تاریخ و سیاست

تحلیل تاریخی یا نشخوار سیاسی

باقر مومنی

b.baba@noos.fr

بر گرفته از نشریه سامانه نو

تاریخ معمولا درست و بصورت واقعی ثبت و تحلیل نمیشود و عوامل بسیار گوناگون فردی و اجتماعی، خواه عینی وخواه ذهنی، در نگارش آن تأثیر میگذارد. اگر از کمبود اسناد بگذریم مسئلۀ عمده ای که برثبت یا تحلیل تاریخی بطور عمده اثر میگذارد وابستگی های اجتماعی- طبقاتی نویسنده و تحلیلگر و جهان بینی و پرورش فکری اوست.

 

یک مورخ برای تحلیل یک حادثه یا یک پدیدۀ تاریخی ناگزیر به مراجعۀ به اسناد است و اسناد هم در بسیاری موارد ناقص یا یکجهته عرضه میشوند. در مورد گذشتۀ نسبتاً دور معولاً این صاحبان قدرت بوده اند که منشیان و صاحب قلمان و اندیشمندان را در خدمت خود داشته اند و اینها نیز بطور طبیعی جزآنچه که در ستایش یا تأیید رفتار وگفتار آنان بوده چیز دیگری را ثبت نمیکرده اند. بعلاوه صاحبان قدرت و اطرافیان آنان معمولاً اسنادی را که خلاف منافعشان بوده، و علی رغم قدرتشان فراهم شده، از میان می برده اند. چه بسیار  نوشته ها و اسناد تاریخی که بکلی نابود شده و کمترین اثری از آنان باقی نمانده است ولی گاه قطعاتی از برخی نوشته ها و اسناد و نمونه هائی از اندیشه های نامطلوب در لابلای نوشته های ستایشگران قدرت یا اندیشه های حاکم زمان و بقصد پاسخگوئی و تخطئۀ آنها نقل شده که طبعاً بسیار مختصر و احتمالاً هم تحریف شدۀ نسخۀ اصلی هستند. در تاریخ ایران مزدک یک اندیشمند برجسته و نوآور انقلابی و رهبر یک جنبش بزرگ اجتماعی است امّا از او و جنبشی که رهبری میکرد چه میدانیم؟ جزاینکه او مردی ملعون بوده که بقول فردوسی قصد داشته "زن  و خواسته" را همگانی کند؟ از یک رهبر اجتماعی بنام گئومات که توده های زحمتکش را علیه اشرافیت   قبیله ای میشوراند چه اطلاعی داریم؟ جزآنکه او آشوبگری بی اصل و نسب بوده که بیاری دروغ و توطئه تخت سلطنت را بناحق غصب کرده است؟ از اندیشه ور بزرگ و آزاده ای چون زکریای رازی و اندیشه های پیشتاز او چه میدانیم؟ جزاینکه او ملحدی است که کارش ناسزاگوئی به پیامبران و انکار رسالت آنان بوده؟ در چنین اوضاعی طبیعی است که اگر مورخی بخواهد حقایق را از روی اسناد موجود تنظیم کند باتمام هوشمندی و دقّتی هم که بکار ببرد باز نمیتواند جزگوشه ای ازواقعیات را منعکس کند و طبعاً صحت و دقت آنها هم کاملاً نسبی خواهد بود.

 

البته هر چه به دوران معاصر نزدیکتر میشویم اسناد ومدارک بیشتر و همه جانبه تری میتواند در اختیار  تاریخ نویس قرار گیرد ولی با اینهمه هیچکس نمیتواند ادعا کند که برتمام اسناد-موافق یا مخالف و مطلوب یا نامطلوب صاحبان قدرت و یا تفکر و ایدئولوژیِ مسلط زمان- میتواند دست یابد. هم اکنون هم بسیاری از حقایق "نامطلوب" در انبوه عظیم امکانات قدرتمندان نابود و سربه نیست میشوند وحتی در دمکرات ترین جوامع هم وقتی اسناد محرمانه اش را پس از چند ده سال در نسخه های بسیار معدود منتشر میکنند بازهمچنان مقداری از آنها برحسب ضرورت و مصلحت دید مقامات قدرت غیرقابل دسترسی باقی میمانند.

 

این البته مشکل اول در نوشتن وتدوین تاریخ است که بطور طبیعی در کار تاریخ نویس، هرچقدر هم هوشمند و واقع نگر و باصطلاح بی غرض باشد، تأثیر عمده میگذارد. امّا مشکل یا مشکلات بعدی به تاریخ نویس مربوط میشود و مسئله ای که باید امروزه بیشتربه آن توجه کرد همین امر است. نویسنده و تحلیلگر تاریخ بطور طبیعی در جامعه جای معینی را اشغال میکند و روابط و منافع و دید و برداشت معینی دارد. یک جامعه به طبقات و لایه های گوناگون تقسیم شده است و مورخ نمیتواند کاملاً جدا ازاین طبقات و لایه ها باشد و مافوق جامعه قرار گیرد و از آنها منأثر نشود. مورخ بطور طبیعی تاریخ را از زاویۀ بینش و مصالح طبقه و یا لایۀ اجتماعی که با آن وابسته است تحلیل و منعکس میکند.

 

اما گذشته ازمصالح و منافع و بینش اجتماعی-طبقاتی، هرمورّخی پرورش و روحیۀ خاصّ خود را دارد که از فرهنگ مسلط بر محیط خود متأثر است و باین ترتیب تاریخی که از زیردست یک مورّخ بیرون میآید با تاریخی که فرد دیگری مینویسد میتواند متفاوت باشد؛ حتی تاریخ نگارانی که به یک طبقه یا لایۀ اجتماعی وابسته اند و جهان بینی واحدی دارند براساس میزان دانش و کیفیتِ فرهنگی وحتّی سلیقه های شخصی شان ممکن است تحلیل های متفاوتی از یک حادثه یا پدیدۀ تاریخی ارائه دهند که اگر نه در کلیاتی که به منافع طبقاتی آنان مربوط میشود، حداقل در تحوۀ ارائه و برخی نتیجه گیری های منتشرشده اختلافات فراوانی میتوان دید. بعضی از اینها مطالب خودرا با بررسی عمیق و همه جانبۀ حوادث و از موضع آکادمیک     نوشته اند و بعضی دیگر بصورتی سطحی و تندگذر، و باعتباری ژورنالیستی وبراساس مصالح روز به مسئله برخورد کرده اند. امّا منظور از پرورش صرفاً نسبی بودن میزان و سطح دانش تاریخ نویس نیست بلکه حتی ملیت و مذهب و درجۀ تمدنی که تاریخ نویسان به آن وابسته اند و نحوۀ تفکرآنان نیز تأثیر خود را بر تحلیل های آنها بجا میگذارد. برای مثال یک هندی بودائی و یک انگلیسی مسیحی- اگرچه هردو هم به یک طبقۀ اجتماعی مشترک وابسته باشند- یک پدیده و حادثه را یکسان نمی بینند و تحلیل کاملاً مشابه از آن بدست نمیدهند.

باین ترتیب بهترین و واقعی ترین تاریخ ها صحت و اصالت نسبی دارند: خواه براساس اسناد و مدارک مورد اتکّاء، خواه براساس موضع اجتماعی-طبقاتی مورخ، وخواه براساس کیفیت دانش و پرورش و حتی       سلیقه های شخصی او.

 

اما علاوه بر آینها آنچه را نباید فراموش کرد تأثیرزمان در تحلیل حوادث و پدیده های تاریخی است باین ترتیب که تاریخ نویسی هم مانند هررشتۀ دیگر دانش بشری در حال تحول وتکامل است و یک مورخ امروزی در موقع معیّن اجتماعی، یک حادثه را متفاوت با یک مورخ درهمان موقعیت اجتماعی درزمان های دیگر میبیند و تحلیل میکند.

 

البته این تفاوت ها درزمانۀ ما به حداقل خود رسیده است زیرا در گذشته حوادث و پدیده های تاریخی اموری تصادفی تلقی میشدند و تاریخ نویسی بصورت ساده ثبت وقایع تلقی میشد و یک تاریخ عبارت بود از انبان درهم ریخته ای از حوادث ووقایع، و حال آنکه تاریخ نویسی امروزه بصورت یک علم درآمده و ازقوانین و مقررات خاصی تبعیت میکند. معنی این حرف البته این نیست که امروزه تمام تاریخ نویسان به علمی بودن تاریخ اعتقاد دارند زیرا در این مورد هم مثل زمینه های علمی دیگر هنوز بسیاری از مردم هستند که به قوانین علمی حتی در زمینه های طبیعی هم معتقد نیستند و پدیده های طبیعی را همچنان اموری تصادفی و دلبخواهی و یا محصول اراده و میل یک نیروی ناشناخته میدانند.

 

با اینهمه تذکر این نکته لازم است که علم تاریخ مطلقاً به دقت علوم دیگر از قبیل ریاضی و فیزیک و غیره نیست بلکه مانند علوم انسانی دیگر قابل انعطاف و تفسیر و تحول پذیر است باین ترتیب که تاریخ نویسی، حتی بصورت کاملاً علمی و در بهترین کیفیت آن همچنان نمیتواند رنگ طبقاتی نداشته باشد زیرا تاریخ نویس خود نمیتواند نسبت به موضوع طبقاتی-اجتماعی خودش بی تفاوت بماند و تحت تأثیر فرهنگ و ایدئولوژی مربوط به آن قرارنگیرد.

 

دراینجا البته بحث برسر تعریف تاریخ و اصول و مبانی علمی تاریخ نویسی نیست، که خود بحث جداگانه ای لازم دارد، بلکه بحث برسر اینست که حتی نوشته های تاریخی ای هم که ادعای علمی بودن دارند بایکدیگر اختلاف اساسی دارند. برای مثال میتوان این اختلاف و تعارض را در بهترین تاریخ هائی که در بارۀ جنبش مشروطیت، و یا مثلاً یکی از حوادث آن نوشته شده بخوبی دید: تاریخ نویسانی هستند که آنرا بکلی تخطئه کرده اند؛ برخی آنرا محصول اراده و مبارزۀ روحانیت شیعه دانسته اند، بعضی نقش اشراف لیبرال را درآن مهم کرده اند و عده ای نیز بار سنگین آنرا بدوش طبقات متوسط و روشنفکران و تحصیلکرده های این طبقات نهاده اند، و همۀ اینها نقش طبقات و قشرهای دیگر اجتماعی را یا مطلقاً نادیده گرفته و یا نقش درجۀ دوم برای آن قائل شده اند، و در این میان مارکسیست ها هم هستند که به نقش طبقات زحمتکش شهرو ده در این جنبش تکیه میکنند.

 

خوانندۀ کتابهای اسماعیل رائین به این نتیجه میرسد که فراماسون های وابسته به استعمار انگلیس، مانند میرزاملکم خان، بعنوان واسطه و دلال به جنبش مشروطیت خوراک فکری میداده و با حادثه آفرینی های سیاسی آنرا سازماندهی میکرده اند. وقایع نگارانی مثل ناظم الاسلام کرمانی روحانیت حوزۀ نجف و مجتهدانی از قبیل سید محمد طباطبائی و سیدعبدالله بهبهانی را منشاء اصلی جنبش معرفی میکنند که صرفاً بقصد اجرای احکام اسلام و استقرار عدالت اسلامی بااستبداد در افتادند. تاریخ نگارانی مانند کسروی نقش توده ها و روشنفکران ترقیخواه وابسته به توده را در جنبش برجسته میکند و تحلیلگری چون فریدون آدمیت جز اندیشۀ اجتماعی برگرفته از اروپا و نخبگان ایرانی حامل آن عامل دیگری در این جنبش نمی بیند و....

 

از نظر مضمون جنبش هم هر یک از تاریخ نویسان هدف و مضمون خاصی برای آن قائل میشوند یا به جنبۀ خاصی از آن اصالت میدهند. حتی در مورد اینکه این جنبش به هدف های خود رسیده یا نه، براساس تحلیل و توقعات مورخان نتیجه گیری های متفاوتی بدست داده شده است. یا فی المثل در مورد یک حادثه، هر   نویسنده ای براساس وابستگی طبقاتی و شیوۀ تفکر خودش، برداشت خاص خود را ارائه میدهد: یکی این گروه و دست اندرکار را در شکست ها و یا موفقیت ها مؤثر میداند ویکی دیگر گروه و دیگر را، یا یکی یک تاکتیک و حرکت و شعار را غلط و دیگری همانها را صحیح میداند.

 

اما همانطور که قبلاً گفته شد مشکل فقط محدود به مکتب فکری و یا بستگی طبقاتی-اجتماعی نویسنده نیست بلکه میزان دانش و کیفیت کار نویسندگان در داوری و برداشت آنان نیز نقش بازی میکند. برای مثال بعضی از نویسندگان واقعیات و اسنادی را که مطابق میل خود نمی یابند و پیشداوری های آنان را تأیید نمیکند خیلی راحت نادیده میگیرند و مثل راهزن اسطوره ای، که برای هم اندازه کردن قدّ اسیران خود با تحت خوابش پاهای آنها را ارّه میکرد و یا بدن آنها را میکشید، هر چیز که در قالب های از پیش ریختۀ آنها نمی گنجد بدور میاندازند یا آنقدر ازآن میبرند و یا برآن میافزایند تا اندازۀ قالبشان بشود. و این امر اختصاص به           نظریه پردازان و اندیشمندان طبقات عقب مانده و ارتجاعی ندارد بلکه در میان سخنگویان طبقات و       جنبش های اجتماعی پیشتاز و مارکسیست ها هم دیده میشود و حال آنکه مارکسیسم علمی ترین بینش تاریخی و متد تاریخ نویسی را عرضه داشته و کاربرد انتقاد و انتقاد ازخود را حتی در تحلیل حوادث روز نیز توصیه کرده است.

 

اینها همه اشاراتی بود بعنوان مقدمه بر بحث اصلی؛ امّا بحث اصلی پرداختن به بیماری تازه ایست که در تاریخ نویسی معاصرِ ایران بوجود آمده است. این بیماری حال کردن گذشته و یا ایجاد وحدت میان گذشته و حال است، به این معنی که بسیاری از صاحبنظران چنان سیاست و تاریخ را درهم میآمیزند که حوادث صدسال اخیر را بمنزلۀ حوادث امروزی، چنانکه گوئی خود در حال حاضربا آنها درگیر هستند و در متن آن قرار دارند، نگاه و تحلیل و داوری میکنند، و البته باید گفت که این بیماری فقط مخصوص یک گروه معین از صاحبنظران و روشنفکران، فی المثل روشنفکران وابسته به بورژوازی و خورده بورژوازی نیست بلکه گاه در کار مارکسیست ها هم این اختلاط و امتزاج با تمام عواقب و آثارش دیده میشود. اینها براساس پیوند و علاقه یا ضدیت و خصومتی که، بعلت وضع طبقاتی و موضع اجتماعی خود، نسبت به حوادث و پدیده های تاریخی صدسال اخیر ایران احساس میکنند چنان برخورد میکنند که گوئی این حوادث و پدیده ها همین الآن در برابر آنها شکل میگیرند و اینها باید بعنوان یک مبارز سیاسی فعال با تمام وجود در برابر آنها نفیناً یا اثباتاًو براساس منافع اجتماعی- طبقاتی شان قاطعانه موضعگیری کنند. بعبارت دیگر اینها تاریخ را با سیاست عوضی میگیرند و بجای تحلیل و داوری در بارۀ یک حادثه یا پدیدۀ تاریخی، در برابر آن موضعگیری سیاسی میکنند بنحوی که در یک کلمه میتوان گفت تاریخ نویسان ایرانی غالباً سیاست زده هستند.

 

البته هستند در میان تاریخ نویسان معاصر ایران که حوادث تاریخی را کم و بیش اما نتدارانه نقل و بشیوۀ آکادمیک تحلیل و تفسیر کرده اند؛ با اینهمه معنای این حرف آن نیست که آنها با یک تحلیل علمی به نتیجه ای کاملاً صحیح رسیده اند. این مورخان چه بخواهند و چه نخواهند علاوه بر اینکه به طبقه ای خاص وابسته اند از فرهنگ خاصی هم برخودارند امّا آنچه در کار و تحلیل آنها مهم و ارزشمند است اینست که آنها اولاً از حادثه و پدیدۀ تاریخی فاصله میگیرند و از دور به آن نگاه میکنند و آنرا با زندگی روزمّرۀ خود آمیخته نمیکنند، ثانیاً در بررسی های خودشان تمام اسناد و مدارک و اطلاعات را مورد استفاده قرار میدهند و ثالثاً این مدارک و اسناد را بشیوۀ آکادمیک و آزمایشگاهی تجزیه و تحلیل میکنند. طبیعی است که این دانشمندان با همۀ این احوال در تحلیل ها و داوری های خود نمیتوانند در برابر حوادث و پدیده ها، آنطورکه گاه مدعی میشوند، کاملاً بیطرف بمانند و خود را از تأثیر وابستگی های طبقاتی و فرهنگی و ذهنیّات ته نشین شده در وجودشان بکلی رها کنند. آنها خواه ناخواه بدون اینکه خود متوجه شوند اسناد و مدارک را بکمک معیارهای طبقاتی و فرهنگی خود می سنجند و سبک سنگین میکنند و با همین معیارها هم به تجزیه و ترکیب آنها میپردازند و بطور طبیعی از کار آنها نتیجه ای بدست میآید که محصول همین فعل و انفعالات است و بخودی خود با نتیجۀ کار دانشمندی که از طبقه ای دیگر و با فرهنگ و بینش و ذهنیتی دیگر است متفاوت خواهد بود.

 

این مطلب تا اینجا و بهمین شکل قابل فهم و قابل تحمل است و بهر حال مخاطب میتواند براساس وضع اجتماعی و فرهنگی خود از آن چیزی درک کند و برای تحلیل پدیده های تاریخی مشابه آنرا مورد استفاده قرار دهد، و یا اگر اهل عمل و سیاست باشد در کار روزمرۀ خود از آنها بعنوان تجربیات گذشتگان         بهره برداری کند. امّا آن بیماری که از آن اسم بردیم و نسل حاضر گرفتار آنست مانع از رسیدن به چنین  نتیجه ای میشود.       

 

برای مثال در کشور ما ازهمان سال اول قرن چهارده هجری شمسی حوادثی اتفاق افتاد که منجر به انتقال سلطنت از خانوادۀ قاجار به رضا پهلوی و خانوادۀ او شد، و پس از آن هم در شهریور 1320 بعلت پیش آمدهای دیگر پسر رضاشاه به سلطنت رسید. نسلی که امروزه کمتر ازهفتاد سال دارد زندگی اجتماعی و سیاسی خود را بطورعمده در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی گذرانده است. از این نسل عده ای با استبداد سلطنتی محمدرضا شاه درگیری سیاسی داشته و در جدال و مبارزۀ باآن زیان دیده اند و عده ای دیگر از آن متنفع شده و یا از ارکان دستگاه قدرت بوده اند. این دوگروه طبیعتاً در زمان سلطنت محمدرضاشاه در جریان های سیاسی و اجتماعی در برابر یکدیگر قرار داشته و در جدال با یکدیگر بوده اند که گاه هم این جدال به نتایج خونینی انجامیده است. امّا اینک در سال 1374، شانزده سال از سرنگونی خانوادۀ پهلوی و بعد هم مرگ محمدرضاشاه گذشته ولی این دو گروه نه تنها حوادث و جدال های گذشته را بصورت حوادثی تاریخی نگاه نمیکنند بلکه موضعگیری های زائیده از این جدال های سیاسی را به تمام حوادث تاریخی ماقبل آن نیز سرایت میدهند آنچنان که گوئی هم اکنون هم بعنوان دشمن یا دوست رضا و محمدرضا پهلوی در برابر یکدیگر قرار دارند و خود را موظف می بینند که این دو را، بر حسب موضع اجتماعی خود یا به عرش اعلی برسانند یا به اسفل السافلین بکشانند. البته دراینجا سخن بر سر برخورد سیاسی با بازماندگان این خانواده و یا حتی نظام سلطنتی بطور کلی نیست بلکه سخن بر سر تحلیل نقش سلطۀ این خانواده و دوران حاکمیت آنهاست. بهرحال برخی از تاریخ نگاران که از لحاظ سیاسی مخالف نظام سلطنتی و طبعاً حاکمیت استبدادی این دو پادشاهند هنوزهم در نوشته های خود حتی از ذکرنام رسمی آنها نیز خودداری میکنند و فی المثل بجای رضاپهلوی یا رضاشاه پهلوی از رضا خان با القابی از قبیل قلدر یا قزاق و غیره استفاده میکنند و طبیعی است که با این روحیۀ کین توزانه و برخورد عامیانه تمام حوادث دوران او را هم منفی و تمام کارهای او را خیانت به ملت ایران تلقی کنند. برعکس، کسانی که از حکومت رضاشاه یا محمدرضاشاه سود برده اند جز تمجید و ستایش چیزی از حکومت این دو پادشاه در چنته ندارند وبرای مثال نام رضاشاه را بدون لقب "کبیر" برزبان و قلم نمیآورند و تمام کارهائی که در زمان سلطنت او صورت گرفته بعنوان کارهای بزرگ تاریخی به حساب شخص او میگذارند و ستایش میکنند. یک نمونه ساختن راه آهن سراسری ایران است که بیش از یک قرن مورد نظربورژوازی نورسیده و نیروهای ترقیخواه ایران بوده و حتی اقداماتی هم در این زمینه انجام شده بود. طرفداران رضاشاه آنرا به حساب ابتکار شخصی او گذاشته و آنرا معجزۀ قرن نامیده اند؛ و برعکس، مخالفان او آنرا یک ابزار استراتژیک علیه اتحاد جماهیرشوروی سوسیالیستی تلقی میکنند که بسود و بدستور امپریالیسم انگلیس و با خرج مردم فقیر و از طریق مالیات بر قند و شکر ساخته شده بدون آنکه کمترین سودی برای ملت ما داشته باشد. و یا فی المثل تخته قاپوکردن عشایرایران را گروه اول یک عمل ترقیخواهانه و قدمی بسیار بزرگ در راه پیشرفت کشور بشمار میآورند و  حال آنکه تحلیل گروه دوم آنست که این عمل را یکی از عوامل استقرار استبداد بازدارندۀ رضاشاهی و از لحاظ اقتصادی مصیبتی برای دامداری ایران بوده است. باین ترتیب گروه اول از او بعنوان ناجی کبیر ایران و رهبری بزرگ و میهن پرست یاد میکنند که مملکت را به عظمت باستانی رسانده و گروه دوم جز وابستگی به امپریالیسم و استبداد خشن چیزی در اوسراغ نمیکنند که بدستور بیگانگان ملت و کشور را درحال عقب ماندگی نگاه داشته است.

 

این دو گروه طبعاً در مورد دوران خود محمدرضاشاه هم ، برحسب اینکه مستقیماً با حکومت او در جدال بوده و از آن آسیب دیده و یا برعکس ببرکت آن به آلاف و الوف رسیده اند چه عکس العملی خواهند داشت، و حال آنکه نه تنها رضاشاه بلکه محمدرضاشاه هم مدتهاست به تاریخ پیوسته اند و بجای برخورد سیاسی با آنها و موضعگیری سیاسی در بررسی دوران آنها و حاکمیتشان باید به تحلیل تاریخی-علمی آن دست زد.

 

این نوع برخورد انحصار به مخالفان و موافقان رضاشاه و محمدرضاشاه ندارد بلکه نسل ما تمام مسائل صدسال اخیر را از همین زاویه می بیند. پدیده هائی مثل حزب تودۀ ایران، مصدق و جنبش ملی شدن نفت و مسائلی مانند اینها هنوز هم از طرف بسیاری از صاحبنظران بعنوان پدیده های تاریخی شناخته نمیشوند. اینان هنگامی که از این پدیده ها سخن میگویند گوئی در یک میدان مبارزۀ سیاسیِ زنده قرار دارند و در یک جدال شدید سیاسی به شعار دادن له یا علیه این یا آن شخص یا جریان مشغولند. مثلاً یکی از مصدق بعنوان عوامفریبی یاد میکند که برای چند سال در پیشرفت ایران بسوی تمدن بزرگ آریامهری وقفه ایجاد کرده و دیگری در بحث از تاریخ معاصر، حزب تودۀ ایران را- که بزرگترین جزب توده ای پیشرو در طول تاریخ ایران بوده و در سالهای 1320 تا 1332 نقش چشمگیری در سیاست و تحولات اجتماعی ایران بازی کرده- دلبخواهانه بکلی فراموش میکنند چنانکه "تو گوئی که رستم ز مادر نزاد" یا آنرا ویرانگر و ابزاردست ابلیس بلشویسم تجسّم می بخشند. از طرف دیگر هنوز پس از چهل و چندسال، که از ایفای نقش این دو جریان گذشته و پس از کودتای 28 مرداد از صحنۀ سیاست ایران خارج شده اند، کم نیستند کسانی که خودرا توده ای و یا مصدقی میدانند و بهیچوجه حاضر نیستند باور کنند که این دو جریان بعنوان دو پدیدۀ سیاسی به تاریخ پیوسته اند. در نتیجه اگر تاریخ نویسی در تحلیل خود از این دو جریان کمبود و کاستی درآنها ببیند و یا جنبه ای منفی و یا خطا کشف و آنرا منعکس کند ازموضعی سیاسی بسختی براو میتازند: یکی بعنوان اینکه مورخ ضد کمونیست و ضد توده ای است و دیگری بعنوان اینکه ضدمصدقی و ضدملی است.

 

این پدیده را که میتوان بیماری سیاست زدگی دانست ظاهراً مخصوص نسل امروزی ما ایرانیان است و شاید نتوان در جای دیگری از این بیماری، لااقل به این شدت، اثری بدست داد. حتی بنظر میرسد که در گذشتۀ ما هم این بیماری وجود نداشته و همه چیز از شهریور 1320 آغاز شده است. در این تاریخ که بعلت سقوط دیکتاتوری رضاشاه و کناررفتن اجباری دیکتاتور، پس از یک خلأ مطلق سیاسی پانزده ساله و فقدان مطلق دموکراسی در این مدت جنب و جوش سیاسی حادّی کشور را فراگرفت، نیروهای سیاسیِ گوناگونی همچنان از گذشته باقی مانده بودند که قسمتهائی از آنها هم بنوعی وارد کارزار سیاسی شدند ولی جنبش های تازه آنها را، بعلت اینکه هنوز هم در گذشته زندگی میکردند، یا به خود راه ندادند و یا در خود حل کردند و اجازه ندادند که آنها حرکت تاریخ را با نشخوار گذشته ترمز کنند، و تنها معدودی انگشت شمار، که خود را با اوضاع زمان تطبیق دادند و به مسائل زندۀ روز پرداختند توانستند در صفوف جنبش های سیاسی پس از شهریور بیست راه یابند و با تجربیات خود آنها را غنی سازند. در آنروزها، درست بخلاف امروز، نه تنها تاریخ گذشته بصورت حال درنیامد و تاریخ به سیاست روز تبدیل نشد بلکه رزمندگان سیاسی چنان با روزگار خود و مضامین تازه درگیر شدند که میتوان به آنها ایراد وارد کرد که چرا بخاطر درس گرفتن هم شده پلی به گذشتۀ تاریخی نزدیک نزدند. امّا نسل ما از اینطرف افتاده بنحوی که ما هنوز خود را درگیر مسائل پنجاه سال پیش، و حتی پیش از آنها، می بینیم و بهیچوجه حاضر نیستیم از حوادث گذشته فاصله بگیریم و گذشته را بصورت تاریخ نگاه کنیم.

 

یک رزمندۀ سیاسی که در هنگام سقوط دیکتاتوری رضاشاه بیست ساله بوده امروزه در هفتادسالگی هم خود را درهمان زمان می بیند با همان هدفها، با همان حرفها و در همان صف بندیها و با همان حال و هوا و روحیات، چنین آدمی که آنروز برای ساختن آینده میجنگید امروز غرق در گذشته است و نمیخواهد و نمیتواند باور کند که زمان دیگر شده و او هنوز همچون پهلوان مانش با همان سلاحهای کهنه با اوهام و هیولای خیالی پنجه نرم میکند و در حقیقت با کار خود به مسیر پیشرو تاریخ لطمه میزند. نمونه آنکه در آستانۀ انقلاب 1357 نیروهای لیبرال و دموکرات و چپ بجای اینکه دست در دست هم به استقرار دموکراسی- که مضمون و شعار اصلی انقلاب بود- کمک کنند گوئی هنوز در سال 1330 و 1331 و در گرماگرم مبارزه برای ملی شدن نفت هستند با انبانی از سوءظن و خصومت و با همان نگاه قدیمی به تکرار اتهامات و ناسزاها علیه یکدیگر مشغول شدند و در حقیقت بجای اینکه به پیشرفت جامعه کمک برسانند دموکراسی را قربانی دشمنی های سیاسی گذشته کردند.

 

اشتباه نشود، غرض این نیست که با تاریخی کردن گذشته های دوریا نزدیک از ارزش حوادث و پدیده ها بکاهیم یا آنها را نادیده و دست کم بگیریم و یا به دست فراموشی بسپاریم و یا بدتر از اینها آنها را از محتوای طبقاتی- اجتماعی- تاریخی خود خالی کنیم، نگرش تاریخی به گذشته یک چیزاست و به تاریخ سپردن آن چیز دیگری. بدون شک هیچ چیز از این عبارت درست تر نیست که کسی که گذشته را فراموش میکند ناگزیر خواهد شد که خود شخصاً آنرا دوباره تجربه کند، اما این حرف هم میتواند درست باشد که کسی که با گذشته فاصله نمیگیرد فقط به دور خود میچرخد. در نتیجه آن کس که به گذشته بصورت تاریخ نگاه نمیکند و تحلیل تاریخی منطقی از آن بدست نمیدهد و با آن برخورد سیاسی میکند همان اشتباهات و خطاهای گذشته را بشکل بدتری تکرار میکند. یک سلطنت طلب، یک مصدقی و یک توده ای، اگر به تحلیل منطقی و غیرعاطفی تاریخی در مورد گذشته دست نزنند و از درسهای آن پند نگیرند در واقع فقط در جا زده اند و تاریخ از سر آنان خواهد گذشت وآنها را در زیر گام های سنگین خود له خواهد کرد کمااینکه نیروهائی که در جریان انقلاب 57 از گذشته بجا مانده بودند و با همان کوله بارهای کهنۀ گذشته به میدان آمدند نه تنها به انقلاب لطمات اساسی زدند بلکه خود نیز در جریان حوادث با سرشکستگی از میدان رانده شدند.

 

البته دراین میان ممکن است کسانی مدعی شوند که از گذشته تحلیل تاریخی میکنند وچیزهائی هم شبیه تحلیل تحویل بدهند امّا تحلیل عینی- علمی گذشته با تحلیل بر مبنای تأملات ذهنی- سیاسی تفاوت اساسی دارد و از تحلیل نوع دوم چیزی بدرد بخور و آموزنده در نمیآید. یک تحلیلگر وقتی میتواند به تحلیل نسبتاً درست وقایع گذشته برسد که تمامی اسناد و مدارک پایه ای موجود را، تا آنجا که ممکن است با بیطرفی و بقصد کشف حقایق بررسی کند و بعد هم سعی کند خودش را از موضعگیری ها و ذهنیات سیاسی اش تا حد ممکن رها سازد ودر عین حال تا آنجا که بتواند خودش را در فضای واقعه بگذارد بی آنکه در آن غرقه یا به آن آلوده شود. تنها در چنین صورتی است که تحلیلگر میتواند ادعا کند به حقیقت تاریخی نزدیک شده بدون اینکه بتواند تأثیر فضای اجتماعی- طبقاتی و جهان بینی و سلیقۀ خود را بر این تحلیل بطور مطلق منکر شود.

 

بهر حال گذشته را مطلقاً نمیتوان و نباید فراموش کرد ولی میتوان با تحلیل تاریخی از آن برای امروز توشه گرفت. حال کردنِ گذشته خطری کمتر از فراموش کردن آن ندارد و سبب میشود که انسان فعال سیاسی-اجتماعی بجای راندن و پیش رفتن در پهنۀ دریا در اعماق آن خفه شود. کسی که در میدان نبرد زندگی حضور دارد با غرق شدن در گذشته خود را فلج نمیکند، برعکس با بهره گیری از تاریخ گذشته برای امروز و آیندۀ مبارزۀ خود برنامه ریزی میکند؛ درس های تاریخی را به شعار سیاسی روز بدل نمیکند، شعار سیاسی روز را با استفاده از تجربیات گذشته و براساس مسائل امروز و فردا تدوین میکند. یک رزمندۀ سیاسی-اجتماعی در عین حال که پدیده های زندگی را با نگرشِ سیاسی می بیند حوادث گذشته را بانگرش تاریخی می سنجد. با تبدیل گذشته به حال و تاریخ به سیاست در واقع ما به توجیه خطاهای گذشته خود و گذشتگان خود و تخطئۀ کارهای درست دیگران و دیگراندیشان میپردازیم و باین ترتیب گذشته و حال هردو را مسخ میکنیم. گذشتۀ تاریخی را نه باید بدست فراموشی سپرد و نه آنرا تخطئه یا توجیه کرد، گذشتۀ تاریخی را باید تحلیل کرد و برای ساختن آینده از آن درس آموخت.

 

باقر مومنی

b.baba@noos.fr