بورژوا-لیبرال ها

بینا داراب زند

 

در هفته ی گذشته دو مقاله در مورد تحلیل شرایط سیاسی در ایران و تفکیک گروهبندی های سیاسی در میان بورژوا لیبرال ها توسط بهروز کریمی زاده – با عنوان "بررسی اوضاع سیاسی و مسیر تحولات آتی ایران"- و عابد توانچه – با عنوان "دشمن دشمن من، دوست من نیست"- بیرون آمد که هر دو با وجود تفاوت هایی که داشتند بیانگر واقعیاتی از شرایط عینی مبارزه ی طبقاتی بوده که باید به آنها توجه شود. 

در مقاله یِ گذشته خود،"انقلاب و ضد انقلاب"، گروهبندی ِ اساسی سیاسی جامعه را متذکر گشتیم و گفتیم که برای دستیابی به درکی روشن و واضح از شرایط مبارزه طبقاتی بهتر است از این منظر به تحرکات و رخدادها و  دسته بندی های سیاسی نگاه کنیم.  چرا که قطبی شدن جامعه نیروهایِ درگیر را،آگاهانه و ناآگاهانه، به این سمت سوق داده و آن را از پایدارترین تقسیم بندی های اجتماعی نموده است.  اما این سخن به معنای آن نیست که هیچ تقسیم بندیِ دیگری در مقابل آن حقانیت نداشته و یا درکی کاذب است.  خیر! روابط اجتماعی و به خصوص از نوع سیاسی آن به سادگی "سیاه و سفید" نیست بلکه یکی از پیچیده ترین و گذرایی ترین روابط اجتماعی است.  پس هنگامیکه ذهن محدود ما به چنین واقعیت پیچیده ای نظاره می کند ، این روابط را بمثابه یِ پدیده ها و روند های جدا از هم و مجردی می  یابد که بعضاً ناقض و متضاد یکدیگر هستند.  اگر ما به ابزار منطق دیالکتیک مجهز نباشیم و کارگیریِ آنها را نیاموخته باشیم، در چاله های منطق صوری و متافزیک ارسطویی افتاده و با نفی تضاد ، بسیاری از واقعیت ها را نادیده گرفته و در نتیجه از رسیدن به درک "کلیت مشخص" باز می مانیم.  اما اگر تنبلی نکرده و به "تئوری توطئه" نگراییم و این "کلیت مجرد" را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم، آنگاه به روابط درونی آن پی برده و رفته رفته تحرکات و رخدادها و دسته بندی هایِ "تصادفی" و یا "توطئه گرایانه" جای خود را به کشف ضروریات اجتناب ناپذیر مشخصی می دهد که با درک آنها می توان به صورت نسبی، تحرکات و رخدادها و دسته بندی های آتی را پیش بینی نمود.  به همین منظور در این مقاله سعی می شود تا کلیت مجرد "بورژوا-لیبرال ها" ، به مثابه ی بخش مهمی از اردوگاه ضد انقلاب، را مورد بررسی قرار داده تا تمایلات و روابط درونی و محرک های ایشان را شناسایی کنیم.

 

نگاهی تاریخی

قبل از ورود به بحث مشخص بورژوا – لیبرال هایِ کنونی در جامعه یِ ایران، می خواهم نکته یِ مهمی را در مورد "لیبرالیسم" بطور کلی توضیح دهم.  البته در اینجا نمی شود وارد توضیحی تفصیلی شد بدون آنکه از اصل بحث به دور افتاد.  بحث نسبتاً تفصیلی آن را در سال گذشته و در مقاله ای به همین نام-"لیبرالیسم"- بعنوان فصل سوم از کتاب دوم سلسله مقالات "دمکراسی و مبارزه ی طبقاتی" که در یکی از سایت های لیبرال،  بعنوان پاورقی منتشر می گشت ارائه داده ایم که خوانندگان ما در صورت تمایل می توانند به آن رجوع کنند.

به اشتباه، در مقالات نویسندگان چپِ ایرانی و خارجی، می بینیم که "لیبرالیسم" را به دو دوره یِ متفاوت تقسیم کرده اند و برای یک دوره  به آن نقش "انقلابی" داده اند.  چنین چیزی واقعیت ندارد.  درست است که بورژوازی در روند تکامل اجتماعی و مبارزه یِ طبقاتی اش علیه نظام فئودالیسم، تا زمانیکه قدرت سیاسی را در دست نداشت، از مبارزات انقلابی دهقانان و توده های زحمتکش شهری حمایت کرده و بعضاً خود نیز درگیر چنین فعالیت هایی می شد و بطور کلی از لحاظ تاریخی، ماهیتی انقلابی داشت.  اما، در آن هنگام، از ایدئولوژیِ لیبرالیسم پیروی نمی کرد.  در حقیقت بورژوازی مبارزات انقلابی خود و دیگر طبقات اجتماعی علیه فئودالیسم را با توسل به نوعی "اومانیسم انقلابی" تو جیه کرده و توسطِ مبلغین آن به تحریک و رهبری مبارزات انقلابی می پرداخت.  افرادی چون رابله، پترارک، لوترو والا،آراسموس، جان کولت و مور تئوریسین های عمده ی این ایدئولوژی بوده که فردریش انگلس نیز معتقد است آنها به اندازه ای انقلابی بوده اند که می توان گفت در مقاطعی بسیار فراتر از منافع بورژوازی سخن می گفتند. مانند کتاب "اتوپی" (مدینه فاضله)مور که در آن جامعه ی طبقاتی به چالش کشیده شده است.  اما این ایدئولوژی، "لیبرالیسم" نبود.  بلکه همانطور که گفتیم، آن را می توان "اومانیسم انقلابی" نامید.

و اما "لیبرالیسم"!  متدلوژی لیبرالیسم توسط "توماس هابز" برای توجیه حکومت مطلقه خاندان استوارت مطرح می گردد.  او، برخلاف اسلاف اومانیست خود، نقطه ی آغاز را از جامعه ی طبقاتی برداشته و به نوعی روانشناسی "فرد مجرد" انتقال می دهد.  توماس هابز که خود از اعوان و انصار جیره خوار خاندان استوارت بود و به عنوان آموزگار چارلز  دوم رابطه ای بسیار نزدیک به مرکز قدرت و ثروت سلطنتی داشت، برای توجیه حقانیت سلطنت استوارت ها و عملکرد چارلز اول-"شاه شهید"- تئوری های ارتجاعی خود را مطرح نمود.  البته او تنها پایه گذار شیوه یِ نگرش لیبرالیسمی بود که بعدها توسطِ جان لاک فرموله گشت.

این جان لاک است که به حق بانی ِ ایدئولوژی لیبرالیسم شناخته شده است.  او نیز از وابستگان درباری"ملکه آن"و "ویلیام اورنژ" هلندی بود که خود در مقدمه ی کتاب مشهور "حکومت مدنی" اعتراف میکند که تئوری های خود را برای توجیه حقانیت حکومت ولینعمت خود نگاشته است.  در این دوران، بورژوازی به تمامی اهداف خود رسیده است و انقلاب علیه فئودالیسم را پایان یافته تصور می کند.  اما بسیاری از توده هایی که در اثر مبارزات انقلابی شان، بورژوازی به قدرت حاکمه دست یافت، منافع خود را تأمین نشده یافته و خواهان تداوم انقلاب بودند.  در این مقطع بورژوازیِ ضد انقلابی دست آشتی به پس مانده یِ اشراف دراز کرده و در مقابله با انقلاب، در شکل "مشروطه ی سلطنتی" به اتحاد با آن دست می یابد.  تئوری هایِ جان لاک برای توجیه این اتحاد نامقدس بورژوازی و اشراف تدوین گشت. 

پس می بینیم که ایدئولوژی لیبرالیسم از همان نطفه اش به حکومت ها وابسته بوده و خصلتی ضد انقلابی داشته است. 

اما پس از جان لاک و تغییر کانون مبارزه طبقاتی بورژوازی از انگلستان به فرانسه، این منتسکیو بود که الگویِ حکومتی لیبرالیسم را فرموله و به عنوان بهترین شکل حکومت به اصلاح طلبان فرانسوی پیشنهاد کرد.  جناح ژروندیست ها در انقلاب فرانسه پیرو نظرات او بودند.  و دیدیم که به سرعت در مقابل انقلاب صف آرایی کرده و در مجلس جناح راست را تشکیل دادند.  لیبرالیسم روسو نیز توجیه کننده ی اقدامات روبسپیر گشته و دیدیم که او نیز علیرغم میل باطنی اش با انقلابیون همراه گشت و در اولین فرصت به دست آمده و برای اجرای دیدگاه پوپولیستی ِ روسو، انقلابیون را به تیغ گیوتین سپرد. 

در تمامی این وقایع نقش قدرت سیاسی به مثابه کانون توجه در تمایلات لیبرالی واضح است.  هر زمان که بورژوازی به قدرت سیاسی می رسد، لیبرالیسم نیز الگویِ راهش می شود.  در طول قرون، لیبرالیسم انواع مختلفی یافته که تنوع آنها را می توان با شاخص نزدیکی و دوری حاملین آن به مراکز قدرت سیاسی و ثروت اجتماعی مشخص ساخت.  لیبرالیسم هر چه به قدرت و ثروت نزدیکتر باشد، محافظه کار تر است.  و هر چه از آن دورتر باشد،  شکل رادیکالتری به خود می گیرد.  اما هرگز نباید فراموش کرد که "لیبرالیسم، ایدئولوژی بورژوازیِ ضد انقلابی است."  در شرایط مشخص ایران نیز خواهیم دید که رادیکالترین جناح های بورژوازی لیبرال که شعار "تغییر حکومت" را می دهد، باز هم این تغییر را برای حفظ نظام سرمایه داری و جلوگیری از روند انقلابی ِ مبارزات مردمی توصیه می کند.

 

گروهبندی بورژوا – لیبرال هایِ ایران

بهروز کریمی زاده و عابد توانچه یکی از جوان ترین و متفکر ترین نیروهای چپ را در ایران نمایندگی می کنند که مباحث این رفقا ، به زبان ساده، پیچیده ترین مسائل را مطرح کرده و همواره مطالعه ی آنها در من شعف خارق العاده ای بر انگیخته و به آینده ی جنبش چپ امیدوار می سازد.  در آخرین مقاله ی بهروز که در نشریه خاک انتشار یافته و در وبلاگ 16 آذر قابل دسترسی است، او از زاویه مناسبات سرمایه جهانی با سرمایه ی بومی ایران به تجزیه ی گروهبندی های بورژوازی ایران پرداخته و تحولات فضای سیاسی را تحلیل کرده است.  او به درستی، از این زاویه، دو آلترناتیو بورژوازی را شناسایی می کند. او، بورژوازی ای که به علت سوار بودن بر قدرت سیاسی و حاکمیت و برای حفظ موقعیت خود خواهان گرفتن امتیاز هر چه بیشتری از سرمایه جهانی برای تمکین به سیاست "جهانی سازی سرمایه" است، را  با نام "پوزیسیون" و جناح مقابل آن را که به علت دوری از مرکز قدرت و ثروت حاضر است حتی به درجه ی نوکری سرمایه جهانی تنزل کند را با واژه ی "اپوزیسیون"، مشخص می سازد.  تا اینجا این تقسیم بندی موجه است و مشکلی در آن نمی بینم.  اما هنگامیکه بهروز از این تحلیل می خواهد مستقیماً وارد ارائه آلترناتیو ("چه باید کرد؟")بشود_که البته آن را به مقالات بعدی محول می سازد- شاید بیانگر اشتیاق او در طرح راه حل و آنتی تز شرایط کنونی باشد.

عابد توانچه، از طرف دیگر، خود را محدود به چارچوب روابط سرمایه بومی با سرمایه جهانی نمی کند و در مقاله ی خود که در وبلاگ "علیه وضعیت موجود" منتشر کرده، از عملکرد گروه های مختلف راست در مقابل حاکمیت سخن می راند.  او از این منظر خود را با سه گرایش متفاوت روبرو می بیند که باز هم موجه است.  در میان جناح راست در برخورد با حاکمیت سه تمایل متفاوت را می توان شناسایی کرد.  اما او هنگامی به اشتباه می افتد که تمایلات گروه هایِ سیاسی را می خواهد از عملکرد و باورهایِ شاخه یِ دانشجویی ایشان نتیجه گیری کند.  باید تذکر داد که آنچه در میان هوادارانِ یک گروه ناآگاهانه و با نیت خالصانه دنبال می شود، در سطوح تئوریسین هایِ آن یک تاکتیکِ آگاهانه است که لزوماً با نیات خالصانه همراه نمی باشد.  مثلاً هنگامیکه او در جناح راست گروهی را شناسایی می کند که به علتِ"ناسیونالیسم"شان خواهان دخالت خارجی نمی باشند، در حقیقت توهمی است که در اثر اصالت دادن به باور ِ هواداران یک گروه به سیاست تبلیغاتی ِ موذیانه یِ تئوریسین هایِ آن گروه حاصل شده است. 

به نظر من اینک در جناح راست، همانطور که بهروز نیز تذکر داده است، گروهی وجود ندارد که یا به حکومت و یا به قدرت خارجی تکیه نداشته باشد.  و در عین حال همچون عابد معتقدم که در برخورد با حکومت مطلقه در جناح راست سه گروه یا جناح متمایز وجود دارند.  این سه گروه را ،به صورت واضح و روشن، می توان در مبارزه انتخاباتی ِ دوره یِ نهم ریاست جمهوری شناسایی کرد.  متأسفانه مقالات آن دوره ی من در دسترس نیست و در اینترنت نیز نیافتم، اما تحرکات و عملکردهایِ ایشان را در آن زمان طی چند مقاله توضیح داده بودم.

گروه اول بورژوا –لیبرال ها، محافظه کاران هستند.  البته در مجامعی این واژه برای گروهی از هواداران حکومت مطلقه استفاده شده است که چه از لحاظ تاریخی و چه از لحاظ سیاسی اشتباه می باشد.  محافظه کاران بخشی از بورژوازی لیبرال می باشند که به علت حضور در حکومت و وابستگی کامل به هرم قدرت، با اینکه خواهانِ اصلاحاتی محدود در زمینه ی خصوصی سازی و مشروطه سازی قدرت مطلقه می باشند، خواهان حفظِ سلسله مراتب حکومتی بوده و بیش از هر نیروی دیگری از آشفتگی ِ اجتماعی هراسناک اند.  در ایالات متحده این گروه را "نئو کانسروتیو" یا "محافظه کاران جدید" می خوانند.  که البته ایشان نیز همچون محافظه کاران ایرانی به علت حمایتِ از  خصوصی سازی و بازار آزاد در رده یِ بورژوازی لیبرال قرار دارند و جنبش چپ جهانی نام ایشان را نیز در زمره یِ "نئو لیبرال" قرار داده است.  در ایران نمایندگان این دیدگاه هاشمی رفسنجانی و کارگزارانش، کروبی و حزب "اعتماد ملی" اش و خاتمی و "مجمع روحانیونش" می باشند.  که از یکطرف خواهانِ مشروطه سازیِ حکومت مطلقه و پیوستن به سرمایه جهانی می باشند، اما از طرف دیگر با هر آلترناتیوی که باعث کوچکترین ضربه به سلسله مراتب نظام کنونی گردد مخالف هستند. 

در اینجا است که با جناح لیبرال – رادیکال نیز که به واسطه دوری از مرکز قدرت و ثروت، منافع خود را در "تغییر رژیم" و قانون اساسی حکومت مطلقه می بیند اختلاف داشته و آنرا موافق با حال خود نمی یابند.  از طرف دیگر، جناح بورژوا- رادیکال(لیبرال-رادیکال) به علت آنکه با مخالفت جناح محافظه کار روبرو است و حرفش در درون نظام کنونی خریدار ندارد و از طرف دیگر به علت ماهیت ضد انقلابی اش خود را با جنبش انقلابی مردمی همسو نمی یابد، نقطه یِ اتکاء خود را بر رویِ قدرت سیاسی و در صورت لزوم، نظامی سرمایه جهانی به سرکردگی ِ آمریکا قرار داده و همانطور که عابد در مقاله اش یادآور شده تمامی سرکردگان این خط مشی در خارج و به خصوص در آمریکا به سر می برند.  از نمایندگان نظری و رهبران این گروه می توان از سازگارا، گنجی، افشاری و دیگران نام برد. 

جناح سوم، در حقیقت گروهی است که یک سر آن به محافظه کاران وصل است و سر دیگرش به رادیکال ها.  به همین مناسبت و به علت موقعیت اجتماعی شان آنها را "لیبرال میانه" نامگذاری می کنیم.  عابد نیز این گروه را با نام "اصلاح طلبان" مشخص ساخته که نام مناسبی نیست.  چرا که تمامی بورژازی لیبرال در مقابل حاکمیت مطلقه اصلاح طلب هستند و تمایز ایشان تنها در میزان اصلاحاتی است که دنبال می کنند.  جناح رادیکال نیز اصلاح طلب است و خواهان انقلاب نیست و اگر ایشان از "تغییر رژیم" سخن می گویند با تکیه به حکومت خارجی در عوض نیروهای جنبش مردمی، نشان داده اند که منظورشان "انقلاب" نیست.  این جناح میانه، در انتخابات ریاست جمهوری در وحله اول به دور کاندیداتوری معین گرد هم آمده بودند و خود را از محافظه کارانِ هوادار هاشمی و کروبی، از یکطرف و سیاست "تغییر رژیم" جناح رادیکال از طرف دیگر، جدا کرده بودند.

اشتباه دوم عابد در تحلیل از این جریان اینست که او معتقد گشته که این گروه "با قوت گیری احتمال وقوع حمله ی خارجی،کاهش شدید سهم این عده از منافع قدرت، تنگ تر شدن خطوط قرمز حاکمیت و پائین آمدن سطح تحمل پشت پرده قدرت ایران، در سکوت معنا داری فرو رفته اند و چشم به حوادث آینده دوخته اند".  این توضیح به خواننده این تصویر را منتقل می کند که گویا رهبران لیبرال هایِ میانه، یعنی حجاریان و سازمان مجاهدین انقلاب و مشارکتی ها و دیگران در این مقطع از کنش هایِ اجتماعی، نقش انفعالی به خود گرفته اند.  در صورتیکه این چنین نیست.  آنها بیش از هر زمان دیگری در تقلا برای حفظ موقعیت خود می باشند.  اینکه آقای ابراهیم یزدی با اینکه هیچ یک از کاندیداهایش موفق به گرفتن مهر تأیید در انتخابات نشدند، ولی همه را به شرکت در انتخابات دعوت می کند، و هاشمی رفسنجانی بر خلاف انتخابات مجلس ششم با چنین رأی بالایی انتخاب می شود، نتیجه یِ فعالیت همین جناح است.  همچنین از طرف دیگر، فکر می کنید که چگونه عناصری چون افشاری و گنجی و حقیقت جو و ... مهر خروج قانونی از ایران را دریافت داشتند و کدام نیرو توانست محافظه کاران را متقاعد سازد که از نفوذ خود برای تسهیل خروج نمایندگان لیبرال – رادیکال که مشخص بود سرشان به کدام آخور وصل خواهد شد، استفاده کند؟ آری!  در اینجا باید نقش بسیار فعالِ جناح لیبرال میانه را یافت که پس از شکست مفتضحانه در انتخابات ریاست جمهوری مشغول "دو دوزه بازی" گشته است.  از یکطرف سخن از عدم دخالت خارجی می زند و برای هاشمی تبلیغ می کند و از طرف دیگر رابطه ی تنگاتنگی با رادیکال ها برقرار کرده و موقعیت خود را در حکومت انتقالی احتمالی مستحکم می سازد.

اما نکته یِ اصلی برای نیروهایِ انقلاب آنست که کلیت لیبرالیسم در اردوگاه ضد انقلاب قرار داشته و هیچ چیز جز ضدیت با نیروهایِ تشکیل دهنده یِ اردوگاه انقلاب را نمی توان از هیچیک از این حناح ها انتظار داشت.

 

"چه باید کرد؟"

و اما مقوله یِ "چه باید کرد؟" سوألی که در هر دویِ مقالات موردِ بحث مطرح گشته است.  این مقوله را می توان از دو زاویه مورد بحث قرار داد.  زاویه ی اول به نگاهی ابزاری برمی گردد.  یعنی اینکه در عمل چه باید کرد؟  اگر سوأل را از این زاویه مطرح کنیم جوابش بسیار آسان است.  از لحاظ تئوریک و عملی پاسخ به این سوأل بیش از یک قرن پیش داده شده و در عمل انقلابی صحت خود را به اثبات رسانده و در مقاطع مختلف تاریخی و منطقه ای با موفقیت به کار گرفته شده است.  پس در اینجا اظهار فضل نکرده و رفقا را رجوع می دهیم به مباحث آن زمان (اوایل قرن بیستم) و دستورالعمل هایی که معتقدم بدون فوت وقت می توان برای تهیه ی آن ابزار اقدام نمود.  اما اگر این سوأل از زاویه یِ محتوای آن مطرح شود، یعنی اینکه فن و دانش ِ استفاده از ابزار مذکور مورد نظر باشد، ما هنوز به آن دست نیافته ایم. 

به عبارت دیگر، ما دارای طرح مورد نیاز می باشیم و آنقدر نیرو و آگاهی داریم که به ساختن آن اقدام کنیم، اما دارایِ "نقشه یِ راه" نبوده و نمی دانیم که این ابزار را چگونه باید مورد استفاده قرار دهیم.  در عین اینکه برای ساختن ابزار نیازی به نقشه یِ دقیقی از راه استفاده یِ آن نداریم، اما نهایتاً می بایست برای رسیدن به هدف آن را نیز تدوین کنیم.  پس به نظر من در برخورد به این مسئله ما می توانیم در دو چاله یِ متافزیکی فرو افتیم که لزوم دستیابی به یکی را پیش شرط برداشتن قدم در راه دیگری می کند. یعنی به نوعی مرض "تئوری مراحل" دچار شویم.  برای احتراز از چنین مرضی کافی است که این اصل تاریخی را یادآور شویم که انسان در ساختن ابزار توانست عقل و دانش خود را گسترش داده و در هر مرحله از رشد ابزار تولید، محتوایِ آن را نیز دگرگون سازد و دوباره با رشد محتوا و تراکم دانش به دست آمده توانست ابزار را تکامل بخشد.  در این مورد نیز باید بگوییم که در روند ساختن ابزار ما به خط مشی خود صیقل داده و همراه با آن نهایتاً در نقطه ای هم ابزار را ساخته و هم به فن استفاده از آن رسیده ایم.  با موکول کردن رسیدن به خط مشی قبل از اقدام به ساختن ابزار، در عمل، خط مشی ای تسلیم طلبانه و منفعلانه ای را اتخاذ کرده ایم که نهایتاً به هیچیک از ایشان دست نخواهیم یافت.  و از طرف دیگر با موکول کردن رسیدن به خط مشی به بعد از ساختن ِ ابزار، دچاره ساده اندیشی ِ کودکانه ای گشته ایم که عمل کورکورانه را به پیش برده و در نهایت به بن بست و شکست خواهد انجامید.  پس پاسخ من به این سوأل اینست که هم باید فوراً در جهت ساختن ابزار با آگاهی نسبی ای که داریم بپردازیم و هم نگذاریم که این عمل از تلاش هایِ نظری ِ ما برای دستیابی به نقشه یِ راه بکاهد.  من معتقدم که در این مقطع، برخورد ما به پاسخ "چه باید کرد؟"، خود، به مقوله ای ایدئولوژیک برای دستیابی نسبی به "نقشه یِ راه" تبدیل گشته است.

 

بینا داراب زند

 

http://71.18.210.116/Matn/Matn000254.htm