برگرفته از: سایت فرهنگ توسعه

         http://www.farhangetowsee.com/ 

                                    هدف، رهايی انسان است

رضا مرادی اسپيلی

 

مقاله‌ی حاضر، پاسخی است به نوشته‌ی دکتر موسی غنی‌نژاد با نام «خیرخواهی از جیب دیگران» (شرق، دوشنبه 28 شهریور 1384، شماره 580) و نوشته‌ای با نام «دفاع از انسانی‌تر شدن انسان» (شرق،16 شهریور 1384، شماره 570) که به بهانه‌ی پاسخ به گفتگوی این روزنامه با دکتر فریبرز رئیس دانا به چاپ رسیدند. از آن‌جا که روزنامه‌ی شرق در فراخوانی از ادامه‌ی بحث در این زمینه استقبال کرده بود، انتظار می‌رود این مقاله نیز در پاسخ به آن دو نوشته و در دفاع از سوسیالیسم در آن روزنامه به چاپ برسد.

آقای دکتر غنی‌نژاد مقاله‌ای نوشته است سراسر تحریف تاریخ و مکتب‌های اندیشگی. ایشان در مقاله‌ی چهار بندی خود برای بررسی موضوع برابری، در بند اول خواسته‌اند با بررسی پیشینه‌ی چپ و راست و سوسیالیسم و لیبرالیسم تعریفی از این مفاهیم به‌دست دهند. اما هرچه این بند را بخوانی، نمی‌توانی به تعریف درست و مشخصی از چپ و تفاوت آن با راست برسی. ایشان با مغشوش کردن مرزهای چپ و راست و با لیبرال خواندن سوسیالیست‌هایی چون چامسکی  و اعضای ماهنامه‌ی مستقل سوسیالیستی مانتلی ریویو (Monthly Review) – که زیر لوگوی آن به وضوح از عبارت An Independent Socialist Magazine استفاده کرده تا بی‌هیچ شک و تردید خود را سوسیالیست بنامد- خواننده را دچار تأسف می‌کند. این البته چیز تازه‌ای نیست.

سرمایه‌داری با مظاهر مختلفش (فاشیسم، لیبرالیسم، نو لیبرالیسم و ...) به تناسب موقعیت، تاریخ را تحریف کرده و اکنون این وظیفه بر عهده‌ی رسانه‌های نولیبرالی جهان است که چون بختکی بر آگاهی و وجدان انسان معاصر سایه افکنده‌اند. دکتر غنی‌نژاد نیز چون انسانی وظیفه‌شناس به آن خدمت می‌کند. چه‌طور می‌توان نشریه‌ای که خود را سوسیالیست می‌نامد و هم‌چنان چاپ می‌شود را حلقه‌ی لیبرالی نامید یا منتقد اجتماعیِ «نظم موجود جهانی» لیبرالیسم، کسی چون چامسکی را برای چندمین مرتبه – هرچند با نقل قول- به این نام نامید. در حالی‌که او خود بارها به این ناجوان‌مردی پاسخ داده است. این رفتار کارکردی دوگانه دارد: از معنی تهی کردن هر چیز با معنی و منتسب کردنِ آن‌ها به لیبرالیسم.

دکتر غنی‌نژاد در جایی دیگر (اواسط بند 3 مقاله‌شان) گفته‌اند: «... ولی نه قبل از اوج‌گیری این نهضت‌ها (کمونیستی و سوسیالیستی) و نه بعد از آن، چپ مترادف جنگ طبقاتی نیست.» البته این خواست و تعریف لیبرال‌ها از چپ است، چپی خنثا و پاسیف، چپِ خانه نشین. نخیر آقای دکتر! حقیقت آن است که ستیز طبقاتیِ موجود در جامعه که حقیقتی است و وجود آن خیلی هم نیاز به چشم بینا ندارد، فلسفه‌ی وجودی چپ است. هدف غایی مارکسیسم- که شما بنا به وظیفه‌ی لیبرالی‌تان از آن چشم پوشیده‌اید و در سراسر مقاله‌تان نامی از مارکس و مارکسیسم نبرده‌اید- حذف فاصله و اختلاف طبقاتی است. این طرز برخورد با مسایل نیز بار دیگر کارکرد تحریفی رسانه‌های لیبرالی و خدمت‌گزارانش را نشان می‌دهد.

ایشان در بند آخر مقاله‌شان به نقد مفهوم برابری از مواضع مختلف (چپ و لیبرالیسم) پرداخته‌اند. معلوم نیست نویسنده‌ای که با مغشوش کردن و از بین بردن مرز اندیشه‌ها و مکتب‌های اندیشگی، چپ‌های معتبر جهان را لیبرال می‌نامد ، چگونه توانسته در بخش آخر مقاله‌اش با تمایزگذاری لفظی میانِ لیبرالیسم و سوسیالیسم به نقد «برابری» از این دو منظر بپردازد . اما آن‌چه معلوم است باز پریشان‌گویی و پرداختنِ سردستی به این موارد است. در این‌جا باز بی‌معنا کردن و سطحی کردنِ مفاهیم اساسی فلسفی- کارکرد رسانه‌های نولیبرالی و سرمایه‌داری- به چشم می‌آید.

ایشان به سه نوع برابری پرداخته‌اند: 

1- برابری حقوقی که مورد پذیرش لیبرال‌هاست. 2- برابری شانس‌ها که مورد پذیرش چپ‌هاست و3- برابری در محصول تولید شده در فعالیت اقتصادی. ایشان بر آن است که تعاریف دوم و سوم از برابری، ناقض تعریف اول است. نقد ایشان را بر مفهوم برابری چپ بخوانیم: «چون وقتی دولت برای برقراری برابری... وارد مناسبات اقتصادی می‌شود. هم به بهره‌وری اقتصادی لطمه می‌زند که اتفاقاً بیش‌ترین زیان به اقشار ضعیف جامعه می‌رسد و هم آن‌که... برابری حقوقی... مورد خدشه قرار می‌گیرد.» و ادامه می‌دهد: «تناقض ایده‌ی چپ‌ها در این است که برای برقراری برابری در فرصت‌ها و توان اقتصادی باید رفتاری ناعادلانه در پیش گیرند. بدین صورت که از افرادی که تلاش و سهم بیشتری در تولید داشتند و درآمد بیشتری به‌دست آوردند باید مالیات بیشتری هم... اخذ کنید که این نابرابری است. این‌که برای اعطای مالکیت به بخشی از جامعه، مالکیت بخشی دیگر را سلب کنیم خود بی‌عدالتی است.»

تناقض، عدم شناخت- در خوشبینانه‌ترین حالت- یا غرض‌ورزی نویسنده و آشفتگی از سراسر جمله‌های بالا هویداست. آدم دستش نمی‌رود که حتی پاسخی به این همه آشفتگی فکری بدهد. دیگر کدام کسی است که حداقل اطلاعات را از مکاتب مختلف سیاسی- اقتصادی داشته باشد و نداند سوسیالیسم بر آن است که اتفاقاً افرادی که بیشتر تلاش می‌کنند و سهم بیشتری در تولید دارند، درآمد هرچه کم‌تری به دست می‌آورند، استثمار و بهره‌کشی از نیروی کار و انباشت سرمایه‌ی حاصل از ارزش افزوده که اتفاقاً مفاهیمی اقتصادی‌اند از همین جا پدید می‌آیند و مارکس با کار شاق و شبانه‌روزیِ طاقت‌فرسایی آن‌ها را به تمامی قاعده‌مند کرده است. این مناسبات پوسیده و دور از شأن انسان باید که تغییر یابد، این عدالت نیست که کسی تلاش بیش‌تر کند و کس دیگری استفاده‌اش را ببرد. آن عدالت حقوقی شما در ناکجاآباد است. آن‌چه شما به‌دنبالش هستید، عدالت نیست، برابری نیست، حفظ شأن انسان نیست، احترام به انسانیت انسان، شرف و هستی‌اش نیست، بلکه «حفظ نظم موجود» است، و در این راه از هیچ کاری فروگذار نمی‌کنید، او را به بیگاری وا‌می‌دارید، مقدمات و موخراتِ از خود بی‌گانه شدنش را فراهم می‌کنید- چیزی که گردن خودتان را بیش از هر کس دیگری گرفته- و تسمه از گرده‌اش می‌کشید، می‌زنید، می‌کشید و ویران می‌کنید تا این «نظم جهانی» هم‌چنان باقی بماند.

چپ‌ها خواستار الغای مالکیتِ خصوصیِ مقدس شما برابزار تولیدند. برابری چپ، برابری در حرف و نظر نیست بلکه از آن‌جا که سوسیالیسم، مکتبی پراتیکال است، در عمل معنا می‌یابد. تا زمانی که ستم طبقاتی وجود دارد، ستیز طبقاتی نیز وجود خواهد داشت. برابری سوسیالیستی، برابری یک‌بعدی- آن‌گونه که شما در دفاع از برابری حقوقیِ لیبرالی گفته‌اید- نیست. پیش و بیش از هر چیز برابری در به‌دست آوردن تمام امکانات و فرصت‌های بشری، برای تک تک افراد بشر است و این میسر نیست مگر با رفع و حذف بهره‌‌کشی انسان از انسان.

شما در ادامه نوشته‌اید که چپ‌ها افراد جامعه را اغلب به سه بخش تقسیم می‌کنند: گروه اول محرومین و گروه دوم افراد توانمند و سومین گروه روشنفکران چپ که قرار است از جیب گروه دوم به گروه اول کمک کنند.

خوب، چه کسی است که نداند شما و هم‌قطارانتان دست‌کم 27 سال است که درست با عمل به همین دستورالعملی که نوشته‌اید، جیب‌های خود را به هزینه‌ی محروم‌ترین و آسیب‌پذیرترین اقشار انباشته‌اید. در کجای تاریخ این مملکت، یک روشنفکر چپ، یک فعال اجتماعیِ چپ و یک اقتصاددانِ چپ حداقل ارتباط را با طبقه‌ی حاکم داشته که شما در نهایت ناجوان‌مردی با استفاده از رسانه‌ای که متعلق به خودتان است، چنین حکمی را صادر می‌کنید. تا آن‌جا که حافظه‌ی تاریخی ما یاری می‌کند، همیشه این لیبرال‌ها بوده‌اند که در ارتباط تنگاتنگ با هیأت حاکمه، جیب‌های خود را انباشته‌اند، تکرار می‌کنم به هزینه‌ی «محرومین». ای کاش شما حداقل از جیب توانمندان به گروه اول کمک می‌کردید تا خوش‌نامی نسبی در تاریخ برای خود دست‌وپا کنید- در این مورد میزگرد جنابعالی با دکتر اسکویی در ماهنامه‌ی نامه، شماره‌ی 41، نیمه شهریور 84، گویای حقایق بسیاری است که شما و وجدان جامعه را به آن ارجاع می‌دهم- .

این دیگر چه حکمی است: «اگر خیّرین جامعه از میان خودِ طبقه پر درآمد باشند و نه از روشنفکران چپ دیگر احتیاجی به خیرخواهی چپ و ابزار آن‌ها برای این خیرخواهی یعنی دولت وجود ندارد». سیاست«های صدقه دادن به مردم، متولی مردم و قیم آن‌ها بودن و با روش‌های سنتی و قومی قبیله‌ایِ پوسیده جامعه را اداره کردن آن هم با ابزار دولتی که خود جنابِ عالی از نظریه‌پردازان اقتصادی‌اش هستید، نتیجه‌اش این شده است که اکنون شاهدش هستیم: فقر و فلاکت و نکبت و بدبختی.

اتفاقاً روش‌های ضد انسانی، ضد عدالت‌طلبانه و برابری جویانه‌ی لیبرال‌هاست که به تضاد طبقاتی دامن می‌زند. «کینه‌ی طبقاتی» مادام که سرمایه‌داری و ایدئولوژی‌اش نولیبرالیسم در پی گیراندن آتش اختلاف طبقاتی‌اند، و به مالکیت برابزار تولید، برای بقای خود ، نیاز دارند، وجود خواهد داشت.

روشن‌فکر چپ فقط در جهت وظیفه‌ی تاریخی‌اش برای اعطای حق فروخورده‌ی بشر امروزی است که تلاش می‌کند.

نروژ امروز را ببینید. برای نخستین بار در تاریخ آن کشور، سوسیالیست‌ها زمام امور سیاسی را بدست گرفته‌اند، طبق برآوردهای سازمان ملل این کشور، پیشرفته‌ترین کشور جهان دانسته شده و این دستاورد برنامه‌ریزی سوسیالیستی در آن کشور است. افق دید این برنامه، آینده‌ی نروژ را درخشان‌تر از امروز تصویر می‌کند.

اگر هدف، رهایی است، اگر برابری انسان‌ها مد نظر است، جز با اعطای حق به مردم و رفع نابرابری‌ها امکان‌پذیر نیست. یادآوری می‌کنم که سوسیالیسم مشارکتی و اقتصاد سوسیالیستی بر آن است که: «به هر کس به اندازه‌ی نیازش و از هر کس به اندازه‌ی توانش.»

*

نویسنده‌ی مقاله‌ی «دفاع از انسانی‌تر شدن انسان» مقاله‌ای نوشته است سراسر مغلطه. در تمام این مقاله جز تحلیل مکانیکی و تخیلی از فلسفه‌ی دیالکتیکی و پراتیکال، جز آرزوهای خام‌دستانه‌ای که البته حاصل چنین تحلیل یک جانبه و بی‌اساسی است و جز اظهار نظرهایی که خواننده را به این نتیجه می‌رساند که نویسنده صرفاً خواسته به هر ترتیبِ ممکن پاسخی به کسی بدهد، هیچ چیز نمی‌توان یافت؛ یک کلام، مقاله سراسر دارای تشتت فکری است.

نویسنده در آغاز بحث خود آورده: «چپ باید در برابر نولیبرالیسمِ جنگ‌طلب حاکم پرسش فکنی کند و چنان رفتار کند که ایده‌های خود محور و سرمایه‌مدار را کارگزار خود کند نه این‌که کاسب قدرت باشد.

شاید گفته شود با چنین شرایطی بود که مارکس پاسخ پرودُن را داد و به عبارتی باید «فعالیت عینی بشری» به جای «تفکرورزی عینی» باشد اما آن شیوه پیشنهادی را دیدیم که در قرن بیستم به «توتالیته» ختم شد.»

لابد چون نویسنده با توتالیتریسم مخالف است و به‌زعم او شیوه‌ی تفکری که «فعالیت عینی بشر» را به جای «تفکر ورزی عینی» می‌نشاند، پدید آورنده‌ی آن توتالیتریسم بوده، پس این حکم کلی را صادر کرده که نباید به جای تفکر ورزی عینی به فعالیت عینی پرداخت. نویسنده که به کرات از مارکس نقل قول کرده حتماً خوب می‌داند که یکی از محوری‌ترین اصول اساسی مارکسیسم، پراتیک است. مارکس در سخن معروفی که نقل‌قول‌های فراوانی از آن شده، بر آن بود که اکنون وظیفه‌ی فلسفه و فیلسوفان نه تعبیر و تفسیر جهان که تغییر آن است. و این تغییر چگونه پدید می‌آید؟ قطعاً با تفکرورزی صرف پدید نخواهد آمد، چرا که تفکرورزی عینی همان کاری است که فلاسفه در طول اعصار و قرون انجامش داده‌اند، امروز دیگر نوبت تغییر جهان است و این‌جاست که پراتیک یا فعالیت عینی بشری رخ می‌نماید و این با توتالیتاریسم تفاوت بسیار دارد. همین خشت کج اولیه است که کل مقاله را دچار تحلیلی یک‌جانبه و سردستی کرده است. از همین جاست که با دیدی مکانیکی مبارزه با ازخودبیگانگی درست و مبارزه با انباشت سرمایه در نتیجه‌ی ارزش افزوده نادرست دانسته شده.

برای تحلیل بهتر و نشان دادن رابطه‌ی دیالکتیکی میان ازخودبیگانگی (که اتفاقاً در مارکس سالخورده و بلوغ‌یافته‌تر بود که به‌صورت بندی نهایی رسید) و مفهوم ارزش افزوده (که دستاورد بزرگ مارکس از نظریه‌ی کاری ارزش بود) لازم است که به انواع ازخودبیگانگی نظری بیاندازیم اما پیش از آن باید در باره‌ی اصول اساسی مارکسیسم چیزی را خاطرنشان کرد:

شناخت مارکسیسم از جهان بر دیالکتیک و ماتریالیسم استوار است. دیالکتیک بر وقایع تحمیل نمی‌شود بلکه باید آن را از ماهیت و تکامل وقایع استنتاج کرد. کار شاق برانبوهی از مواد، مارکس را قادر کرد تا سیستم دیالکتیک اقتصاد را به مفهوم ارزش به مثابه کار اجتماعی پیوند دهد اما به مفهوم ازخودبیگانگی بازگردیم:

ازخودبیگانگی انسان به عنوان شهروند در رابطه با دولت، برخلاف نظر هگل، نقطه‌ی عزیمت اندیشه‌ی فلسفی، سیاسی و اجتماعی مارکس بود. مارکس در نقد ازخودبیگانگی هگل، برآن است که ثمره‌ی شکل خاصی از سازمانِ جامعه است: همان شکل خاصی که با انباشت سرمایه‌ی حاصل از ارزش افزوده به بهره‌کشی انسان از انسان و به ستیز طبقاتی او و دامن زدن به اختلاف طبقاتی و ابقای کارمزدی می‌انجامد و خواستار جاودان کردن آن است. چگونه می‌توان بدون درک و شناخت این رابطه میان انباشت سرمایه و ارزش افزوده با از خودبیگانگی، اندیشید که مبارزه‌ی یک جانبه با از خودبیگانگی وظیفه‌ی چپ است، اما چپ نباید سراغ مفاهیم دیگر برود؟!

ازخودبیگانگی ثمره‌ی جامعه‌ای است که برپایه‌ی تولید کالا و شرایط ویژه‌ی بازار کنونی عمل می‌کند و نتیجه‌ی بلافصل آن بهره‌کشی و فروش کار مزدی است. مارکس ویژگی قوم‌نگارانه و انسان‌شناسانه‌ی هگل را در مورد ازخودبیگانگی مردود دانست و با این پیام امید، انسان را به رهایی امیدوار کرد.

اما مهم‌ترین وجه ازخودبیگانگی، وجه اقتصادی آن است چه بسا اگر از خودبیگانگی اقتصادی که نتیجه‌ی مستقیم انباشت سرمایه‌ی ناشی از ارزش افزوده‌ی کالای تولیدیِ در اختیار طبقه‌ای خاص است نبود، امروزه پدیده‌ی منفور از خودبیگانگی با این شدت و حدّت رخ نمی‌نمود. پس مبارزه‌ی اصلی باید معطوف به این وجه از خودبیگانگی باشد و چنین مبارزه‌ای بدون توجه به انبات سرمایه در دست طبقه‌ای خاص، بدون توجه به روابط تولیدی حاصل این نظام اجتماعی و بدون رفع کارمزدی و بهره‌کشی ره به خطا رفتن و خیال خام درسر پروردن و تقلیل مبارزه و فعالیت عینی بشری به بحث‌های صرفاً آکادمیک و آزمایشگاهی و تفکرورزی عینی است.

در اساس از خودبیگانگی اقتصادی از فروش نیروی کار و زمان کارگر به کارفرما پدید می‌آید و پیامد آن از دست دادن کنترل بر بخش عظیمی از ساعات کاری و زمانِ فروشنده‌ی نیروی کار است. تمام زمانی که به کارفرما فروخته می‌شود مال کارفرماست. در جریان انجام کار، کارگر آزادی ندارد تا آن کاری را که خودش می‌خواهد انجام دهد، هیچ خلاقیتی در کار نیست و طرفه آن که هر چه ساعات کاری هفتگی کمتر و بهره‌وری بیشتر باشد (که نتیجه‌ی رشد تکنولوژی و مبارزه‌های اجتماعی است، اما مبارزه‌های یک‌بعدی که تحلیل تک‌بعدی‌ای چون تحلیل نویسنده‌ی مقاله‌ی مذبور پشت‌شان خوابیده)؛ کنترلِ لحظه به لحظه‌ی کارفرما بر کارگر بیشتر می‌شود و از خودبیگانگی شکل دیگری می‌گیرد و آن در رابطه‌ی کارگر با دستگاه است که ریتم طبیعی زندگی او را به‌هم می‌ریزد چرا که او دیگر باید شب‌بیداری نیز بکشد و از این‌‌جا از خودبیگانگی روانی پدید می‌آید. کم کم از خودبیگانگی اقتصادی به اجتماعی تغییر شکل می‌دهد. سرمایه‌داری نیز با استفاده از رسانه‌های خود و دادن آگاهی کاذب و دروغین به توده‌ها به این مسئله دامن می‌زند.

در مرحله‌ی بعد این از خودبیگانگی به روابط اجتماعی کشیده می‌شود که البته دامان طبقه‌ی سرمایه‌دار را نیز گرفته است. پر واضح است که راه رفع از خودبیگانگی حذف مناسبات فعلی میان کارگر و کارفرما و به تعبیر مارکس مبارزه در جهت رفع تضاد اصلی در این مناسبات یعنی کار و سرمایه است، تقسیم اجتماعی کار از طریق مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و حذف تفاوت میان کار دستی و ذهنی و کارفرما و تولیدکننده است.

مقاله‌نویس، به سود و منفعت خود از این بخش از سخنان مارکس نه نقل‌قولی آورده و نه به آن توجهی داشته. مبارزه با هر پدیده‌ی اجتماعی از جمله از خودبیگانگی بدون پرداختن به ریشه‌های پدیدآوردنده‌اش، بدون درک و شناخت خاستگاه آن و بدون داشتن تحلیلی درست، دیالکتیکی و علمی ممکن نیست. پیش‌تر گفتیم که شناخت مارکسیسم از جهان بر دیالکتیک و ماتریالیسم استوار است باید اضافه شود که کاربست مارکسیسم نیز بر مبنای پراتیک استوار است. با فرو کاستن مارکسیسم به محیط‌های تنگ آزمایشگاهی، کتاب‌خانه‌ای و کلاس‌های درس یا اوراق روزنامه‌ها یا در محدوده‌ی تنگ مغزهای ناتوان و محافظه‌کار، آن‌چه بدست می‌آید چیزی است که به آن سوپاپ اطمینان می‌گویند. اما مارکسیسم که در پی درافکندن طرحی نو در روابط اقتصادی- اجتماعی بشری است، با چنین خیالات خامی سروکار ندارد و درچنین محدوده‌های تنگی نمی‌گنجد، این ویژگی مارکسیسم است که اجنماعی است و بر مبنای تحلیل علمی و آکادمیک خواستار کنش اجتماعی همه‌جانبه و برانداختن کار مزدی و بهره‌کشی است.

مبارزه با از خودبیگانگی، درست همان‌گونه که مبارزه با پناه بردن به خرافه بدون مبارزه با تن دادن به کار مزدی، مبارزه‌ای عقیم است؛ ناتمام خواهد ماند اگر درپی برانداختن و پیکار پیگیر با انباشت سرمایه‌ی حاصل از ارزش افزوده در دست بورژوازی نباشیم، به تعبیر دیگر اگر در پی ستیز طبقاتی و رسیدن به آرمان جامعه‌ی بی‌طبقه نباشیم؛ جامعه‌ی طبقاتی جامعه‌ای هست که هم‌اکنون در این سرزمین وجود دارد. این اتفاقاً تحلیل حاکم بر مقاله‌ی شماست که به دامان «یا این یا آن» درغلطیده نه سخنان دکتر رئیس‌دانا. اما بدانید که مارکسیسم بیش‌تر بدنبال «هم این هم آن» و یا «نه این نه آن» است: نه فقر و جهل و سلطه‌ی طبقه‌ای بر طبقه‌ی دیگر، و هم آزادی و رهایی و دانش برای همگان.

گمان می‌کنم پس از مباحث مطرح شده در بالا، حالا دیگر پاسخ این که سوسیالیستی از بورژوازی منتفع می‌شود، ضرورتی نداشته باشد. پاسخ این جمله‌های ناجوان‌مردانه را پیش‌تر به دکتر غنی‌نژاد داده‌ام فقط این را بیافزایم که از آن‌جا که سرمایه‌داری بر سود‌محوری و فرصت‌طلبی استوار است، قطعاً در هر موردی بسته به شرایط و مقتضیاتش از هر کس و هر چیزی و هر پدیده‌ای استفاده خواهد کرد و این محدود به دکتر رئیس دانا یا طبق گفته‌ی خود شما، مارکس هم نمی‌شود. اما در ادامه‌ی آن مقاله پس از آن‌که می‌گوید رئیس دانا از «توضیع عادلانه‌ی ثروت» و «اصل عدالت انسان‌محور و نه بازارمحور در اقتصاد» سخن می‌گوید، می‌افزاید که امروزه همه از این  داد سخن‌ها می‌دهند. باید افزود که بله درست است نه امروز که در درازنای تاریخ بشری‌، همه از این داد سخن‌ها داده‌اند اما فرق است بین کسی که از موضع قدرت و در جهت عوام‌فریبی و بدون داشتن تحلیلی درست و علمی از جامعه از این داد سخن‌ها می‌دهد و کسی که در برابر قدرت و از موضع انتقادی، زیرا انواع و اقسام فشارها، هم‌چنان بر سر آرمان‌های برابری‌جویانه و انسانی‌اش چنین داد سخن می‌دهد. چنین دادسخنی دارای ارزش فراوان است و همین است که پایگاه اجتماعی درخوری برای دکتر رئیس دانا فراهم آورده. هر کسی جرأت و جسارت چنین عملی را ندارد. اتفاقاً به گمانم یکی از مهم‌ترین نتایج گفت وگوی ایشان با شرق در این بود که در آن مقطع زمانی که شعارهای عدالت‌جویانه و رفع فقر و تبعیض- که در ظاهر و فقط در ظاهر با سوسیالیسم اشتراکاتی داشتند- از جانب قدرت مطرح می‌شد؛ ایشان در آن گفت وگو به درستی حساب سوسیالیسم را از قدرت حاکم جدا کردند و این لازم و بسیار لازم بود. درست همان‌گونه که امروز مبارزه با جهانی‌سازی سرمایه و بهره‌کشی نیز از اهداف سوسیالیست‌هاست چرا که چپ‌ها در اقتصاد به مشارکت اعتقاد دارند.

رئیس دانا به عنوان یک سوسیالیست از منظری انسانی و برابری‌جویانه برآن است که خشونت، خشونت می‌آفریند و هم‌چون دیگر پدیده‌های اجتماعی خود را باز تولید می‌کند. پس اگر در عراق خشونتی روی می‌دهد، بی‌تردید فرزندی جز خشونت- گیریم شدیدتر یا کمی ملایم‌تر- در ناف اروپا و آمریکا آبستن نیست. اتفاقاً شأن انسان آمریکایی و عراقی برای او یک‌سان است که در پی برافکندن بنیاد خشونت است. او درست مانند هر انسان‌دوست دیگری برآن است که اگر برای جان‌باختگان لندن نوحه سرمی‌دهیم، باید به فکر زندگی‌ازدست‌دادگانِ عراقی که تمام بدبختی‌هایشان نتیجه‌ی جنایات نظام سرمایه و از خودبیگانگی یا سودورزی عاملان آن است، نیز باشیم. این دو با هم رابطه دارند. آیا این‌جا نیز به عیان تضاد کار و سرمایه به چشم نمی‌آید؟

چپ امروز باید با تمام قوای فکری، ذهنی، علمی و عملی خود در پی درافکندن طرحی نو نه فقط در ذهن و رؤیا و خیال که در کنش اجتماعی و در عمل باشد. با جدا کردن اندیشه از کنش اجتماعی- عینی و ذهن از عین می‌توان به مارکسیسم ضربه زد اما قطعاً نمی‌توان به آن، به آرمان‌های انسانی و برنامه‌های عملی‌اش برای رسیدن انسان به رهایی کامل و خلاصی از قیدوبند نظام سرمایه و بهره‌کشی کمک کرد. هدف، رهایی انسان است و این ممکن نیست مگر با تحلیل دیالکتیکی و ماتریالیستی و کاربست آن در عمل طبق برنامه‌ای مشخص. آن‌چه تحلیل حاکم برمقاله‌ی شما درپی‌اش است، سوسیالیسم تخلیلی است. آن شبهی که برفراز آسمان بورژوازی در حرکت است باید از محیط تنگ و بسته‌ی آزمایش‌گاه‌ها، کتاب‌خانه‌ها و کلاس‌های درس راه به بیرون، به جامعه، به کوچه و بازار بگشاید. تنها آن هنگام است که بشر هرچه بیش‌تر و امیدوارتر در راه رهایی گام خواهد نهاد. مارکسیسم نه در ذهن که در عمل معنا می‌یابد.         8/7/ 1384