شعری از سميرا مرادي

سايت مستقل دانشجويي آشوب / هنر و ادبيات

 

 

 

براي سنديكاي شركت واحد

 

 

تاریخ بی حرارت زندان

را از یاد برده ایم

بس که می شکوفیم

در این جان پریشی بی روح

درخت های خیابان های تهران را

جای میله های سربی می کاریم

و پیش می رانیم

و مدام فکر می کنیم

آن دخترک که بلیت اش بوی نان و پنیر صبحش را می داد

هنوزهفت ونیم به مدرسه می رسد یا نه؟

با فلک که می چرخیم

می دانیم سرگیجه نزدیک است، می آید

این زندگی زهوار دررفته 

نزدیک به سی ساله را

دور سر همه مان می چرخاند

نگهبان است

خود را به خوابی عین هشیاری می زنیم

غذایشان از گلویمان پایین نمی رود.