ماهرخ كسمائى (مينويى)

                                از پیشگامان جنبش کمونیستی و فمینیستی ایران

به مناسبت ٨ مارس روز جهانی زن و سی و یکمین سالگرد درگذشت ماهرخ مینوئی (اول فروردین ١٣٥٤)

                                 مهناز متين، ناصر مهاجر

 

 

 

مى دانيم نخستين شهر ايران كه در آن مراسم ٨ مارس برگذار می‌شود، رشت است. نيز مى دانيم كه اين مراسم را جمعيت سعادت نسوان برگذار می‌كند. به دقت و درستى اما نمی‌دانيم اين جمعيت چگونه برپا می‌شود. در اين كه شمارى از اعضاى انجمن فرهنگ رشت در شكل دهى اين جمعيت نقش دارند، ترديد نيست‌(١). در اين كه  انجمن فرهنگ به دست كمونيست هاى گيلك اداره می‌شود هم ترديد نيست‌(٢). اما كم و كيف مناسبات ميان فرقه كامونيست ايران -‌‌ كه در ٣٠ خرداد ١٢٩٩ پا به وجود مى نهد- با انجمن فرهنگ رشت، از مسائل مورد مناقشه است. نيز پيوند ميان انجمن فرهنگ با جمعيت سعادت نسوان (٣). به يقين هم نمى دانيم  انجمن سعادت نسوان چه سال بيناد گذاشته شده. تاريخ‌هاى گوناگونی به دست داده شده: ١٣٠٠، ١٣٠١ و ١٣٠٢ (٤). به احتمال قريب به يقين اما جمعيت در سال ١٣٠٠ بنيان گرفته؛ پس از درهم شكسته شدن جنبش جنگل، برافتادن جمهورى گيلان و باز پس گرفتن قدرت از سوى حكومت مركزى‌(٥). اين را نيز به يقين مى دانيم كه بنيانگذاران جمعيت سعادت نسوان، زنان جوان سنت شكن و سركشى هستند كه آزادى سال هاى ١٣٠٠-١٢٩٩ را زيسته‌اند، از انقلاب نيرو گرفته‌اند تا موقعيت زن را دگرگون كنند: پا بيرون گذاشتن از اندرونی‌ها؛ بگذشتن از ورود ممنوع ها و شركت كردن در همه‌ى قلمروهاى زندگى جامعه. شكوائيه يكى از آن نسل در اوج انقلاب گیلان و قدرت دوگانه‌ی موجود و پاسخ ايران سرخ به اين شكوائيه گوياست:

«‌مدتىست كه آفتاب انقلاب در نقاط گيلان درخشان شده، تمام توجهات رفقاى انقلابى ما فقط به حال زارعين و رنجبران است و در عالم انصاف بايد همين طور هم باشد. اما حالت ما بدبختان هم جالب دقت و محل توجه است. زيرا اولا" اين كه از كثرت استبداد تاكنون ما در ورطه جهالت بازمانده مثل بهائم امرار حيات نموده و ابدا" از اوضاع دنيا و تربيت اطفال خودمان مسبوق نشده‌ايم. حال آن كه طلب علم بما فريضه است و علاوه هرگاه مادران تربيت شده نباشند، اطفال خودشان را هم نمى توانند تربيت نمايند. ملل متمدنه عالم از همه كار اقدام به تربيت زنان متوجه هستند. زيرا بنا به اصول فن تربيه هشت سال اطفال بايد در ظل مادران تربيت يابند. متأسفانه تاكنون حالت ما مورد توجه نگشته. حالا كه آفتاب انقلاب درخشان گشته بازهم حالت ما چنان چه لازم است قابل توجه نيست. زيرا نه ما تشكيلات داريم، نه مبلغ داريم تا خواهران غافل ما را آگاه كننده است. و جاى تاسف و سوزش اين است كه هنگام نطق در سبزه ميدان، ما با يك شوق مفرط به شنيدن سخنهاى ناطقين حاضر مىباشيم، او را هم مانع می‌شوند. اين است كه اين كمينه با يك التهاب درونى می‌گويد كه ما طايفه نسوان ايران كى وقت در جرگه انسانها خواهيم شد؟ چقدر حالت ما بدبختان مايه اسف است. شب و روز مثل محبوسها  بايد در خانه بنشينيم و اگر براى رفع غم و محنت به تفرج رويم يا اين كه به شنيدن سخنهاى ناطقين محترم حاضر شويم، او را هم مانع می‌شوند. اين است به نام انسانيت از رفقاى انقلابى تقاضا می‌نمايم كه ما را هم در جرگه انسانهاى حبه حساب نمايند»(٦).

و اينك پاسخى كه از "طرف اداره" ايران سرخ به آن "كمينه...." داده شد:

«حقيقتا" در ايران جز فرقه زارعين و رنجبران، طايفه ديگرى هستند كه آنها هم مظلومترين مظلومين دنيا است، آنها طايفهى نسوان ايرانی‌ست كه تمام تمام از حقوق انسانيت بازماندهاند. البته انقلابيون بايد بدانند كه فرزندان انقلابى وقتى در ايران كثرت يابد كه مادران ما تربيت شده باشند و با روح انقلاب اولاد خود را تربيت نمايند. ما احساسات عاليه اين خواهر محترم را تقديس نموده و از حكومت حاضره هم منتظريم كه درباره آنها توجهات كامل نمايد.

و ضمنا خواهر مزبور اشاره داده كه هنگام نطق، ايشان را از شنيدن نطقها مانع می‌شوند. عقيده ما اين است كه مقامات مربوطه در اين خصوص حكمى ندادهاند و اين مسئله سهوا" شده و محض اين كه بعدا" سوء رفتار نشود بهتر است كه به افراد نظميه و مستحفظين اعلام شود كه هنگام نطق مزاحم حال نسوان نباشند» (٧).

 

با اين گونه دادخواست‌ها، شكوائیه‌ها و پيگيری‌ها بود كه زنان گيلان از حالت "محبوس ها" درآمدند، حق شركت در گردهم آئی‌هاى سياسى را - كه بيشتر در ميدان مركزى شهر، سبزه ميدان، برگذار می‌شد- به دست آوردند و نيز حق حضور در فضاهاى اجتماعى ممنوعه را.   

         

                                                                       (٢)

   

هدف جمعيت سعادت نسوان «‌ آشنا كردن زنان با مسائل روز، حركت دادن زنان به سوى مسائل اجتماعى، مبارزه با فقر فرهنگى و اجتماعى، پرورش استعدادهاى نهفته و آموزش بهداشت...» بود(٨).  براى رسيدن به اين هدف، مدرسه سعادت نسوان بنيان گذاشته شد؛ به پيشگامى روشنك نوع دوست. اعضاى جمعيت كه همه دختران و زنان تحصيل كرده بودند، آموزگاران مدرسه شدند كه در سبزه ميدان واقع بود. شب‌ها در مدرسه، كلاس‌هاى اكابر زنان داير بود. خياطى و گل‌دوزى هم آموزش داده می‌شد؛ به همت خانم نشاط الدوله، مدير مدرسه ى دوشيزگان رشت‌(٩).

گام دوم، به وجود آوردن يك گروه تئاتر بود. تا جايى كه مى دانيم، اين از نخستين کوشش‌هائی‌ست که برای تأسیس يك گروه تئاتر زنانه در ايران صورت گرفته و باز شدن پاى زن به صحنه‌ی نمایش. اين گروه تئاتر، هم وسيله‌اى كارا براى ارتقاء آگاهى زنان بود و هم كمكى به تأمين هزينه‌ى جمعيت. نمايش‌هاى اين گروه تئاتر، برخى آثار به اصطلاح  آداپته شده‌ى مولير، راسين، ويكتور هوگو و اوژن لابيشى است كه دست‌اندركاران انجمن فرهنگ، كسانى چون حسن ناصر و كريم كشاورز به فارسى بازمى گرداندند و توسط انجمن به اجراء می‌گذاشتند(١٠).  تك و توك نمايش‌نامه‌هاى ايرانى هم به روى صحنه برده می‌‌شد. كارگردان نمايشنامه‌ها، آقا دايى نمايشى، نام واقعی‌اش محمد حسين بود. او که در اصل تبريزى و از مشروطه خواهانى بود كه «‌از آغاز نهضت مشروطيت وارد كار تئاتر شد»(١١) به مناسبت خدمات چند ساله‌اش در تائتر نام خانوادگی‌اش را نمايشى گذاشت و بنا به اظهار خودش به اين نام "مفت خر گشت‌"(١٢). بازيگران گروه تئاترال سعادت نسوان، جملگى زنان و دختران جوان جمعيت بودند كه پيشينه‌اى در اين رشته‌ی هنر نداشتند و آماتور به صحنه می‌آمدند. «نقش مردها را زن‌ها بازى مى‌كردند و تماشاگران‌شان فقط زن‌ها بودند». درست به همان ترتيب كه مردهاى گروه تئاتر انجمن فرهنگ- و ساير گروه‌هاى تئاتر ايران-  نقش زن‌ها را بازى مى‌كردند(١٣). همين جا بايد از جمعيت ديگرى به نام جمعيت معارف پژوهان نسوان ياد كنيم كه در سال ١٣٠٢ بنيان گرفت و نمايشنامه‌هاى زيادى براى زنان به اجراء گذاشت؛ از جمله نمایش عروسى يا دختر فروشى  كه متن آن تا كنون پيدا نشده اما يقين است كه آن را «در پنج پرده در سالون الوش بيك  به تماشا گذاشتند. نمايشنامه، كاملا" ايرانى و بيان كننده سرگذشت تلخ دختران ايران بود كه حق نداشتند در انتخاب شوى خود اظهار عقيده كنند»(١٤).

به موازات سازماندهى برنامه‌هاى تئاتر، جمعيت سعادت نسوان به تدارك انتشار مجله‌اى زنانه پرداخت و در ١٥ مهر ١٣٠٦ موفق به انتشار اولين شماره پيك سعادت نسوان شد؛ به صاحب امتيازى روشنك نوع دوست(١٥). مجله كه «با چاپ سربى... طبع گرديده  و با قطع كوچك»، هر دو ماه یک بار منتشر می‌شد(١٦)؛ «‌محل اداره: رشت، سبزه ميدان، مدرسه سعادت نسوان»(١٧). نگاهى به فهرست نخستين شماره‌ی پيك سعادت نسوان، فضاى كلى مجله را به دست مى‌دهد: بيان مقصود (روشنك نوع دوست)، موفقيت ما (پيك سعادت)، به پاس روح مادر (دكتر آقاخان)، به دختران وطن (شعر) م-جودى، ناله يك زن (فخرعظمى ارغوان)، علت تيره روزى (اشرف قائم مقامى)، زن در جامعه‌ی ما (م.جودى)، به نام وطن (س. محصص) (١٨).

شايان توجه است كه بيشتر دست اندركاران اين نشريه نيز بازيگران گروه تئاترال، آموزگاران مدرسه سعادت نسوان و اعضاى جمعيت سعادت نسوان بودند. از آن میان، اين‌ها را می‌شناسيم: 

فرانك آبتين، قدس اعظم ابراهيمى، خديجه توكلى، فهيمه حقيقى، شوكت روستا، قيصر سيف، شوكت شريفى، دولت شهرستانى، زهرا شكورى، سكينه شبرنگ، جميله صديقى كسمايى، پرماس كسمايى، سرور مختارى، ماهرخ كسمايى مينويى، پرى رخ نويدى كسمايى، فرخنده نويدى كسمايى، ايران دخت نويدى كسمايى(١٩).

پُرشمارى اهالى كسما در جمعيت سعادت نسوان البته بى دليل نيست. اين روستاى نزديك به شهر رشت، مركز جنگلى‌ها و از مقرهای فرماندهى كمونيست‌ها بود. بيشتر اعضاى جمعيت همسر، خواهر و خويش مردان كمونيستى بودند كه از اين روستا جنبش را هدایت می‌کردند. اين زنان خود را كمونيست می‌دانستند و بسياری‌شان عضو حزب كمونيست ايران بودند. كه‌ها؟

على كُبارى از اعضاى هيئت مديره‌ی جمعيت فرهنگ كه در سال ١٣٠١ به عضويت حزب كمونيست ايران درآمد در خاطراتش مى‌نويسد: «در حزب چند نفر زن هم عضويت داشتند»(٢٠). او نام اين چند نفر را به ميان نمی‌آورد. يادمانده‌هاى آرداشس (اردشير) آوانسيان در باره‌ى زنان كموينست، اندكى روشن تر است: «... ما يازده زن عضو حزب داشتيم. آنان بسيار فعال بودند و گروه تئاترال داشتند... در برخى مدارس ملى، آن‌ها معلم بوده و كارهاى اجتماعى نيز انجام می‌دادند. در ميان اين بانوان، به ويژه جميله خانم صديقى و فروهيد شريفى زياد فعال بودند»‌(٢١). از سرنوشت جميله صديقى و شوکت (فروهيد) شريفى- كه با على كبارى پيوند زناشويى مىبندد- آگاهيم و مىدانيم اين دو زن،  تنها زنان بازمانده‌ى فرقه‌ی كامونيستاند كه پس از شهريور ١٣٢٠ و پيدايش حزب توده به اين حزب مى پيوندند و تا پايان عمر با آن مى‌ماندند. به همین دلیل هم شايد آرداشس آوانسيان، كسى كه تا به آخر سرسپرده‌ی حزب ماند، تنها از این دو زن ياد می‌کند، از "زياد فعال بودن"شان می‌گوید و دیگران را از ‌یاد می‌برد!

ايران دخت ابراهيمى در مقاله اش انقلاب كبير سوسياليستى اكتبر و نهضت آزادى زنان، از سكينه شبرنگ، شوكت روستا، روشنک نوع دوست و اورانوس پادياب نام مىبرد؛ نه به عنوان اعضاى فرقه‌ی كامونيست ايران، كه به عنوان "موسسين جمعيت" سعادت نسوان (٢٢). نسبت به درستى اين ادعا آگاهى نداريم. اما مى دانيم كه شوكت روستا، سكينه شبرنگ، ماه آفريد حسابى، فرانک آبتين هم عضو حزب كمونيست ايران بودند؛ نيز ماهرخ مينويى كسمايى كه به تصادف او را بازیافته‌ایم.       

 

                                                                           (٣)

 

نام شناسنامه اى اش زهرا بود. روزى از روزهاى سال ١٢٨٠يا ١٢٨١ به دنيا چشم گشود؛ در روستاى كسما و در خانواده‌اى مالك، متجدد، دانش دوست و آزادىخواه كه بيشتر سال را در رشت مى زيست. پدرش عبدالحسين كسمايى  از مبارزين صدر مشروطيت بود كه سه سالى را ناچار دور از يار و ديار سپرى كرد؛ به زندگى مخفى در مشهد. در همين دوره، مادرش مريم، بار سفر بست و با زهرای چند ماهه، نزد برادرى رفت كه در نجف طلبه بود. ٥ سالی، مادر و زهرا میان رشت و نجف در رفت و آمد بودند. این برادر پس از ٢٧ سال يزدان شناسى و قرآن پژوهى، به الحاد رسید و خدا ناباور به ايران بازگشت. پیش ازاو، دو برادر ديگرش به رشت بازگشته بودند كه يكىشان در بيروت پزشكی خوانده بود و ديگرى در ازمير مهندسی كشاورزى(٢٣). بيگانگى و بيزارى سه برادر نسبت به دين و شريعت، مريم را به دور از خرافات و موهومات بار آورد. نماز هم نمی‌خواند. زهرا، اين دختر يكى يكدانه‌ى خانواده، بارها از مادر و دايى ها شنيده بود كه: «خدا احتياج به دولا راست شدن ندارد، اصل كار اين است كه آدم به ديگران كمك كند!»(٢٤).

به مكتب خانه نرفت و به قرائث قرآن ننشست. در خانه، "اصول تربيه" نو آموخت. از اولين دختران گيلك بود كه به يكى از مدرسه‌هاى نوبنياد دخترانه رفت. این مدارس، پس از پيروزى مشروطيت، در گستره جامعه روئيده بودند. جنگ جهانگير اول كه درگرفت و انقلاب گيلان که آغاز شد، زهرا به جنگلى ها دل بست. در اوج انقلاب -١٢٩٩- ازدواج كرد؛ با پسر عمه اش فرج الله مينويى كه يازده سال از او بزرگ‌تر بود. "‌آقا فرج" هم هواى جنگلى‌ها را داشت. او که خرده مالكى مرفه، متجدد و ترقى خواه بود، در نوجوانى يك چندى را در روسیه گذرانده و در سنگ شناسى و جواهر سازى خبره شده بود. داد و ستد  جواهر را اما پیشه‌ی خود نکرد و به زراعت و تجارت برنج و چاى و ابريشم‌کشی پرداخت. سرى نترس داشت، پُركار بود، كم گو و نوگرا.

 فرقه‌ى كامونيست ايران كه اعلام موجوديت کرد، شمارى از خانواده‌ى كسمايى- مينويى به آن ‌پيوستند. فرج الله از آن شمار نبود. اما آزاد منش‌تر از آن بود كه زهرا را از پيوستن به فرقه كامونيست بازدارد. برادرش حسن نيز عضو اين فرقه انقلابى ‌شد كه مى‌خواست «كهنه جهان جور و جهل را از ريشه بركند و نوين جهانى سازد كه در آن هيچ بودگان هر چيز گردند». زهرا باورهاى آن روزگارش را بعدهها چنين بازگفته است: «دلمان می‌خواست كه فقر از بين برود و مردم آزاد شوند. براى اين کار، فكر می‌كرديم بايد از خودمان شروع كنيم و از همين الان به داد فقير فقرا برسيم. هركدام پولى می‌گذاشتيم. زغال، گوشت، برنج، روغن، تخم مرغ و ساير مايحتاج را مهيا می‌كرديم و ناشناس به خانه‌هايى كه از پيش شناسايى كرده بوديم، می‌بردیم».

شركت در حوزه‌ى حزبى كه جلسه ى معارفى مى خواندندش، يك سنت شكنی‌ بود و آيينى به راستى نو در مناسبات ميان زن و مرد ايرانى. جلسه‌اى كه زن و مرد "نا محرم" كنار هم بنشينند و مشتركا" به بحث و بررسى مسايل مبتلا به جنبش و جامعه بپردازند، تا آن زمان رسم نبود: «وارد خانه كه مى‌شديم، چادر از سر برمى‌داشتيم، آن را در چادرخانه مى‌گذاشتيم و به اتاق جلسه مى‌رفتيم. زن و مرد راحت كنار هم مى نشستتيم و در باره‌ى مسائل صحبت مى‌كرديم؛ از آزادى زن و حقوق زن‌ها گرفته تا مسائل جهانى».

در همين دوره است كه زهرا نام ماهرخ برخود می‌نهد؛ نه به مثابه يك نام تشكيلاتى و براى مخفى كارى، كه به عنوان نام نوينش. در اين كار او تنها نيست. بسيارى از دختران و زنان جوانى كه به تجدد و ترقى ايران دل بسته بودند و بيش و كم همه‌ی اعضاى جمعيت سعادت نسوان نام عربی‌شان را به نام ايرانى تغيير دادند. اين نهضت خودجوش زنان تجددخواه ايران، در گيلان چشمگيرتر از ساير نقاط ايران بود. چه بسا به خاطر پيشرفتگى اين سرزمين نسبت به ساير نقاط ايران و پيشگامى زنانش در فعاليت‌هاى اجتماعى، فرهنگى و سياسى.

ماهرخ يكى از اين زنان پيشگام است. بى حجاب به روى صحنه تئاتر می‌رفت و كوشش مىكرد راهنمايی‌هاى آقا دايى نمايشى را كه بسيار به او احترام می‌گذاشت به كار بندد. در مدرسه سعادت نسوان و نيز در كلاس اكابر اين مدرسه درس مى‌داد و حق تدريس می‌گرفت. همچون يك كمونيست معتقد و متعهد، براى پيشبرد هدف‌هاى حزبش مايه می‌گذاشت.  

 

                                                                              (٤)

     اين كه اين زنان تا چه ميزان در كارهاى تبليغى- از جمله پخش و پراكندن روزنامه حزب، پيك، مشاركت داشتند و تا چه اندازه به ترويج انديشه وارزش‌هاى كمونيستى ميان زنان می‌پرداختند، بر ما دانسته نيست. اما می‌دانيم به همت همين زنان است كه جشن ٨ مارس براى نخستين بار در ايران برگذار مى شود. چه سال و چگونه؟ آرداشس آوانسيان در اين باره نوشته: «... اولين جشن هشتم مارس با نصب عكس كلارا زتكين رهبر زنان جهان  به وسيله اين جمعيت [جمعيت سعادت نسوان] در رشت در سال ١٩١٨[١٢٩٦] برپا گرديد»(٢٥).

      تاريخ ١٩١٨ نادرست است؛ چه در اين تاريخ جمعيت سعادت نسوان هنوز به وجود نيامده است. تاريخ درست برپايى اين جشن منطقا" بايد سال١٣٠٠ باشد يا ١٣٠١ يا ١٣٠٢. روزنامه شرق قادينى (زن شرقى) كه كمى پس از پيروزى انقلاب اكتبر در آذربايجان شوروى نشر يافت، گزارش داده است كه «‌‌نخستين جشن بين المللى زنان، يعنى ٨ مارس، در سال ١٩٢١[١٢٩٩] در انزلى برگذار می‌گردد. در اين جشن در حدود ٤٥- ٥٠ نفر زن شركت  داشتند و زنانى نيز به نمايندگى از طرف زنان آذربايجان شوروى در اين مراسم شركت كرده بودند. در اين اجتماع سيف الله يف از جانب حزب عدالت درباره اهميت روز بين المللى زنان سخنرانى كرد و در پايان، نمايش‌نامه‌اى كه به وسيله‌ى كمسومول‌ها آماده شده بود، به اجرا درآمد»(٢٦). اين گزارش تا چه حد موثق است؟ قدر مسلم اين است كه در منابع ايرانی‌اى كه مى شناسيم چنين مضمونى نيامده و كسى از دست اندركاران جنبش كمونيستى و نهضت زنان ايران دريادمانده‌ها يا واقعه‌نگاری‌هاى تاريخى‌اش چنين خبرى نداده است.

     از فعاليت‌هاى فرقه‌ى كمونيست و كار حوزه‌هاى حزبى، به ويژه پس از شكست انقلاب گيلان كه حزب به زندگى مخفى روی آورد و كميته‌ى مركزی‌اش را به تهران منتقل كرد، تصوير روشن‌ترى داريم:

«‌ در حوزه‌هاى حزبى مسائل نهضت كمونيستى ايران، وضع داخلى كشور و سياست حزب و همچنين وضع بين‌المللى و به خصوص وضع اتحاد شوروى مورد بررسى قرار می‌گرفت. مطبوعات مربوط به نهضت كمونيستى جهان را به دست آورده می‌خوانديم. بروشورهايى كه در دوران انقلاب گيلان انتشار يافته بود و بروشورهايى كه حزب به طور مخفى بعد از شكست انقلاب به چاپ مى‌رساند، مطالعه می‌كرديم. متأسفانه در آن ايام در سازمان حزبى ما در گيلان اشخاص با سواد (منظورم سواد سياسى ست) كم بودند و كُتب هم تا بخواهيد كم بود. خوب به ياد دارم كتابى از كوروپاتكين آنارشيست- كمونيست معروف به دست ما رسيده بود كه آن را خوانده دست به دست می‌گردانديم. حزب در شرايط مخفى كار می‌كرد و طبيعى ست كه در چنين شرايطى سانتراليسم به دموكراسى می‌چربيد. آن روزها بيشتر اعضاى حزب از روشنفكران و كارمندان ادارات بودند و عده كمى هم كارگر در حزب عضويت داشتند. ما آن روزها سازمان جوانان نداشتيم...»(٢٧).

اين در حالى ست كه شمارى از كسانى كه گرد فرقه‌ى كامونيست می‌آمدند، جوانان و دانش آموزان دبيرستانى بودند(٢٨). مى شود تصور كرد كه اين‌ها -‌ چه بسا بيش از ساير اعضاى حزب- شور و شوق آموختن " ماركسيسم- لنينيسم" داشتند و در تأسيس كلاس حزبی‌اى كه سال ١٣٠٢  در رشت برقرار شد و « در تمام ايران آن روز يگانه کلاس حزبى بود» اثرگذار بودند(٢٩).

باز شدن فضاى سياسى در جريان انتخابات پنجمين دوره‌ى مجلس شوراى ملى  در همان سال ١٣٠٢، مجال تازه‌اى براى برآمدن  فرقه‌ى كامونيست فراهم آورد. كارزار مردمى براى انتخاب محمد آخوندزاده آستارايى- كه از چهره‌هاى شناخته شده‌ى انقلاب گيلان بود و از زندانيان سياسى پيشين- چندان موفقيت آميز پيش رفت كه فرماندار نظامى حكم بازداشت آخوندزاده را صادر كرد و اين پيش درآمد به زندان درانداختن و به تبعيد فرستادن شمارى از اعضاى حزب یود(٣٠).

موج سركوبى كه پس از پايان انتخابات، رشت را فرا گرفت، سبب شد كه در "شب سوگوارى‌" كه به مناسبت مرگ لنين در خانه‌ى يكى از اعضاى حزب در رشت برگذار گرديد «‌كمتر از بيست نفر» شركت كنند. «چند نفر زن هم در جلسه حضور داشتند. در آن جلسه از زندگى و مبارزه لنين و شخصيت او سخنرانى شد»(٣١).

سازماندهى دوباره‌ى حزب و به كار بستن شكل‌هاى مناسب فعاليت مخفى، شرط لازم پيشبرد پيكار دموكراتيك در فضاى سنگين اختناقى بود كه با قدرت گرفتن رضا خان سردارسپه بر گسترده‌ى جامعه سايه مى‌افكند. فرمانده‌ی تازه‌ى تيپ گيلان، سرهنگ محمد حسين آيرم، وظيفه داشت  فرقه‌ى كامونيست را متلاشى كند و به اين ترتيب راه را براى از ميان برداشتن ديگر مخالفان هموارد سازد. فرقه هشيار نبود و هوشمندانه رفتار نكرد. اين را از خلال خاطرات برخى از كمونيست‌هاى قديمى درمی‌يابيم:

« با اين كه آن روزها سازمان  ما مخفى بود، ولى متأسفانه كار طورى ترتيب داده شده بود كه افراد اكثرا" يكديگر را مى شناختند. يعنى كار مخفى چندان جدى نبود»(٣٢).

     على كبارى اين مسئله را به صورت ديگرى طرح مى كند:

     « حزب ما مخفى بود، ولى نه به اندازه‌اى كه همديگر را نشناسيم. مخصوصا" در جشن انقلاب اكتبر و اول ماه مه دور هم مخفيانه جمع می‌شديم و جشن‌ها را برگذار می‌كرديم»(٣٣).        

 

                                                                      (٥)

 

     ماهرخ نسبت به پى آمدهاى اين سهل انگاری‌هاى سياسى و ولنگاری‌هاى تشكيلاتى بيمناك شده بود و معترض. اعتراضش را در جلسه‌هاى معارفى  به زبان آورد و كوشید رفقايش را نسبت به خطرهاى ناشى از "گشادبازى"‌ها آگاه سازد. ثمرى نبخشید. دست يازيدن رضا خان به شعار جمهورى، فرقه كامونيست را نسبت به ماهيت ديكتاتور دچار توهم كرده بود. تكرار انتقاد، ميان ماهرخ و ديگران جدايى انداخت. ماهرخ را بى سر و صدا از حوزه كنار گذاشتند؛ بى آن كه چيزى به رويش بياورند. چون سرگرم كارهاى جمعيت سعادت نسوان بود، متوجه فرانخواندنش به حوزه‌ى حزبى نشد. مدرسه سعادت نسوان همچنان به راه بود و او مرتب به كلاس‌ها می‌رفت. برگذارى برنامه‌هاى تئاتر از سوى گروه تئاترال جمعيت سعادت نسوان اما دشوار شده بود. دست كشيدن از شعار جمهورى و نزديك شدن رضا خان سردار سپه به روحانيت، حمله و هجوم بازاری‌ها و قشريون مذهبى به برنامه‌هاى تئاتر را بيشتر و خطرناك تر از پيش کرده بود(٣٤).  ماهرخ و ساير بازیگران، بيشتر از هر زمان به چتر حفاظتى رفقاى حزبى، حسن مينوئى و  ديگر بستگانشان محتاج شده بودند. كش مكش‌ها، كتك كارى‌ها و فرار از در پشتِ نمايشخانه‌ها، كار را به جاى باريك كشانده بود. سرآخر هم «اين مجمع فرهنگى و هنرى چون ديگر مجامع گيلان، با سياست روز مخالف تشخيص داده شد و براى هميشه تعطيل گرديد»(٣٥).

 

با انقراض قاجاریه و تاجگذارى رضا شاه ( ارديبهشت ١٣٠٥)، استبداد و اختناق سياسى فراگير شد. برگذارى جشن ٨ مارس در شهرستان‌ها كه از چندی پيشتر ناممكن شده بود، از همين سال در تهران نیز سرنوشت مشابهی پیدا کرد(٣٦). ديگر تنها كمونيست‌ها نبودند كه در معرض پيگرد پليس قرار داشتند؛ سازماندهندگان اتحاديه‌هاى كارگرى، انجمن‌هاى فرهنگى و كانون‌هاى دموكراتيك هم زير ضرب قرار گرفتند. در سال ١٣٠٥ انجمن فرهنگ رشت را تعطيل کردند؛ شمارى از اعضاى آن به بازداشتگاه‌ها گسيل شدند و شمارى ديگر به تبعيد گاه‌ها(٣٧). حسن مينويى از این جمله بود. او را به كاشان تبعيد کردند.

در اين هنگام ماهرخ پى برد که او را از حزب كنار گذاشته‌اند. از يكى از رفقايش، درباره‌ی تعطيل حوزه پرس وجو کرد. پاسخ مبهم او، واقعیت را بر او آشکار نمود. تلخ‌کامی‌اش را از این واقعه، بعدها چنین بازگو کرد: «‌من به دنبال اين بودم كه آن‌ها را حفظ كنم تا به دست پليس نيافتند و از تنقيه آب جوش و سنگ بستن به بيضه در امان بمانند. اما اين‌ها در اين فكر بودند كه از شر من خلاص شوند. به من نگفتند حرفت درست نيست، دهانت را ببند و انتقاد نكن! حتا زحمت اين را به خودشان ندادند كه مرا از تصميم‌شان آگاه كنند. سهل و ساده  مرا کنار گذاشتند». اين ضربه - يا به قول خودش زخمى كه بر روحش نشست- چندان كارى بود كه ديگر به سمت كار سياسى بازنگشت؛ گرچه تا آخر زندگى بر اصول و ارزش‌هاى نوع‌دوستانه‌اش استوار ماند.

                                        

                                                                 (٦)

 

مسئولیتهای خانوادگی، رفته رفته جاى بيشترى در زندگی ماهرخ پيدا کرد. پس از باردارى اى سخت، به سال ١٣٠٥ اولين دخترش را به دنيا آورد. به هنگام باردارى، از آموزگارى كناره گرفت. پس از زايمان هم كارش را از سر نگرفت. فرزندش ضعيف و نحيف بود و نياز به توجهى دوچندان داشت. سه سال و نيم بعد، يعنى در سال ١٣٠٨، دومين دخترش را به دنيا آورد. بار مسئوليت خانوادگى به این ترتیب زيادتر شد. همسرش گرچه همه‌ى احتياجات مالى خانواده را مهيا می‌کرد، در زندگى زن و فرزند حضورى نداشت. بيشتر وقت را در ده مى‌گذراند تا به کشت و كار برسد. ماهرخ و بچه‌ها كه به ده می‌رفتند، آقا فرج به شهر باز می‌گشت یا به جاهای دیگر سفر می‌کرد تا به رتق و فتق امور مالى و تجارى برآيد. كودكان توجه ودلبستگى‌ ويژه‌اى از او نمى‌ديدند‌(٣٨). در عرف و عادت زمانه هم نبود كه پدران به فرزندان- خاصه دختران- توجه و دلبستگى نشان دهند. توجه و دلبستگى به فرزند، كار مادر بود. تربيت دو دختر اما در آن دوران دگرگونی‌ى اجتماعى كار آسانى نبود. به ويژه اگر بر آن بودى که دختران را دانش آموخته، با اراده، مستقل، آگاه به حقوق خود و مهم‌تر از همه، پايبند به ارزش‌هاى نوع دوستانه بارآورى.

 

ماهرخ و فرج،  متجدد و ترقى خواه بودند. بچه‌ها، پدر و مادرشان را بابا و مامان می‌نامیدند و به آن‌ها  تو مى‌گفتند كه كمتر در فرهنگ آن زمان رواج داشت(٣٩). از خرافات و موهامات، در خانه خبرى نبود. از خدا و پيامبر، نماز و روزه و كربلا و مكه صحبتى نمی‌شد. نه خود به مقدسات باور داشتند و نه بچه‌ها را با آن باورها آشنا مى كردند. از آخوندجماعت بيزار بودند. در مرگ عبدالحسين خان كسمايى، آنگاه كه ماهرخ خبر شد روضه خوانی به مراسم یادبود پدرش فراخوانده شده، دهان به اعتراض گشود. دخترها به یاد می‌آورند که مادرشان همواره می‌گفت: «‌خود انسان‌ها سرنوشت‌شان را تعيين مى كنند؛ بهشت و جهنم در همين دنياست كه ساخته می‌شود». دختركان اگر گاه به تقليد از دوستان، برای موفقيت در امتحان شمعى در مسجد روشن می‌كردند، مادر مجال نمی‌داد و می‌گفت: «‌برويد شمع روشن كنيد! اما بدانيد كه شمع‌ها كارى برایتان نخواهند كرد. اگر می‌خواهيد قبول شويد، بايد درس بخوانيد!».

ماهرخ با همه‌ى مهر و محبتى كه به دخترانش داشت، نسبت به آن‌ها سختگير و جدى بود؛ با هيبت و صولت. با اين كه با آن ها دعوا و مرافه نمى كرد، سخت از او حساب می‌بردند. اگر كار خلافى می‌كردند، تنبيه می‌شدند. كارهاى خوب‌شان هم بى پاداش و تشويق نمی‌ماند؛ به ويژه موفقيت‌شان در تحصيل. ماهرخ مانند همه‌ى زنان پيشروى زمانه‌اش، جايگاه بلند علم و دانش را در پيشرفت زنان می‌شناخت. خود يكى از بانيان و نخستين آموزگاران مدرسه دخترانه در رشت بود و به نهادى كه در مبارزه‌اى چند ده ساله، سنگر به سنگر به دست آمده بود، بى نهايت قدر مى گذاشت. دو دخترش را در همان مدرسه‌ی سعادت نسوان نام نوشت که خود پیشترها آموزگارش بود. این مدرسه که به دست با کفایت روشنک نوع‌دوست اداره می‌شد، در دوره‌ى دبستان مختلط بود و دختر و پسر در کنار هم درس می‌خواندند.    

ماهرخ مینوئی به اصل حقوق برابر زن و مرد باورى استوار داشت و دخترها را بنا بر همين اصل تربيت می‌كرد. نه تنها آموزش آن‌ها را به يكى از نخستين زنان فمينيست ايران واگذاشت - كه مهر و دوستی‌اش را تا واپسين روزى كه روشنک خانم زنده بود پاس می‌داشت- بلكه در پرورش آن‌ها نيز آداب و رسوم واپس مانده را كنار گذاشت و قيد و بندها را درهم شكست. رسم بوده و هست كه وقت گريستن پسربچه‌ها به آنها گفته شود: «‌مگر تو دختری که گریه می کنی؟». چنين صحنه‌اى اگر در حضور ماهرخ پيش می‌آمد، برمی‌آشفت: «‌چه فرقى دارند؟ چرا دختر و پسر می کنید؟ پسربچه‌ای که غمی در دل دارد، چرا نبايد گریه کند؟». دخترش دكتر مهربخش آذر نور به یاد می آورد که: «مادرمان ‌هيچ محدوديتى براى ما به وجود نمى‌آورد. آزاد بوديم. با پسرهاى خانواده معاشرت می‌كرديم؛ به گردش و تئاتر مى رفتيم؛ برنامه‌ى پيك نيك می‌گذاشتيم. در دريا شنا می‌كرديم، آن هم با بيكينى!».

ماهرخ به شدت با چندهمسری مخالف بود. در نگاه او، این کار "سخیف" نه تنها با حیثیت و شأن زن مغایرت داشت، بلکه سرچشمه‌ی نابسامانی‌ خانواده‌ها و مشکلات تربیتی فرزندان بود. ضدیت با چندهمسری، در میان روشنفکران و مدافعان حقوق زنان در آن دوران، پدیده‌ای فراگیر بود . 

 

او آرمان‌ها و ارزش‌هاى نوع‌دوستانه‌ی دوران جوانی‌اش را هم هرگز رها نكرد. از كمك به دوستان غافل نبود. در خانه‌اش هميشه باز بود. فقير نواز بود. به خوراك و پوشاك خدمتكاران توجه داشت. بى توجهى به قشرهاى پايين جامعه او را برآشفته می‌ساخت. خشمش را نسبت به كتاب‌هاى درسى آشكارا نشان می‌داد. در جائی آمده بود: «‌نان و کره و عسل لذید است». او مى خروشيد که: «‌اين ها چه فكر مى كنند؟ مگر همه نان و كره و عسل در خانه دارند! خجالت نمى كشند آب به دهان اين بچه ها می‌اندازند كه به عمرشان حتا يك قالب كره نديده‌اند؟!»‌(٤٠).

اين در حالى بود كه ماهرخ خود در رفاه زندگى می‌کرد و زندگی مرفه را دوست می‌داشت. بر اين باور بود آن كه براى زندگى بهتر و آسايش و رفاه مردم مبارزه مى كند «‌لازم نيست خود گرسنه بخوابد و شندر پندر بپوشد». خوراك خوب را مى‌شناخت و از آن لذت می‌برد. آشپزى می‌دانست. خیاطی هم می‌کرد. شیک‌پوش بود. اما زر و زيور را دوست نداشت. زندگی تجملی را نمی‌پسندید. دلبسته‌ی پول و مال نبود. مى گفت: «‌آدم‌ها لخت به دنيا می‌آيند و لخت از دنيا مى‌روند. نبايد به مال دنيا دل بست». شيفته‌ی دانش و فرهنگ بود. كتاب مى خواند؛ تاريخ و شعر. سينما مى رفت و بيشتر نمايش‌هائى كه به روى صحنه‌ى تئاتر می‌آمد را می‌ديد.

    

مرگ زودهنگام همسرش در سال ١٣٢٤، زندگى خانوادگى ماهرخ را دستخوش مشكلات ساخت. دو سال پیش از مرگ همسر، پدرش را هم از دست داده بود. ماهرخ کسی نبود که به هنگام ناملایمات و سختی‌ها، دست روی دست بگذارد و وابدهد. سرپرستی فرزندانش را خود به دست گرفت و با هوشمندی و خونسردی، عهده‌دار کارها شد.  به روستا رفت؛ سوار بر اسب به شاليزارها و چاى كاری‌ها سركشید؛ به شهر بازگشت و خريد و فروش‌ها را به انجام رساند.

دختر بزرگش، چندی پس از مرگ پدر ازدواج کرد. دختر كوچك اما  كمى پس از پايان دبيرستان (١٣٢٦) خود را آماده ورود به دانشگاه کرد. او پند مادر را كه مى‌گفت «‌زن بايد استقلال مالى داشته باشد» ملكه‌ى ذهن كرده بود. زندگى زناشويى، پيش از پايان دانشگاه و گرفتن كار براى او تصورناپذير می‌نمود. نه تنها اعتقاد راسخ مادر به ضرورت تحصيلات عالیه برای دختران، كه انسان دوستى و حساسيت مادر به مسائل اجتماعى را نيز طبيعت ثانوى خود كرده بود. هم از اين رو، پس از پايان دبيرستان به حزب توده پيوست. واكنش مادر به تصميم دختر اين بود: «‌مسايل امنيتى را خوب رعايت كن؛ بى دليل گشاد بازى نكن!».

از هيچ كمكى براى پشتيبانى از دخترش رويگردان نشد. مهربخش مى‌توانست هروقت كه بخواهد حوزه‌ى حزبى در خانه تشكيل دهد؛ هرچه که بخواهد،  به حزب كمك  كند؛ هركه را بخواهد به خانه  بيآورد. همواره از هم‌دردى و هم فكرى مادر بهرمند می‌شد. ديدگاه‌ها و ارزيابی‌هاى مادر و دختر درباره‌ى رويدادهاى سياسى و اجتماعی بیش و کم همانند بود.

 

مهربخش در سال ١٣٢٧ براى ادامه تحصيل در رشته‌ی مامائی، در دانشگاه تبريز ثبت نام کرد. در همين شهر بود كه  با همسر آينده‌اش، فريدون آذرنور، آشنا شد كه افسر ارتش بود و عضو سازمان نظامى حزب توده. مهربخش در پايان دوره‌ى مامايى برآن شد كه با فريدون ازدواج كند. تمايلش را با مادر در ميان گذاشت، از او راهنمايى خواست و شنید: «٢١ سال دارى. خودت بايد تصميم بگيرى. من حتا اگر به تبريز بيايم و فريدون را ببينم، نمی‌توانم كمك زيادى به تو بكنم. انتخاب با توست. خودت تحقيق كن و ببين چگونه آدمی‌ست  و به دردت مى خورد يا نه!».

ماهرخ نسبت به پيوند زناشويى دخترش (اول آذر ١٣٣١) همان واكنشى را نشان داد كه نسبت به پيوستن دخترش به حزب توده: همدلى و همراهى با حفظ فاصله. او رهبران حزب توده را دوست نداشت. به آن‌ها بى‌اعتماد و بدبين بود. خودش هم ديگر كششى به مبارزه نشان نمی‌داد. چه بسا از آن رو كه احساس مى‌كرد پير شده و ديگر از او گذشته. زنان در آن زمان ها زود پير می‌شدند، يا دست كم خود احساس پيرى می‌كردند.

 

پس از كودتاى ٢٨ مرداد ١٣٣٢، مهربخش و فريدون، همچون هزاران توده اى ديگر جلاى وطن کردند. ابتدا فریدون به شوروى پناهنده شد. سپس مهربخش به همراه پسر خردسالش به همسرش پیوست. آن ها یازده سال در روستوف ماندند. رنج تبعيد را بر خود هموار ساختند و در كنار فعاليت حزبى، تحصيل شان را تكميل کردند؛ زن در پزشكى و مرد در زمين شناسى. در اين سال‌ها ساواك، ماهرخ مينوئى را بارها احضار کرد و بازجويى و تهديد. اين اذيت و آزارها دشمنى او را با محمد رضا شاه پهلوى دوچندان نمود؛ هرچند كه در آغاز دشمنى چندانى با شاه جوان نداشت!

 

                                                                        (٧)

 

سال ١٣٤٥ كه مهربخش و فريدون به الجزاير تازه استقلال يافته كوچ کردند، ديدار مادر و دختر ممکن شد. ارديبهشت ١٣٤٧- ماه مه ١٩٦٨- ماهرخ به پاريس آمد. از تهران به الجزاير ضد امپرياليست يك راست رفتن، ناميسر می‌نمود؛ نيز مخاطره آميز. از پاريسى كه در تب و تاب انقلاب بود، به الجزاير رفت. ماهرخ هنوز در اوران جانيافتاده بود كه مهربخش، دومين فرزندش را به دنيا مى آورد؛ يك دختر «‌... كه براى اين حامى حقوق زن معناى نمادين شايانى داشت. خاك تازه‌اى بود براى بار آوردن ميوه‌ى بهشتى ى فمينيسم»‌(٤١). لادن، يك ساله كه شد، ماهرخ به ايران بازگشت تا دگربار او را در شش سالگى بازيابد. اين بار آمده بود كه سال‌هاى آخر زندگى را با خانواده‌ى دخترش بگذراند.

زندگى در الجزاير و فضاى سياسی‌ى خانه‌ى آذرنورها جذاب بود. روزها را به پرورش لادن و كتاب خواندن می‌گذراند و شب‌ها را به دنبال كردن بحث و فحص‌هاى پايان ناپذير تبعيدی‌هاى توده‌اى. گاه او را هم به بحث می‌كشاندند. دامادش متخصص اين كار بود. بازنگرى راه رفته و روندها و رويدادهایی كه ديگر به تاريخ پيوسته، علاقه‌ى مشترك‌شان بود. ماهرخ همچنان پا می‌فشرد كه حكومت رضاشاهى ايران را به كژراهه كشانده. در برابر اين پرسش كه بالاخره رضاشاه بود كه چادر از سر زن‌ها برگرفت، مى گفت: «‌درست است؛ اما مستبد بود. خيلى آدم كشت. دزد بود؛ املاك و اموال مردم را به زور از دستشان می‌گرفت. دهاتی‌ها را زير فشار می‌گذاشت؛ نواقلى (عوارض) و ماليات‌هاى كمرشكن بر آنها‌ می‌بست».

گفت و گو از روزگاران گذشته، ياد ياران را در او زنده می‌كرد. شوق ديدار جميله صديقى رهايش نمی‌كرد. براى اين همراه ديرين جمعيت سعادت نسوان، همكار مدرسه سعادت نسوان، همبازى گروه تئاترال سعادت نسوان و هم سوگند فرقه‌ى كامونيست ايران كه چند سال سخت را در زندان رضا شاه از سر گذرانده بود و اينك در مسكو پناهنده‌ی سياسى بود، علاقه واحترامى عميق داشت. كوشش‌هاى  دختر براى مهيا ساختن وسائل سفر جميله خانم به الجزایر، اما به فرجام نرسيد.

 

در نخستين روز بهار ١٣٥٤(١٩٧٥)، ماهرخ مينويى كسمايى چشم از جهان فروبست، به دنبال خون ريزى شديد معده، در بيمارستانى در الجزیره. او را در همان جا به خاك سپردند؛ چرا كه گفته بود: زمين همه جا زمين است.

 

مهناز متين، ناصر مهاجر       

                                                                                                                          مارس ٢٠٠٦

سپاس:

مراتب سپاس خود را به خانم دکتر مهربخش آذرنور (مینوئی) ابراز می‌نمائیم. بدون همیاری ایشان، نوشتن این مقاله میسر نمی‌شد. و نیز مدیونیم به لادن آذرنور و آیدین آذرنور که با فراهم کردن و فرستادن عکس‌های مادربزرگ‌شان از طریق انترنت، به ما یاری رساندند.

             

 

 

 پانوشته‌ها

 

١) حسين جودت، يادبودهايى از انقلاب گيلان و تاريخچه جمعيت فرهنگ رشت، ١٣٥١، درخشان، ص ص ١٦ و ١٧ برگرفته از نشریه "‌گيله وا‌" شماره ٢، مرداد ١٣٨١، ص ١١. عبدالصمد كامبخش، شمه اى از جنبش كارگرى ايران، انتشارات حزب توده ايران، چاپ پنجم، ١٣٥٨، ص ٣٠. جمشيد ملك پور، ادبيات نمايشى در ايران، جلد دوم، تهران، ١٣٦٣، ص ٦٧.

٢) على كّبارى، خاطراتى از فعاليت جمعيت فرهنگ و حزب كمونيست درگيلان،  دنيا، دوره ى دوم، سال دوازدهم، شماره ٤، زمستان ١٣٥٠. احسان طبرى، درباره ى "انجمن فرهنگ" در رشت (١٢٩٦تا ١٣٠٢)، دنيا، دوره ى چهارم، سال دوم، شماره ٣، ١٣٥٩(ژوئن ١٩٨٠).

٣) پيشين.

٤) ايراندخت ابراهيمى در مقاله اش  انقلاب كبير سوسياليستى اكتبر و نهضت آزادى زنان كه در كتاب انقلاب اكتبر و ايران ( انتشارات حزب توده ايران،١٣٤٦، ص ٣١٩) آمده، سال بنيادگذارى جمعيت سعادت نسوان را ١٣٠٠ تعيين كرده؛ نيز عبدالحسين ناهيد در زنان ايران در جنبش مشروطه (تجديد چاپ، انتشارات نويد، آلمان غربى، ١٣٦٨، ص ١٠٦). عبدالصمد كامبخش در شمه اى از... (پيشین) و ا.خ. (اختر كامبخش؟) در جنبش مترقى زنان ايران در راه احراز حقوق اجتماعى خود (دنيا، دوره دوم، سال چهارم شماره اول و دوم، بهار و تابستان ١٣٤٢)، سال ١٣٠١ را سال شكل گيرى اين جمعيت دانسته‌اند؛ عبدالحسين آگاهى در تاريخ يك صد ساله احزاب چپ و جنبش انقلابى ايران (برگرفته از سایت انترنتی "راه توده")، سال ١٣٠٢  به دست داده؛ نيز آزاده بیزارگيتى در نگاهى به زندگى و مبارزات روشنک نوع دوست، گيله وا، شماره ٨٣، تير- مرداد ١٣٨٤ و نوشته‌ی ديگرش آموزش زنان در نگاهى به فعاليت هاى روشنك نوع دوست، فصل زنان، جلد سوم، تهران ١٢٨٢.

٥) گريگور يقيكيان، شوروى و جنبش جنگل، به كوشش برزويه دهگان، موسسه انتشارات نوين، فصل‌هاى ده و يازده.

٦) ايران سرخ، پنج شنبه ٣ ثور ١٣٠٠، شماره ١١. در توضيح ايران سرخ گوئل كهن نوشته «... با آمدن ميرز[کوچک خان] به رشت و اعلام جمهورى، همراه با روزنامه ديواركوب روستا، روزنامه ايران سرخ يا انقلاب سرخ، ارگان اداره سياسى ارتش سرخ ايران، انتشار يافت. انقلاب سرخ چند شماره‌اى بيشتر منتشر نشد و پس از تعطيل، روزنامه كامونيست جاى آن را گرفت. كامونيست ناشر افكار احسان الله خان بود...»، تاريخ سانسور در مطبوعات ايران، جلد دوم، انتشارات آگاه، ١٣٦٢، ص ٧٤٢.

٧) ایران سرخ، پيشين.

٨) شوكت روستا، از اعضاء جمعيت پيك سعادت نسوان، گيله وا، شماره ٨ و٩، بهمن- اسفند ١٣٧١.

٩) پيشين.

١٠) كريم كشاورز، از حرف‌هاى اهل تئاتر، به كوشش دكتر محمود خوشنام، چاپ مگا، ١٩٨٨.

١١) پيشين.

١٢) ابراهيم فخرايى، گيلان در گذرگاه زمان، انتشارات جاويدان، ٢٥٣٥، ص ٣٥٤.

١٣) كريم كشاورز، پيشين.

١٤) فرامرز طالبى، نمايشنامه نويسان گيلان، فصل نامه تئاتر، شماره ١٥، پاييز ١٣٧٠، ص ٨٦.

١٥) هوشنگ عباسى، پيك سعادت نسوان، نشریه‌ی "‌فرهنگ گيلان"، سال پنجم، شماره ٢١ و ٢٢، بهار و تابستان ٨٣، ص ٩٩.

١٦) محمد صدر هاشمى، تاريخ جرايد و مجلات ايران، جلد دوم، ص٩٢

١٧) پيشين

١٨) هوشنگ عباسى، پيشين.

١٩) فريدون نوزاد، تاريخ نمايش در گيلان، چاپ اول، ١٣٦٨، نشر گيلکان، ص ص ١٤٦ و ١٤٧. 

٢٠)على كبارى، پيشين.      

٢١) اردشير آوانسيان، خاطراتى درباره فعاليت حزب كمونيست ايران در گيلان (سال هاى ١٩٢٧-١٩٢٠)، دنيا، دوره‌ى دوم، شماره ى سوم، سال دهم، پائيز سال ١٣٤٨.     

٢٢) ایراندخت ابراهیمی، پيشین.

٢٣) برگرفته از کتاب لادن آذرنور به زبان فرانسه:

Les larmes de l' exil, Ladane Azernour

Ed. Les Quatre chemins, Paris, 2004, pp 16-17

 چند نکته‌ی نادقیقی که درکتاب آمده، در گقتگو با خانم مهربخش آذرنور (مادر نویسنده‌) تدقیق شده است.

٢٤) دكتر مهربخش آذرنور در گفتگو با نگارندگان. از این پس، منبع تمام اطلاعات نگارندگان درباره‌ی ماهرخ مینوئی (آنجا که در پانوشته‌‌ای مشخص نشده) خانم دکتر مهربخش آذرنور (مینوئی) است. این اطلاعات، ضمن ٤ جلسه گفتگو ( ٨ اکتبر، ١٩ نوامبر، ٢٤ دسامبر ٢٠٠٥ و ٥ مارس ٢٠٠٦) در اختیار نگارندگان قرار گرفته است. 

٢٥) اردشير آوانسيان، سازمان حزب كمونيست ايران در خراسان، دنيا، دوره‌ى دوم، سال ششم، شماره ٣، پاييز ١٣٤٤، ص ٨١

٢٦) عبدالحسين ناهيد، پيشین، ص١٠٦

٢٧) اردشير آوانسيان، خاطراتى درباره‌ى فعاليت سازمان حزب كمونيست ايران در گيلان، دنيا، دوره ى دوم، شماره‌ى سوم، سال دهم، پاييز ١٣٤٨، ص ٨٧.

٢٨) زندگى نامه شميده، به كوشش بهرام چوبينه، چاپخانه مرتضوى، آلمان، ١٣٧٣، ص ٣٤ و على كبارى، پيشين، ص ٨١.

٢٩) اردشير آوانسيان، پيشین،  ص ٨٧.

٣٠) رضا روستا، مجمع ادبى فرهنگ، دنيا، دوره ى دوم، سال ٦، شماره ٣، پائيز ١٣٤٤. اردشير آوانسيان، پيشين. نيز نگاه كنيد به على كبارى، پيشين.

٣١) اردشير آوانسيان، پيشين.

٣٢) پيشين.

٣٣) علی کباری، پيشين.

٣٤) كريم  كشاورز، پيشين.

٣٥) فريدون نوزاد، پيشين.

٣٦) مهناز متين، ٨ مارس در ايران، ١٧ اسفند ١٣٨٣، تارنماى صداى ما.

٣٧) احسان طبرى در مقاله‌ی درباره"انجمن فرهنگ" در رشت كه در دنيا، دوره ى چهارم، سال سوم، شماره ٣،  ١٣٥٩  چاپ شده، سال تعطيل انجمن فرهنگ را ١٣٠٢ دانسته كه نادرست است. على كبارى در جمعيت فرهنگ و حزب كمونيست در گيلان، پيش گفته، سال دقيقى براى تعطيل این جمعیت به دست نمى دهد و به اين بسنده مى كند كه «‌ در سال هاى ١٣٠٥ تا ١٣٠٩ و در اواخر كه ارتجاع بيشتر هار شده بود، مجمع فرهنگ را بست، افراد فعال حزب را زندانى كرد و مرا هم در كنگاور توقيف نمودند». ابراهيم فخرايى از سال تعطيل جمعيت چيزى نمی‌گويد، اما از تعطيل مجله فرهنگ مى گويد، به سال ١٣٠٧. اردشير آوانسيان در سازمان حزب كمونيست ايران در خراسان ( پيش گفته) سال ١٣٠٥ را براى  ممنوع شدن اين مجمع به دست مى دهد كه درست به نظر می‌رسد.

٣٨) لادن آذرنور، پيشين، ص ٢٣

٣٩) پيشين، ص ١٩-٢٠

٤٠) پيشين، ص ١٩

٤١) پيشين، ص ٩٣