چند دهه گذشته عنصرهاي اصلي زندگي جنسي ما در غرب از ريشه دگرگون شده است. جدائي آميزش جنسي از توليد مثل به طور اصولي انجام شده است. آميزش جنسي براي نخستين بار امري تلقي مي شود که بايد کشف شود، به قالب درآيد و دگرگون شود. رابطه جنسي که تا دير زماني به صورت محدود، و در ارتباط با زناشوئي و مشروعيت تعريف مي شد، ديگر اکنون چندان ارتباطي با آنها ندارد. ما شاهد پذيرش فزاينده همجنس گرائي هستيم و اين پذيرش هم صرفا اداي دين به مداراگريي ليبرالي نيست. پيامد منطقي جدائي رابطه جنسي از توليد مثل است. رابطه جنسي که محتوائي نداشته باشد، بنا به تعريف، ديگر زير سيطره ناهمجنس گرائي نيست.

 

آنچه را اغلب مدافعان به عنوان خانواده سنتي در غرب، مطرح مي کنند، همان مرحله واپسين، و سنتي در تحول خانواده در دهه 1950 است. اين همان زماني است که نسبت زنان شاغل هنوز چندان بالا نبود و زن به دشواري مي توانست طلاق بگيرد و برچسبي به او زده نشود. برابري مرد و زن در اين زمان در عمل و در قانون در قياس با زمانهاي پيشين بيشتر بود. خانواده ديگر واحد اقتصادي نبود و فکر عشق شاعرانه به عنوان پايه زناشوئي جايگزين انديشه اي مي شد که زناشوئي را يک قرارداد مي دانست. از آن زمان به اين طرف تحول خانواده شتاب بيشتري گرفته است.

 

جامعه ها از نظر جزئيات تغيير، متفاوتند اما نقطه هاي اشتراک تقريبا در همه جاي جهان صنعتي به چشم مي خورد.

 

تنها اقليتي از مردم در حال حاضر در جوي زندگي مي کنند که مي توان از آن با عنوان خانواده استاندارد دهه 1950 ياد کرد: اينکه زن و شوهر همراه با فرزندان حاصل از زناشوئي در يک جا زندگي کنند و مادر خانه دار تمام وقت و پدر نان آور خانوار باشد. در برخي از کشورها بيش از يک سوم زاد و ولدها در خارج از حيطه زناشوئي است. نسبت افرادي که مجردند رو به افزايش است و اين افزايش در آينده به مراتب بيش از اين خواهد بود. در بسياري کشورها از جمله آمريکا يا بريتانيا، زناشوئي، بسيار مقبول است. به اين جامعه ها به حق گفته شده است جامعه هاي پر ازدواج و پر طلاق. در کشورهاي اسکانديناوي از سوي ديگر بخش بزرگي از زن و مردها بي آنکه ازدواج کرده باشند و اغلب با فرزندان در يک جا زندگي مي کنند. تا يک چهارم زنان بين 18 تا 35 سال در آمريکا و اروپا مي گويند نمي خواهند بچه دار شوند و به نظر مي آيد در اين باره تصميم شان را گرفته اند.

 

در همه کشورها طيفي از شکل هاي خانواده به حيات خود ادامه مي دهد. در آمريکا بسياري از مردم بويژه مهاجران تازه وارد، در چارچوب ارزش هاي سنتي زندگي مي کنند. با اين همه زندگي خانوادگي اغلب به خاطر همخانگي زوجهاي ازدواج نکرده دستخوش تحول بزرگي شده است. زناشوئي و خانواده به نهادهاي پوسته اي تبديل شده است همان چيزي که من در فصل 1 توضيح دادم، اين که ظاهر و پوسته شان همان است که بود اما درون شان دچار تغيير اساسي شده است. در خانواده سنتي زوجي که ازدواج کرده اند تنها بخشي از نظام خانوادگي اند و عمدتا بخش اصلي آن را هم تشکيل نمي دهند. در راستاي پيشبرد زندگي اجتماعي، پيوند با فرزندان و ساير خويشاوندان نيز به همان اندازه اهميت دارد. امروزه، زوج، ازدواج کرده باشند يا نکرده باشند، هسته خانواده اند. با زوال نقش اقتصادي خانواده، زوج در کانون نظام خانواده قرار گرفته و عشق يا عشق به اضافه رابطه جنسي، شالوده پيوندهاي زناشوئي را تشکيل مي دهد.

 

وقتي زوجي شکل مي گيرد، داراي تاريخچه و زندگي نامه منحصر به خود مي شود. واحدي است بنا شده بر پايه ارتباط عاطفي يا صميمانه. صميميت هم مانند بسياري از مفهوم هاي آشناي ديگري که در اين مقال مورد گفتگو قرار گرفت، بوي کهنگي مي دهد، در حالي که به واقع بسيار تازه است. در گذشته هرگز زناشوئي بر پايه صميميت و ارتباط عاطفي نبوده است. بي شک در خيلي از ازدواج هاي خوش سرانجام رابطه عاطفي از اهميت برخوردار بوده، اما در هرحال بر پايه آن بنا نشده بود. براي همخانه ها بر اين پايه بنا شده است. ارتباط، در وهله نخست ابزار ايجاد پيوند است و حکمت اصلي چنان پيوندي به حساب مي آيد.

 

بايد اين گذار عمده را بشناسيم. «همخانگي» و «غير همخانگي» در حال حاضر توصيف دقيق تر حوزه زندگي خصوصي براي نهادي است که پيشتر از آن با عنوان «زناشويي و خانواده» ياد مي شد. به جاي اين پرسش که «آيا ازدواج کرده ايد؟» پرسش مهم ما بايد اين باشد که «شما رابطه اي داريد؟» فکر رابطه هم به نحو شگفت انگيزي تازه است. در دهه 1960 کسي درباره «رابطه» سخن نمي گفت. نيازي هم به آن نبود همان گونه که به سخن گفتن درباره تعهد و صميميت نيازي نمي افتاد. زناشوئي در آن زمان تعهد به حساب مي آمد و وجود ازدواج هاي زير فشار اسلحه ( shotgun ) گواه چنان تعهدي است ( marriages).

 

در خانواده سنتي زناشوئي تا اندازه اي به حالت طبيعي شبيه بود. زناشوئي از ديد زنان و مردان مرحله اي از زندگي تلقي مي شد که انتظار مي رفت اکثريت بسيار بزرگي از مردم بدان وارد شوند. کساني که ازدواج نمي کردند ــ خاصه پيردخترها، و در صورت طولاني شدن دوران تجرد، مردها ــ مورد سرزنش و تحقير قرار مي گرفتند.

 

هر چند از ديد آماري هنوز هم وضعيت زناشوئي حالت عادي دارد، اما براي بسياري از مردم معني و مفهوم زناشوئي کم و بيش به طور کامل تغيير کرده است. ازدواج مشخص مي کند که يک زوج به يک رابطه پايدار وارد شده و اين رابطه امکان پايدارتر شدن را هم دارد چون در برابر جامعه تعهدي را بر عهده مي گيرد. در هر حال زناشوئي اکنون ديگر پايه اساسي تعيين کننده همخانگي نيست.

 

وضعيت فرزندان در هر حال هم جالب و هم تناقض آميز است. گرايش ما نسبت به فرزندان و حمايت از آنها در طول چند نسل اخير به شدت دچار تحول شده است. ما به فرزندان پاداش مي دهيم تا حدي به اين دليل که نسبت به دورانهاي گذشته شمارشان بسيار کمتر شده و تا اندازه اي به اين سبب که تصميم گيري درباره فرزند دار شدن در مقايسه با نسل هاي پيشين بسيار دشوار شده است. در خانواده سنتي، فرزندان داراي نفع اقتصادي بودند. امروزه در کشورهاي غربي بر عکس، فرزند بار سنگين مالي است بر دوش پدر و مادرش. تصميم به فرزند دار شدن در قياس با گذشته تصميمي بسيار خاص و متمايز شده و نيازهاي روانشناختي و عاطفي در چنان تصميم گيري تاثير کامل داشته است. نگراني هاي ما درباره تاثير طلاق بر فرزندان و وجود آن همه خانوارهاي بي سرپرست (پدر) از يک سو و انتظارهاي بيش از حد ما از نحوه محافظت و مراقبت از فرزندان از سوي ديگر بر روند دشوار چنان تصميم گيري تاثير فراوان داشته است.

 

در سه حوزه عمده، رابطه عاطفي و در نتيجه، همدلي، جايگزين پيوندهاي گذشته اي مي شود که مردمان گذشته را در زندگي شخصي به هم پيوند مي داد: رابطه جنسي ــ عشقي، رابطه پدرو مادر ــ فرزندي، و رابطه دوستي.

 

به منظور تحليل اين سه رابطه من از مفهوم «رابطه ناب» بهره مي گيرم.

 

منظورم رابطه اي است بر پايه مناسبات عاطفي که پاداش ناشي از چنان رابطه اي شالوده عمده ادامه يافتن آن رابطه است. منظورم رابطه صرف جنسي نيست. همين طور هم نمي خواهم بگويم منظورم چيزي است که در عالم واقع وجود دارد. سخنم درباره يک مفهوم مجرد است که به ما در فهم دگرگونيها در جهان ياري مي دهد. هر يک از سه حوزه پيشگفته ــ رابطه جنسي ــ عشقي، رابطه پدر و مادر ــ فرزندي و رابطه دوستي ــ نزديک شدن به چنين الگويي است. مناسبات عاطفي يا همدلي، دارد به عنصر کليدي همه اين رابطه ها تبديل مي شود.

 

رابطه ناب داراي پويشي است کاملا متفاوت با آنچه پيوندهاي اجتماعي از نوع سنتي داشته اند. اين رابطه بر فرآيندهاي اعتماد فعالي بستگي دارد که شخص را با ديگران در ارتباط قرار مي دهد. علني بودن، شرط بنيادين همدلي صميمانه است. رابطه ناب در ذات خود دموکراتيک است. هنگامي که در آغاز روي رابطه همدلانه کار و بررسي مي کردم مطالب زيادي درباره خودياري و روان درماني را مطالعه کردم و در اين رهگذر از آنچه که فکر مي کنم توجه گسترده اي به آن نشده است تکان خوردم. با نگاهي به چگونگي نگاه دست اندرکاران روان درماني به يک رابطه خوب، در هريک از سه حوزه ياد شده، مشاهده موازي بودن اين رابطه ها با دموکراسي تکان دهنده است.

بي شک يک رابطه خوب رابطه اي ايده آل است که اغلب رابطه هاي عادي به آن نزديک هم نمي شود. منظورم اين نيست که رابطه ما با همسران، معشوقه ها، فرزندان يا دوستان اغلب، نابسامان، متعارض، و خالي از رضايت نيست. اما اصول دموکراسي هم ايده آل اند و با واقعيت ها فاصله زيادي دارند.

 

رابطه خوب رابطه برابرهاست و هرطرف اين رابطه با طرف يا طرفهاي ديگر حقوق و تعهدهاي برابر دارد. در چنين رابطه اي هر شخص از حرمتي برخوردار است و براي طرف ديگر هم يک چنان حرمتي را قائل است. رابطه ناب بر پايه مناسبات بنا مي شود و لازم است که ديدگاه هاي طرف ديگر کاملا مشخص باشد.گفتگو يا گفتمان شالوده اي است که کاري بودن رابطه بر آن بنا مي شود. کارکرد رابطه وقتي بسيار رضايت بخش خواهد بود که طرفها چيزي را از يکديگر پنهان نکنند. اعتماد دوجانبه وجود داشته باشد. و سرانجام يک رابطه خوب رابطه اي است که از قدرت خودسرانه، اجبار، يا خشونت برکنار باشد.

 

يک يک اين برابري ها با ارزش هاي سياسي دموکراتيک همخواني دارد. در دموکراسي همه در اصل، برابرند و همراه با برابري حقوق و مسئوليت ها ــ که مساله اي اصولي است ــ احترام متقابل مي آيد. گفتمان باز از ويژگي هاي محوري دموکراسي است. نظام هاي دموکراتيک بر آنند تا بحث آزاد و بازــ فضاي عمومي گفتمان ــ را با اقتدار خودکامه، و يا قدرت رسوب کرده از سنت جايگزين کنند. هيچ دموکراسي با بي اعتمادي دمسازي ندارد و کار نخواهد کرد. دموکراسي چنانچه به خودکامگي يا خشونت راه بدهد، تضعيف مي شود. 

 

   -----------------------------------------------------------------------------

 

هنگام به کارگيري اين اصول، به عنوان ايده آل ها، در روابط، از چيزي بسيار با اهميت سخن مي گوئيم، يعني پيدايش احتمالي آنچه که من دموکراسي عاطفي زندگي روزمره مي نامم. از ديد من دموکراسي عاطفي، در امر بهبود بخشيدن به کيفيت زندگي ما به اندازه دموکراسي عمومي اهميت دارد.

اين نکته به همان اندازه در مناسبات پدر و مادر ــ فرزندان مصداق دارد که در ساير حوزه ها. اين مناسبات از نظر مادي نمي توانند و نبايد برابر باشند. پدر و مادر بايد بر فرزندان اقتدار داشته باشند و اين به نفع دو طرف است. اما با وجود چنان نفع دوطرفه اي باز هم ممکن است فکر کنند در اصل، نابرابري وجود دارد. در خانواده دموکراتيک اقتدار پدر و مادر بايد بر پايه يک قرارداد ضمني باشد. پدر و مادر معمولا به فرزندشان مي گويند : «اگر جاي من بودي و آنچه من مي دانم مي دانستي، مي پذيرفتي که آنچه از تو مي خواهم انجام بدهي به نفع خود توست.» در خانواده هاي سنتي، اصل بر اين بوده ــ و هست ــ که فرزندان ناديده و ناشنيده گرفته شوند. بسياري از خانوارها شايد با سرخوردگي از سرکشي فرزندانشان، در حسرت بازگشت قدرت به پدر و مادرها به شيوه سنتي باشند. اما چنان بازگشت به عقب در چشم انداز نيست و نبايد هم باشد. در يک دموکراسي عاطفي، فرزندان مي توانند و بايد قادر به واکنش نشان دادن باشند.

معني دموکراسي عاطفي اين نيست که در آن از انضباط و حرمت خبري نباشد. در اين دموکراسي هدف آن است که احترام و انضباط بر پايه تازه اي قرار داده شوند. هنگامي هم که دموکراسي، جايگزين حکومت خودسرانه و قانون زور مي شد، در حوزه عمومي شاهد چنان پديده اي بوديم.

دموکراسي عاطفي در اصول ميان روابط همجنس گرايانه با روابط ناهمجنس گرايانه امتيازي قائل نيست. همجنس گراها ــ و نه ناهمجنس گراها ــ پيشگام کشف دنياي تازه روابط و شناخت امکانات بوده اند. بايد هم چنين باشد زيرا با مطرح شدن مساله، همجنس گرايان نمي توانستند به پشتيباني عادي زناشوئي سنتي متکي شوند.

سخن گفتن از تقويت دموکراسي عاطفي به معني ضعيف بودن در حوزه تکاليف خانوادگي، يا درباره سياست عمومي در قبال خانواده نيست. معني دموکراسي، پذيرش تعهدات و حقوقي است که در قانون مشخص شده است. حفظ و صيانت فرزندان بايد در اولويت قانون گزاري و سياست گزاري عمومي باشد. پدر و مادران صرف نظر از نوع ترتيبي که براي زندگي شان پيش از بچه دار شدن داده اند بايد از نظر قانوني متعهد به تامين نيازهاي فرزندان تا رسيدنشان به سن بلوغ باشند. زناشوئي ديگر مدتهاست از حالت يک نهاد اقتصادي به درآمده اما باز هم در مقام يک تعهد تشريفاتي مي تواند به استقرار و ثبات رابطه اي کمک کند که بي آن شکننده و آسيب پذير است. و اگر اين امر درباره رابطه ناهمجنس گرا صادق است بايد درباره رابطه همجنس گرايانه نيز صادق باشد.

پرسش هاي زيادي را مي توان مطرح کرد که در اين فصل مجال پاسخ دادن به آنها نيست. بديهي ترين آنها اين است که چرا من بيشتر بر گرايش هاي اثرگذار بر خانواده در کشورهاي غربي متمرکز کرده ام. مساله مناطقي مثل چين ــ که من در آغاز بدان پرداختم ــ که درآنجاها خانواده سنتي همچنان دست نخورده مانده چه مي شود؟ و آيا دگرگوني هاي روي داده در غرب هرچه بيشتر جنبه جهاني پيدا مي کند؟

پاسخ من به اين پرسش، آري است. مساله اين نيست که آيا در شکل هاي سنتي موجود خانواده تعديل ايجاد مي شود، مساله در زمان و چگونگي تحول و تعديل است. من حتا از اين هم فراتر مي روم. آنچه را من به عنوان دموکراسي عاطفي در حال پيدايش مطرح کردم مبارزه جهان وطنانه با بنيادگرائي است که پيشتر توضيح دادم. بر همين منوال هم برابري زن و مرد و آزادي جنسي زنان که با خانواده سنتي ناهمخوان است، مورد نفرت بنياد گرايان است. مخالفت با اينها از ويژگي هاي مشخص بنيادگرائي ديني در سراسر جهان است.

درباره وضعيت خانواده در غرب و ساير نقاط جهان موردهاي نگراني فراوان است. اگر بگوئيم اين شکل خانواده به خوبي شکل هاي ديگر است اشتباه کرده ايم. درست مثل اينکه بگوئيم انحطاط خانواده سنتي يک فاجعه بوده است. من مي خواهم بحث حقوق سياسي و بنيادگرايانه را وارونه کنم. سخت جاني خانواده سنتي ــ يا جنبه هائي از آن ــ در بسياري از نقاط جهان بيشتر جاي نگراني دارد تا انحطاط آن. چون پرسش اين است که مهم ترين نيروهاي پيشبرد دموکراسي و توسعه اقتصادي در کشورهاي فقير کدامند؟ و پاسخ اين است که برابري و تحصيلات زنان. و چه چيزي بايد عوض شود تا اين امر اتفاق بيفتد؟ از همه مهم تر، خانواده سنتي.

برابري جنسي نه تنها اصل محوري دموکراسي است بلکه در عين حال عامل خوشبختي و ارضاي افراد هم هست. بسياري از تغييرات در خانواده، مساله دار و مشکل ساز است. اما آمارها در آمريکا و اروپا نشان مي دهد معدودي در اين کشورها خواهان بازگشت به عقب، و به خانواده اي هستند که در آن نقش مرد و زن و نابرابريهاي آنها در قانون گنجانده شود. اگر قرار باشد من به خانواده سنتي به عنوان بهترين الگو فکر کنم به ياد گفته عمه بزرگم مي افتم که زندگي مشترک او با همسرش بيش از 60 سال طول کشيد. او مي گفت در تمامي دوران زندگي مشترک خود را بدبخت مي دانسته است. در روزگار او البته راه فراري نبود.

 

 

دموکراسي

در ماه نوامبر 1989 در برلين بودم، در آلمان غربي آن روز. در گردهمائي اي که من هم شرکت داشتم، شماري از مردم از برلين شرقي آمده بودند. يکي از اين افراد يک بعدازظهر دير به گردهمائي آمد وقتي رسيد هيجان زده بود. به برلين شرقي رفته بود. مي گفت شنيده است ديوار برلين به زودي باز مي شود. چندتائي از ما با شتاب به نزديک ديوار رفتيم. نردبانها را گذاشتند و ما هم از آنها بالا رفتيم. اما کارکنان تلويزيون ها ما را کنار زدند. آنها تازه به صحنه رسيده بودند. مي گفتند مي خواهند بروند بالاي ديوار و از منظره بالا رفتن ما از نردبانها عکس و فيلم بگيرند. برخي از ماها را تشويق مي کردند چندبار از نردبانها بالا و پائين برويم تا فيلم بگيرند.

تاريخ بدين ترتيب در سال هاي پاياني سده بيستم ساخته شد. تلويزيون ها نه تنها ابتدا وارد صحنه شدند بلکه نخستين صحنه ها را هم آنها نشان دادند. به طوري که خواهم گفت کارکنان تلويزيون ها حق داشتند ما را کنار بزنند و خودشان ابتدا بالا بروند. تلويزيون در آنچه بر ديوار برلين گذشت نقش بسيار مهمي داشت همان طور هم در تحولات سال 1989 اروپاي شرقي. نيروي محرک در انقلاب هاي سال 1989دموکراسي يا حق تعيين سرنوشت خود بود. و گسترش دموکراسي به طوري که نشان خواهم داد در سالهاي اخير از رشد ارتباط هاي جهاني به شدت تاثير پذيرفته است.

دموکراسي شايد پر توان ترين انديشه انرژي بخش در سده بيستم بوده است. در جهان کنوني تنها چندتائي دولت هستند که خود را دموکراتيک نمي دانند. شوروي سابق و کشورهاي وابسته به آن در اروپاي شرقي خود را دموکراسي هاي مردمي مي دانستند و چين کمونيست هنوز هم خود را دموکراسي توده اي مي داند. در عمل تنها کشورهايي که آشکارا غير دموکراتيک اند پادشاهي هاي پس مانده فئودالي اند مثل عربستان جنوبي و تازه همين حکومتها هم از جريانهاي دموکراتيک برکنار نمانده اند.

دموکراسي چيست؟ دموکراسي مفهومي بحث انگيز است و درباره معني آن تعبير و تفسيرهاي چندي صورت گرفته است. من اين معني را پيشنهاد مي کنم: دموکراسي نظامي است از رقابت کارآمد ميان حزبهاي سياسي به منظور کسب مواضع قدرت. در دموکراسي، انتخابات به صورت منظم و منصفانه برگزار مي شود و همه افراد جامعه حق دارند در آن شرکت کنند. اين حق مشارکت دموکراتيک همراه است با آزادي هاي مدني شامل آزادي بيان و گفتار، و آزادي تشکيل يا پيوستن به گروه ها و انجمن هاي سياسي.

دموکراسي چيزي از سنخ همه يا هيچ نيست. مي توان شکل ها و سطح هاي متفاوت دموکراسي را داشت. براي نمونه دموکراسي در آمريکا با دموکراسي در بريتانيا از کيفيت هاي متعارضي برخوردارند. يک مسافر بريتانيائي در آمريکا به دوست آمريکائي اش مي گويد: «شما چطور حکومت کساني را تحمل مي کنيد که دعوت به شام آنها را در خواب هم نمي بينيد؟» و آمريکائي پاسخ مي دهد «چگونه حکومت کساني را تحمل مي کنيد که به خواب هم نمي بينيد شما را به شام دعوت کنند؟»

اين روزها همه دموکرات شده اند. اما به طور قطع هميشه چنين نبوده است. نخبگان هيات حاکمه و گروه هاي حاکم در سده نوزدهم در برابر انديشه هاي دموکراتيک به شدت مقاومت نشان مي دادند. اغلب دموکراسي را دست مي انداختند. دموکراسي انديشه الهام بخش انقلابهاي آمريکا و فرانسه بود اما تا مدتها دامنه و برد آن محدود بود و تنها اقليتي از جامعه حق راي داشت. حتا برخي از آتشين مزاج ترين طرفداران حکومت دموکراسي در پشتيباني از محدوديتها و تحميل اين محدوديتها سخن مي گفتند. جان استوارت ميل فيلسوف سياسي يکي از اينها بود که مي گفت بعضي از راي دهندگان در قياس با ديگران بايد بتوانند چند راي بدهند تا به گفته او «فرزانگان و افراد بااستعداد» در مقايسه با «جاهلان و ضعيف ترها» نفوذ بيشتري داشته باشند.

در غرب تنها در سده بيستم دموکراسي به شکل کامل تحول يافت. پيش از جنگ جهاني اول تنها در 4 کشور ــ فنلاند، نروژ، استراليا، و زلاند نو ــ زنان حق راي داشتند. تا سال 1974 زنان در سوئيس حق راي نداشتند. برخي از کشورها پس از آنکه حکومت دموکراتيک داشتند با عقب نشيني بار ديگر به حکومتهاي فراگير تام گرا يا نظامي روي آوردند: آلمان، ايتاليا، اتريش، اسپانيا و پرتغال در فاصله سال هاي دهه 1930 تا دهه 1970دوره اي از حکومتهاي تام گرا يا نظامي را تجربه کردند. در خارج از اروپا، آمريکاي شمالي و استراليا، تنها معدودي دموکراسي هاي بادوام وجود داشت که نمونه اش کستاريکا در آمريکاي لاتين بود.

 

     ---------------------------------------------------------------------------

 

طي چند دهه گذشته بخش اعظم اين صحنه در حد نماياني تغيير کرده است. از نيمه دهه 1970 به اين طرف شمار حکومت هاي دموکراتيک در جهان بيش از دو برابر شده است. دموکراسي در بيش از سي کشور معمول شده و در همان حال همه دموکراسي هاي موجود هم نهادهاي دموکراتيک خود را حفظ کرده اند. اين تحول در اروپاي مديترانه اي با سرنگوني رژيم هاي نظامي در يونان، اسپانيا و پرتغال آغاز شد. گروه دوم کشورها عمدتا در آمريکاي جنوبي و مرکزي در اوايل دهه 1980از دموکراسي برخوردار شدند. در اين دوره 12 کشور از جمله برزيل و آرژانتين حکومتهاي دموکراتيک را ايجاد يا بازسازي کردند.

تحول در همه قاره ها ادامه يافت. گذار به دموکراسي پس از سال 1989 در اروپاي شرقي و بخشي از اتحاد شوروي سابق، در شماري از کشورهاي افريقائي دنبال شد. در آسيا، همراه با مشکلات و پسرفت ها از دهه 1970 روند استقرار دموکراسي ادامه داشته و در کشورهائي مانند کره جنوبي، فيلي پين، تايوان، بنگلادش، تايلند، و مغولستان دموکراسي معمول شده است. هند از سال 1947 که به استقلال رسيده داراي دموکراسي بوده است.

در اين ميان البته بعضي کشورها هم در گذار به دموکراسي کمبودهايي دارند. به نظر مي رسد اين قبيل کشورها در نيمه راه رسيدن به دموکراسي مانده اند. روسيه يکي از نمونه هاي متعدد در اين زمينه است. بعضي کشورها حتا از آن دموکراسي هم که داشتند عقب نشيني کردند. آرژانتين و برخي از کشورهاي آمريکاي لاتين، پيشتر از دموکراسي برخوردار بودند چکسلواکي و لهستان در اروپاي شرقي هم همين طور. با توجه به دفعه هاي متعدد سقوط حکومت دموکراتيک نمي توان با اطمينان گفت دموکراسي هاي در حال گذار جاري تا چه مدت دوام مي آورند. با وجود اين، دموکراسي از دهه 1960 با پيشرفتهائي همراه بوده و اين پيشرفت بيش از همه پيشرفت آن در سده نوزدهم بوده است. چرا؟

يک پاسخ احتمالي مي تواند اين باشد که آميزه بازار آزاد با دموکراسي در غرب موجب چنان پيشرفتي بوده است. اين را طرفداران نظريه اي مي گويند که معتقدند غرب به ياري چنان ترکيبي در جا انداختن دموکراسي موفق بوده است. مي گويند به همين دليل ساير نظامها در تجربه هاشان دچار شکست شده اند. دموکراسي موفق شده زيرا بهترين است. کشورهاي خارج از مدار غرب ديرتر به اين نکته پي بردند.

من با بخشي از اين گفته مخالف نيستم. دموکراسي بهترين است. اما با در نظر گرفتن موج اخير دموکراسي سازي، به دشواري مي توان بر کفايت آن صحه نهاد. در اين نظريه توضيح داده نمي شود چرا چنان تحول هائي درست در اين برهه تاريخ روي مي دهد.

براي آنکه به توجيه بهتري برسيم بايد ابتدا آنچه را من نقيضه دموکراسي مي نامم حل کنيم. نقيضه دموکراسي اين است که دموکراسي همان گونه که شرح دادم دارد در گوشه و کنار جهان گسترش مي يابد با وجود اين، در دموکراسي هاي به بلوغ رسيده که الگوي ساير نقاط جهانند، در مورد فراگردهاي دموکراتيک نوعي سرخوردگي و توهم زدائي مشاهده مي شود. در اغلب کشورهاي غرب، در سال هاي اخير سطح اعتماد مردم نسبت به دولتمردان دچار افت شده است. در غرب و خاصه در آمريکا مدام از شمار راي دهندگان کاسته مي شود. روز به روز شمار هرچه بيشتري از مردم مي گويند به سياست پارلماني بي اعتمادند و اين بي اعتمادي در ميان نسل جوان رو به افزايش است. چرا شهروندان کشورهاي برخوردار از دموکراسي ظاهرا از حکومت دموکراتيک سرخورده شده اند در حالي که همزمان، دموکراسي در ساير جاها در حال گسترش و پيشروي است؟

دليل آن همان تحول و تغييري است که من در اين کتاب تلاش کرده ام توضيح بدهم. شمار رو به فزاينده اي از مردم جهان ديگر نمي پذيرند که زندگي به عنوان امري ثابت و از پيش تعيين شده، مقدر شده است. حکومت خودکامه همراه با ساير تجربه هاي زندگي و از جمله نرمش پذيري و پويائي لازم به منظور پيشبرد رقابت در اقتصاد الکترونيکي جهاني، از رده خارج شده است. قدرت سياسي برپايه حکم اقتدارگرايانه، ديگر از آن احترام و منزلت سنتي برخوردار نمي باشد.

در جهاني برپايه ارتباطات، قدرت سخت ــ قدرتي که تنها از بالا به پائين مي آيد ــ هيمنه اش را از دست داده است. آن شرايط اقتصادي که اقتصاد از بالا به پائين شوروي يا ساير رژيم هاي خودکامه توان حل آن را نداشتند ــ يعني نياز به نرمش و تمرکز زدائي ــ به گونه اي کوچکتر در سياست هم وجود دارد. انحصار اطلاعاتي، يعني شالوده نظام سياسي، در آينده، در جهان ذاتا باز چارچوب ارتباط هاي جهاني، جائي ندارد.

در رويدادهاي اروپاي شرقي سال 1989، شمار زيادي از مردم به خيابان ها ريختند. اما بر خلاف ساير انقلاب هاي تاريخ خشونت چنداني روي نداد. آنچه که يک نظام قدرت بي رحم ــ تام گرائي کمونيستي ــ خوانده مي شد، به زوال رفت هر چند به دشواري مي شد گفت آن نظام اصولا وجود مي داشته است. تنها معدودي بر آن بودند که نظام جدائي نژادي ــ آپارتايد ــ در افريقاي جنوبي، بدون توسل به زور بر خواهد افتاد. اما ديديم که برافتاد.

تنها مورد خشونتي که در سال 1989 روي داد تصرف ايستگاه هاي فرستنده تلويزيوني بود. آنان که دست به چنان کاري زدند اولويت هاي خود را در نظر داشتند. انقلاب ارتباطاتي به ايجاد شهرونداني موفق شده که به مراتب فعال تر و واکنش پذيرترند. و درست همين تحولات است که همزمان موجب ايجاد سرخوردگي در دموکراسي هاي جا افتاده و قديمي مي شود. دولتمردان در جهاني سنت زدائي شده نمي توانند بر شکل هاي قديمي و پر زرق و برق تکيه کنند و از اين راه به توجيه رفتار خويش بپردازند. سياست پارلماني جزم انديشانه اکنون از جريان سيلاب مانندي که سرتاسر زندگي مردم را در بر گرفته است بسيار دور شده است.

و سئوال اين است که اين جريان، خود دموکراسي را کي رها مي کند؟ آيا بايد بپذيريم که نهادهاي دموکراتيک درست در نقطه اي که به نظر مي رسد دموکراسي در اوج قبول است، به حاشيه رانده مي شوند؟

در نظر سنجي ها در اين يا آن کشور غربي درباره ميزان اعتماد به حکومت به نکته هاي جالبي برمي خوريم. در واقع هم مردم بخش زيادي از اعتمادي را که به دولتمردان و ساير شيوه ها و رويه هاي دموکراتيک راست انديشانه داشتند از دست داده است. هر چند بايد گفت آنها به فراگردهاي دموکراتيک هنوز هم ايمان دارند. در نظرخواهي ها در آمريکا و ساير کشورهاي بزرگ اروپاي باختري بيش از 90 درصد جمعيت موافقت شان را با حکومت برپايه دموکراسي اعلام داشته اند. و بر خلاف اين فرض که توسط بسياري اقامه مي شود اغلب مردم هنوز از نفس سياست سرخورده نشده اند. دريافت ها کاملا عکس اين را نشان مي دهد. مردم عملا بيش از پيش به سياست علاقمندند. نسل جوان از اين جمله اند. نسل جوان برخلاف آنچه که گفته شده نسل بي تفاوت و ازخود بيگانه نيست.

آنها، يا، بسياري از آنان، بيشتر به لاف زدن هاي دولتمردان درباره خودشان بدبين اند و اين بدبيني تا حد حساسيت برانگيزي به پرسش هاي مربوط به دولتمردان است و اينکه آنان حاضر نيستند به پرسش ها پاسخي بدهند. بسياري سياست را يک مشغله فاسد قلمداد مي کنند مشغله اي که رهبران سياسي بيشتر از آن که منافع شهروندان را در نظر داشته باشند به سود خود مي انديشند. براي جوان ترها مسائلي مانند محيط زيست، حقوق بشر، سياست خانواده و آزادي هاي جنسي اهميت بيشتري دارد. در جنبه اقتصادي، بر آن نيستند که دولتمردان توان درگيري با نيروهاي محرکه جهاني را دارند. معلوم است که بسياري از اينها از مرزهاي کشور بسي فراتر مي رود. و جاي شگفتي هم نيست اگر فعالان، بخواهند انرژي خود را در گروه هاي فشار خاصي بگذارند چون اينها وعده آن چيزي را مي دهند که دولتمردان سياست راست انديشانه توان انجامش را ندارند.

دموکراسي و دولت فعال چگونه مي توانند به زندگي ادامه دهند در حالي که از زدن مهر خود بر رويدادها بازمانده اند؟ من براي اين پرسش پاسخي دارم. در کشورهاي برخوردار از دموکراسي آنچه لازم است عمق بخشيدن به خود دموکراسي است. من اين روند را دموکراتيزه کردن دموکراسي مي نامم. اما دموکراسي در حال حاضر بايد فرا ملي گردد. نياز به آن داريم که در بالا و پائين سطح کشورها روند دموکراتيزه کردن انجام شود. عصر جهاني شدن، پاسخ هاي جهاني مي طلبد و اين امر هم در حوزه سياست و هم ديگر حوزه ها مصداق دارد. عمق بخشيدن به دموکراسي يک نياز است چون ساز و کار کهن دولت در جامعه اي که مردمش در همان جو اطلاع رساني اي زندگي مي کنند که ساير مردم جهان، کارآيي ندارد. دولت هاي دموکراتيک غربي البته هيچ وقت مخفي کاري کشورهاي کمونيستي يا ساير رژيم هاي تام گرا را نداشته اند، با اين وصف همين کشورها در قلمروهائي دست به مخفي کاري مي زنند. براي نمونه نگاه کنيد به پنهانکاري هاي دولت هاي بريتانيا و آمريکا در دوران جنگ سرد در زمينه آزمايش هاي هسته اي و توليد جنگ افزار هاي هسته اي. نظامهاي دموکراسي غربي هم چنين به بازي قديمي يارگيري سياسي از ميان دوستان و همکلاس ها و معامله هاي پشت پرده دست مي يازند. بارها به بهره گيري از نمادهاي سنتي و شکل هاي سنتي قدرت مي پردازند که اينها در کل چندان دموکراتيک نيست. مجلس لردها در بريتانيا يکي از نمونه هاي بديهي در اين باره است. پابه پاي رنگ باختن سنت، آنچه که زماني مورد احترام بود يک شبه زائد و گاه مضحک جلوه مي کند. اين هم تصادفي نيست که آن همه خبر در باره رسوائي هاي فساد در جهان سياست در چند سال گذشته منتشر شده است. از ژاپن تا آلمان و از فرانسه تا آمريکا و بريتانيا موارد فساد، خبر ساز بوده است. در عين حال من در اين باره ترديد دارم که فساد در دموکراسي ها به نسبت بيشتر باشد. در جامعه اطلاع رساني باز فساد آسان تر به چشم مي خورد و کشف مي شود ضمن اين که حد و مرزهاي آنچه که فساد ناميده مي شود هم تغيير کرده است. براي مثال در بريتانيا شبکه دوستان و همکلاسي ها در گذشته بر سر کار بوده است حتا زماني که حزب هاي چپ متمايل به مرکز در قدرت بوده اند. اين شبکه ها هنوز هم ناپديد نشده اند اما اغلب آنچه که در آن شبکه ها و از راه آنها انجام مي شد امروزه نامشروع قلمداد مي گردد.

 

  ------------------------------------------------------------------------------------

 

دموکراتيزه کردن دموکراسي با توجه به زمينه ها، در هر کشور شکلي به خود مي گيرد که با شکل آن در ساير کشورها تفاوت مي کند. اما کشوري را سراغ نمي کنيد که به قدري در روند ياد شده پيش رفته باشد که از دموکراتيزه کردن، معاف باشد. دموکراتيزه کردن دموکراسي يعني تقسيم کارآمد قدرت، هرچند در بريتانيا اين قدرت در حال حاضر در سطح کشوري به شدت متمرکز است. دموکراتيزه کردن قدرت به معني اقدام هاي کارآمد ضد فساد در همه سطوح است.

 

اين مفهوم در ضمن به معني اصلاحات در قانون اساسي و هرچه بيشتر شفاف کردن امور سياسي است. ما بايد همچنين رويه هاي گزينه دموکراتيک را تجربه کنيم خاصه هنگامي که اين امر درباره روند تصميم گيري درباره مسائل مورد توجه و علاقه شهروندان در زندگي روزمره باشد. هيات هاي منصفه مردمي، يا همه پرسي هاي الکترونيک نمي توانند جاي دموکراسي مبتني بر نمايندگي را بگيرند اما مي توانند مکمل سودمندي براي آن باشند.

 

حزب هاي سياسي همکاري هر چه بيشتر را با گروه هايي که به منظور خاصي ايجاد شده اند ــ مانند طرفداران محيط زيست ــ ادامه مي دهند و اين همکاري در قياس با گذشته به مراتب بيشتر است. بعضي ها جامعه هاي کنوني را جامعه هايي بدون سازمان و از هم گسيخته قلمداد مي کنند در حالي که واقعيت، عکس اين است. مردم هرچه بيشتر از گذشته در گروه ها و انجمن ها متشکل مي شوند. در بريتانيا بيش از پنج برابر کساني که عضو حزب هاي سياسي اند در گروه هاي خود ياري و داوطلبانه کار مي کنند. در ساير کشورها هم کم و بيش وضع بر همين منوال است.

 

گروه هايي که به خاطر پيشبرد تنها يک هدف برپا شده اند در امر مطرح کردن مشکلات و مسائلي که ممکن است در محافل سياسي راست انديش ناديده و ناشنيده بمانند در خط مقدم جبهه اند. آن محافل تنها زماني به آن گونه مسائل مي پردازند که خيلي دير شده است. مي بينيم مدتها پيش از آن که مسئله بيماري جنون گاوي در بريتانيا به بحراني تبديل شود گروه ها و جنبش ها درباره خطر آلوده بودن مواد غذائي دام هشدار داده بودند.

 

دموکراتيزه کردن دموکراسي به تقويت فرهنگ پرتوان مدني نيز وابسته است. اين فرهنگ را بازار نمي تواند توليد کند. مجموعه اي از گروه هاي فشار هم توان ايجاد چنان فرهنگي را ندارند. نبايد آنها را صرفا دو بخش جامعه تلقي کرد: بخش دولتي و بخش بازار، يا به عبارتي، حوزه هاي عمومي و خصوصي. و در حد فاصل اين دو جامعه مدني قرار مي گيرد شامل خانواده و ديگر نهادهاي غير اقتصادي. بناي دموکراسي عاطفي يکي از بخش هاي فرهنگ مدني پيشرو است. جامعه مدني قلمروي است که در آن گرايش هاي دموکراتيک از جمله مداراگري رشد مي کند. حوزه مدني را مي توان با حکومت تقويت کرد و آن نيز شالوده فرهنگي حکومت مي شود.

 

دموکراتيزه کردن دموکراسي تنها به دموکراسي هاي به بلوغ رسيده منحصر نمي شود. حتا در آنجاها که دموکراسي ها ضعيف اند و خوب تغذيه نمي شوند نيز امکان بناي نهادهاي دموکراتيک وجود دارد. براي نمونه، در روسيه که سرمايه داري گانگستري محسوس است و اقتدارگرايي قوي يادگار گذشته با جان سختي به حيات خود ادامه مي دهد جامعه باز و دموکراتيک تر را نمي توان به شيوه از بالا به پائين بنا کرد. بايد آن را از پائين به بالا و از راه زنده کردن فرهنگ مدني بنا نمود. جايگزيني کنترل دولت با بازار ــ ولو بازارها با ثبات تر از آن باشند که اکنون هستند ــ به اين هدف کمکي نمي کند. يک دموکراسي که خوب کار کند، در بهترين حالت خود به يک ميز سه پايه مي ماند. دولت، اقتصاد، و جامعه مدني بايد در حالت موازنه و تعادل باشند. سيطره يکي بر آن دو با پيامدهاي ناميموني همراه خواهد شد. در اتحاد شوروي سابق دولت بر همه حوزه هاي زندگي سيطره داشت. در نتيجه از يک اقتصاد پر توان محروم بود و جامعه مدني هم در واقع وجود خارجي نداشت.

 

نمي توان رسانه ها را از اين موضوع کنار گذاشت و ناديده گرفت. رسانه ها خاصه تلويزيون با دموکراسي رابطه اي دوچندان دارند. از سوئي، همان گونه که گفتم پيدايش جامعه اطلاع رساني جهاني يک نيروي پرتوان استقرار دموکراسي است و از سوي ديگر تلويزيون و ساير رسانه ها در راستاي انهدام فضاي کاملا عمومي گفتمان از راه پرداختن به جزئيات مسائل سياسي و شخصي کردن آنها هستند. از اين گذشته رشد شرکتهاي غول آساي رسانه اي چند مليتي به معني اعمال قدرت دارندگان اين رسانه ها يعني سرمايه داران نامنتخب است.

 

روياروئي با اين قدرت عمدتا در قلمرو صرف اين يا آن کشور نيست. دموکراتيزه کردن دموکراسي هم در سطح يک کشور باقي نمي ماند. سياست دموکراتيک بدان گونه که تاکنون عمل مي کرده اين بوده که در يک جامعه ملي حاکم برخود فعال است و مي تواند اغلب سياستهاي مورد نظر دولت ملي را شکل بدهد. به سخن ديگر شالوده اش بر مفهوم حاکميت ملي است. در حالي که زير تاثير جهاني شدن، حاکميت به يک امر مبهم و گنگ تبديل شده است. کشورها و ملت ها همچنان از قدرت زياد برخوردارند اما در اين قدرت کاستي هاي دموکراتيک در حال پديد آمدن است. ديويد هِلد دانشمند علم سياست مي گويد اين کاستي و فاصله ميان کشورها با آن دسته از نيروهاي جهاني است که بر زندگي شهروندان شان اثر گذار است. مخاطره هاي زيست ــ محيطي، نوسانهاي اقتصاد جهاني، و يا دگرگوني هاي فناوري جهاني، مرزهاي کشوري را حرمت نمي گذارند. از روندهاي دموکراتيک طفره مي روند، و اين همان طور که پيشتر گفتم يکي از دليل هاي افت جاذبه دموکراسي در جاهايي است که به خوبي جا افتاده است.

 

سخن گفتن از دموکراسي فراتر از سطح کشوري، ممکن است بسي غير واقع بينانه جلوه کند چون هر چه باشد اين قبيل انديشه ها در حد گسترده اي در صد سال گذشته مورد گفتگو قرار گرفته است. پس از آن گفتمان ها به جاي آنکه در قرن بيستم يک هماهنگي جهاني به وجود آيد اين قرن شاهد دو جنگ جهاني بود با بيش از صد ميليون کشته.

 

آيا اوضاع و احوال در حال حاضر تغيير کرده است؟ بديهي است کسي نمي تواند با قاطعيت در اين باره سخن بگويد اما من بر اين باور هستم که آري تغيير کرده است. در فصل هاي پيشين کتاب دليل اين باورم را هم گفته ام. کشورهاي جهان به مراتب بيش از صد سال پيش به هم وابسته شده اند و ماهيت جامعه جهاني عوض شده است. روي ديگر سکه هم اين است که ما امروزه با مشکلاتي همانند، منتها در بعدي گسترده تر، مثل مخاطره هاي زيست ــ محيطي رو به روئيم.

 

دموکراسي را چگونه مي توان در سطحي فراتر از کشور تقويت کرد؟ من براي پاسخ اين پرسش هم به سازمان هاي فراملي چشم دوخته ام و هم به سازمان هاي درون ــ کشوري. سازمان ملل متحد به قراري که از نامش بر مي آيد، سازماني از کشورهاست در حال حاضر دست کم اين سازمان حاکميت کشورها را زير سئوال نمي برد منشور آن هم چنان اجازه اي را به سازمان ملل متحد نمي دهد. اتحاديه اروپا مقوله ديگري است. من اتحاديه اروپا را نهادي مي بينم که مي تواند الگوي ساير منطقه هاي جهان گردد. امر مهم درباره اتحاديه اروپا اين نيست که مکان جغرافيائي اش اروپا است، مهم، همانا پيشگامي آن در ايجاد دولت فراملي است. بر خلاف گفته هاي موافقان و مخالفانش، اتحاديه اروپا نه يک دولت فدرالي است و نه يک ابر کشور. صرف اتحاديه اي سست از کشورها هم نيست. کشورهاي عضو اتحاديه، داوطلبانه بخشي از حاکميت شان را واگذار کرده اند تا چنان اتحاديه اي شکل بگيرد.

و حالا بايد بگويم اتحاديه اروپا در شکل خاص دموکراتيک نيست. يک عبارت مشهور در اين زمينه اين است که اتحاديه اروپا اگر خود مي خواست عضو اتحاديه بشود نمي توانست. اتحاديه اروپا خود داراي آن ملاک هاي دموکراتيک نيست که از اعضا انتظارش را دارد. با اين همه در اصول، چيزي که مانع شود روند دموکراتيزه شدن در آن ادامه يابد وجود ندارد و ما بايد فشارمان را در پيشبرد چنان تغييري بگذاريم.

 

وجود اتحاديه اروپا يک اصل ريشه اي دموکراسي را در زمينه نظم جهاني پررنگ مي کند. اين نظام فراملي مي تواند فعالانه به گسترش دموکراسي در کشورها و نيز مابين آنها کمک کند. براي مثال دربارهاي اروپائي دست به يک رشته تصميم گيري ها زده اند که حمايت از حقوق شهروندان که در ساير کشورهاي اروپائي معمول است از جمله آنهاست.

با نگاهي به گوشه و کنار جهان در سال هاي پاياني قرن بيستم مي توانيم نشانه هاي خوش بيني و بدبيني را در سطحي برابر مشاهده کنيم. گسترش دموکراسي يکي از اين موردهاست. دموکراسي از اين بابت به يک گل آسيب پذير مي ماند. به رغم گسترش دموکراسي به نظر مي رسد رژيم هاي سرکوبگر هم کم نيستند. و حقوق بشر به صورتي روزمره در اين يا آن کشور جهان زير پا گذاشته مي شود. در کوزوو صدها هزار نفر از خانه و کاشانه شان رانده شدند با اين دستاويز که حکومت قانون در کار نيست. بد نيست سخني را از يک گزارشگر شاهد ماجرا نقل کنم: «تقريبا نيم ميليون پناهنده در مقدونيه اند. اينها را چگونه بايد تغذيه کرد، کسي نمي داند... به مقدونيه بيائيد. به ياري ما بشتابيد!» اين گزارش در تورنتو ديلي استار به چاپ رسيد. نام گزارشگر را مي خواهيد؟ ارنست همينگوي به تاريخ 20 اکتبر 1922.

 

شايد فکر کنيم بعضي مسائل مهار شدني نيستند و اميدي هم به حل آنها نمي رود. ممکن است به نظر برسد دموکراسي تنها در خاک حاصلخيزي به ثمر مي نشيند سرزميني که مدتها براي اين کشت آماده شده است. در جامعه ها يا منطقه هايي که تاريخ کوتاهي حکومت مبتني بر دموکراسي داشته اند، چنين مي نمايد که دموکراسي ريشه هايي سطحي دارد و به آساني برکنده مي شود. اما شايد هم بشود گفت همه اينها در حال دگرگوني اند. به جاي آنکه دموکراسي را يک گل آسيب پذير بدانيم که به راحتي قابل برکنده شدن است، بهتر است آن را درختي تنومند بدانيم که مي تواند حتا در زميني کاملا باير رشد کند. اگر سخن من درست باشد گسترش دموکراسي منوط مي شود به دگرگوني هاي ساختاري در جامعه جهاني. هيچ دستاوردي بدون توسل به مبارزه حاصل نمي شود. اما پيشبرد دموکراسي در هر سطحي ارزش جنگيدن را دارد امکان برد هم در اين جنگ هست. جهان لگام گسيخته ما به حکومتي کمتر نياز ندارد برعکس به حکومتي گسترده تر نياز دارد و تنها نهادهاي دموکراتيک مي توانند چنان حکومتي را فراهم سازند.

 

                                                                                پايان