یادداشتهای یک اعتصاب

 (1)

 

بهمن شفیق

 

یکشنبۀ با شکوه چهارم دی ماه را باید در تاریخ معاصر ایران به ثبت رساند. شکوه این روز فقط در وقوع یک اعتصاب کارگری نبود، در گسستی بود که این روز در تاریخ معاصر ایران ایجاد کرد. تا آن روز این طبقات مسلط بودند که بازیگران صحنه سیاست و فرهنگ و هنر در ایران را شکل می دادند. در ساعات آغازین سحرگاه روز یکشنبه چهارم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار، همزمان با طلوع روز روشن، ستاره ای تازه بر سپهر سیاست در ایران درخشیدن آغاز کرد و فرزندان طبقه کارگر برای نخستین بار در پرتو نورافکن های این صحنه قرار گرفتند. با این روز نسل جدیدی از مبارزان طبقاتی پا به میدان سیاست گذاشت و دوران نوینی از مبارزه طبقاتی آغاز شد. با این روز سیاست در ایران از انحصار دارندگان مال و منال و فرزندان آنان در آمد. پرومتۀ در بند اولین حلقه زنجیر را شکست. این تولد بر همه کارگران خجسته باد.

اهمیت یکشنبۀ اعتصاب بسیار فراتر از خواستها و مطالبات فوری اعتصابیون بود. امواج این اعتصاب دایره بسته ای را در هم شکست که تمام تاریخ معاصر ایران را در چنگال خود گرفته بود. این تاریخ از صد سال پیش به این سو، تاریخ مبارزه ای طبقاتی بود که یک سوی آن هیچگاه به زبان خود سخن نگفت. سرنوشت ایران و مردم ایران را اشرافزاده ها، حجره نشینان تسبیح به دست بازار و آخوندهای جیره خوارشان، چکمه پوشان قپه به دوش و صاحبان سرمایه رقم زدند. حتی مبارزه برای عدالت و آرمانهای انسانی نیز در انحصار فرزندان شورشی و انقلابی همین طبقات قرار داشت. کارگر در این میدان در مقام صحنه پردازی قرار می گرفت که صحنه را برای ظهور آن بازیگران اصلی می چید و عجیب آن که حتی در میان مدافعان کارگران نیز این تقسیم کاری بدیهی بود.

تاریخ طبقه کارگر ایران تاریخی است سراسر مبارزه. از اولین اعتصابات میدانهای نفتی آغاجاری در دوران اولیۀ تکوین سرمایه داری تا کارگران جهان چیت ایران آستانۀ تمدن بزرگ و سرانجام تا کارگران خاتون آباد تمدن اسلامی، خون و آتش جزء جدائی ناپذیر زندگی طبقه ای را تشکیل میداد که فقر و قلاکت وی بنیانهای ثروت جامعه را می ساخت. غل و زنجیر زندان و شلیک گلوله مدافعان نظم همواره در میان فرزندان این طبقه به جستجوی قربانیان جدید خود بود. دهها، صدها و هزاران کارگر در این میان به خاک افتادند تا صدای اعتراض خود به بر خاک افتادن هر روزه میلیونها کارگر را به گوش همه برسانند. با این همه در هیچ دوره ای از این تاریخ کور هیچ کارگری نتوانست از مقام یک کارگر فراتر رفته و در مقام یک مدعی جامعه ظاهر شود. یا شاید این جامعه بود که هیچگاه نخواست بپذیرد که از میان فرزندان فروشندگان نیروی کار نیز رهبرانی برای جامعه می توانند پیدا شوند. سیاست و فرهنگ و هنر حریم طبقات صاحب مال و منال بود و هر درجه از فداکاری و جانفشانی کارگران نیز تغییری در این مؤلفه پایه ای در رابطه بین طبقات وارد نمی کرد.

نقش کارگر و نیروی متحد او حتی در جنبشهای عظیم اجتماعی نیز در آستانه این مرز به پایان می رسید. بسیار بودند اعتصابات و خیزشهایی که هم از نظر ابعاد مشارکت کارگران و هم از نظر میزان فداکاری و حدت نبرد، چه بسا به مراتب از اعتصاب واحد عظیم تر بودند. اما چه در جنبش ضد استعماری و ضد استبدادی دهه سی و چه در انقلاب همگانی بهمن 57، کارگران که ستون فقرات این جنبشها را تشکیل می دادند، در تعیین سرنوشت آنها نقشی نداشتند. آنگاه که صدها هزار کارگر در شورای متحد مرکزی متشکل بودند، در رأس آنان باز هم فرزندان طبقات دارا، روستا ها و کامبخش ها و کیانوری ها، قرار داشتند و آنگاه نیز که نفتگران شریانهای حیاتی اقتصاد دیوانسالاران سلطنتی را به دست گرفته و ناقوس مرگ رژیم سرلشگران و سپهبدان را نواختند، باز هم این بازرگانها و رفسنجانی ها و خمینی ها بودند که به نیابت از کارگران در مقام تصمیم گیرندگان مقدرات جامعه می نشستند. در تمام خیزشهای اجتماعی بزرگ صد سال اخیر، طبقه کارگر ایران در مقام دفاع از جنبشهای ترقیخواهانه اجتماعی از هیچ تلاشی خودداری نکرد و در عین حال هیچگاه این فرصت را نیافت که خود به هدایت کننده این جنبشها بدل شده و حتی حرف آخر درباره سرنوشت خود را بزند. قدرت طبقاتی کارگران هیچگاه به ظهور رهبران قدرتمند کارگران در جامعه نینجامید.

تاریخ معاصر ایران در هیچ مقطعی فرصت ظهور در صفوف مقدم جبهه های پیکار سیاسی و اجتماعی را به فداکارترین و پیگیرترین مبارزان طبقه کارگر نداد. گمنامی و انزوا بهترین سرنوشتی بود که در انتظار این مبارزان بود. در یکشنبۀ چهارم دی ماه این حلقۀ بسته دریده شد. آنچه که تاریخ با سماجت تمام از مرتضی حجازی ها و علی امیدها و محمد دهگان ها و یوسف افتخاری ها و دهها و صدها رهبر شایسته کارگران دریغ کرده بود، در لحظه ای باشکوه نصیب اصانلوها و مددی ها و حیات غیبی ها و ترابیان ها شد. جامعه با ناباوری نبردی را مشاهده می کرد که در یک سوی آن "سرداران" سیاه "سپاه" نظم قرار گرفته و سرداران رشید یک سوی دیگر آن را فرزندان طبقه کارگر تشکیل میدادند. اینها دیگر کارگران گمنام به خون کشیده خاتون آباد نبودند، کارگران مبارز اما گمنام صدها و هزاران کارگاه کوچک و بزرگ درگیر در پیکاری فرسایشی برای حقوق عقب مانده ماهها رنج و مرارت نبودند، چهره های درخشان قلب سیاست ایران بودند. گویی تجسم آمال و آرزوهای همۀ این کارگران گمنام در هیبت کارگران واحد به نیرو تبدیل شده بود. روزها و هفته های آینده کورۀ آزمایشی سنگین برای این بازیگران نو خواهد بود. در این نبرد به تدبیر و قاطعیت و انعطافی به مراتب بیش از تاکنون نیاز خواهد بود. امید که حصر اصانلو شایستگی رهبران اعتصاب را دوچندان کند. جامعه به این رهبران نوین کارگران چشم دوخته است. شاید آنها بتوانند پیروز و سربلند میدان این نبرد را ترک کنند، شاید هم نتوانند. فرجام نبرد کنونی اما تغییری در این واقعیت نمی دهد که طبقه کارگر ایران در هیات کارگران واحد به فرازی نو در پهنه مبارزه دست یافته است. جنگ از این پس در سطحی فراتر ادامه خواهد یافت.

با یکشنبۀ اعتصاب، تنها تاریخ طبقه کارگر ایران ورق نخورد، دریچه ای به سوی دورانی نوین برای کل جامعه باز شد.

درود بر همت و پایداری کارگران واحد.

 

دی 1384 / ژانویه 2006

 

 

یادداشتهای یک اعتصاب

 (2)

 

بهمن شفیق

 

"برای این که انقلاب ملتی و رهائی طبقه ای از جامعه بورژوایی بر هم منطبق شوند، برای این که رسته ای به مثابه رسته تمام جامعه تلقی گردد، می بایست برعکس تمام نارسائی های جامعه در طبقه دیگری متمرکز و رسته معین دیگری به مثابه رستۀ عمومی انزجار و تجسم محدودیت همگانی باشد، می بایست عرصۀ ویژه ای از جامعه به مثابه عرصۀ آشکار جنایت تلقی شود به گونه ای که رهائی از این عرصه به مثابه رهائی همگانی نمودار گردد. برای این که رسته ای به بهترین وجهی رسته رهائی باشد، باید رستۀ دیگری برعکس رستۀ آشکار ستمگری باشد."

مارکس، نقد فلسفه حق هگل

 

آنچه در روز یکشنبۀ اعتصاب واقع شد، یک انقلاب نبود. تنها یک اعتصاب بود. حتی یک اعتصاب همگانی نبود، اعتصاب بخش کوچکی از طبقه کارگر ایران بود. با این حال همین اعتصاب نطفه های رابطه ای را نشان داد که روند تحول آینده جامعه ایران را رقم خواهد زد. در این روز در تهران نفرت عمومی به سیادت رژیم قداره و چماق، رژیم فساد و جنایت با سمپاتی عمومی نسبت به کارگران مبارز واحد همراه شد. در این روز جامعه یک گام به سمت خلاصی از یأس و افسردگی و دست یافتن به امیدی تازه برداشت. چرا؟

اعتصاب واحد در سحرگاه روز یکشنبه به وقوع پیوست. زمان وقوع اعتصاب را اما تنها از تاریخ تقویمی آن نمی توان تشخیص داد. این تاریخ تقویمی عددی بیش نیست. تاریخ واقعی اعتصاب را باید شناخت تا قادر به درک آن شد که چه چیز این اعتصاب را از همه تحولات دو دهه اخیر در جنبش کارگری ایران متمایز می کند. اعتصاب واحد به لحاظ تأثیر بر حیات اجتماعی به اعتصاب نفتگران در دورۀ انقلاب شباهت داشت. این اعتصاب امید را در دل های سرکوب شدگان برانگیخت. نفس اعتصاب کردن برای برانگیختن چنین امیدی کافی نیست. حتی نقش ویژۀ کارگران واحد در تنظیم ضرباهنگ زندگی روزمره در تهران بزرگ نیز نمی تواند برانگیختن این رابطۀ ویژه را توضیح دهد. چنین تحولاتی زادۀ شرایطی ویژه اند.

 کارگران شرکت واحد هشیارند. امروز دیگر کسی نمی تواند در این تردید کند. با این همه این تنها دلیل و یا حتی مهم ترین دلیل اهمیت اعتصاب آنان نیست. اعتصاب واحد در شرایطی خود ویژه به وقوع می پیوست. شرایطی که همه زمینه ها را برای عروج جنبش طبقه کارگر فراهم کرده بود.

اعلام تشکیل سندیکای واحد مصادف بود با مبارزات انتخاباتی نهمین دور ریاست جمهوری و خود این انتخابات نیز نقطه پایانی دور کاملی از مبارزات سیاسی و اجتماعی در ایران را تشکیل می داد. در این دور کامل که بیش از دو دهه به درازا کشید جنبشهای اجتماعی متفاوتی پا به میدان گذاشتند و هر یک از آنها فرصت یافتند در صحنه ای که بر ویرانه های انقلاب 57 چیده شده بود خود را به معرض قضاوت جامعه بگذارند.

سرکوب انقلاب 57 چندان به درازا نکشید، اما برای درهم شکستن ایده تداوم انقلاب 57 زمانی درازتر و به تحولاتی بیش از سرکوب خشن نیاز بود. سقوط دیوار برلین برای جامعه ایران نیز سر آغاز گسست از دوران انقلاب 57 بود. عمر بازیگران این دوران به سر می رسید. دوران جدید دیگر تداوم سادۀ دوران انقلاب 57 نبود و انقلاب نیز دیگر نمی توانست تکامل آن انقلاب باشد. به این ترتیب همۀ آن جنبشهای اجتماعی این دوران یکی پس از دیگری به حاشیه های صحنه تحولات اجتماعی رانده شدند. دوران ضدامپریالیستی به پایان رسیده بود و همه روایتهای آن، از روایت ضدانقلابی خط امامی تا روایت انقلابی چپ دیگر به دوران گذشته تعلق داشتند. این تحولی برگشت ناپذیر بود. تحولی بود که همۀ ابعاد حیات اجتماعی، از سیاست تا فرهنگ و اخلاقیات را در بر می گرفت. روح عدالتخواهی ضد امپریالیستی و برابری طلبانه و همراه آن همۀ روایتهای انقلابی و ضد انقلابی اش کنار رفت و جای خود را در گام اول به مصلحت گرایی سودجویانه ای داد که بنیان تحولات فکری و سیاسی دهه دوم را رقم زد. دهۀ معروف به سازندگی. تقدیس بازار و نفع خصوصی همگانی شد و پرستش پول به جای پرستش آرمانها و ایده ها نشست. ولایت به طور صوری در دست نمایندگان آسمان ماند، به طور واقعی اما به پول، این خدای جهان سرمایه داری، واگذار شد. کوسۀ هفت خط سیاست و جنایت، این تجسم روحانی پول، به نام سردار این دوران، "سردار سازندگی"، زمام امور را در دست گرفت.  بسیجی جانباز به وارد کنندۀ محصولات و چپی نادم به "بیزنس من" تبدیل شد، چه در درون و چه در بیرون مرزها. پرستش گوساله طلائی در میان قوم ایرانی نیز جای ده فرمان را گرفت. برای بازماندگان دوران ده فرمان راهی به جز خانه نشینی نماند.

اما پول، این روح زمان، نمی تواند جای پایه های مادی زندگی را بگیرد. بر روح نمی توان چیزی پایدار بنا کرد. جامعۀ توهم زدائی شده به مشروعیتی تازه نیاز داشت، به قراردادی نو. "آزادی" اسم رمز این مشروعیت تازه بود و چنین شد که دهۀ سوم در ایران پس از انقلاب به دهۀ لیبرالیسم تبدیل شد. دو قرن پس از آدام اسمیت و جان استوارت میل طبقۀ متوسط در ایران به کشف لیبرالیسم نائل می آمد. قصیده سرائی در مدح تساهل، تعامل و "تمرین دمکراسی" به سرگرمی دسته جمعی نخبگان فکری جامعه تبدیل و جدال اجتماعی بر فمینیسم و مدرنیسم از یک سو و پدرسالاری و سنت از سوی دیگر متمرکز شد. بخت بد لیبرالیسم رو به عروج ایرانی در آن بود که این لیبرالیسم بر زمینه ای ظهور می کرد که بستر اصلی لیبرالیسم در مهد اصلی آن با بحران مواجه بود. مدرنیسم در غرب به پست مدرنیسم بدل شده و لیبرالیسم غربی دیگر نه به میل و راولز و آیزایا برلین، بل به پوپر و هایک و فریدمن اقتدا میکرد و فوکو و دریدا جای سارتر و هابرماس را گرفته بود. اینچنین بود که لیبرالیسم ایرانی و همۀ کنکاشهایش بر این که "ما چگونه ما شدیم" و "ما و مدرنیت" در ریاست جمهوری یک آخوند فیلسوف مآب و تولد "ان جی او" ها نقطۀ اوج خود را یافت. از "جامعه مدنی"، مدینۀالنبی درآمد. این لیبرالیسم عقیم نمی توانست به کلوبهای انقلابی ژاکوبن ها و به دائره المعارف روشنگری دست یابد. نه در قامت ولتر و روسو و روبسپیر، بل در حجاریان و گنجی شهادت طلب نمایندگان رادیکال خود را یافت. روشنگری ایرانی جنبش اصلاح طلبی را به دنیا آورد. کوه موش زائید.

به این ترتیب دوران زوال لیبرالیسم ایرانی از همان آغاز دوران تکوین اش شروع شده بود. سازش با ولایت آسمان تنها راه برقراری حکومتی زمینی برای این لیبرالیسم بود و این راه نیز سرابی بیش نبود. و در بر همان پاشنه می چرخید. شمشیر در دست همانانی ماند که بود و آزادگان همچنان طعمۀ چنگال مرگ. رشتۀ سرخ سلطانپور ها و توماج ها در خون گرانمایۀ پوینده ها و مختاری ها تداوم یافت. جانشان و یاد عزیزشان همواره گرامی باد.

در جبن لیبرالیسم ایرانی همان بس که این موجود ناقص الخلقه حتی شهامت صیانت جان و امنیت مبارزان پر شور صفوف خود را نیز نداشت. تلخی این تجربه را پیش و بیش از همه باید دانشجویان پرشوری بر تن حس می کردند که بیباک و بی محابا برای تبدیل این لیبرالیسم جبون به دمکراتیسمی پیگیر به میدان آمدند. چه توهمی و باز هم چه بهای سنگینی. تلاش پایدارانه این مبارزان پر شور نیز سرنوشتی جز غل و زنجیر و فراموشی نداشت. اما هنگامی که گنجی نیز به این سرنوشت دچار شد و لیبرالیسم جبون ایرانی خود به محاکمۀ "افراط گرائی" او نشست، آخرین میخ بر تابوت مشروعیت خود این لیبرالیسم کوبیده شد.

زوال جنبش اصلاح طلبی اما زوال معنوی کل جامعه مدنی نیز بود. زوال روشنگری ناتوان ایرانی ابتذال هر چه بیشتر صحنه سیاست و فرهنگ در ایران را به دنبال داشت. تراژدی به کمدی تبدیل می شد و میان پرده ای برای مزاح تماشاچیان فراهم می شد. در هر گوشۀ بازار مکارۀ سیاست ایران پیامبری دروغین بر چهارپایه ای دیجیتال قرار گرفت و نوید روز رستاخیز نهائی و عروج خود سر داد. اگر جمهوری اسلام قائم به مقام رهبری است، پس چرا اپوزیسیون این جمهوری نتواند قائم به مقام رهبران باشد؟ این چنین شد که پیامبران دروغین خوشبختی از هر گوشه سر بر آوردند و وعدۀ فرود با هواپیما و کوبیدن میخ خود در میدانهای مرکزی شهر سر دادند. رقابت بر سر کسب اعتبار و محبوبیت در میان بخشی از اپوزیسیون به رقابتی بر سر کسب سهم بیشتر از بودجۀ کنگرۀ آمریکا بدل گردید. برای فرزندان طبقۀ متوسط سالها بود که گشت و گذار تفننی شان به میدان سیاست به پایان رسیده بود و چات روم های اروتیک اینترنت جای آن را گرفته بود. در چنین فضائی بود که انتخابات نهم ریاست جمهور اسلام برگزار می شد. حقیقتا چه چیز می توانست برای مردم دربند مایۀ امید باشد؟ هیچ و مطلقا هیچ.

از میان تمام تحولات دوران پس از انقلاب همان نیرویی دوباره سر برآورده بود که به حکم منطق تاریخ و به حکم تحول عینی جامعه می بایست مدتها قبل به گور سپرده می شد. اسلام انقلابی بر ویرانه ای که خود ایجاد کرده بود جغد شومی را که سالها در خفا پرورده بود از لبادۀ خونین خویش بیرون کشید و با به سخره گرفتن جامعه ای در حال رنج به جشن گرفتن تولدی دوباره برخاست. ماههای انتخابات گویی مروری کوتاه و سریع بر تمام تاریخ جمهوری اسلامی بود. از نخست وزیر خط امامی دوران جنگ نامقدس تا سرداران بازنشسته جنگ و سازندگی تا اصلاح طلبی جبون، تمام گذشتۀ جمهور اسلام، همه و همه در یک نمایش کوتاه بر صحنه ظاهر شدند تا راه را برای آیندۀ این جمهور باز کنند. وهمگان مات ومبهوت بر جا ماندند، هنگامی که دریافتند که این آینده همان گذشته است. آنهم بدترین و سیاهترین زوایای آن. بر قلب جامعه شوک وارد آمد.

اما موش کور تاریخ نقب خود را زده بود و انتقام تاریخ سخت ترین انتقامهاست. در تمام دوران ملالت و مرارت آور نمایش جنبشهای اجتماعی بر صحنۀ سیاست ایران کسی را غم آن نبود که پشت این صحنه چه می گذرد و چه کسانی بار سنگین و کمر شکن این تراژدی-کمدی اجتماعی را بر شانه های خود حمل می کنند. این کسان اما بودند. خاموش اما پر کار. غوغا و تلاطم در پهنۀ سیاست ایران ضیافتی بود متکی بر کار کارگران و برای به تاراج بردن هستی آنان. از برکت سر شمشیر اسلام سکوت مرگ بر کارخانه ها حاکم شد و کار بی دغدغۀ غارت دسترنج کارگران بدون لحظه ای توقف ادامه یافت. صاحبان کهنه و نو سرمایه بر بستر نظم سیاه حکومت آسمان بر مراکز تولید به کار مقدس انباشت پرداختند. در ژرفنای جامعه انباشت ثروت در یک قطب و فلاکت در قطب دیگر شتابی بی سابقه به خود گرفت. در تمام فراز و نشیبهای بیست و پنج ساله، این تنها مؤلفۀ ثابت تحولات اجتماعی بود. در جنگ نامقدس صلیبی برای صدور اسلام و به نام این جنگ کارگران محکوم به کار بیشتر با مزد کمتر شدند و هنگام سازندگی باز هم این کارگران بودند که بهای سنگین این سازندگی را پرداختند. آنگاه نیز که سرمایه هوس راه یابی به بازارهای جهانی کرد، باز هم این کارگران بودند که باید به نام منافع ملی از منفعت خود گذشت می کردند. اگر صحنه سیاست برای صاحبان سرمایه عرصۀ خطر بود، در مقابل پهنۀ اقتصاد چندان از بهشت برین کم نداشت. جویبارهای عسل و شیر را هم که در چهاردیواری کاخهای موسوم به خانه می شد ساخت. به یمن سرکوب انقلاب و به میمنت سیاست اسلامی افزایش جمعیت، آنچه فراوان بود، نیروی کار و آنچه ارزان بود باز هم نیروی کار. حال اگر جسم و جان طبقه ای به تباهی می رفت چه باک. زنده باد ارتش ذخیرۀ بیکاران.

از همان هنگام که ناصر توفیقیان کارگر بیکار در بهار انقلاب در اصفهان به ضرب گلوله مزدوران اسلام از پا در آمد، باید مشخص می شد که چه خوابی برای کارگران دیده اند. از سرکوب بزرگ شصت به بعد، دیگر این سرنوشت هر اعتراض کارگری بود. تنها آینده می تواند ابعاد این سلاخی پنهان زیر چتر اختناق را روشن کند. سرنوشت مردم به جان آمدۀ اکبر آباد را اما همه میدانند و سرنوشت نفتگران اعتصابی و خاتون آبادی ها را. و هر بار کشتار گویا هشداری به هشیار ترین فرزندان طبقه بود که این امر را درایتی بیشتر می باید. و چنین شد که واحد در شرایطی دیگر سر برآورد و به شکلی دیگر.

آنگاه که بحران در سیاست، به بحران در اخلاقیات و به بحران در ایدئولوژی تبدیل شد. جامعه با بن بست مواجه شد و در بن بستها است که راههای جدید باز می شوند. جمهوری اسلام در بحبوحۀ انتخابات به ماری می ماند در حال پوست کندن. و درست در متن این پوست کندن بود که ققنوس از دل خاکستر سر برآورد. درست در زمانی که جغد شوم مهرورزی به سر دادن نالۀ شهادت می پرداخت، آواز خوش ققنوس بلند شد. حال این جامعه است که باید قضاوت کند: آینده به کدام یک تعلق دارد؟

تجسم مرگ و شهادت طلبی در هیات دولت مهرورزی رویاروی تجسم زندگی و عشق به زندگی در هیات کارگران واحد و سندیکایشان قرار گرفته است. آنچه این جنبش را از تمام جنبشهای تاکنونی متمایز می کند در آن است که همۀ آن جنبشها در اعتراض به ستمی ویژه به جنگ برخاستند. صدای کارگران واحد اما صدای طبقه ای است که نه به ستمگری ویژه ای، بل به پیش فرض ستمگری معترض است. این صدای رسای پرولتاریای ایران است. صدایی است که در حلقوم میلیونها کارگر به بغض بدل شده بود و اینک از حنجرۀ رسای کارگران واحد به جهانیان اعلام می شود. راز قدرت کارگران واحد در این است.  آنها دادخواهی حقی را کرده اند که از جامعه ای سلب شده است: حق زندگی.

ممکن است کارگران واحد پیروز شوند. این نیز ممکن است که پیروز نشوند. با اعلام جنگ برای حق زندگی از سوی آنان اما جامعه وارد دوران نوینی شده است. این پیروزی تاکنونی و این افتخار را هیچ کس نمی تواند از طبقۀ کارگر ایران بگیرد.

 

ایمان بیاوریم به آغاز فصلی نو.

 

دی 84- ژانویه 2006