نقلی با شاهزادۀ پهلوی
جمعه
شب، قسمتی از
مصاحبه این
حضرت را در
صدای آمریکا
شنیدم....گویی
قابله ای را
می ماند که می خواست
طفل مرده ای
را به دنیا
بیاورد که
تازه ناقص
الخلقه هم
بود!!!!
و این
همان بدبختی و
ادبار جماعت
ایرانی است که
هر وقت خواست
در خودش جمع
شده و به
تعمیق و تدقیق
برای گرفتاری
اش فکر بکری
بکند،سرو کله
نطر بوقی پیدا
شد و وعدۀ راه
میانبرش
داد.راهی که
در پیچ آخر،یا
پادشاهی با
قداره و دربار
انتظارش را می
کشید و یا
خلیفه ای با
دشنه و بارگاه....درست
مثل امروز که
اگر زیر پالان
این ناجیان
وطن را ورنداز
کنی،به نقشۀ
راهی می رسی که
آخرش به این
حوالی ختم می
شود.
باری،اگر
هر زایش و
تولید و تولدی
متاثر از درد
و زجر است که
باید کشید،پس
این چه ادا و
اصول واصراری
است که این به
اصطلاح
ناجیان می
خواهند مردم
را از (نعمت)آن
بر حذر نمایند
و با ترفند های
ایران دوستی و
وطن خواهی،
کار را به
زایشی مصنوعی
بکشانند...اگر(آزادی)آن
طفلی است که
باید از دل
این جامعه
متولد
شود،درد
کشیدن هم امری
لابدی
است،دردی که
می بایست در
دل توده ها آنقدر
سخت شود که بی
تاب اش کند و
در آنان قدرت
و انگیزۀ زایش
را فراهم
نماید،نه
اینکه
بازیگران
سیاست،طفل
حرامزادۀ
دیگری را به
دامانش
بیندازند و از
او انتظار
مادری اش را
داشته باشند.و
مگر برای همین
نیست که ایرانی
در هر بزنگاهی
رسید،بی مهر
مادری این کودک
عاریه را در
بغل کس دیگری
انداخت و خود
گریخت،چرا که
هرگز او خود
را مادر این
طفل عاریه ای
نمی دانست...و
آیا این همۀ
آن کاری نیست
که نسل اندر
نسل و در آمد
وشد سلاسل
مختلف،ما ملت
انجام دادیم؟
پس
اگر
امروز،دری به
تخته خورده
وبعد از قریب دو
قرن،جماعت
ایرانی به این
فکر افتاده که
این بار و تا
زمان تولد
آزادی،زجرش
را تحمل و به
بن دندان
احساس کند و
پس از سالها
قابلگی این و
آن،این بار
بند ناف این
طفل را با
دستان پینه
بسته خود
ببرد،تا
آزادی اش به
بوی گندم آن
کشاورز و
آبدیده گی
آهن آن کارگر
به دنیا
بیاید،خب
آنوقت در چنین
اوضاعی ،این
حضرت دیگر چه
می گویدو این
چه زوری است
که بیخود می
زند،تا بلد
راه شود و باز
هم ملت را به
کژ راهه ای
ببرد و به
امام زادۀ بی
معجزتی
برساند که
شلاقش را تا
همین اواخر بر
گردۀ خویش
احساس کردیم و
سوختیم؟
غرض
اینکه ایرانی
اگر امروز
دانست که راه
سعادت اش نه
از گدار فلان
شاه می گذرد و
نه از میانبر
بهمان
خلیفه،خیلی
بدبختی و ادبار
را تحمل
کرد.پس چه
بهتر که این
خواجه گان و
درباریان
پلاسیده دست
از سرش
بردارند و به
ضرب و زور
پولهایی که از
جیب همین ملت
دزدیده اند باز
هم چماق
نتراشیده و
نخراشیدۀ خود
رادر پشت الفاظ
خر رنگ کن
پنهان
ننمایید...درست
است که فاتحۀ
این خلیفۀ
آخری خوانده
شده،ولی شما
را چه می
شود.چرا شما
هول می
زنید؟اینجا دیگی
برای شما نمی
جوشد،پس به
تعیش و خیال
واهی خود
مشغول باشید و
اگر همتی در
شما باقی است،فقط
از همان
دور،سری به
رسم ادب در
مقابل درک تازه
طبقات زجر
کشیدۀ مردم
فرود آورید که
همین،ایشان
را بس.
این
ملت برای
سواری دادن به
امثال شما
دیگر خیلی پیر
و خسته شده
است.شما نیز
برای سواری
گرفتن از این
مردم دیگر آن
اسباب لازم را
ندارید.نگاهی
به خود و
گذشتۀ پنجاه
سالۀ خود
بیندازید تا
مطلب
مفهومتان
شود...
http://siyasi.blogfa.com/post-166.aspx