یونس
پارسا بناب
نگارنده
این نوشته را
تحت تاثیر
مقاله آلبرت آینشتن
که در اولین
شماره نشریه
مانتلی ریویو
که در سال 1949
منتشر گردید
نگاشته شده
است.
طی ده
های 1980 و 1990 که به
اسم دوره بعد
از جنگ سرد
معروف گشت،
تحولات و چرخش
هایی در جهان
به وقوع پیوست
که جهانیان را
تکان داد. در
شوروی و دیگر کشورهای
"بلوک شرق"
اروپا شرایطی
(که منتج از عملکرد
و عکس العمل
"سوسیالیسم
واقعاً
موجود" در
تقابل با نظام
جهانی سرمایه
در دوره 1991 – 9601 بود)
به وجود آمد
که راه را
برای "بازگشت
و گسترش بیشتر
مناسبات
تولیدی
سرمایه داری
در این کشورها
گشود.
رویدادهای
اصلی در این
دوره پرتلاطم
عبارت بودند
از:
1 -
ضمیمه شدن
جمهوری
دموکراتیک
آلمان 2 -
انحلال پیمان
ورشو و شورای
همیاری
اقتصادی 3 -
تجزیه شوروی 4 -
افول و "اخته
شدن" دولت های
رفاه سوسیال
دموکراسی در
اروپای آتلانتیک
(عمدتاً
کشورهای
اروپای غربی و
اسکاندیناوی)
5 - اضمحلال و
ریزش جنبش های
رهایی بخش ملی
و
"غیرمتعهدها"
در کشورهای
جنوب (جهان
سوم) 6 - بسط و
گسترش ایده
های "بازار
آزاد"
نئولیبرالیسم
به عنوان
ایدوئولوژی و
منطق حاکم بر
روند حرکت و
تشدید جهانی
شدن سرمایه (گلوبالیزاسیون)
و بالاخره 7 -
ظهور و ارتقاء
آمریکا به
عنوان تنها
ابرقدرت
نظامی و
بلامنازع در
جهان "تک
قطبی" و عوارض
و پی آمدهای
ناشی از
عملکرد های
آمریکا در
سراسر جهان به
عنوان تنها
"مدیرعامل"
نظام و بانی
سرمایه
(امپریالیسم)
در دوره ی
تشدید
گلوبولیزاسیون:
تشدید جهانی
شدن شکاف بین
فقر و ثروت و
گسترش ایده
های پست
مدرنیستی و
ظهور "انسان
گلوبال" (خاتم
انبیاء)،
"پایان
تاریخ" ازیک سو
و عروج بنیاد
گرایی دینی و
اندیشه های
اولترا
ناسیونالیستی
از سوی دیگر
در اکناف
جهان.
این
رویدادها،
تحولات و چرخش
ها یک رشته
سئوالات مبرم
و حیاتی را در
برابر جنبش
سوسیالیستی
(کمونیستی)
قرار داد و
سوسیالیست ها
را وادار ساخت
تا به بررسی و
جستجوی علل
این رویدادها
و دستیابی به
ارزیابی ها و
جمع بندی های
ضرور
بپردازند. این
وظیفه ای است
که به عینی
شرکت جدی و
مسئولانه ای
همه
سوسیالیست ها
و هم چنین
کوشش جمعی
دیگر نیروها،
احزاب و سازمان
های مترقی و
برابری طلب در
سطح جهان را طلب
می کند. چنین
تلاشی می
تواند و باید
با گذشت زمان
با تجربه
اندوزی از
وقایع و بهره
گیری از
اطلاعات
تاریخی جدید
که در روند
پژوهش های
علمی و
آزمونهای
سیاسی و
اجتماعی
آشکار می
شوند، هر چه
غنی تر، عملی
تر و انسان
مدارانه تر
گردد.
نیاز
به بررسی همه
جانبه و
تاریخی فراز و
نشیب های
پیدایش و رشد
سوسیالیسم در
قاره اورپا و
سپس در اکناف
جهان، نقش و
دستاوردهای
نظام
سوسیالیستی
در زندگی
بشریت زحمتکش،
افول و
فروپاشی
کشورهای
"سوسیالیستی
واقعاً
موجود" چند و
چون عروج
آمریکا به قله
دیکتاتوری
نظام جهانی
سرمایه بخشی
از نکاتی هستند
که سوسیالیست
ها باید در
پژوهش ها و آزمون
های علمی خود
بعد از تبادل
نظر و بحث های
متعدد در درون
خود و خارج به
ویژه در میان
کارگران
مترقی و
نیروهای
برابری طلب
دیگر، مورد تأکید
قرار دهند.
اما نگارنده
در این نوشته
توجه خود را
به بررسی
ضرورت و به
هنگامی
سوسیالیست در
برابر سبعیت
نظام جهانی
سرمایه که به
نظر خیلی ها
از حساسیت و
اهمیت ویژه ای
تاریخی
برخوردار
است، تمرکز می
کند.
درجۀ
بربریت نظام
جهانی سرمایه
و در رأس آن آمریکا،
که می خواهد
از طریق جهانی
ساختن "دکترین
مونرو" (تبدیل
مناطق
استراتژیکی
جهان به "حیات
خلوت ها" های
خود) در جهت
استقرار نظام
امپراتوری
جهانی سرمایه
قدم بردارد،
آشکارا نشان
می دهد که
هنوز انسان
نتوانسته
است به آنچه
که جامعه
شناسان سیاسی
"مرحلۀ "شکار
و غارتگری" در
تاریخ تکامل
جامعه انسان
می نامند،
فائق آید.
واقعیت های
اقتصادی،
اجتماعی و سیاسی
موجود عمدتاً
متعلق به این
مرحله و فاز هستند
و حتی قوانینی
ک ما بتوانیم
از آنها
نتایجی
بگیریم (مثل
قوانین حاکم
بر "بازار
آزاد" نئولیبرالیسم)
قابل کار رفت
در فازهای
دیگری نیستند.
چون هدف واقعی
سوسیالیسم
دقیقاً عبارت
است از غلبه و
پیشروی در
فرآسوی مرحله
ی "شکار و
غارتگری" در
تکامل جامعه،
در نتیجه علم
اقتصاد و
سرمایه داری
به ویژه در
فاز کنونی اش،
فقط می تواند
روشنایی
بسیار کمی در
مورد جامعه
سوسیالیستی
در آینده به
وجود آورد.
سوسیالیسم
به غیر از
اینکه می
خواهد بشریت
را فراسوی
مرحله ی شکار،
غارتگری و
سبعیت رهنمون
گردد، می
خواهد انسان
را به سوی یک
هدف اجتماعی –
اخلاقی نیز به
حرکت درآورد.
سرمایه
داری جهانی
حاکم نه تنها
نمی تواند انسان
را در این جهت
رهنمون باشد
بلکه با ایجاد
سبعیت برای
غارت بیشتر،
جهانی پر از
آشوب و بحران
به وجود آورده
که تنها آنتی
تزش بدون تردید
بیش از پیش
سوسیالیسم
است. به کلام
دیگر، تعهد سیاسی
و هدف اخلاقی
اجتماعی
سوسیالیسم
(کمونیسم) دو
مولفه ای
هستند که
سوسیالیسم
مارکس را حتی
از دیگر
سوسیالیست ها
متمایز می
سازد. این
تعهد سیاسی
(تسخیر قدرت
سیاسی و
استقرار حاکمیت
متشکل کارگری)
نشان می دهد
که مارکس و
انگلس خود را
فقط به
واقعیات عینی
محدود نمی
ساختند و بلکه
معتقد به
مداخله انسان
در سرنوشت خود
نیز بودند.
ولادیمیر
لنین در دهه
های اول و دوم
قرن بیستم و
آنتونیوگرامشی
در دهه ی سوم
همان قرن با
تأکید روی امر
تعهد سیاسی و
خواست انسان
در مداخله اش
در سرنوشت
خویش خدمات
زیادی به رشد
سوسیالیسم
نمودند.
شایان
توجه است که
نویسندگان
"مانیفست
(بیانیه) کمونیست"
با اینکه فراز
و نشیب ها و
شکست های گوناگون
مرحله ای را
در رشد
سوسیالیسم
پیش بینی می
کردند، اما
امید داشتند
که بالاخره
سرمایه داری
جای خود را به
سوسیالیسم
خواهد داد و در
جامعه بشری یک
تحول بنیادی و
بازسازی کیفی
به وقوع خواهد
پیوست. ولی
اگر این تحول
و بازسازی به
خواست و اراده
ی انسان در
جهت فعال در
تعیین سرنوشت
خویش رخ ندهد،
آن وقت بشر با یک
"نابودی کامل
و تام" روبه رو
خواهد گشت.
امروز
158 سال بعد از
انتشار
"بیانیه" در
مقابل ما همان
سئوال
"سوسیالیسم
با بربریت؟"
به قوت خود
باقی است.
کدام یک پیروز
خواهد شد؟ این
سئوالی است که
به طور احتمال
قرن بیست و
یکم به آن
پاسخ خواهد
داد. ولی آنچه
که روشن است
امروز بشریت
با یک بحران
همه جانبه رو
به رو است. اگر
روزگاری
گذشته سرمایه
داری به عنوان
یک نظام بحران
زا و بحران
آفرین عمل می
کرد امروز آن
نیز با قرار
گرفتن در سراشیب
بربریت، خود
به یک بحران
سرطانی در
زندگی
انسان
تبدیل شده
است. یکی
از ویژه گی
های
این بحران
مربوط به نوع
رابطه ی فرد
با جامعه است
که در دوره ی
کنونی تحت تأثیر
قوانین حاکم
بر "بازار
آزاد"
نئولیبرالیسم
بیش از پیش به
طور منفی
دستخوش تحول
قرار گرفته
است.
واقعیت
این است که
انسان در هر
زمان و مکان
دارای دو
ظرفیت و دو
هستی است:
هستی فردی و
هستی اجتماعی.
به مثابه فرد،
انسان تلاش می
کند هستی خودش
و هستی آنهایی
را که نزدیک
ترین به او
هستند، حفاظت
کند، خواسته های
مشخص خود را
برآورده و
توانایی هایش
را رشد دهد. به
مثابه موجودی
اجتماعی، او
در جستجوی
پذیرفته شدن
توسط دیگر
انسان ها و
کسب علاقه ی
آنها نسبت به
خودش است. می
خواهد در غم و
شادی آنها
سهیم باشد و
برای بهتر شدن
شرایط زندگی
آنها بکوشد.
البته بسیار
احتمال دارد
که ظرفیت این
دو هستی (فردی
و اجتماعی) به
طور قابل
ملاحظه ای
توسط توارث
تعیین شده
باشد. اما
شخصیتی که
انسان در آخر
کسب می کند،
به میزان
بسیار زیادی
در محیطی شکل
می گیرد که
انسان در آن
به دنیا آمده
و در طول
زندگی تحت
تأثیر ساختار
اجتماعی –
اقتصادی و
فرهنگی آن
محیط و تجربه
اندوزی و ارزیابی
از انواع
رفتارهای
ویژه در آن
رشد می کند.
بدون تردید،
فرد قادر به
فکر کردن،
احساس کردن،
تلاش و کار
کردن به
تنهایی است،
اما واقعیت
این است که
انسان از نظر
جسمی، روانی و
هستی وابسته
به اجتماع
بوده و در
خارج از
چارچوب جامعه
خود فکر کردن
و فهمیدن برای
او غیرممکن
است. این اجتماع
انسان است که
برای فرد غذا،
لباس، خانه،
دارو، ابزار
کار، زبان،
شیوه تفکر و
محتوای بینش
را فراهم می
سازد. به کلام
دیگر زندگی
انسان از طریق
کار و انجام و
اجرای میلیون
ها کار در
گذشته و حال
که خود را پشت
کلمه کوچک
"اجتماع"
پنهان می
سازد، ممکن می
گردد. پس اگر
قبول کنیم که
وابستگی فرد
به جامعه یک
واقعیتی روشن
و طبیعی است
که نمی توان
آن را انکار
کرد، در نتیجه
متوجه می شویم
که در فاز
فعلی سرمایه
داری – تشدید
روند لجام
گسیخته ی
گلوبولیزاسیون
شدیداً
دستخوش تحول
قرار گرفته
است. اتمی
ساختن انسان
از یک سو و
تعمیق و گسترش
بیش از پیش
پولاریزاسیون
جامعه از سوی
دیگر (که از پی
آمدهای حرکت
لجام گسیخته
سرمایه و
اقتصاد
آنارشیستی
سرمایه به ویژه
در دوره ی بعد
از "جنگ سرد"
2006-1991 هستند)
بحران بزرگی
را در رابطه ی
فرد با جامعه
به وجود آورده
است که فلج
کننده و فلاکت
بار است.
امروز
با اینکه فرد
بیش از گذشته
به وابستگی خود
نسبت به جامعه
آگاهی یافته
است، اما او
این وابستگی
را به مثابه
یک دارایی مثبت،
به مثابه یک
وابستگی
ارگانیک و به
مثابه یک
نیروی
همبستگی
حفاظت کننده
در نظر نمی
گیرد. تحت
تأثیر جو حاکم
که توسط رسانه
های گروهی عظیم
و وابسته به
فرا ملی ها و
ارگان های
دولتی متعلق
به
نئوکانهای دائماً
در حال بسط و
گسترش در
جامعه است. فرد در
جامعه کار گروهی
و بسیجی را به
مثابه تهدیدی
به حقوق طبیعی
وحتی اقتصادی
خود تلقی می
کند. درنتیجه،
موقعیت فرد در
اجتماع خود به
گونه ای دارد
شکل می گیرد
که در آن
تمایل به
خودخواهی و
رشد اندیشه های
آزمندانه در
روحیه او
پیوسته در حال
قدرت و شدت
یافتن است، در
حالی که تمایل
اجتماعی اش
ضعیف تر و
بدتر می گردد
احساس تنهایی
نیز در او قوی
تر می گردد. به
نظرم اقتصاد
آنارشیستی و
بربرمنشانه
ای که در حال
حاضر از طریق
"بازار آزاد"
نئولیبرالیسم
درجهان به وجود
آمده است،
منشاء واقعی
این بحران می
باشد. ما در
برابر خودمان
امروز جمعی از
فراملی های
متعددی را می
بینیم که
پیوسته نه
تنها از طریق
اعتقاد به
اطاعت از
قوانین
"مقدس" بازار
"آزاد" بلکه
با توسل به
شیوه های
"شکار و غارتگری"
فرد را در
جامعه به سوی
کسب اندیشه ها
و تمایلات
خودخواهانه و
آزمندانه سوق
می دهند. من
این پروسه ی
اتومیزه کردن
بشریت کارگر
(فلج سازی فرد)
را بدترین و
فلاکت بارترین
بلای سرمایه
داری (که آن را
بحرانی
سرطانی و کشنده
در زندگی
انسان می
دانم) تلقی می
کنم. امروز
تقریباً در
کلیه کشورهای
جهان، نظام
آموزشی تحت
هژمونی نظام
جهانی سرمایه
حالت های رقابت
افراطی و عدم
همبستگی را در
دانشجویانی
که تمرین کسب
موفقیت به
خاطر تدارک
شغل آینده اش
را می بینند،
تلقین می کند.
من
چون فکر می
کنم که
سوسیالیسم
تنها بدیل تاریخی،
عینی و آنتی
تز سرمایه
داری است در
نتیجه مطمئن
هستم که تنها
یک راه برای
از بین بردن این
بلای عظیم
(فلج سازی فرد
از طریق
اتومیزه ساختن
او) وجود دارد
و آن همانا
استقرار یک نظام
اقتصادی
سوسیالیستی
است. اینجا
باید بگویم که
منظور من از
فلج سازی فرد
در واقع
شرایطی است که
درآن انسان
بیشتر از پیش
مورد استثمار،
ستم و .... قرار می
گیرد.
البته
اقتصاد
سوسیالیستی
باید همراه یک
نظام آموزشی
انسان
مدارانه که
هدفش اهداف
اجتماعی و
رفاهی انسان
است، هدایت
شود. در یک
چنین نظامی
وسایل تولید و
رفاه توسط خود
جامعه تصاحب
می شود و به صورتی
برنامه ریزی
شده مورد
استفاده قرار
می گیرد. یک
اقتصاد
برنامه ریزی
شده که بدون
توسل به
بوروکراسی می
تواند تولید
را با نیازهای
جامعه هماهنگ
سازد، کار را
در بین تمامی
انسان هایی که
قادر به کار
هستند، تقسیم
می کند و
زندگی هر مرد
و زن و کودک را
تامین می
سازد. آموزش و
پرورش هر فرد،
همراه با رشد
توانایی های
هنری و
اجتماعی او
باید با دید
رشد احساس مسئولیت
نسبت به
همکاران اش به
جای ستایش از
قدرت و موفقیت
در اجتماع
امروزی صورت بگیرد.
البته لازم به
یادآوری است
که اقتصاد با
برنامه هنوز
سوسیالیسمی
که مارکس و
طرفدارانش در
158 سال گذشته
خواهان آن
بوده اند،
نیست. خود
اقتصاد با
برنامه می
تواند فلج
کردن افراد را
که در بعضی از
مناطق اروپای
شرقی و شوروی
به ویژه در
دهه های 1970 و 1980 در
دوره ی تسلط "سوسیالیسم
واقعاً
موجود" رواج
داشت، به دنبال
داشته باشد.
تحقق
سوسیالیسم در
گرو پیدا کردن
راه حل برای
چندین مسئله
اجتماعی –
سیاسی و
فرهنگی بسیار
بغرنج و
پیچیده است.
چگونه امکان
دارد که در
ضمن تعمیق
مرکز قدرت
سیاسی و
اقتصادی مانع
آن شد که
بوروکراسی
قدرتمند،
آزمند و
طمعکار و
خودمحور و
غیرقابل
کنترل باشد؟
سوسیالیست ها
باید به این
سئوال که
چگونه حقوق
افراد جامعه
باید حفاظت
گردد و یک
وزنه
دموکراتیک و
انسان مدار در
مقابل وزنه
قدرت
بوروکراسی به
وجود آید جواب
داده و وقوع
آن را تأمین
سازند. تفحص و
تحقیق در مورد
اهداف انسان
مدارانه
سوسیالیسم در
دوران کنونی
که استقرار
سوسیالیسم به
عنوان بدیل را
بیش از پیش
اجتناب
ناپذیر
ساخته،
بزرگترین
اهمیت برای
سوسیالیست ها
و دیگر
نیروهای برابری
طلب ضد نظام
را دارد. از
آنجا که در شرایط
کنونی بحث های
آزاد و بدون
مانع در مورد این
مسائل با
تحریم، تهاجم
و سرکوب قدرت
نظام جهانی
روبه رو شده،
به نظرم پی
ریزی و گسترش
اتحادیه ها،
ائتلاف ها و
کانون های
سوسیالیستی و
احزاب طراز
نوین
کمونیستی می
توانند خدمت بزرگی
برای بشریت
کارگر و کل
جامعه باشند.
یونس
پارسا بناب
واشنگتن
15 اکتبر 2006