گفتگو ی گزارشگران با هژیر پلاسچی


با سلام گرم به آقای هژیر پلاسچی
خواهشمندم در صورت تمایل و امکان به این چند سئوال طرح شده از طرف من پاسخ بدهید تا بتوانم دیگاههای شما را برای هموطنان خارج از کشور انعکاس بدهم و امید دارم که قبول بفرمائید که این مصاحبه دررسانه هاي مردمی چاپ شود.


1ـ آقای پلاسچی نقش جنبش چپ را در خیزشهای کارگری  چگونه ارزیابی می کنید؟


من گمان می کنم برای این که نظرم را در این مورد توضیح بدهم ابتدا باید فهم خودم را از آنچه شما «خیزش های کارگری» نامیده اید شرح دهم. من مبارزات کارگران ایران را به هیچ وجه مبارزاتی ایجابی نمی دانم. کارگران ایران حتا در عرصه ی صنفی برای آن مبارزه نمی کنند که چیزی را بسازند، آنها در این چند ساله برای این مبارزه می کنند که یا آنچه را سرمایه داری تخریب می کند، دوباره بنا کنند و یا لااقل جلوی تخریب بیشتر را بگیرند. مبارزه برای لغو قرارداد موقت، مبارزه با لغو قانون کار، مبارزه برای گرفتن حقوق های معوقه و مبارزه با اخراج کارگران همه و همه به نظر من مبارزاتی تدافعی است در مقابل هجمه ی گسترده یی که سرمایه داری با بهره گیری از سیاست گذاری های بانک جهانی که مو به مو توسط حکومت ایران اجرایی می شود و سلطه ی جهانی نئولیبرالیسم به منافع کارگران ایران انجام می دهد. البته در جریان همین مبارزات تدافعی است که برخی از کارگران در برخورد با شرایط عینی به این نتیجه می رسند که باید تشکل های مستقل کارگری را تشکیل بدهند و این قدم اول به سوی ساختن است. از سوی دیگر نیروهای چپ هم در شرایط مهیا و آماده یی نیستند تا بتوانند با فراغ بال با کارگران معترض ارتباط برقرار کنند. حاکمیت ایران نه تنها در مورد ارتباط فعالان چپ با کارگران فعال حساس است بلکه حتا در مورد ارتباط فعالان جنبش های اجتماعی با هم حساسیت ویژه یی دارد. توجه کنیم آنچه که شما از آن با نام «جنبش چپ» نام می برید و به گمان من باید از آن با نام نیروهای چپ نام برد، گرچه در تمامی جنبش های اجتماعی فعالانی دارد اما اول این که همه ی آن جنبش های اجتماعی مترادف با نیروهای چپ نیست و نباید و نمی تواند که باشد و نیز چپ نیرویی نحیف است که تازه از خاکستر سرکوب های خونین دهه ی شصت و تزلزل های پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سربرآورده است. فعالان همین پیکر نحیف هم در درون خود با اختلاف نظرهای جدی روبه رویند که نه تنها آنها را ناگزیر بلکه لازم و مفید و موثر می دانم. در ضمن وقتی از جنبش های اجتماعی هم سخن می گوییم باید بدانیم باز داریم از شاخه های نورسی می گوییم که پس از ضعفی که دامن تندباد سرکوب را گرفت، توانسته اند سربرآورند. به گمان من هیچ چیز آنگونه که در برخی تحلیل های موجود دیده می شود در پایان راه نیست. این میوه هنوز خیلی نارس است. ما هنوز در هنگامه ی آغازیم. ما چپ ها نیاز داریم که در تمامی مفاهیم دگم شده ی موجود بازنگری کنیم و این عجیب نیست که همین نکته یکی از نقاط اختلاف در میان فعالان جنبش چپ است. میان آنهایی که مارکسیسم را روش و متدی برای عمل می دانند که کارپایه یی به دست می دهد تا بر مبنای آن برای معضلات ویژه ی دوران خودت تصمیم بگیری و عمل کنی و کسانی که معتقدند حرف همان است که حضرت مارکس و انگلس و لنین و گاه استالین و مائو گفتند و تمام. میان کسانی که از طرح سوال هایی که برای آن پاسخی ندارند اما می خواهند که داشته باشند، هراسی ندارند و میان کسانی که هیچ سوالی ندارند چون پاسخ همه ی سوال ها را می توانند با اتکا به انواع «مجموعه» و «منتخب» آثار بدهند. بگذریم. سخن از ارتباط همین «جنبش چپ» است با همان «خیزش های کارگری». همان طور که گفتم چپ فعالانی در جنبش های مختلف دارد از جمله در جنبش کارگری. اینها اما کارگرانی نیستند که در اثر سربرآوردن دوباره چپ در ایران آگاهی های سوسیالیستی یافته باشند، اینها کارگران سوسیالیستی هستند که یا از سرکوب ها و تصفیه های گذشته جان سالم به در برده اند و یا اصولن کسانی بوده اند که به دلیل فشار اقتصادی موجود و در روزهای دربه دری وارد محیط های کار شده اند. البته حتمن هستند نمونه های انگشت شماری از کارگران آگاه که در مبارزات کارگری همین چند ساله در راه کسب آگاهی های سوسیالیستی حرکت کرده اند اما همان طور که گفتم اندک شمارند. این نیروها بر حسب آن که آگاهی سوسیالیستی داشته اند، بر حسب آن که ماهیت نظام حاکم بر ایران و همچنین نظام حاکم بر جهان می شناخته اند، توانسته اند در محیط های کار خود از سازمانگران و هدایت کنندگان مبارزات صنفی باشند. بخش های دیگر فعالان چپ هم همواره در کارزارهای حمایتی از مبارزات صنفی کارگران در کنار آنها بوده اند. در جمع آوری کمک مالی برای کارگران مبارز اخراجی و زندانی، در تبلیغ و اطلاع رسانی مبارزات کارگران، در کارزارهای تلاش برای رهایی کارگران مبارز در بند و مواردی از این دست نه که دیگران نباشند اما همواره این فعالان چپ بوده اند که بخش بزرگی از کار را بر دوش داشته اند.


2ـ به نظر شما چه ضعفهایی در جنبش دانشجویی موجود می باشد که هنوز نتوانسته نقش تعیین کننده در سطح خیزشهای مردمی داشته باشد و آیا اصولا می توانیم این انتظار را داشته باشیم؟


من نمی دانم شما از کدام «خیزش های مردمی» سخن می گویید. اگر منظورتان هیجانات انفجاری زودگذری مانند آن اتفاقی است که در شب سهمیه بندی بنزین رخ داد، من نه تنها معتقد نیستم فعالان جنبش های اجتماعی از جمله جنبش دانشجویی باید وارد آن می شدند بلکه معتقدم گره زدن سرنوشت نیرویی اینقدر نحیف به حرکت های اعتراضی جماعتی بی شکل و خشمگین به مفهوم زدن گلوله ی خلاص است بر پیشانی آن جنبش اجتماعی. اینها در واقع انفجار اعتراض های فروخورده ی مردمی است که دارند در زیر فشار گسترش فقر و گرانی له می شوند، مردمی که به جان آمده اند. جنبش های اجتماعی آنگاه می توانند در چنین حرکت هایی موثر باشند که توانسته باشند نیروهای مردمی را در نهادهای مدنی سازماندهی کرده باشند. باز هم فراموش نکنیم وقتی داریم از «جنبش دانشجویی» سخن می گوییم داریم از نیرویی حرف می زنیم که در همین سال ها که درگیر مبارزه شده است آنقدر تجربه ی سرکوب و فشار را پشت سر دارد که بدنه ی دانشجویی را از دست داده است. امروز در دانشگاه های ایران فرقی میان فعالان جنبش دانشجویی و بدنه ی جنبش نیست و این همه به زحمت یکی دو درصد کل دانشجویان را تشکیل می دهند. تمامی این دعواهایی که در چند هفته ی اخیر فضای مجازی را دربر گرفته است، به گمان من دعوا بر سر به دست آوردن هژمونی در جنبشی ناموجود است. دعوا بر سر آن که در یک تجمع حقیر بالاخره پلاکاردهای سرخ بازی را ببرند یا مثلن تحکیم وحدتی ها. جنبش دانشجویی یا آنچه که سهون جنبش دانشجویی می نامیم تا زمانی که نتواند با بدنه ی دانشجویی واقعن موجود ارتباط داشته باشد و بدنه ی دانشجویی را در راستای مبارزات اعتراضی صنفی و سیاسی به دنبال خود داشته باشد، هنوز از تاثیرگذاری حتا در خیزش های دانشجویی هم به دور است چه رسد به تاثیرگذاری در خیزش های مردمی. علاوه بر این توجه کنیم که فعالیت دانشجویی به دلیل شرایطی که دانشجویان دارند با انباشت تجربه همراه نیست. شما در جنبش زنان می توانید از زمانی که فهمیدن را آغاز می کنید تا دم مرگ فعال جنبش زنان باشید و این موجب می شود نسل های گوناگون بتوانند از تجربه ی پیشینیان شان بهره مند شوند. اما در جنبش دانشجویی چنین نیست. فعالان مثلن ده سال قبل جنبش دانشجویی هیچ ارتباطی با فعالان امروزی ندارند و حاکمیت هم با یک حساسیت غریب هرجایی که چنین ارتباطی را «کشف» کند به شدت با «مرتبطین» برخورد می کند. هرچند شرایط بهتر شده است و مقاومت ها بر حساسیت های امنیتی فائق آمده اما همچنان با مفهومی به نام انباشت تجربه در درون جنبش دانشجویی روبه رو نیستیم. حتا بسیاری از آن فعالان گذشته که با فعالان جنبش دانشجویی ارتباط دارند برای انتقال تجربه نیست. آنها می خواهند مقام پدرخوانده گی خود را از دست ندهند و دانشجویان را بنده گانی سر به راه می خواهند.

3
ـ برگردیم به تحولات و وضعیت ویژه حاکم در ایران، در شرایط کنونی احتمال حمله امریکا چقدر می تواند قوت داشته باشد؟


فکر می کنم تنها کسانی که می توانند به این پرسش پاسخ قطعی بدهند نومحافظه کاران دولت آمریکا باشند، به همراه تئوریسین ها و پشتیبانان مالی و مهره های درشتی که به عنوان مشاور با حضرات در ارتباطند و در میان آنان البته نمایندگانی از «سرزمین پاک آریایی» ما هم حضور دارند. اما من به عنوان کسی که به هر حال فهم هرچند محدودی از جهان اطرافم دارم و بر اساس همین فهم محدود به خودم حق می دهم در مورد آنچه در اطرافم جریان دارد، نظر بدهم، می توانم پرسش هایی را مطرح کنم که گمان می کنم پاسخ گفتن به آنها نه که همه ی واقعیت را آشکار کند اما برای نزدیک شدن به واقعیت می تواند راه گشا باشد. به باور من عوامل مختلفی زمینه ساز روی کار آمدن نومحافظه کاران در آمریکا و سپس جنگ افروزی های ایشان در خاورمیانه بود. من تنها می توانم تا آنجایی که همین الان حضور ذهن دارم به برخی از این عوامل که آنها را مهم می دانم اشاره کنم و بعد بر پایه ی آنها سوالاتم را مطح کنم. یکی از تحلیل هایی که من آن را درست می دانم این است که با فروپاشی اتحاد شوروی و آسودگی سرمایه داری جهانی از خطر «طوفان سرخ» آن یک دستی سابق که در مقبال دشمن مشترک و البته قدرتمند در میان سیستم حاکم بر جهان سرمایه پدید آمده بود، از دست رفت چرا که علت وجودی اش منتفی شده بود. گمان می کنم لااقل سه متروپل مشخص را می توان در سرمایه داری جهانی از هم تفکیک کرد. آمریکا و متحدانش یک سوی این بازی هستند، اروپا منهای روسیه و بریتانیا یک سوی دیگر و روسیه و چین طرف سوم آن. من این تحلیل را درست می دانم چون بر اساس آن اتفاقاتی که در چند ساله ی اخیر در سطح جهان رخ داده از جمله بحران اقتصادی آسیای جنوب شرقی، رفتار آمریکا در جنگ کوزوو، انقلاب های رنگین در کشورهایی که به شکل سنتی تحت نفوذ روسیه بودند، دعوایی که بر سر تعرفه ی فولاد میان آمریکا و اتحادیه ی اروپا درگرفت، پدید آمدن پول واحد اروپایی در مقابل دلار آمریکایی و اتفاقاتی از این دست تکه هایی است که می توانند در این پازل درست سر جای خودشان بنشینند. بر همین اساس جنگ افغانستان و سپس جنگ عراق برای آمریکا فرصتی بود تا دوباره هژمونی خودش را بر قطب های دیگر جهان سرمایه تحمیل کند و به آنان نشان دهد که حتا اگر هیچکدام با او همراه نشوند و برای حفظ منافعشان ژست های ضدجنگ بگیرند، آمریکا هنوز توان این را دارد که با همراهی بریتانیا و کانادا و استرالیا و لهستان دو کشور در بحران خیزترین منطقه ی جهان را اشغال نظامی کند. حالا اگر این تحلیل درست باشد می شود پرسید آیا آمریکا موفق شده است هژمونی خودش را به قطب های دیگر سرمایه ی جهانی تحمیل کند؟ در ضمن در نظر بگیریم که تسلط بر اصلی ترین منطقه ی تامین انرژی فسیلی جهان که هنوز در معادلات اقتصادی و رقابت های امپریالیستی نقش مهمی ایفا می کند می تواند برای کنترل رقبای موجود و آینده مفید باشد. باز می توان پرسید آیا بدون وجود حکومتی دست نشانده و رام در ایران، آمریکا می تواند به این مقصود برسد؟
از سوی دیگر پس از فروپاشی اتحاد شوروی سیاست آمریکا در مورد «کمربند سبز» تغییر کرد. اگر تشکیل دهندگان کمربند سبز تا دیروز سدی بودند در مقابل آنچه کمونیسم خوانده می شد، امروز اما کمربند سبز مزاحمانی هستند که با خودسری هایشان مانع از پیش برد سیاست های بانک جهانی می شوند. بنیادگرایانی که رفتارشان قابل پیش بینی نیست. این البته فقط در مورد کمربند سبز صادق نیست. دیکتاتورهای خونریز نظامی که با حمایت های آشکار سازمان اطلاعاتی آمریکا در چهارگوشه ی جهان روی کار آمدند تا دمار از روزگار کمونیست ها درآورند هم پس از فروپاشی شوروی دیگر کارکردی غیر از پلشت کردن چهره ی جهان سرمایه نداشتند و بنابراین باید به مرور و آرام برچیده می شدند که شدند. این روندی بود که پیشرفت اش در شیلی و اندونزی و فیلیپین در حافظه ی نسل من مانده است. چنین بود که ایالات متحده بر آن شد تا حکومت طالبان در افغانستان که نمونه ی بارز بنیادگرایی دینی بود و نیز حکومت صدام در عراق را که آمیخته یی بود از میلیتاریسم هار و در این سال های آخر تظاهر به بنیادگرایی دینی، تغییر دهد. من یک سویه ی جنگ افغانستان و عراق را در پیشبرد همین سیاست می دانم. اینک آیا پس از این همه هزینه یی که آمریکا و متحدانش برای پیشبرد این طرح در افغانستان و عراق متحمل شده اند، ممکن است طرحشان را نیمه کاره رها کنند و از جایگزینی حکومت ایران با حکومتی سربه راه و مطیع چشم پوشی کنند؟ به خصوص که می دانیم دامن زدن به چیزی شبیه «انقلاب های رنگی» در ایران با توجه به ساختار حاکمیت و نیز نقش سپاه پاسداران در معادلات سیاسی، رویایی بیش نیست.
عده یی معتقدند آمریکا و متحدانش اینک در عراق و افغانستان آنچنان زمینگیر شده اند که دیگر جرات حمله به ایران را ندارند. می توان پرسید آیا واقعن سرکوب شورشیان بنیادگرای عراق و یا دستگیری «اسامه بن لادن» و سرکوب بازمانده های طالبان افغانی برای ارتش آمریکا و سازمان های اطلاعاتی پیچیده اش کار دشواری است؟ یا به این فکر کرد که دولت آمریکا همواره بحران های درونی اش را به خارج از مرزهایش پرت کرده است. حتا من یک سویه ی جنگ افغانستان و عراق را در تشدید بحران های داخلی خود آمریکا می دانم. آیا امکان این که آمریکا بخواهد با بحران آفرینی در نقطه ی دیگری مانند ایران ذهن ها را از وضعیت عراق منحرف کند وجود ندارد؟ یا حتا می توان پرسید اساسن خود آن بحران داخلی آیا حل شده است؟
من پارامتر تاثیرگذار دیگر را روی کار آمدن دو دولت همسو با آمریکا در دو کشور مهم و تاثیرگذار اروپایی یعنی آلمان و فرانسه می دانم. هرچند باز باید به این توجه کرد که نهادهای مدنی و دموکراتیک در اروپا به خصوص همین آلمان و فرانسه نهادینه شده تر از آنند که این دو دولت بتوانند به سادگی با آمریکا همراه شوند. باز باید در نظر بگیریم بخشی از افراطی ترین لایه های حاکمیت ایران تهدید کرده اند که در صورت حمله ی آمریکا «هلال شیعی» را بر علیه آمریکا و متحدانش به خصوص متحدان منطقه یی اش و باز به طور مشخص اسراییل، تشکیل خواهند داد و این مسئله جدی است. باز باید پرسید آیا نیروهای شیعه ی منطقه حاضر خواهند شد وارد چنین برنامه ی ماجراجویانه یی بشوند؟ فراموش نکنیم که «خالد مشعل» از رهبران حماس و اتفاقن از نزدیکترین عناصر حماس به ایران در دانشگاه تهران وقتی دانشجویی بسیجی از او پرسید: «در صورت حمله ی اسراییل به ایران شما چه می کنید؟» پاسخ داد: «ما برای شما دعا می کنیم.» شاید بتوان از تغییر نگرش مردم منطقه نسبت به حضور آمریکا هم حرف زد و من این را نه به پشتوانه ی تبلیغات جمهوری اسلامی بلکه به پشتوانه ی گزارش مراجع مستقل از امپریالیسم و استبداد داخلی می گویم. گزارش های مستقل چنین روایت می کند که حتا در کردستان هم به خصوص بعد از حوادث کرکوک مردم به شدت با حضور آمریکا مشکل پیدا کرده اند در حالی که در آن اوایل برخلاف تبلیغات تقریبن همه ی نیروهای ضدامپریالیست این مردم از حمله ی آمریکا استقبال می کردند. در دیگر نواحی هم چنین است. جنایت هایی که تقریبن هر روز در آشفته بازار عراق رخ می دهد چیزی نیست که کسی نتواند آن را ببیند. اینها همه و احتمالن چند مورد دیگر که به ذهن من نمی رسد، پیش فرض هایی است که ابتدا باید در مورد صحت آنها بحث کرد و سپس در صورتی که صحیح بودند بر مبنای آنها سعی کرد تازه باز هم با شاید و اگر پاسخ این سوال را داد. من این تخصص را ندارم و تا همین جا هم در کار دیگران فضولی کرده ام.

4ـ ساختار نظام را در وضعیت کنونی چگونه ارزیابی می کنید؟ آیا سناریوی اصلاح طلبان یک بار دیگر کلید خواهد خورد؟ قوت و ضعف ها را در شرایط کنونی چگونه می بینید؟


من سفت و سخت بر این باورم که برخلاف برخی تحلیل های موجود اگر اصلاح طلبان حکومتی بتوانند از سد تائید صلاحیت بگذرند با استقبال مردم روبه رو می شوند. این را به این دلیل می گویم که بر اساس برخوردهای محدودم با مردم عادی به نظرم می رسد تشدید گرانی و فقر که با افزوده شدن بهای اجاره خانه ها، مایحتاج روزمره، نرخ کرایه ی تاکسی ها و خلاصه همه چیز در زندگی روزمره ی مردم نمود یافته، موجب شده آن توهم های اولیه نسبت به دولت «عدالت پرور» احمدی نژاد فرو بریزد. با وجود این بگذارید در کمال شرمساری تذکر بدهم تحلیل های ما جماعت در بسیاری مواقع آب می دهد. در جریان انتخابات نهمین دوره ی ریاست جمهوری من در شمار «تحریمی ها» بودم اما این تو را از پاسخ به این پرسش که چه کسی رای می آورد نمی رهاند. خود من بر اساس تحلیلی که به نظرم خیلی هم درست بود فکر می کردم از میان تنها دو گزینه ی محتمل «علی اکبر هاشمی رفسنجانی» و «محمدباقر قالیباف»، قالیباف شانس بیشتری دارد. به جرات و فاش می گویم که بسیاری از فعالان سیاسی منتقد و مخالف نیز چنین نظری داشتند و من هیچ نامی غیر از همین دو نام نشنیدم. اساسن من بازگو کردن تحلیل خودم را چنین آغاز می کردم که احمدی نژاد که هیچ اما دیگران ... و درست همان «هیچ» قدرت را در دست گرفت. حالا که البته معما حل شده فهمیدن آن هم آسان به نظر می رسد. حالا طبیعی می نماید که مردمی به جان آمده از گسترش فقر و گرانی، در سایه ی بی توجهی اصلاح طلبان حکومتی در قدرت به اقتصاد و ادامه ی سیاست های ضدمردمی اقتصادی و حتا تصویب طرح ها و لوایحی بر علیه فرودستان فریفته ی شعارهای به ظاهر عدالت طلبانه ی احمدی نژاد شوند. ما اما این را ندیدیم و دلیلش هم روشن است. حاکمیت ایران ارتباط ما را با مردم، با توده های واقعی مردم نه اطرافیانمان که بر آنها نام مردم می نهیم، آنچنان گسسته است و ما آنچنان در موضع تدافعی قرار داریم که شاخک های ما اساسن با جامعه در ارتباط نیست که بتواند برآوردی واقعی از آن داشته باشد و رفتار شهروندان جامعه را پیش بینی کند. اینها را گفتم که اگر یک وقت زد و اصلاح طلبان حکومتی تائید صلاحیت شدند و رای نیاوردند، پیشاپیش عذر تقصیر خواسته باشم.

5
ـ بنظر شما چپ در داخل  کشور با چه مشکلاتی مواجه می باشد؟


ای کاش پرسیده بودید با چه مشکلاتی مواجه نیست چون پاسخ گفتن به آن هم کوتاه تر بود و هم راحت تر. اما برای پاسخ گفتن به سوال شما می خواهم ابتدا این مشکلات را به دو بخش تقسیم کنم و بعد جداگانه به هر کدام آنها بپردازم. بخش اول مشکلات چپ در داخل کشور را می توانم مشکلات بیرونی چپ نام بگذارم به این مفهوم که مشکلاتی است که از بیرون فراراه چپ قرار دارد. من اولین مشکل بیرونی چپ را اعمال سرکوب از سوی حاکمیت می دانم که نه تازه است و نه عجیب. البته این سرکوب که حالا دارم از آن صحبت می کنم به هیچ وجه قابل مقایسه با سرکوبی که در سرتاسر دهه ی شصت و حتا اوایل دهه ی هفتاد در جریان بود نیست. نسل من از آن روزها تصویر محوی دارد که آن را از لابه لای خاطره گویی ها و خاطره خوانی های اندک به دست آورده. آن اعدام های شتابزده، آن شکنجه های وحشیانه، آن کنترل شبانه روزی حاکم بر زندانیان سیاسی، آن کشتارهای دسته جمعی، آن بریدن های دردآور، آن تعقیب و گریز شبانه روزی و در یک کلام آن وحشت مدام، برای نسل من مانند افسانه است. افسانه یی نکبتی که همه ی ما می دانیم در دنیای واقعیت روی داده است. نسل من حتا نمی تواند تصور کند که روزی به خاطر پوشیدن کتانی یا پیراهن چینی روانه ی سلول های صعب بازی کابل و عصب و استخوان شود. حالا برای نسل من زندانی سیاسی یعنی یک زندانی بهره مند از کتابخانه و گاهی ملاقات حضوری و مرخصی های چند هفته یی. یعنی یک زندانی که می تواند از درون بند نه تنها با خانواده و دوستان و آشنایانش، بلکه با خارج از کشور هم تماس تلفنی بگیرد. یعنی یک زندانی که لحظه لحظه ی زندگی او در بند زیر نظر رسانه های داخلی و خارجی و نهادهای بین المللی است. هرچند همین هم به اندازه ی کافی کثیف و محنت خیز است اما کیفیتی به کلی متفاوت با سرکوب در دهه های پیشین دارد. از سوی دیگر به نظر می رسد نه تنها نسل من که آن دسته از فعالان نسل های پیشین که این روزها فعالند تصور درستی از رقیب حکومتی خود ندارند یا شاید بهتر باشد بگویم کمتر دارند. گاهی حضور نهادهای سرکوبگر آنچنان برایشان عمده می شود که ایشان را دچار خانه نشینی و گوشه گزینی می کند و گاه چنان رقیب را دست کم می گیرند که اساسن فیصله یافته می دانندش. اما گمان می کنم این نهادها همان هایی اند که سازمان های وسیعی مانند سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریک های فدایی خلق و حزب پر سابقه یی مانند حزب توده را سرکوب کرده اند. درست است که اینک اگر شیوه دیگر کرده اند به درگیری های داخلی خودشان هم مربوط است، به این هم مربوط است که دیگر به جای اغلب آن نیروهایی که مومنانه سرکوب کفار و مرتدین و منافقین را پیگیری می کردند، کارمندان بوروکراسی سرکوب نشسته اند اما این دگرگونی در شیوه ها به آن تجربه های اندوخته هم مربوط می شود. دستگاه های سرکوب چند موضوع را به خوبی آموخته اند. آنها آموخته اند و به گمانم در عرصه ی عمل هم آزموده اند که از کدام نیروها می توانند برای برآوردن اهداف خودشان استفاده کنند، بدون این که بخواهند لزومن در میان آنها عوامل نفوذی داشته باشند. این شیوه البته چپ و راست ندارد. به طور مشخص من هیچگاه باور نکردم آن عده یی که حول و حوش منوچهر محمدی و حشمت الله طبرزدی فعالیت می کنند و خود این دو عوامل امنیت خانه باشند اما فکر می کنم اینها نیروهای افراطی و بی حوصله و بی سوادی بودند که بارها و بارها و شاید همیشه و هنوز هم بازیچه ی سیاست گذاری های دستگاه سرکوب بوده اند. برای اثبات این ادعا که اینها عامل نیستند می توان به هزینه ی سنگینی اشاره کرد که فعالان این جریان تاکنون پرداخته اند. تقریبن همه ی افراد مرتبط با این جریان چند بار تجربه ی زندان دارند. منوچهر محمدی سال ها در زندان ماند، حشمت الله طبرزدی دیگر زندان خانه ی دومش شده است و اکبر محمدی در زندان کشته شد. در فرهنگ شبه مذهبی ما هم البته اینها ارزش است اما مطالعه ی نقش و عملکرد این جریان در حوادث این چند سال، از همه بارزتر در اعتراضات دانشجویی سال های 76، 77، 78 و 79 و بیشتر از همه در حوادث 18 تیر 78 بخش دوم ادعایم را ثابت می کند. در میان نیروهای چپ هم کسانی یا جریاناتی وجود دارند که به باور من همین کارکرد را دارند. ولی امیدوارم، صادقانه امیدوارم که تاریخ و پیش آمدهای آینده من را خیط کند. از سوی دیگر بدانیم که ماموران امنیت خانه به خوبی می دانند چپ موجود در جامعه ی ایران هنوز نتوانسته با بدنه ی جامعه ارتباطی ارگانیک برقرار کند. شاید به همین دلیل است که ترجیح می دهد هزینه ی برخورد سرکوبگرانه با نیرویی که عقبه ی اجتماعی ندارد را به خصوص در شرایطی که با انواع بحران های ریز و درشت روبه روست، به جان نخرد. شاید نگاهی به برخورد با فعالان جنبش های اجتماعی بتواند نشانه ی مناسبی برای واقعی بودن این ادعا باشد. برخوردهای نهادهای سرکوبگر با جنبش های اجتماعی همچنان شدید و همه جانبه است. فعالان جنبش های کارگری، زنان، معلمان و هویت طلبان غیرفارس به شدیدترین وجه یا بهتر بگویم شدیدترین وجهی که موقعیت بین المللی حاکمیت ایران اجازه ی آن را می دهد، سرکوب می شوند. و عجیب نیست که بارها شنیده ایم بازجویان با چه حساسیتی سعی می کنند خط و ربط فعالان این جنبش ها با چپ ها را کشف کنند و باز عجیب نیست که شدیدترین برخوردها اتفاقن با آنهایی صورت می گیرد که در سابقه ی فعالیت شان حتا گوشه ی چشمی به چپ داشته اند.
این همه ی آن مشکلات بیرونی نیست. مواجهه با «نئولیبرال های وطنی» که یک دمشان درون حاکمیت است و دم دیگرشان در میان مخالفین حاکمیت تا کاخ سفید امتداد دارد، مشکل دیگر چپ است. مشکل نه از وجه مخالفت نظری با چپ، بلکه مشکل به این دلیل که با تسلط بر بخشی از رسانه های ارتباط جمعی که در حوزه ی عمومی منتشر می شود و بهره مندی از منابع مالی سرشار، در تلاشند تا یک «صور بسته ی گفتار» بر علیه چپ ایجاد کنند. مشکل از آن رو که مواجهه ی آنها با چپ تنها به مباحث نظری ختم نمی شود، بلکه دشمنی گاهی بدان جا می رسد که آدرس و نشانی به نیروهای سرکوب می دهند و ایشان را تحریک می کنند که با همین چپ نورسته برخورد کند.
مشکلات درونی اما به باور من جدی تر و سرنوشت سازترند. من گمان می کنم چپ ایران در بسیاری از عرصه ها نتوانسته خودش را بازتولید کند و عرصه را به رقیبان فکری اش واگذار کرده است، چرا که این عصه ها را مهم و حیاتی نمی دانسته. تقریبن تمامی رشته های هنر و ادبیات و نقد هنری و ادبی در شمار همین عرصه ها محسوب می شوند. در میان فعالان چپ جوان کمتر کسی یافت می شود که به طور جدی و حرفه یی وقتش را صرف مسائل نظری بکند. نه که نباشند اما کمتر از آنی هستند که باید باشند. مشکل بعدی آن است که بخشی از نیروهای چپ با دموکراتیسم بیگانه اند و آن را در اولویت نمی دانند. تو با کسانی مواجه می شوی که هنوز از ادبیات دیگرستیز استفاده می کنند. کسانی که مشکلشان با جامعه ی تک صدایی خود «تک صدایی» بودن جامعه نیست بلکه مشکلشان این است که چرا آن تنها صدا از آن ما نیست. کسانی که گمان می کنند فحاشی و دهان دریده گی نشانه های ناگزیر رادیکالیسم است و چنین مفهوم رادیکالیسم را قلب می کنند. کسانی که ادبیات را سرگرمی تفننی، هنر را خرده بورژوایی و کتاب خواندن را نشانه ی حماقت می دانند. من البته سفت و سخت معتقدم میان این دو دسته مشکلی که در یک تقسیم بندی من درآوردی آنها را درونی و بیرونی کردم رابطه یی دیالکتیکی وجود دارد. آن نیرویی که جامعه را و در اینجا به طور مشخص ما چپ ها را از رشد متوازن و رو به جلو محروم کرده است، برخلاف تبلیغات نئولیبرال های وطنی رادیکالیسم چپ نیست. آن نیرو هیمنه ی مسلط سرکوبگری است که در همه ی اعصار تاریخ خونبار و پرادبار این خاک تا آمدیم به خودمان بپردازیم، تا آمدیم فارغ از هیجان و روزمره گی بیندیشیم ما را نه تنها از حضور دخالت گرانه در جامعه که از حضور فیزیکی در میان مردم محروم کرد. سرکوبی که نگذاشت نظرگاه هایمان را با محک تجربه ی عینی بسنجیم تا بتوانیم درست تر فکر کنیم. آن نیرویی که امروز همراه با نئولیبرال های وطنی آنچنان در بلندگوها بر ضدچپ تبلیغ می کند که ما از بازنگری در دیدگاه هایمان هراسانیم مبادا با این تبلیغات همراه شویم. هنوز جرات نمی کنیم لبه ی تیز تیغ نقد را رو به جانب چپ بگردانیم و اگر کسی از ما چنین جراتی کند، چنان او را می رانیم که انگار از مذهبی که در اینجا مارکسیسم است، «مرتد» شده. این همه اما شدنی است اگر بخواهیم و چنین عزمی دیر یا زود در میان ما پدید خواهد آمد.

6ـ چپ سنتی را چگونه ارزیابی میکنید؟

راستش را بخواهید من با این تقسیم بندی موافق نیستم و چیزی به نام «چپ سنتی» نمی شناسم. برای من مفهوم نیست به کدام نیروها می توان گفت «چپ سنتی» و بعد در مقابل به نیروهای چپ دیگر باید چه گفت. مثلن باید گفت: «چپ مدرن»؟ حالا این چپ مدرن چه خصوصیاتی دارد؟ یا مثلن باید گفت «چپ نو»؟ که این هم یک نام مشخص با معنای مشخص و سبقه ی تاریخی مشخص است. رفیقمان «بینا داراب زند» در گفتگو با همین سایت گزارشگران تقسیم بندی دیگری پیشنهاد داده بود. او چپ را به دو بخش «چپ رفرمیست» و «چپ انقلابی» تقسیم کرده بود و معیارهایی هم برای تشخیص هر دو ارائه کرده بود. من با این تقسیم بندی هم مخالفم. به نظر من این تقسیم بندی دست کم گویای همه ی مفاهیمی که من خودم را و خط و مرزهایم را با آن تعریف می کنم نیست. مثلن فکر می کنم از هر نیرویی که خودش را چپ می داند به استثنای سوسیال دموکرات ها بپرسید: «تو به انقلاب اجتماعی برای تغییر نظام سرمایه داری اعتقاد داری؟» پاسخش مثبت است. باز از هر نیروی چپی به استثنای همان دوستانمان بپرسی: «تو به "همه ی قدرت به دست شوراها" اعتقاد داری؟» باز هم پاسخش مثبت است. ولی ممکن است بسیاری از همین نیروها که با اموری چنین کلی موافقت کرده اند چندین «اما» لابه لای این دو خط بگذارند. مثلن بگویند: به انقلاب اعتقاد دارم ولی فکر می کنم جامعه ی ما آمادگی آن را ندارد. باز این مبنای مرزبندی من نیست. من هر چقدر هم که از این جامعه دور باشم در فضا که زندگی نمی کنم. من هم می دانم در جامعه یی که مسئله اش فعلن رهایی از بند استبداد است، در جامعه یی که عنصر آگاهی و نه عنصر آگاه وجود خارجی ندارد، سخن گفتن از انقلابی برای تغییر نظام سرمایه داری شبیه یک رویای کودکانه است. اما مرزبندی آنجایی جدی تر می شود که نیرویی چه در همین نظم موجود و چه در آن جامعه یی که احتمالن پس از جمهوری اسلامی در آن زندگی خواهیم کرد، با همان توجیه پیش گفته مبارزه ی اجتماعی را تعطیل کند یا در بهترین حالت از آن پله یی بسازد برای صعود به فتوحات مجلس و دولت و باز ممکن است نیرویی بگوید: «ما اگر آن انقلاب اجتماعی رخ دهد، حکومت را به دست می گیریم و چون افراد نیک و پاکدامنی هستیم قدرت را به مرور به شوراها یا هر نهاد مردمی جایگزینی که کارکردهای آن را داشته باشد منتقل می کنیم.» و من بر اساس یک تجربه ی تاریخی که نیک ترین انسان های آن سال ها قدرت را به دست گرفتند و در نهایت کار را به انحلال شوراها کشاندند و نظامی جایگزین آن کردند که از دل آن استالین درآمد، با چنین جریانی مرزبندی خواهم کرد. می توان این بحث را تا ابد ادامه داد و حتا به تاکتیک ها و استراتژی هایی که از این شیوه ی تفکر استخراج می شود کشاند. می توان سوال های بی پایانی مطرح کرد که من هم برای آنها پاسخی ندارم. اما گمان می کنم یافتن آن پاسخ های منطبق با جهان امروز می تواند یک کار مهم باشد. علاوه بر این مفهوم دیگری هم در این تقسیم بندی گم است که برای من لااقل مهم ترین است. من اگر از واژه ی «دموکراتیسم» صحبت می کنم، نمی خواهم آن را به آینده ی فعلن ناموجود حواله کنم. نمی خواهم مانند شارلاتان های دم انتخاباتی ادعای مفت و بی پایه کنم که در جهان موعود ما همه آزادند. من باور دارم اگر با سلول هایت به این باور رسیده باشی نشانه های آن باید در رفتار و ادبیات و گفتمان همین امروزت نمود داشته باشد. من نمی توانم وعده های نیرویی را قبول کنم که تحمل کوچکترین انتقادی را ندارد. من فکر می کنم این نیرو اگر روزی قدرت داشته باشد در مقابل همان انتقاد بی درنگ تو را به جوخه می سپارد. این را هم بگویم که هیچکدام ما که در جامعه یی استبدادی، در فرهنگی «بی چرا» رشد کرده ایم، از آلودگی های ویروس استبداد در امان نیستیم اما این حساسیت شاید موجب شود تمرین کنیم که از همین امروز مستبد نباشیم. راست این است که مهم ترین دلیل این که من خودم را چپ می دانم و مارکسیسم را به عنوان یک متد و روش قبول کرده ام، این است که بر این باور بودم و هنوز هم هستم که تنها از این طریق می توان حرمت و کرامت انسان را حفظ کرد. انسانی که از بندهای همه ی انواع بهره کشی طبقاتی، نژاد ـ قوم مداری و جنسیتی رها شده باشد می تواند انسان به مفهوم واقعی کلمه باشد. و بگذارید بی پرده پوشی بگویم اگر زمانی یکی از «رفقا» به من ثابت کرد که برداشت من اشتباه بوده است، قطعن آن چیزی که به کناری می نهم دفاع از حرمت و کرامت انسان نیست. سنت چپ ایرانی اما از این دموکراتیسم خالی نبوده است و آنچه من می گویم حرف جدیدی نیست. برای نمونه «احمد شاملو» در آن همهمه ی سال های ابتدایی انقلاب که تنها شعارهای ضدامپریالیستی در فضا به گوش می رسید مقاله ی بلندبالایی در دفاع از آزادی و آزادیخواهی به عنوان سرمقاله ی کتاب جمعه نوشت. یا من سفت و سخت معتقدم که جوخه های مرگ برای کشتن محمد مختاری و محمدجعفر پونده علاوه بر قصد فلج کردن کانون نویسندگان ایران و ترساندن دیگران، مبارزه با چنین نگرشی را هم در نظر داشتند. نمی خواهم کباده ی این دو عزیز از دست رفته را بر دوش بکشم و به رسم کهنه ی برخی از نیروهای چپ برای جریان فکری خودم «شهید» مصادره کنم ولی بر پایه ی آثار برجا مانده از آن دو چنین ادعایی دارم. یا پیش از آنها و همزمان با آنها و همین امروز هم می توان نشانه هایی از چنین باوری در میان برخی فعالان چپ دید و من خودم را به این سنت فکری متعلق می دانم.     

7
ـ آخرین سئوال این است که چه انتظاری از نیروهای فعال سیاسی چپ و آزادیخواه در موقعیت کنونی با توجه به هشدارهایی که در رابطه با جنگ صورت می گیرد، دارید؟


به باور من «صلح» یک خواست سوسیالیستی است چرا که اساسن جنگ ریشه در نظام بهره کشی دارد. بنابراین صلح خواهی را یک وظیفه ی همیشگی برای سوسیالیست ها می دانم که ربطی هم به وضعیت امروز میهن ما ندارد. ما به عنوان فعالان چپ باید افشای ریشه های جنگ طلبی را به بخشی همیشگی از تبلیغات سوسیالستی خودمان بدل کنیم. اما در مورد وضعیت ویژه یی که این روزها میهن ما گرفتار آن شده است، گمان می کنم تنها کافی نیست با سویه یی ضدامپریالیستی به موضوع بپردازیم. ما وظیفه داریم نقش هر دو سوی این بازی را در پدید آوردن چنین وضعیتی نه تنها برای مردم خودمان بلکه برای مردم جهان آشکار کنیم. ما باید تمامی نهادهای مردم پایه و مترقی جهان را به یاری بخوانیم تا در مقابل تکرار فاجعه یی که کنار گوشمان در افغانستان و عراق رخ داد، ایستادگی کنند و به آنها بفهمانیم تنها محکوم کردن یک سوی این ماجرا کافی نیست. من فکر می کنم بهترین راه پیش گیری از شعله ور شدن جنگ این است که دست به کار تحولات درون زا باشیم، دست به کار ایجاد و تقویت نهادهای مردمی باشیم، دست به کار سازماندهی مبارزه ی اجتماعی در جامعه ی مدنی باشیم و بر همین مبنا معتقدم حتا همین مبارزه ی ویژه بر علیه جنگ احتمالی ایران و آمریکا که پیش از این نگاه خودم را به امکان وقوع آن توضیح دادم، پیوندی ناگسستنی با مبارزه برای آزادی و سوسیالیسم دارد و از آنجایی که جنگ را یکی از نمودهای بربریت می دانم می خواهم بر جمله ی تاریخی رزا لوکزامبورگ پافشاری کنم که هیچ راه دیگری ممکن نیست، یا سوسیالیسم یا بربریت

 


با سپاس فراوان

ی. صفایی

 
دسامبر 20071

به نقل از سایت : گزارشگزان

http://www.gozareshgar.com/index.php?id=22&tt_content[tid]=3979