یک روایت
واقعی
حباب
حبابها زیر
تابش آفتاب
تابستان، به
شیشهي ماشینهای
سیاه و دودی
برمیخورند و
مرد، ردشان را
دنبال میکند
تا تماشای
کودکی که در
اتومبیل به
پدر و مادرش
اصرار کند
برایش حباب بخرند،
آنوقت با
لبخندی جلو میرود
و منتظر میماند
تا راننده
شیشه را پایین
بکشد و حباب
بخرد. وقتی
شیشه پایین میآید
خنکای درون
ماشین برای
لحظهای حسی
مرطوب و خوش،
به پوستش میدهد.
بعد از آن
دوباره مرد
بین ماشینهایی
که پشت چراغ
قرمز چهارراه
صف میکشند،
زیر آفتاب داغ
میچرخد و باز
حباب میسازد
تا به بچهها
بفروشد.
هر صبح تا شب
ایستادن
سرپا، از پایش
میاندازد،
اما از وقتی
بیکار شده،
مجبور است
برای خرج
زندگی هر کاری
بکند. بدون
توجه به آنهایی
که مسخرهاش
میکنند كه با
اين سن حباب
هوا ميكند،
به دقت به
اتومبیلها و
افرادی که از
کنارش میگذرند
نگاه میکند.
در هر کدام
خیره میشود
تا اگر
خواستند حباب
بخرند،
بتواند سریعاً
خودش را از
لای ترافیک به
آنها برساند.
یادش میآید
که یک بار پسر
و دختر جوانی
هم از او حباب
خریده بودند و
پسر بدون این
که بپرسد، پول
بیشتری به مرد
داده بود و
یادش میآید
که وقتی برای
پس دادن باقی
پول تا آن طرف
چهارراه که
خیال میکرد
منتظر میایستند
رفته بود، دید
که آنها بدون
توجه به او
دور میشوند و
دختر از پنجره
حباب بیرون میدهد.
نگاهش متوجه
اتومبیل بزرگ
و براقی شد که
آن طرف
خیابان، پشت
چراغ قرمز
ایستاده بود و
دید که بیشتر
آدمها هم به
آن نگاه میکنند.
مرد هرچه تلاش
کرد نتوانست
نام آن ماشین
را به یاد
بیاورد. درون
اتومبیل دختر
بچهاي از شوق
فریاد می زد و
حبابها را به
راننده نشان
میداد. مرد
برای جلب توجه
بیشتر کودک
حبابها را به
سوی او فرستاد.
راننده اما
توجهی به کودک
و حبابهای
مرد نداشت؛ کم
کم ناامید میشد
که شیشه برقی
ماشین پایین
آمد و دست
راننده به او
اشاره کرد که
یکی بیاور اینجا.
چراغ سبز شد،
مرد اما تنها
چشمان شاد
دخترک را میدید
که هر لحظه به
او نزدیکتر
میشد. همه به حرکت
درآمدند و مرد
به سختی از
میان آنها
عبور کرد و
حباب را به
دخترک داد.
راننده که صدای
بوق اتومبیلهای
پشت سر کلافهاش
کرده بود،
ناگهان گاز
داد و بیتوجه
به مرد و
انتظار او
برای گرفتن
پول حبابها،
رفت. مرد دید
که آن کودک
حبابها را از
پنجره بیرون
میدهد. کنار
کشید تا چراغ
قرمز شد. باز
برگشت. و تا
غروب در فکر
آن اتومبیلی
بود که یادش
نمیآمد نامش
چه بود.
در راه نان میخرید،
به خانه که میرفت.
آخرین نان
خمیر تنورآخر
که ته دل بچهها
را بگیرد و
خوب سیرشان
کند.
هر شب میدید
زنش باز هم
نحیفتر و
تکیدهتر
شده، دواهای
او را میداد
و نوازشش میکرد
تا بخوابد،
بچهها هم که
میخوابیدند،
طوری که کسی
متوجه نباشد
میزد بیرون و
برای دل خودش
حباب میساخت،
و رد حبابها
را دنبال میکرد
تا وقتی دیگر
یک آن، محو میشدند
و مرد همیشه
دلش میخواست
بداند حبابها
چه میشوند.
حبابهایی که
همه زندگیاش
را در آنها
میدمید و میفروخت؛
میخواست
حبابهای
خودش را داشته
باشد. حبابهایی
که ماندگار
باشند و مجبور
نباشد بفروشدشان.
و همیشه دقت
میکرد اگر
همسایهها
بیدارند خودش
را به ساختن
کف صابون
مشغول نکند تا
مسخرهاش
کنند. کف
صابون را با
دقت توی قوطیهای
پلاستیکی میریخت
و در قوطیها
را که حلقهای
به آن متصل
بود میبست و
مرتب تو جعبه
مقوایی میچید
و با این کار
بساط فردا
مهیا میشد.
بدون اینکه
بتواند درست
بخوابد،
پاهایش را روی
متکا انداخت و
سر و ته دراز
کشید روی پتو.
و تلاش کرد تا
نام آن اتومبیل
را به خاطر
بیاورد، اما
چهرهي دختر و
پسر جوانی در
ذهنش تداعی می
شد که پول بیشتری
داده بودند. و
فکر کرد خیلی
چیزها هست که
برای خیلی آدمها
مهم نیست، مثل
حبابهایی که
یک آن، از بین
میروند از
ذهن همه پاک
میشود. غلتی
زد و وقتی
نگاهش به ردیف
بچهها و زنش که
خوابیده
بودند افتاد
فکر فردا بود
و حبابهایی
که باید
بفروشد.
برگرفته
از سایت
: فرهنگ
توسعه ، شماره
55
http://www.farhangetowsee.com/55/55-28.htm