هژیر
پلاسچی
پس
از اینکه
دولت احمدینژاد
سرانجام
تصمیم گرفت
این بار مانع
از «تکرار
فاجعه» شود تا
«التقاط جدید
نفاقی تازه
نسازد» و شاید
پس از آنکه یک
«مقام عالیرتبه»
در دولت نهم
پیام «محمد
قوچانی» را
شنید و به یاد
آورد در
دورانی که
«محافظهکاری
سرشناس» بوده
عهدنامهیی
نانوشته با
نئولیبرالهای
وطنی داشته
است، گمان میکردم
قوچانی و
همراهانش در
«شهروند
امروز» برای
ظاهرسازی هم
که شده، یک
چند سکوت کنند
تا خط و ربط
سرکوب گستردهی
فعالان چپ
دانشجویی با
آنها لااقل
کدر شود. وقاحت
این دسته به
پشتوانهی
حمایت از سوی
اشخاص و
نهادهای در
قدرت اما آنچنان
است که حتا در
هنگامهیی که
تیغ سرکوب به
سوی چپ چرخیده
با بی شرمی تمام
چنگ بر روی چپ
میکشند و در
این طریق از
تحریف و دروغ
هم باکی ندارند.
یکی از آخرین
پردههای این
نمایش
سرمقالهیی
است که قوچانی
در شمارهی 28
نشریهاش به
بهانهی
سالگرد تولد
«احمد شاملو»
نوشته با
عنوان «زوال
رهبری
روشنفکری
ادبی» و
تاریخی تقلبی
و دستکاری شده
از کانون
نویسندگان
ایران ارائه
کرده است.
کانون
نویسندگان
ایران تشکلی
است صنفی که
نزدیک به چهل
سال در برابر
سانسور و
آزادیکُشی
ایستاده است.
چه بسیار
اعضای کانون
که تاکنون
روانهی
بندهای دو
حکومت پهلوی و
جمهوری
اسلامی شدهاند،
چه بسیار
اعضای کانون
که تاکنون
طعمهی
چماقداران و
زندهخورهای
دو حکومت شدهاند.
چه بسیار
اعضای کانون
که در حریق
کشتار
شیفتگان
آزادی و عدالت
سوختهاند.
این همه اما
به باور من
ارزش برتری بر
کارنامهی
کانون
نویسندگان
نخواهد بود
اگر نتوانسته باشد
به رسالت خود
در دفاع از
آزادی بی حصر
و استثنای
اندیشه و بیان
و نشر عمل
کرده باشد. به باور
من فرهنگی که
میخواهد به
پاس شهید و
شاهد و بندی،
هویتی را
نقدناپذیر
کند، فرهنگ
دموکراتیکی
نیست. اینها
همه ولی مدالهای
افتخاری
هستند بر سینهی
قریب به چهار
دهه مبارزه
برای آزادی
بیان و کانون
نویسندگان
ایران سرآمد
این مبارزه است.
نهادی که تا
همین امروز با
وجود همهی
فشارها و دژخیمیها
پابرجا مانده
و از آنچه که
درست میداند
با چنگ و
دندان دفاع
کرده است.
اینها که نوشتم
البته به آن
مفهوم نیست که
نمیتوان یا
نباید کانون
نویسندگان را
در بوتهی نقد
گذاشت. راست
این است که به
باور من بازخوانی
انتقادی
تاریخ چپ،
وظیفهی چپ
امروز است.
کانون
نویسندگان
هرچند نهادی
صنفی است که
هر نویسندهیی
با هر
باورداشتی میتواند
عضو آن باشد
اما به دلیل
آنکه چپ در
پیکرهی
روشنفکری
مستقل ایران
همواره و هنوز
هم دست بالا
را داشته است،
بازخوانی
انتقادی
تاریخ آن
پیوندی
ناگزیر با
بازخوانی
تاریخ چپ خواهد
داشت.
محمد
قوچانی اما
تاریخ کانون
نویسندگان
ایران را نقد
نکرده است. او
تاریخ کانون
را تحریف کرده
تا برای نظریهپردازان
نئولیبرال
وطنی آبرویی
بخرد. قوچانی
میخواهد
روشنفکری چپ
را جنازهیی
پوسیده و رو
به فروپاشی
جلوه دهد و
آنگاه با مثله
کردن این
جنازهی
خودساخته،
قامت
همفکرانش را
زینت کند.
دریغ که دنکیشوت
هم در سرانجام
کار دانست تا
چه مایه آب به
غربال میاندوخته
است.
حکایت
قیصر امینپور
و کانون
نویسندگان
پیش
از آنکه به
روایت قوچانی
از تاریخ
کانون نویسندگان
ایران
بپردازم اما
میخواهم
درست از
آنجایی آغاز
کنم که قوچانی
آغاز کرده
است. از حکایت
مرگ «قیصر
امینپور» و
سکوت کانون.
قوچانی
مطلبش را چنین
آغاز میکند: «40 روز از مرگ
قیصر میگذرد.
شاعری که نه
کارمند اداره
سانسور بود و نه
پادوی حجره
بازار و بسی
بیش از دو
کتاب نوشته و
سروده بود و
این یعنی همه
شرایطی که بر
اساس آن شاعران
و نویسندگان
میتوانند به
عضویت کانون
نویسندگان
ایران درآیند
و بدین معنا
میتوان قیصر
امینپور را
شاعر و
نویسنده
خواند. اما 40
روز از مرگ شاعر
میگذرد و
هنوز کانون
نویسندگان در
سکوت است. قیصر
شاعر نبود یا
کانون، کانون
نیست؟ آیا
اصولا ایران،
کانونی به نام
نویسندگان
دارد؟ یا در
اثر جبر زمان
و جور زمانه
اثری از کانون
نمانده؟ که
شاعران نویسندگان
جوانمرگ شده
را باید به
جای بیانیههای
کانون در
بیلبوردهای
شهرداری
تهران جست؟
تلخ است اما
واقعیت دارد
که هم قیصر
شاعر بود و هم
کانون دایر
است اما قیصر
شاعر کانون نبود
و کانون،
کانون همه
نویسندگان و
شاعران ایران
نیست.»
و
بعدتر در بخشهای
پایانی مقالهاش
باز مینویسد:
«کانون
همچنان در
چنبره
ایدئولوژیهای
چپ فرو رفته
است که حتی بر
اساس جدول
تعاریف آن حتی
قیصر امینپور
شاعر نیست اما
شاگردان بی
استعداد کلاسهای
روشنفکران لائیک
شاعرند و
قیصرها نه در
قیاس با
شاعران بزرگی
چون نیما،
شاملو،
اخوان، فروغ،
ابتهاج، احمدرضا
احمدی، سیمین
بهبهانی و
سهراب سپهری
که در برابر
این نوشاعران
عضو کانون
نویسندگان
شاعر محسوب
نمیشوند تا
حتی در مرگش
آگهی تسلیتی
بدهند.»
در
حقیقت کانون
هیچگاه این ادعا
را نداشته که
«کانون همهی
شاعران و
نویسندگان
ایران» بوده
است. طبیعی است
هستند برخی از
«شاعران» و
«نویسندگان»
که به دستگاههای
سانسور
وابستهاند.
آنان ضمن اینکه
به هر حال
شاعر و
نویسندهاند
اما نه میتوانند
عضو نهادی
صنفی شوند که
یکی اهداف تشکیلش
«تحقق آزادی
بیان و قلم»
است و نه
نیازی به
عضویت در نهادی
دارند که یکی
دیگر از اهداف
تشکیلش «حمایت
از حقوق صنفی
اعضا» است.
آنان از یک سو
خود یکی از
چرخدندههای
دستگاه
سانسور محسوب
میشوند و از
سوی دیگر
آنچنان از صلههای
حکومتی نصیب
میبرند که
نیازی به دفاع
از حقوق صنفیشان
ندارند.
از
سوی دیگر برخی
از نویسندگان
و شاعران نیز
از همان
ابتدای تشکیل
کانون تا به
امروز نخواستهاند
که عضو کانون
باشند. اینان
کسانی هستند
که بدون
وابستگی به
نهادهای
حکومتی اما
اعتقاد دارند
«سری را که درد
نمیکند،
دستمال نمیبندند.»
آنان ترجیح میدهند
از ترس «شاخ
گربه» آهسته
بروند و آهسته
بیایند و این
دیگر یک
انتخاب شخصی
است. اگر از بد حادثه
تمامی آنهایی
که محمد
قوچانی به
آنها ارادت
دارد در شمار
یکی از این دو
دستهاند
مشکل از کانون
نیست. کانون
اتحادیهی
صنف بر فرض
قصابها نیست
که بتواند
دامان خود را
یک سر از آنچه
در فضای سیاسی
و اجتماعی ایران
میگذرد مبرا
دارد. دفاع از
آزادی بیان و
قلم یعنی
رودررو شدن با
دستگاه
سانسور و
دستگاه سانسور
یعنی حاکمیت.
آن هم در
جامعهیی که
حتا همان
اتحادیهی
صنف قصابها
هم اگر وجود
میداشت، در
شرایطی مجبور
میشد در مقابل
دستگاههای
حکومتی
ایستادگی کند.
قیصر
امینپور ولی
از دستهی دوم
محسوب نمیشد.
او اتفاقن اگر
چه آنطور که
قوچانی مینویسد
«کارمند ادارهی
سانسور» نبود
اما از
همکاران
دستگاه عریض و
طویل سانسور
در دوران
حاکمیت
جمهوری
اسلامی به
شمار میرفت.
من پیش از این
مطلبی مفصلتر
در مورد قیصر
امینپور با
عنوان «قافی
که ابتدای
نامش بود وقتی
دق آورد»
نوشتهام که
در سایت اثر
منتشر شده است
اما مختصر اینکه
قیصر امینپور
یکی از
بنیانگذاران
و کارپردازان
حوزهی هنری
تبلیغات
اسلامی بود که
یکی از وظایف
اصلیاش
مبارزه با
گسترش هنر و
ادبیات
دگراندیش بوده
است. قیصر در
زمانهیی یکی
از چهرههای
فرهنگی حکومت
محسوب میشد
که شاعران و
نویسندگان
مخالف و منتقد
که در میان
آنان شماری از
اعضای کانون
نویسندگان نیز
بودند، دسته
دسته روانهی
سلولهای
نمور و میدانهای
تیر میشدند.
در زمانهیی
که شاعران و
نویسندگان
بسیاری برای
حفظ جان خود
مجبور شدند تن
به تبعید
بدهند. کسانی
مدتها زندگی
نیمه مخفی
داشتند. کسانی
سالها
نتوانستند
کتابی منتشر
کنند. و قیصر
در تمام آن
سالهای سیاه
نه تنها زبانی
به انتقاد
نچرخاند که
هرچه سرود و
نوشت در تائید
همین حاکمیت
بود. و حالا
سوال من از
آقای قوچانی
این است آیا
قیصر از این
همه بی خبر
بود؟ آیا قیصر
و قیصرها از
ماجرایی که بر
سعیدی
سیرجانی رفت
بی خبر بودند؟
آیا آنها از
ماجرای
اتوبوس
ارمنستان و
ماجرای فرج
سرکوهی بی خبر
بودند؟ آیا از
قتل غفار حسینی
و احمد
میرعلائی بی
خبر بودند؟ و
چرا حتا آن
زمان که
داشتند آنها
را از دستگاههای
حکومتی میراندند
در برابر قتل
محمد مختاری و
محمدجعفر پوینده
سکوت پیشه
کردند؟ چرا یک
بار این حضرات
را در مراسمهایی
که برای قربانیان
ترورهای
پاییز 77
برگزار شد،
ندیدیم؟ و حالا
چه دلیلی دارد
که کانون
نویسندگان
برای چنین
فردی آگهی
تسلیت صادر
کند؟
به
نظر من دلیل
سکوت کانون در
مقابل مرگ
قیصر امینپور
این است.
کانون نه به
این دلیل سکوت
کرد که قیصر
عضو کانون
نبود و نه به
این دلیل که
قیصر را شاعر
نمیدانست.
کانون به این
دلیل سکوت کرد
که قیصر امینپور
یکی از چرخدندههای
دستگاهی
محسوب میشد
که هر صدا و
حضور «دیگری»
را سرکوب کرد
و اتفاقن
کانون
نویسندگان
ایران خود طعم
تلخ این سرکوب
را بارها به
جان چشیده
است.
کانون
نویسندگان در
هیات نهادی
مدنی
همانطور
که در مقدمه
نوشتم، محمد
قوچانی در
سرمقالهاش
تاریخی تحریف
شده از کانون
روایت میکند.
تصویر وارونهیی
که قرار است
به کار نتیجهگیری
او بیاید و
نیز به کار
مبارزه با چپ
که دیگر به
حرفهی پر
رونق قوچانی و
یارانش تبدیل
شده است. من برخی
از این تحریفها
را آشکار
خواهم کرد و
برخی از این
خطوط را نیز.
قوچانی
مینویسد: «در فصل اول
اساسنامه
کانون چنین
آمده است: "کانون
نویسندگان
ایران موسسهای
است
غیرتجارتی که
به منظور
حمایت و
استیفای حقوق
مادی و معنوی
اهل قلم و کمک
به نشر آثار ایشان
و هدایت
نوقلمان و
پرداختن به
فعالیتهای
فرهنگی از
قبیل تشکیل
مجلس
سخنرانی، سمینارها،
کنفرانسها و
نمایشها یا
شرکت در آنها،
گسترش و تعالی
فرهنگ ملی و
آشنایی با
مظاهر مختلف
فرهنگ امروز
جهان و نیز به
منظور کمک به
زندگی کسانی
از اهل قلم که در
مضیقهاند در
حدود
اساسنامه
کانون و
مقررات جاری
کشور تاسیس میشود."
این اساسنامه
از تاسیس
نهادی مدنی،
صنفی و فرهنگی
خبر میداد
اما در عمل
کانون هرگز به
آن تن نداد.
کانون خود
محصول
انشعابی
سیاسی و بر
مبنای جناحبندی
ادبی بود.»
اول:
مشتاقم بدانم
چرا قوچانی مینویسد
که کانون
نهادی مدنی،
صنفی و فرهنگی
نبوده است؟
چون با سانسور
مبارزه میکرد؟
چون از
نویسندگان و
شاعرانی
تشکیل شده بود
که بر خلاف
حواریون
کنگرهی
نویسندگان
ایران که توسط
دربار راهاندازی
شده بود، میخواستند
در مقابل
سانسور
ایستادگی
کنند؟ چون به
بازداشت و
زندانی کردن
نویسندگان و
شاعران
اعتراض میکرد؟
آیا اگر کانون
در حد یک
انجمن ادبی میماند
که تنها وظیفهاش
برگزاری شبهای
شعر و داستان
بود، آنگاه
نهادی «مدنی،
صنفی و
فرهنگی» به
حساب میآمد؟
اگر حالا مثلن
«سندیکای
کارگران شرکت
واحد تهران و
حومه» به
بازداشت و
اخراج اعضای
سندیکا و
تضییع حقوق
کارگران شرکت
واحد اعتراض
میکند، از
نظر قوچانی
نهادی «مدنی و
صنفی» نیست؟
گمان
میکنم محمد
قوچانی باید
تعریف خودش را
از خصوصیات یک
نهاد مدنی،
صنفی و فرهنگی
ارائه کند. من اما
ادعا دارم که
کانون
نویسندگان
اتفاقن یکی از
نمونهوارترین
نهادهای
«مدنی، صنفی و
فرهنگی» زمانهی
خود است.
کانون، نهادی
مدنی است به
این دلیل که
فضای فعالیت
خود را جامعهی
مدنی تعریف
کرده است و به
عنوان یک تشکل
هیچ گوشهی
چشمی به قدرت
سیاسی ندارد.
کانون، نهادی
صنفی است به
این دلیل که
تلاش میکند
از منافع
نویسندگان و
شاعران و
مترجمان دفاع
کند. اگر سویهی
مبارزه با
سانسور در
کانون پررنگتر
بوده اول به
این دلیل است
که اولین مشکل
نویسنده و
شاعر و مترجم
در ایران این
است که آیا کتابش
مجوز نشر
خواهد یافت؟
آیا پس از
انتشار کتاب
را توقیف
نخواهند کرد؟
آیا او را به
دلیل نوشتن
کتابی که با
مجوز خودشان
منتشر شده است،
به بند
نخواهند
کشید؟ آیا
مجوز چاپهای
بعدی کتاب را
خواهند داد؟ و
این شرایط ویژهی
جمهوری
اسلامی نیست.
سانسور هرچند
در این دوران
شدت یافته و
موارد بیشتر و
وسیعتری را
در بر گرفته
است اما در
حکومت پهلوی
نیز سانسور
سلطهی خفقانآوری
داشته است.
از
سوی دیگر
جامعهی مدنی
ایران نحیفتر
از آن است که
یک نهاد مدنی
بتواند ارادهی
خودش را بر آن
حاکم کند. نمیتوان
از تشکلی که
در دوران
حاکمیت هر دو
رژیم تحت
شدیدترین
فشارهای
امنیتی بوده
است انتظار
داشت مثلن بر
سر میزان حقالتحریر
فلان نویسنده
با ناشر چانه
بزند. هرچند
کانون
نویسندگان
هرگاه که
مجالی پیش
آمده، از
انجام چنین
کاری خودداری
نکرده است.
دوم:
به باور من
خطی چنین پر
رنگ که قوچانی
میان عرصههای
فرهنگی و
سیاسی رسم میکند
وجود خارجی
ندارد. نه اینکه
این دو عرصه
متفاوت
نباشند اما
چنان رابطهیی
در هم پیچ و
متقابل مابین
آنها وجود
دارد که نمیتوان
خط تفارق را
با رنگ قرمز
تند رسم کرد و
گفت: این سوی
خط فرهنگ است
و آن سوی خط
سیاست. کانون
نویسندگان
ایران به
عنوان نهاد
صنفی نویسندگان
ایران هیچ
چارهیی
ندارد غیر از
اینکه در
عرصهی
فعالیت
فرهنگی خود
چشم در چشم
سانسوربایستد.
کانون نهادی
فرهنگی است
اما مگر میتواند
با این توجیه
که نهادی
فرهنگی است در
قبال هجمهی
گسترده و
مستمر به
آزادی بیان و
اندیشه سکوت
کند؟ اصلن
باید پرسید
سانسور کتاب و
توقیف نشریات
امری است
فرهنگی یا
سیاسی؟ احضار
و تهدید و
زندانی کردن
نویسندگان
امری فرهنگی است
یا سیاسی؟
ربودن و قتل
دزدانهی
نویسندگان و
روشنفکران
امری سیاسی
است یا فرهنگی؟
سلطهی فرهنگ
بی چرا و
استبدادی،
امری فرهنگی
است یا سیاسی؟
به گمان من
همهی اینها
هم امری
فرهنگی است و
هم امری سیاسی
و کانون
نویسندگان
ایران به
عنوان یک نهاد
فرهنگی درست
به چنین
دلایلی
ناگزیر است
آنجایی که پای
دفاع از حقوق
نویسندگان و
روشنفکران در
میانه است روی
در روی قدرت
سیاسی بایستد.
جناحبندی
در کانون
نویسندگان
قوچانی
مینویسد: «در آغاز
حداقل دو
جریان موازی
در کانون وجود
داشت؛ اول
جناح چپ سنتی
یا نویسندگان
عضو حزب توده
مانند محمود
اعتمادزاده
(م. الف. بهآذین)
و سیاوش
کسرایی و دوم
جناح چپ مستقل
یا نویسندگان
متمایل به
نیروی سوم
(خلیل ملکی و
انشعابیون
حزب توده)
مانند جلال آلاحمد.»
این
جناحبندی
دیگر شاهکار
قوچانی است.
ویژگی کانون
نویسندگان
ایران از همان
ابتدای تشکیل
تا همین امروز
این بوده است
که توانسته
نویسندگان
بسیاری را با
اندیشهها و
باورهای
گوناگون حول
مبارزه با
سانسور و تحدید
آزادی اندیشه
و بیان و نشر
گرد هم آورد. در
تاریخ کانون
نویسندگان
نامهایی
دیده میشود
که از گستردگی
کانون حکایت
میکند،
گستردگی و
تنوعی که
فروکاهیدن آن
به دو جناح
تنها میتواند
ناشی از غرضورزی
یا ناآگاهی
نویسنده باشد.
توجه کنیم که
در کانون نویسندگان
ایران از جلال
آلاحمد تا بهآذین،
از فریدون
آدمیت تا احمد
شاملو، از رحمتالله
مقدممراغهیی
تا سعید
سلطانپور، از
شیخ مصطفا
رهنما تا باقر
مومنی، از
بهرام بیضایی
تا طاهره
صفارزاده، از
مصطفا رحیمی تا
اسدالله
مبشری عضو
بودهاند.
حالا باید
قوچانی پاسخ
بدهد که این
افراد متنوع
در شمار اعضای
کدام جناح
بودند؟
دانستن
این گستردگی و
تنوع اما حتا
نیازی به مرور
نام اعضای
کانون ندارد.
تنها رجوع به
نتیجهی
انتخابات
هیات دبیران
کانون از آغاز
تشکیل آن تا
کنون میتواند
درستی این
مدعا را ثابت
کند. اولین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران
کانون
نویسندگان ایران،
1 اردیبهشت 1346:
اعضای اصلی
هیات دبیران:
سیمین
دانشور،
محمود
اعتمادزاده،
نادر نادرپور،
سیاوش کسرایی
و داریوش
آشوری. اعضای
جانشین: بهرام
بیضایی و
غلامحسین
ساعدی.
دومین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
23 اسفند 1347:
اعضای اصلی:
سیاوش
کسرایی،
محمود
اعتمادزاده،
نادر نادرپور،
هوشنگ وزیری و
محمدعلی
سپانلو. اعضای
جانشین:
اسماعیل نوریعلا
و رضا براهنی.
سومین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
(انتخاب هیات
دبیران موقت)،
3 تیر 1356: منوچهر
هزارخانی،
رحمتالله
مقدممراغهیی،
محمود
اعتمادزاده،
اسلام کاظمیه
و باقر پرهام.
اعضای جانشین:
فریدون
تنکابنی و
سیاوش کسرایی.
چهارمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
31 اردیبهشت 1357:
اعضای اصلی:
محمود
اعتمادزاده،
باقر پرهام،
منوچهر
هزارخانی،
فریدون آدمیت و
فریدون
تنکابنی.
اعضای جانشین:
علیاصغر حاجسیدجوادی
و شمس آلاحمد.
پنجمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
30 فروردین 1358:
اعضای اصلی:
باقر پرهام،
اسماعیل
خویی، محسن
یلفانی، احمد
شاملو و
غلامحسین
ساعدی. اعضای
جانشین: سیاوش
کسرایی و
هوشنگ گلشیری.
ششمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
10 تیر 1359: اعضای
اصلی: نسیم
خاکسار، محمد
مختاری،
منوچهر
هزارخانی،
ناصر پاکدامن
و سعید
سلطانپور.
اعضای جانشین:
اسماعیل
خویی، هوشنگ
گلشیری،
محمدعلی سپانلو،
نعمت
میرزازاده و
عاطفه گرگین.
هفتمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
31 اردیبهشت 1360:
اعضای اصلی:
احمد شاملو،
غلامحسین
ساعدی، باقر
پرهام، محسن
یلفانی و سعید
سلطانپور.
اعضای جانشین:
هوشنگ گلشیری
و حسن حسام.
هشتمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
(انتخاب هیات
دیبران موقت)،
13 اسفند 1377:
اعضای اصلی:
سیمین
بهبهانی، علیاشرف
درویشیان،
شیرین عبادی،
کاظم کردوانی و
هوشنگ گلشیری.
اعضای جانشین:
کاوه گوهرین،
مهرانگیز
کار، ایرج
کابلی، شهلا
لاهیجی و اکبر
معصومبیگی.
نهمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
4 آذر 1378: اعضای
اصلی: هوشنگ
گلشیری، علیاشرف
درویشیان، کاظم
کردوانی،
سیمین
بهبهانی و
محمود دولتآبادی.
اعضای جانشین:
فریبرز رییسدانا،
محمدعلی
سپانلو، ناصر
زرافشان،
اکبر معصومبیگی
و ایرج کابلی.
دهمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
26 آبان 1379: اعضای
اصلی: علیاشرف
درویشیان،
محمود دولتآبادی،
حافظ موسوی،
ناصر زرافشان
و فریبرز رییسدانا.
اعضای علیالبدل:
فرشته ساری،
اکبر معصومبیگی،
محمدعلی
سپانلو،
نسترن موسوی و
جمشید برزگر.
یازدهمین
دورهی
انتخابات
هیات دبیران،
29 آذر 1380: اعضای
اصلی: سیمین
بهبهانی،
ایرج کابلی،
سیدعلی
صالحی، عباس
مخبر و نسترن
موسوی. اعضای
علیالبدل:
جواد مجابی،
امیرحسن
چهلتن، جاهد
جهانشاهی،
محمد قائد و
محمد قاسمزاده.
کانون
نویسندگان و
حزب توده
قوچانی
مینویسد: «کانون
نویسندگان در
دوره اول تحت
نفوذ کاریزمای
جلال آلاحمد
سعی بسیاری در
دوری از حزب
توده داشت اما
در دوره دوم
که از سال 1356
شروع شد نفوذ
حزب توده در
کانون فزونی
گرفت. بخشی از
این نفوذ به
دلیل فقدان
رهبری مستقل
ادبی در کانون
بود و بخش
دیگری از آن
به شرایط جدید
کشور، سقوط
سلطنت پهلوی و
عدم استقرار
نظم جدید سیاسی
بازمیگشت. در
این دوره مرکز
فرهنگی گوته
جانشین تالار
قندریز شد که
در دوره اول
محل تجمع ثابت
اعضای کانون
بود و در سال 1357
محل برگزاری
شبهای شعر
کانون شد که
سهم این نهاد
از مشارکت در
سرنگونی
سلطنت بود.»
تاریخ
اما با تاریخنگار
نونویس ما
همراهی نمیکند.
فهرست کسانی
که در همین شبهای
شعر گوته
سخنرانی
کردند و شعر
خواندند دست
قوچانی را رو
میکند، شبهای
شعری که به
نوشتهی
قوچانی در
دورانی
برگزار شد
نفوذ حزب توده
در کانون
«فزونی» گرفته
بود. در شبهای
شعر گوته این
افراد
سخنرانی
کردند یا شعر خواندند:
هوشنگ
گلشیری، شمس
آلاحمد،
بهرام
بیضایی، محمد
زهری، طاهره
صفارزاده،
سیروس مشفقی،
اسلام کاظمیه،
منوچهر
هزارخانی،
غلامحسین
ساعدی، یدالله
مفتون امینی،
حسین منزوی،
عظیم خلیلی،
علیرضا نوریزاده،
هوشنگ
ابتهاج، باقر
پرهام، محمد
حقوقی،
فریدون
تنکابنی،
عبدالله
کوثری،
منوچهر نیستانی،
بیژن کلکی،
منوچهر
شیبانی، جلال
سرفراز، محمد
خلیلی، محمود
اعتمادزاده،
مصطفا رحیمی،
باقر مومنی،
محمد قاضی،
سیمین دانشور،
محمدعلی
مهمید،
اسماعیل
خویی، کیومرث
منشیزاده،
سعید
سلطانپور،
اصغر واقدی،
محمود مشرفآزاد
تهرانی، علی
موسوی
گرمارودی،
جعفر کوشآبادی،
علی
باباچاهی،
سیاوش
کسرایی، نعمت
میرزازاده،
فریدون
مشیری، مهدی
اخوانثالث،
منصور اوجی،
اورنگ
خضرایی، فرخ
تمیمی، جواد
طالعی،
فریدون
فریاد،
محمدعلی
بهمنی، سیاوش
میرمطهری و
تقی هنرور
شجاعی. بد
نیست آقای قوچانی
میزان نفوذ
حزب توده در
کانون را بر
اساس این
فهرست روشن
کند.
اما
چرا قوچانی به
دروغ مینویسد:
«در دوره دوم
که از سال 1356 شروع
شد نفوذ حزب
توده در کانون
فزونی گرفت.»
دلیل این
تحریف تاریخ
به گمان من به
هیچ وجه ناآگاهی
قوچانی نیست.
قوچانی در
دروغپردازیهایش
از هوشمندی
کریه و مهوعی
بهره میبرد
که باید برای
دریافتن آن از
نوشتهی
قوچانی
رمزگشایی کرد.
او در سرتاسر
نوشتهاش
تلاش میکند
برخی از
نویسندگان
عضو کانون را
در برابر کلیت
این تشکل قرار
دهد و ناچار
است برای اینکه
برگزیدگانش
یعنی باقر
پرهام، هوشنگ
گلشیری و
محمدعلی
سپانلو را در
اشتباهات
کانون بی تقصیر
و «پاک» جلوه
دهد، تاریخ را
وارونه کند. این
در حالی است
که این هر سه
از اعضای کانون
نویسندگان
ایران بودهاند
و هر سه ضمن
اینکه در
کنار دیگران
تلاش داشتهاند
کانون برپا
بماند، در
اشتباهات آن
نیز شریکند.
من در اینجا
سعی میکنم
برخی
اشتباهاتی را
که باقر پرهام
در روایت
تاریخ کانون
مرتکب آن شده
روشن کنم.
کانون
نویسندگان و
اخراج گروه
پنج نفره
قوچانی
از تحریف
تاریخ تنها
چند خط بعد
نتیجه میگیرد:
«پس از
پیروزی
انقلاب
اسلامی اما
تداوم جناحبندی
ادبی در کانون
نویسندگان
بار دیگر آن
را در معرض
انشعاب قرار
داد. شاخص
جناح چپ سنتی
در این دوره
همچنان بهآذین
بود اما
روشنفکران
مستقلی مانند
باقر پرهام هم
در شورای
دبیران حضور
داشتند که با
وجود خاموشی
چراغ چپ
مستقل، در
برابر تبدیل
شدن کانون به
شعبهای از
حزب توده
مقاومت میکردند.
باقر پرهام
داستان این
منازعه ادبی ـ
سیاسی را چنین
روایت میکند:
"در همین سال 58
بود که دعوای
ما با تودهایها
درگرفت و
توانستیم در
مجمع عمومی
کانون آنها را
کنار بزنیم."»
گمان
میکنم برای
فروکاهیدن آن
«منازعهی
ادبی ـ سیاسی»
به مقاومت در
برابر نفوذ
حزب توده است
که قوچانی
مجبور میشود
تاریخ را
وارونه کند.
این اما
واقعیت نیست.
هر چند برخی
از اعضای
کانون
نویسندگان
عضو حزب توده
بودند اما حزب
توده اگر
نفوذی رو به
فزونی در
کانون داشت میتوانست
از اخراج پنج
نفر از اعضای
وابسته به حزبش
یعنی محمود
اعتمادزاده،
هوشنگ
ابتهاج، سیاوش
کسرایی،
محمدتقی
برومند و
فریدون تنکابنی
جلوگیری کند.
این اتفاق اما
رخ نداد و در مجمع
عمومی کانون،
اخراج این پنج
نفر رای آورد.
با این حال
اخراج آن پنج
نفر که باقر
پرهام از آن
با افتخار یاد
می کند و محمد
قوچانی آن را
به منزلهی
دفاع
روشنفکران
مستقل از
استقلال
کانون جلوه میدهد،
سویهی دیگری
هم دارد. سویهیی
که تاکنون
ناگفته مانده
است. به باور
من آن منازعه،
فارغ از اینکه
امروز حق را
به کدام سوی
ماجرا بدهیم،
دقیقن در مرکز
کشاکش
نیروهای
چپگرای غیر
تودهیی با
حزب توده قرار
داشت و از
جنبهیی
طبیعی هم بود.
اختلافاتی
که در نهایت
منجر به
انشعاب در کانون
نویسندگان شد
به تحلیلهای
متضادی برمیگشت
که شاعران و
نویسندگان از
شرایط اجتماعی
داشتند. در آن
شرایط
اجتماعی که
همهی مردم
موضعگیری
سیاسی داشتند.
در شرایطی که
حتا فیلم فارسیسازان
پیش از انقلاب
هم با ساختن
فیلم فارسیهایی
که حالا مضمون
سیاسی داشت،
نسبت به اتفاقات
پیرامون خود
واکنش نشان میدادند،
نمیشد از
شاعران و
نویسندگان انتظار
داشت کناره
بگیرند و به
کار خود مشغول
باشند. با این
حال درک آن
شرایط و علت
آن اتفاق مسئلهیی
است و توان
نقد آن مسئلهیی
دیگر. حالا که
بسیاری آبها
از بسیاری
آسیابها
افتاده میتوان
گذشته را با
عینک امروز
نقد کرد.
باقر
پرهام در نقل
قولهایی که
قوچانی از او
آورده هنوز از
آن عمل دفاع
میکند اما
برای نشان
دادن تفاوتهای
این نوع نگاه،
نگاهی که سعی
میکند
اشتباهات را
بزرگ کند و
البته آن را
به گردن
دیگران
بیندازد، با
نگاهی که سویهی
آن
دموکراتیسم
چپ است مجبورم
نقل قولی طولانی
از محمد
مختاری را در
اینجا بیاورم.
مختاری در
مقدمهی کتاب
«انسان در شعر
معاصر» مینویسد:
«در آن سال،
[پاییز سال 1358]
پنج تن از
اعضای برجسته
کانون
نویسندگان به
سبب "نقض عملی
اصول
دموکراتیک و
منشور کانون"
به رای مجمع
عمومی از
کانون اخراج
شدند.
در
آن ایام کانون
در پی برگزاری
"شبهای آزادی و
فرهنگ" بود، و
هیات دبیران
کانون نیز در
تماس با
مقامات
مسئول، در پی
کسب اجازه
بود. اما آن گروه
با برگزاری
چنین شبهایی
مخالف بودند،
و با اتکا بر
تحلیل سیاسی و
گروهی خویش
تصمیم کانون
را انحرافی و
نادرست و بر
خلاف مصالح
ملی قلمداد میکردند،
و طی بحثهای
گوناگون در
جلسات عمومی،
به رغم رای و
نظر اکثریت اعضا
که تصمیم به
برگزاری شبها
گرفته بودند،
میخواستند
رای و نظر خود
را تحمیل
کنند. و به هر شکل
و وسیلهای در
پی آن بودند
که "شبهای
کانون"
برگزار نشود.
به همین سبب
نیز مساله را
از داخل کانون
به روزنامهها
و ارگانهای
سیاسی
کشاندند. طی
مقالههای
متعددی به
تخطئه کانون
پرداختند.
موضع آن را یک
موضع سیاسی
خاص القا
کردند، و
برچسبهایی
بدان زدند که
ضرورتی نمیبینم
در اینجا از
آنها یاد کنم،
به ویژه که شرح
و تفصیلش نیز
بسیار است.
سرانجام
هیات دبیران،
تعلیق عضویت
گروه پنج نفره
را اعلام کرد.
اما مخالفتها
در اینجا و
آنجا همچنان
ادامه یافت. و
در پی آن حدود
یکصد تن از اعضای
کانون طی نامهای
خواستار
برگزاری مجمع
عمومی فوقالعاده
شدند تا به
مساله رسیدگی
شود. در مجمع عمومی،
دو پیشنهاد
درباره عضویت
این گروه به هیات
رئیسه مجمع
ارائه شد. نخست
پیشنهاد آقای
محمدعلی
سپانلو بود که
بر ادامه
تعلیق به مدت 6
ماه تاکید
داشت. دیگری
پیشنهاد
اخراج بود که
از سوی شش تن
از اعضا از
جمله این
جانب، امضا
شده بود.
همراه
با پیشنهاد
اخراج،
پیشنهاد دیگر
ما نیز به
تصویب رسید که
ضمیمه
پیشنهاد
اخراج بود، و
مسالهای
اساسی را در
بر داشت. و غرض
اصلی من از
یادآوری مختصر
این ماجرا نیز
طرح دوباره
همان مساله اساسی
است که در آن
هنگام هنوز
طرحی خام و
مقدماتی بیش
نبود، و دست
کم در ذهن خود
من چنین بود.
در
این پیشنهاد
از مجمع عمومی
درخواست شده
بود که
کمیسیونی
تشکیل شود، و
درباره این
رویداد و
نظایر آن
تحقیق کند تا
معلوم شود که
چرا و چگونه
عدهای نمیتوانند
عدهای دیگر،
به ویژه
مخالفان نظر
خود را تحمل
کنند، و به
رای و نظر
آنان احترام
بگذارند. و
حتی اگر
اکثریت اعضای
یک کانون
دموکراتیک
نیز به پیشنهادی
رای دهند، و
در پی اقدامی
باشند، باز آن
تصمیم را فاقد
حقانیت و
صلاحیت لازم میشمارند.
و برای
جلوگیری از آن
چندان میکوشند
که احتمالا به
ستیز نیز
بینجامد؟ آن
هم تنها به
این سبب که با
رای و نظر و
تحلیل و شاید مصلحت
خود آنان
مطابق نیست.
[...]
کم
کم مانند
بسیاری دیگر
درمییافتم
که انگار در این
جامعه، از
منتهیالیه
راست تا منتهیالیه
چپ، کم و بیش و
با اختلافها و
تفاوتهایی،
اغلب گرفتار
همین معضل
هستیم. و با
توجه به آنچه
در جامعه میگذشت،
کم کم روشن میشد
که کمتر کسی،
کسی را قبول
دارد. کمتر
کسی حق و حضور
دیگری را
رعایت میکند.
کمتر کسی با
حفظ استقلال
نظر دیگری، میتواند
با او هماهنگی
کند. احترام
گذاشتن به نظر
و عقیده مخالف
کمتر محل
اعتناست.
احترام انگار
اساسا خاص
همنظران و
همفکران است.
تنها کسی
شایسته
احترام است که
با ماست. و
آنکه با ما نیست
الزاما بر
ماست، و
احترام
گذاشتن به
موجودیت او بیمعناست.
مخالف نه تنها
قابل احترام
نیست، بلکه در
خور هتک منزلت
و شان و حرمت
نیز هست. هر
مخالفی خواه
ناخواه یک
دشمن به حساب
میآید، هر
دشمن نیز تنها
در خور ستیز و
خصومت است.
غالبا هر کس
حاضر است با
کمترین
اختلاف نظر،
خط بطلان بر
هستی دیگری
بکشد. غالبا
هر کس در پی آن
است که دیگران
پیروش باشند.
بر آنست که
تنها خود و
گروهش
درستند، و
دیگران حتی
اگر اختلاف
اندکی با آنها
داشته باشند،
چون عین آنها
نیستند،
نادرستند. هر
کس خود را محق
میداند که از
زبان همه سخن
بگوید، و به
جای همه تصمیم
بگیرد. و
هرگونه
مخالفت با این
خود منصوب
کردگی را
مخالفت با
مصالح عمومی
بینگارد، و حتی
خیانت به حساب
آورد. این در
حالی بود که
همه از اتحاد
نیز سخن میگفتیم.
اما مقصودمان
انگار پیروی
دیگران از ما
بود. همه
خواستار
دموکراسی
بودیم. اما از
اینکه در عمل
مجال حرف و
کار و زندگی
را از دیگری دریغ
کنیم، ابایی
نداشتیم. این
ویژگی و مشخصه
همچنان برقرار
هست و هست.
[...]
کم
کم میاندیشیدم
که مگر ماجرای
"پیشنهاد
اخراج" نیز از
دایره چنین
مشخصاتی
بیرون بوده
است؟ مگر نه
این است که ما
نیز به هر حال
نمیتوانستهایم
راه حل دیگری
برای مشکل
بیابیم و
پیشنهاد کنیم؟
درست است که
آن پنج تن به
هر حال در
کانون نمیماندند.
چنانکه
نماندند، و
همراه
همفکران دیگر
خود نیز
رفتند، و محل
و مجلس دیگری
بر پا کردند
که مشخصهاش
همسانی عقاید
اعضایش بود.
اما باز هم
نمیشود از
قضیه اخراج
چند تن
نویسنده از یک
مرکز فرهنگی
آسان گذشت.
درست است که آنان
به اتهام نقض
مکرر و عملی
منشور کانون
اخراج میشدند،
درست است که
آنان
گرایشهای
سیاسی خاص خود
را بر گرایش
عمومی کانون
ترجیح داده
بودند. و درست
است که آنان
از همه اعضای
کانون نیز میخواستند
که تسلیم رای
و نظر آنان
باشند (حال آنکه
اعضای کانون
همیشه عقاید و
آرای مختلفی
داشتهاند، و
تنها در امر
دفاع از آزادی
بیان و مخالفت
با سانسور و
حمایت از حق
مولف، با هم
مشترک بودهاند
به همین سبب
نیز از سالها
پیش از انقلاب
دور هم گرد
آمده، و به
مبارزه
پرداخته
بودند) و باز
درست است که
با تصویب
پیشنهاد آقای
سپانلو نیز
مشکلی حل نمیشد.
اما ما هم در
پیشنهاد خویش
خواه ناخواه
جز مجموعه
فرهنگی بودیم
که نمیشد
اجزای آن را
از هم تفکیک
کرد. و هرگونه
تصمیمگیری
در آن، خواه
ناخواه از همه
هویت و ماهیت آن
متاثر است.»
به
گمان من در
طول تاریخ
کانون چنین
نگاهی است که
در اکثریت
قرار دارد.
هرچند از
آنجایی که
حاملان
باورهای
غیردموکراتیک
ممکن است هیات
نویسنده نیز
داشته باشند و
از قضا عضو
کانون
نویسندگان هم
باشند، ممکن
است در زمانههایی
بنا به هر
دلیلی دست
بالا را هم
داشته باشند.
با این حال
سویهی عمومی
حرکت کانون،
حرکت در مسیری
آمیخته با دموکراتیسم
است.
دموکراتیسمی
که من محمد
مختاری را در
قامت ترجمان
آن میشناسم.
برای
اثبات این
ادعا مرور
فهرست اسامی
امضاکنندگان
متن «ما
نویسندهایم»
کافی است.
بسیاری از
کسانی که در
آن ماجرا از
کانون جدا
شدند، این متن
را امضا کردهاند.
بسیاری از آن
کسان اعضای جمع
مشورتی دورهی
سوم فعالیت
کانون بودهاند
و برخی از
آنها حتا به
عضویت هیات
دبیران کانون
انتخاب شدهاند.
همچنین در
آخرین روزهای
زندگی محمود
اعتمادزاده
جمعی به
نمایندگی از
سوی جمع
مشورتی کانون
نویسندگان به
دیدارش رفتند
تا از مبارزات
او در سنگر
کانون
نویسندگان
قدردانی کنند.
نگفته پیداست
اگر به جای
نگاهی از جنس
نگاه مختاری،
نگاهی از آن
جنس که هنوز
هم مدال
افتخار «کنار
زدن» تودهییها
از کانون را
صیقل میدهد
بر این تشکل
حاکم بود،
هرگز چنین نمیشد.
کانون
نویسندگان و
«سیاسیکاری»
هیات دبیران
قوچانی
اما که با
یافتن مقالهی
باقر پرهام در
نشریهی
گردون سر از
پا نمیشناسد
باز هم سعی میکند
با اتکا به
نقل قولهایی
از این مقاله،
تاریخ کانون
را آنگونه که میخواهد
تحریف کند.
قوچانی مینویسد:
«خروج حزب
توده از کانون
(که به تاسیس
شورای نویسندگان
منتهی شد) اما
پایان جناحبندی
ادبی نبود. به
گفته پرهام:
"در پایان سال
58 و در انتخابات
بهار 59 گفتم من
دیگر نیستم.
بهتر است کانون
را بسپاریم
دست جوانترها.
دیگر اعضای
هیات دبیران
سال 58 نیز از
این فکر
استقبال
کردند و همه
ما کمک کردیم
تا هیات
دبیران جوانتری
انتخاب شد.
اما در عمل
دیدیم که این
دوره ـبهار 59
تا بهار 60ـ
بدترین دوره
کانون شد چون
در این یک سال
کانون خیلی بد
عمل کرد یعنی
شروع کرد به
صدور اعلامیههایی
که اغلب آنها
لحن و محتوای
سیاسی محض داشت:
یک اعلامیهاش
را کسی مینوشت
که خط و شعار
راه کارگر
داشت، در یک
اعلامیه
دیگرش خط و شعار
حزب توده و
اکثریت بود و...
همهاش سیاسی
بود و سیاسیکاری."
باقر پرهام
دورهای از
حیات کانون
نویسندگان را
روایت میکند
که در آن
کانون متاثر
از جناح چپ
جدید مارکسیستی
و روشنفکران
نزدیک به
فداییان خلق
بود.»
و
بعد بلافاصله
برای اینکه
خودش را نزد
خوانندهی
ناآگاه راوی
بی غرض تاریخ
جلوه دهد، مینویسد:
«از میان
سران کانون در
آن دوره یکی
هم مرحوم محمد
مختاری بود که
بدون آنکه به
حزب یا گروه خاصی
وابسته باشد
از عملکرد
کانون در آن
دوره دفاع میکند
و در جواب
باقر پرهام
نوشت: "تندروی
(اگر واقعا
اسمش این است)
تنها منحصر به
آن چند جوان
نبوده است.
بلکه جو برانگیخته
و شدید سیاسی
آن ایام،
اکثریت اعضای
کانون را
دربرمیگرفته
و به واکنش
وامیداشته
است... تندروی
منحصر به سال 60
ـ 59 نبوده است بلکه
در سال 58 هم که
اساسنامه
تنظیم شده
مشهود است دست
کم به شهادت
بندهایی از
اساسنامه که
امروز آقای
پرهام نیز از
جمله پیشنهاددهندگان
تعدیل
آنهاست."»
اول:
قوچانی
اعتماد به نفس
عجیبی دارد.
او بیآنکه به
خودش زحمت
بازخوانی
تاریخ را بدهد
آسمان و
ریسمان را به
هم میبافد تا
نتیجهی
دلخواه خودش
را بگیرد. با
این همه بیسوادی
او آنگاه
آشکار میشود
که عدم اطلاع
از تاریخ
کانون
نویسندگان موجب
شده حتا
نتواند مفهوم
نقل قولهایی
که در مطلبش
آورده درک
کند. او نمیفهمد
چرا پرهام در
زمانی که به
قول خودش تودهییها
را «کنار زده
بودند» از خط و
شعار حزب توده
و اکثریت در
اعلامیههای
کانون سخن می
گوید؟ او حتا از
خودش نمیپرسد
وقتی در دی
ماه 1358
نویسندگان و
شاعران عضو یا
هوادار حزب
توده از کانون
انشعاب کردهاند
و سازمان چریکهای
فدایی خلق
ایران در
خرداد 1359 به دو
پارهی اقلیت
و اکثریت
تقسیم شدهاند
که رابطهی
اکثریت با حزب
توده مانند
رابطهی مرید
و مراد است، چرا
پرهام از خط و
شعار حزب توده
و اکثریت در
اعلامیههای
کانون سخن میگوید؟
و باز نمیفهمد
چرا این نکته
واکنش محمد
مختاری را در
پی دارد؟ و
نمیفهمد
مفهوم اشارهی
مختاری به
«تندروی» در
اکثریت اعضای
کانون و حتا
در اساسنامه
چیست؟ با این
وجود همچنان
تاریخ مینویسد
چرا که این
روزها آب سر
بالا میرود.
قوچانی
نمیداند که
اتفاقن محمد
مختاری که یکی
از اعضای هیات
دبیران کانون
در سال 60 ـ 59 بوده
در ضمن عضو سازمان
فداییان خلق
اکثریت هم
بوده است. نمیداند
چون مینویسد:
«از میان سران
کانون در آن
دوره یکی هم مرحوم
محمد مختاری
بود که بدون
آنکه به حزب
یا گروه خاصی
وابسته باشد
از عملکرد
کانون در آن
دوره دفاع میکند.»
و چون این را
نمیداند پس
نمیفهمد
وقتی پرهام مینویسد:
«در یک
اعلامیه
دیگرش خط و
شعار حزب توده
و اکثریت بود.»
در واقع دارد
به حضور محمد
مختاری در
هیات دبیران
کانون طعنه میزند
و باز حتمن
نمیداند پس
از قتل دزدانهی
مختاری در
پاییز 77، نسیم
خاکسار یکی
دیگر از اعضای
کانون
نویسندگان که
مانند مختاری
عضو سازمان
فداییان خلق
اکثریت بوده
است، نوشت که
او و مختاری
چه فشاری را
از سوی
سازمانشان تحمل
کردند که از
کانون استعفا
بدهند و به
شورای
نویسندگان و
هنرمندان
ایران بپیوندند،
اما زیر بار
نرفتند. همان
فشاری که مثلن
در مورد زندهیاد
عمران صلاحی
کارساز بود و
او از کانون
جدا شد و به
شورا پیوست.
و
باز هم نمیداند
وقتی مختاری
از تندروی در
اساسنامهی
کانون سخن میگوید
در واقع دارد
به اساسنامهیی
اشاره میکند
که پیشنویس
تغییرات پس از
انقلابی آن،
در کمیسیونی به
ریاست ناصر
وثوقی و عضویت
رضا معتمدی،
عنایتالله
احسانی و باقر
پرهام تدوین
شده است.
دوم:
حالا که سالها
از آن فضای
شور و
احساسات، سالهایی
که در آن به
قول مختاری
«جو برانگیخته
و شدید سیاسی
آن ایام،
اکثریت اعضای
کانون را دربرمیگرفته
و به واکنش
وامیداشته
است»، گذشته
شاید بتوان
نگاهی
انتقادی به
اعلامیههای
هیات دبیران
کانون داشت و
آن خط و ربطهایی
را که پرهام
از آنها مینویسد
مشخص کرد اما
متاسفانه
یافتن آن
اعلامیهها
نیازمند یک کار
تحقیقی جدی
است که تاکنون
انجام نگرفته
است. با وجود
این اول: چنین
اتهامی،
اتهامی از آن
دست که پرهام
مینویسد،
تازه نیست و
اتفاقن
انشعابیون از
کانون چنین
اتهامی را
متوجه اعضای
آن میکردند.
پیش از این از
قول محمد
مختاری نوشتم
که «مساله را
از داخل کانون
به روزنامهها
و ارگانهای
سیاسی
کشاندند. طی
مقالههای
متعددی به
تخطئه کانون
پرداختند.
موضع آن را یک
موضع سیاسی
خاص القا
کردند، و
برچسبهایی
بدان زدند که
ضرورتی نمیبینم
در اینجا از
آنها یاد کنم،
به ویژه که شرح
و تفصیلش نیز
بسیار است.»
اگر بخواهیم
نوشتهی
پرهام را
بپذیریم باید
لاجرم اتهام
آنهایی را که
پرهام با
افتخار از
«کنار زدن»
آنها مینویسد
را هم بپذیریم
یا دست کم
بپذیریم که
آنها نیز بخشی
از واقعیت را
بیان میکردند.
اما
تا زمانی که
آن اعلامیهها
یافته نشده و
مورد تدقیق و
تحقیق قرار
نگرفته من به
استناد سه سند
نظر باقر
پرهام را رد
میکنم و
همچنان
معتقدم سویهی
عمومی حرکت
کانون در
مسیری
دموکراتیک
جریان داشته
است.
سند
اول: عنوان
سند:
«پشتیبانی
گروهی از
نویسندگان از
کاندیداهای
سازمان چریکهای
فدایی خلق و
کاندیداهای
عضو سازمان
مجاهدین خلق»
زمستان 1358. این
بیانیه با امضای
81 نفر از
نویسندگان،
شاعران و
مترجمان منتشر
شده که همگی
عضو کانون
نویسندگان
ایران بودهاند.
از جمله
امضاکنندگان
این نامه میتوان
به باقر
پرهام، جمشید
چالنگی، غفار
حسینی،
اسماعیل
خویی، احمد
شاملو، عمران
صلاحی، هوشنگ
گلشیری، محمد
مختاری،
محمود مشرفآزاد
تهرانی، نعمت
میرزازاده،
علی میرفطروس
و محسن یلفانی
اشاره کرد.
این بیانیه
درست در زمانی
منتشر شده است
که در تاریخ
کانون به
روایت محمد
قوچانی میخوانیم:
«خروج حزب
توده از کانون
اما پایان جناحبندی
ادبی نبود. [...]
دورهای از
حیات کانون
نویسندگان که
در آن کانون
متاثر از جناح
چپ جدید
مارکسیستی و
روشنفکران
نزدیک به
فداییان خلق
بود.» در میان
امضاکنندگان
این بیانیه
نام چهار نفر
از اعضای اصلی
هیات دبیران،
باقر پرهام،
اسماعیل خویی،
احمد شاملو و
محسن یلفانی و
نیز نام یکی
از اعضای علیالبدل
هیات دبیران،
هوشنگ گلشیری
دیده میشود.
در ضمن بیانیه
در زمانی
منتشر شده که
اعضای کانون،
تودهییها
را «کنار زدهاند»،
پس چرا این
بیانیه با
وجود اینکه
کانون «متاثر
از جناح چپ
جدید
مارکسیستی و روشنفکران
نزدیک به
فداییان خلق»
بوده است، با
امضای کانون
نویسندگان
ایران منتشر
نشده است؟
سند
دوم: عنوان
سند: «مردم
ایران به یقین
عوامل کشتار
فرزندان خلق
ترکمن را رسوا
خواهند کرد» اسفند
1358. این بیانیه
بعد از اینکه
در 29 بهمن 1358
چهار نفر از
رهبران کانون
فرهنگی ـ
سیاسی خلق
ترکمن،
شیرمحمد
درخشندهی
توماج،
عبدالحکیم
مختوم، حسین
جرجانی و طواقمحمد
واحدی، زیر پل
متروکهیی در
158 کیلومتری
ترکمن صحرا به
دستور صادق خلخالی
تیرباران
شدند، صادر
شده است و
علاوه بر امضاهایی
که پای بیانیهی
قبلی دیده میشود،
میتوان
امضای رضا
براهنی، حسن
حسام، حسین
منزوی و
عطاالله
نوریان را نیز
در میان امضای
100 نویسنده، مترجم
و شاعری که آن
را امضا کردهاند،
دید. باز میتوان
همان پرسش در
مورد سند
پیشین را در
این مورد نیز
تکرار کرد.
سند
سوم: عنوان
سند: «نامهی
سرگشادهی
کانون
نویسندگان
ایران به آقای
دکتر ابوالحسن
بنیصدر،
رییسجمهوری
دربارهی
سانسور و
اختناق» 20
اردیبهشت 1359. در
سرتاسر این
نامه که با
امضای کانون
نویسندگان
ایران منتشر
شده است هیچ
رد و نشانی از
«خط و شعار»
تشکل های
سیاسی دیده
نمیشود. در
این نامه به
«بستن چاپخانهها،
آتش زدن کتابها،
بیکار کردن
کارگران صنعت
چاپ کشور و
دستگاههای
انتشاراتی،
مرعوب کردن
نویسندگان
انقلابی و
آزادیخواهان،
محو آزادیهای
فردی و
اجتماعی به
ویژه آزادیهای
اندیشه و بیان
و نشر و دیگر
آزادیهای
فرهنگی، هجوم
عوامل مسلح
کمیتهها و
سپاه
پاسداران به
چاپخانهها و
مراکز نشر و
توزیع جرائد و
مطبوعات و کتاب،
توقیف عدهیی
از کارگران
چاپ و کوشش
برای تثبیت
دوبارهی
سانسور و
اختناق»
اعتراض شده
است.
کانون
نویسندگان و
نویسندگان
لیبرال
محمد
قوچانی مینویسد:
«نسبت
دبیران کانون
با نویسندگان
دگراندیش نسبت
به ایدئولوژی
رسمی کانون
یعنی چپگرایی
هم جالب توجه
است. باز هم به
نقد باقر پرهام
به کانون رجوع
میکنیم: "ما
هرچه به اینها
یعنی به اعضای
هیات دبیران آن
موقع (60 ـ 59) میگفتیم
که بابا
روزنامهها
را گرفتند و
ابوالفضل
قاسمی را که
وکیل مجلس بود
گرفتند
بالاخره این
آقا چهار تا
جزوه تاریخی
نوشته و عضو
کانون است
گفتیم بیایید
یک اعلامیه
برای این آقا
بدهید، گفتند
اینها لیبرال
هستند یعنی
همان حرفی را
تکرار میکردند
که حزب توده
در بیرون میزد.
میگفتیم
بابا لیبرال
یعنی چه؟
اینجا کانون
نویسندگان
ایران است
آقای
ابوالفضل
قاسمی عضو کانون
نویسندگان
است ما خطکشیهایی
از قبیل
لیبرال و
غیرلیبرال
نداشتیم اما
حرف ما به
جایی نمیرسید."»
و
باز در انتهای
مطلبش از
پرهام نقل قول
میکند: «بنده
در داخل کانون
به تندروها میگفتم
من اینجا
مدافع آزادیهای
بورژوایی
هستم شما میگویید
بورژوازی بد
است من میگویم
خوب است آزادی
بورژوایی
درست است و من
از آن دفاع میکنم
من مدافع
لیبرالیسم
هستم میخواهم
از آزادیهای
لیبرالی دفاع
بکنم. شما که
به لیبرالیسم
فحش میدهید
اشتباه میکنید
آزادیهای
لیبرالی چیز
خوبی است.»
تاکنون
در بازخوانی
انتقادی
رفتار
نیروهای چپ در
سالهای
ابتدایی پس از
پیروزی
انقلاب 57، در
مورد روشی که
چپها در
برابر آنهایی
که لیبرال
بودند یا به
سهو لیبرال
خوانده میشدند،
در پیش گرفته
بودند، بسیار
گفته شده است.
در مورد اینکه
این نقدها
چقدر متاثر از
فضای غالب شدهی
گفتمان راست
در دههی اخیر
بوده است،
گفتمانی که به
پادافرهی
سرکوب خونین و
خشونتبار
نیروهای چپ
فرصت یافت قد
بلند کند،
باید مفصلتر
و دقیقتر
نوشت که بماند
برای فرصت
دیگری. اما
اگر روایت
پرهام در مورد
خودداری
کانون
نویسندگان در
حمایت از
ابوالفضل
قاسمی به این
بهانه که او
را «لیبرال» میدانستهاند،
درست باشد،
باید با آن
برخوردی
انتقادی کرد.
عدم دفاع از
حقوق شهروندی
هر کسی و با هر
بهانهیی در
واقع تائید
رفتار سرکوبگران
است، یعنی
همان کاری که
قوچانی و همفکران
بزرگ و کوچکش
سالهاست در
برابر سرکوب
نیروهای چپ
انجام میدهند.
با این حال
باز هم راوی
مورد وثوق
قوچانی تاریخ
را به نفع
خودش و برای
برکشیدن
دامان خودش از
اشتباهات،
دستکاری
کرده است.
باقر
پرهام در بخش
اول مقالهیی
که با عنوان
«حزب توده و
کانون
نویسندگان ایران»
در شمارهی 25
کتاب جمعه به
تاریخ 11 بهمن 1358
منتشر شده، در
پاسخ به آنچه
«افترازنیهای
منشعبین از
کانون»
خوانده،
نوشته است: «بگذار
این گونه
مقالهنویسان
دستآموز
سفره دل خویش
را بگشایند و
هرچه میخواهند
بگویند. خانه
آخر این
پروندهسازیهای
آنان کجا
تواند بود؟
دادگاه عدل
اسلامی؟ خدا
کند چنین شود.
خدا کند
دادستان
محترم دادگاه
انقلاب
اسلامی،
یکبار هم که
شده، برای اثبات
این مساله که
مطبوعات
جمهوری
اسلامی ایران
را نمیتوان
به آسانی عرصه
حملات
دلخواسته
برای هتک حرمت
و حیثیت افراد
و گروهها و
نسبت دادن هر
نوع افترایی
به اشخاص قرار
داد پروندهسازیهای
این مدعیان را
جدی بگیرد و
طرفین دعوا را
برای اثبات
مدعای خود به
پای میز
محاکمه بکشاند
تا ثابت شود
که
"ضدانقلاب"،
طرفدار "بختیار"،
هوادار
"بورژوازی
لیبرال" و
پیرو واقعی
"خط امام"، چه
کسانی هستند،
و دروغزنان و
پروندهسازان
و جاعلان
حقیقت تاریخی
چه کسانی؟» میبینید
که باقر پرهام
نیز درست
مانند گفتمان
حاکم بر فضای
آن روز جامعهی
ایران از
هواداری
بورژوازی
لیبرال نه به
عنوان یک
گرایش فکری
بلکه به عنوان
جرمی نام میبرد
که در «دادگاه
عدل اسلامی»
قابل رسیدگی
است. و اتفاقن
این پرهام است
که در فضای
ملتهب آن روزها
در پیروی از
«خط امام» با
حزب توده
مسابقه
گذاشته و خود
را خط امامی
«واقعیتری»
میداند.
و
اما جذابتر
از این مقالهی
پرهام پیشآمدی
است که فرج
سرکوهی در
کتاب خود،
«یاس و داس»، به
آن اشاره میکند.
سرکوهی مینویسد:
«در اوج دعوا
سردبیر مجلهی
ایران بودم.
با همان نام
حسین رهرو.
حزب شروع کرده
بود حمله به
کسانی چون
آقای رحمتالله
مقدم مراغهای
نمایندهی
خبرگانِ اول
به اتهام
لیبرال بودن.
هم کانون را میزد
و هم همراهی
نشان میداد
با حزب جمهوری
اسلامی و
بنیادگرایان
مذهبی که در
عمل تیغ خود
میزدند و بر
زبان و قلم
آموزههای
حزب توده
تکرار میکردند.
آقای مقدم
مراغهای را
مثل هر عضو
دیگر کانون سه
نفر معرفی کرده
بودند. آقای
باقر پرهام
کارت درخواست
عضویت کانون
او را به من
داد که چاپ
کنم. افشاگری
مثلا. دو نفر
از معرفان
آقای رحمتالله
مقدم مراغهای،
آقایان بهآذین
(محمود
اعتمادزاده) و
فریدون
تنکابنی بودند.
مطلب با این
تیتر در ایران
چاپ شد "تودهایها،
حامیان رحمتالله
مقدم مراغهای"
یا "حامیان
لیبرالها".
مثلا برای
برگرداندن
توپ به زمین
حریف؟؟. انگار
بد کاری کرده
بودند که
لیبرالی؟ را
به کانون معرفی
کرده بودند؟؟
نفر سوم را
آقای باقر
پرهام به من
نگفت. گفت
امضا ناخوانا
است. ما هم
همین نوشتیم.
بعد دانستیم
که نفر سوم
آقای منوچهر
هزارخانی است.
منوچهر در آن
زمان با پرهام
بود و او نمیخواست
متحد خود را
شریک جرم کند.
انگار که به واقع
جرمی رخ داده
بود؟؟»
کانون
نویسندگان و
همراهی با
احزاب سیاسی
اما
چرا قوچانی
اینچنین دست
به تحریف
تاریخ میزند؟
آیا او ناآگاه
است؟ به گمان
من چنین نیست.
قوچانی مینویسد:
«بدین
ترتیب کانون
(که با پیروزی
انقلاب اسلامی
در بهترین
موقعیت
تاریخی خود به
سر میبرد)
بار دیگر
همراه با
احزاب سیاسی
شد و با حوادث
سال 1360 و حذف
تدریجی احزاب
سیاسی مخالف و
مسلح در معرض
حذف از فضای
عمومی کشور
قرار گرفت و
حتی ورود مجدد
چهرههایی
مانند باقر پرهام
به شورای
دبیران (در
کنار احمد
شاملو، غلامحسین
ساعدی، محسن
یلفانی و سعید
سلطانپور)
نجاتبخش آن
نشد. این در
حالی بود که
پیش از این
حوادث
مشروعیت
کانون
نویسندگان
ایران تا جایی
پذیرفته شده
بود که یک
هفته پس از
پیروزی
انقلاب
اسلامی در
بیست و نهم
بهمن ماه 1357
برخی اعضای
برجسته کانون
(مانند باقر
پرهام و سیمین
دانشور) در
مدرسه علوی
تهران با امام
خمینی دیدار
کرده بودند.»
اینجاست که
منطق کریه آن
تحریف تاریخ
آشکار میشود.
قوچانی همهی
آن بندبازیها
را کرده است
تا نتیجه
بگیرد که
سرکوب کانون
امری ناگزیر
بود و حکومت
نمیخواست
اما به دلیل
همراهی آن با
«احزاب سیاسی مخالف
و مسلح» مجبور
شد کانون را
نیز ممنوع کند.
به خصوص که
بلافاصله
چنین ادامه میدهد:
«از سال 1360
فعالیت کانون
به شدت محدود
و ممنوع شد. یکی
از نمادینترین
اقدامات در
راه محدودیت
فعالیت کانون
اعدام سعید سلطانپور
(به دلیل
عضویت در یکی
از گروههای
معارض جمهوری
اسلامی) بود
که از میان
جناح رادیکال
کانون هنوز در
هیات مدیره و
شورای دبیران
باقی بود.
باقر پرهام
سرنوشت سعید
سلطانپور را
چنین روایت میکند:
"همان موقع هم
به مرحوم
سلطانپور
همین حرفها
را میزدم.
درباره حرفهای
تندش (در خارج
از جلسه) میگفتم
آخر عزیز من،
رفیق من،
برادر من، شما
اینجا را با
منبر گروه
سیاسی خودت
اشتباه گرفتهای؟!...
دو نفر از
اعضایی که در
دفتر کانون
برای ما کار
میکردند
دیدیم سرشان
به جای دیگری
بند بود. یکی مثلا
سرش به حزب
توده بود و
یکی دیگر هم
به جایی دیگر.
به ایشان
گفتم: عزیز من
جوری حرف نزن
که همه فکر
کنند دیشب
رفتهای جلسه
رهبری اقلیت
نشستهای و
دستورهای
لازم را گرفتهای
و حالا داری
در کانون
پیاده میکنی
خوب گوش کرد...
کار مرحوم
سلطانپور
چرا به آنجا
کشید؟ مسلما
به خاطر عضویت
در کانون
نویسندگان
ایران نبود"
کانون با مرگ
سلطانپور به
محاق رفت و به
تدریج با
مهاجرت برخی
از اعضای آن
به خارج از
ایران و تشکیل
کانون در تبعید
عملا کانون در
درون ایران
تعطیل شد.»
از
این قسمت مطلب
قوچانی میتوان
چند نتیجه
گرفت. اول:
کانون با
اعدام سعید
سلطانپور و
بعد مهاجرت
برخی از اعضای
آن به خارج و
تشکیل کانون
در تبعید
تعطیل شد.
دوم:
سعید سلطانپور
اگر میخواست
اعدام نشود
باید مثل بچهی
آدم سرش را
پایین میانداخت
و دور و بر
تشکلهای
سیاسی نمیپلکید.
سوم:
سعید سلطانپور
نه تنها سر
خودش را به
باد داد، بلکه
موجب شد
حاکمیت مجبور
شود کانون
نویسندگان را
هم تعطیل کند.
اول:
اصولن گویا
قوچانی میانهی
خوبی با واژهی
سرکوب ندارد و
تاریخی که از
کانون
نویسندگان
روایت میکند،
تاریخی بدون
سرکوب است. او
به بازداشت اعضای
کانون و
احضارها و
تهدیدها و
ممنوعالقلم
شدنهای
دوران حکومت
پهلوی اشارهیی
نمی کند و
آنگاه که نوبت
به سرکوب
کانون توسط
جمهوری
اسلامی میرسد
سعی میکند با
بهانهتراشی
و کوچک جلوه
دادن آن
درواقع سرکوب
را لاپوشانی
کند. این همه
اما از توان
روزنامهنگاری
در قامت محمد
قوچانی بیرون
است. ماجرای تعطیلی
کانون
نویسندگان
ایران آنگونه
که قوچانی مینویسد
به اعدام سعید
سلطانپور و
مهاجرت عدهیی
از اعضای آن
ختم نمیشود.
سرکوب کانون
نویسندگان را
درست باید در
مجموعهی
رفتار حاکمیت
بر اریکه
نشستهیی دید
که از همان
ابتدای قدرتگیری
نه تنها اعضای
احزاب و
سازمانهای
مخالف خود را
به تدریج به
کشتارگاه و
زندان کشاند،
نه تنها مهر
ممنوعیت بر
تشکلهای
مستقل مدنی و
صنفی چون
کانون
نویسندگان، جمعیت
حقوقدانان،
کانون مستقل
معلمان، کانون
مستقل
استادان،
کانون فارغ
التحصیلان دانشگاهها
و مدارس،
کانون
زندانیان
سیاسی و تمامی
سندیکاهای
کارگری زد
بلکه حتا
مخالفین و
منتقدینی را
هم که به هیچ
تشکلی وابسته
نبودند یا از
میانه برداشت
یا برای سکوت و
خاموشی گزیدن
تحت فشار قرار
داد.
توقیف
نشریهی
«اندیشه
آزاد»، ارگان
کانون
نویسندگان
ایران،
تعطیلی «کتاب
جمعه» و
جلوگیری از
انتشار «نامهی
کانون
نویسندگان
ایران»، حملهی
سازماندهی
شدهی
چماقداران به
جلسات
سخنرانی
اعضای کانون و
سر آخر حمله و
اشغال دفتر
کانون
نویسندگان ایران
همه و همه
مجموعهیی از
رفتارهای
سرکوبگرانهیی
بود که حاکمیت
جدید در پیش
گرفت تا کانون
نویسندگان
«تعطیل» شود. و
بعد بازداشت و
زندانی کردن
اعضای کانون به
دلیل همراهی
ایشان با تشکلهای
سیاسی و اعدام
لااقل چهار
نفر از اعضای
آن، سعید
سلطانپور،
عطاالله
نوریان، جلال
هاشمی
تنگستانی و
حسین اقدامی
که در تشکلهای
سیاسی عضویت
داشتند. و باز
بعد سیطرهی
بیامان
سانسور و
فهرست جدید
ممنوعالقلمها.
و بعدتر ادامهی
فشار بر
نویسندگانی
که همچنان
تلاش می کردند
کانون
نویسندگان
آنگونه که
قوچانی نوشته
«تعطیل» نشود،
حتا تا سرحد
قتل شماری از
آنان، و هنوزاهنوز
هم جلوگیری از
انتشار «نامهی
کانون
نویسندگان
ایران» و
جلوگیری از
برگزاری نشست
مجمع عمومی
برای برگزاری
انتخابات هیات
دبیران از سال
1381 تاکنون. با
وجود این
کانون
نویسندگان
ایران هنوز به
رغم خواست
نهادهای
سرکوبگر و
دنبالچههای
ریز و درشتشان
«تعطیل» بردار
نیست.
دوم:
هیچ کس مدعی
نشده است سعید
سلطانپور را
به دلیل عضویت
در کانون
نویسندگان
اعدام کردند.
با وجود این
او زمانی که
اعدام شد عضو
هیات دبیران
کانون بود و
حتا در سازمان
سیاسی
متبوعش،
سازمان چریکهای
فدایی اقلیت
هویتی اندیشهورزانه
داشت. سلطانپور
سردبیر
روزنامهی
کار، ارگان
سازمان بود و
قتل او تنها
یک روز پس از
راهپیمایی 30
خرداد
مجاهدین،
نشان میدهد
که قاتلین،
سلطانپور را نه
به عنوان عضو
یک سازمان
سیاسی که به
عنوان نماد
هنر و ادبیات
معترض، به
عنوان شاعر و
نمایشنامهنویس
و کارگردان
تئاتر و
روزنامهنگار
به گلوله
بستند تا لابد
دیگران حساب
کار خود کرده
باشند. از آن
گذشته حتا اگر
بپذیرم که
سلطانپور را
تنها به دلیل
عضویت در یک سازمان
سیاسی به
میدان تیر
فرستادند باز
تاسف و
پشیمانی در
کار نیست
هرچند تاثری
در کار باشد.
سلطانپور
جوانی
احساساتی و
نوآموز نبود
که گول خورده
باشد و در این
وادی «پاتاوه»
گشاده باشد.
او تجربهی
زندان پهلوی
را در پشت سر
داشت و حتمن
نیک میدانست
که راه چه درههای
هولناکی پیش
رو دارد، با
اینحال به رغم
نصایح پدران
گوشهگزین،
انتخاب کرد و
تاوانش را به
سربلندی پرداخت.
تاسف اما بر
ماست که به
جای نشانه
رفتن نوک
انگشت اشارهمان
به سوی نظمی
دژخو که
فعالیت سیاسی
را با چنان
تاوان
خونباری
مترادف کرده
است، مقصر را هنوز
در قامت کسی
میجوییم که
فعالیت سیاسی
را انتخاب
کرده است.
سوم:
فرض بگیریم که
گمانهی
قوچانی درست
باشد و اعدام
سعید سلطانپور،
آن هم تنها به
دلیل عضویت در
یکی از گروههای
معارض جمهوری
اسلامی درست
باشد. بعد
باید پرسید
ادامهی
کشتار اعضای
کانون به چه
دلیل بوده است؟
در 2 آبان 1374 احمد
میرعلایی،
عضو کانون
نویسندگان
ایران در
اصفهان کشته
شد. در 20 آبان 1375
غفار حسینی
عضو کانون
نویسندگان
ایران در خانهاش
کشته شد. آذر
ماه 1377 محمد
مختاری و
محمدجعفر پوینده
اعضای کمیتهی
تدارک و
برگزاری مجمع
عمومی کانون
نویسندگان
ایران ربوده
شده و دزدانه
به قتل
رسیدند. به
اینها اضافه
کنید قتل
نویسندگان و
شاعران نزدیک
به کانون
مانند علیاکبر
سعیدی
سیرجانی،
احمد تفضلی،
امیرابراهیم
زالزاده و
حمید حاجیزاده
را و نیز ترور
شخصیت مداوم
اعضای کانون در
نشریاتی چون
کیهان و کیهان
هوایی و صبح و
رسالت و
جمهوری
اسلامی و نیز
در برنامههایی
مانند هویت،
ماجرای تلاش
برای سقوط اتوبوس
حامل
نویسندگان به
درههای
گردنهی
حیران،
بازداشت
اعضای جمع
مشورتی کانون
بارها به صورت
جمعی و فردی،
ربودن فرج
سرکوهی، احضار
اعضای کانون
به نهادهای
امنیتی و
تهدید مدام
آنها به شکل
رسمی و
غیررسمی. از
آقای قوچانی
می خواهم هر
چه زودتر برای
روشن شدن بخش
مکتومی از
تاریخ، خط و
ربط این وقایع
را با درگیری
جمهوری اسلامی
و گروههای
معارضش روشن
کند.
حکایت
مجلهی آدینه
قوچانی
مینویسد: «در نیمه
دهه 60 نیز با
انتشار مجله
آدینه، کانون
نشریهای
غیررسمی یافت
که آرا و آثار
اعضای کانون
را بدون
وابستگی بدان
منتشر میکرد.
جناحبندی
ادبی اما هنوز
ادامه داشت.
آدینه گرچه در
مقالات مسعود
بهنود رنگ و
بویی لیبرالی
داشت اما ذیل
سردبیری فرج
سرکوهی (که
جانشین روزنامهنگاری
حرفهای به
نام سیروس علینژاد
شده بود) رسما
نشریهای چپ
بود به گونهای
که هنگام
تحولات منتهی
به فروپاشی
اتحاد شوروی
آهنگ
نارضایتی میزد
و هنگامی که
نلسون ماندلا
نظام
آپارتاید را
ساقط و با
سفیدپوستان
به تفاهم رسید
در مقالهای
او را عامل
امپریالیسم و
لیبرالیسم
خواند و در غم
تنهایی فیدل
کاسترو مرثیه
سرود.»
قوچانی
هرچند همچنان
از تداوم
«جناحبندی
ادبی» اختراعیاش
سخن میگوید
اما اینبار
مشخص نمیکند
که این جناحها
کدام است.
زیرکی به خرج
میدهد و با
کلیگویی
بافتههایش
را قالب میکند.
اما از این که
بگذریم آنچه
قوچانی در مورد
«آدینه» نوشته
است دیگر راست
در چشم تاریخ
ایستادن و
دروغ گفتن است.
ابتدا چنین
القا میکند
که فرج سرکوهی
که باید از
معنای جمله
چنین فهمید که
روزنامهنگاری
حرفهیی
نبوده است،
جای سیروس علینژاد
را گرفت و از
آن پس «آدینه»
رسمن نشریهیی
چپ شد و آن کرد
که قوچانی
نوشته است.
اول:
سرکوهی هرچند
در روزنامهنگاری
سابقهیی
کمتر از علینژاد
داشت اما پس
از پیروزی
انقلاب 57، این
دو با هم در
مجلهی «تهران
مصور» همکاری
کردند. سرکوهی
مدتی سردبیر
مجلهی
«ایران» شد و
بعد از تعطیلی
این همه و راه
افتادن مجلهی
«آدینه» ابتدا
علینژاد
سردبیر و
سرکوهی مسئول
بخش فرهنگی
بود و پس از
اینکه علینژاد
به عنوان
سردبیر به
«دنیای سخن»
رفت، سرکوهی
سردبیر شد. در
ضمن قوچانی
بداند علینژادی
که اینگونه
دارد کبادهی
او را به دوش
میکشد در
شرافت حرفهیی
زبانزد است و
آنگونه که
سرکوهی مینویسد
«درد مطرح شدن
و بودنِ به هر
بها نداشت و
قلم به ناحق
نمیگرداند.»
و گمان میکنم
گفتن ندارد که
چنین فردی هیچ
سنخیتی با حضرت
قوچانی ندارد
که هیچ بلکه
راست در قامت
رسوایی قلمبه
مزدی و قلمگردانی
به ناحق و درد
مطرح شدن و
بودن، ایستاده
است.
دوم:
قوچانی درست
نوشته است که
«آدینه» را میتوان
با بضاعت آن
روزها و در
نظر گرفتن شدت
سانسور و
سرکوب، تنها
نشریهی چپی
دانست که میتوانست
منتشر شود. با
این همه به
گمان من «چپ» بودن
«آدینه» عمدی
نبود که این
نشریه آمد تا
تریبونی شود
برای صدای
روشنفکری
سرکوب شده که
به ناچار در
محفلهای
ادبی به زیست
خود ادامه میداد
و اگر سویهی
چپ آن آنقدر
پررنگ بود
درست به دلیل
بالادستی چپ
در کلیت
روشنفکری
ایران بوده
است. وگرنه هر
صدایی که
مغضوب حکومت
بود و دستی در
دستگاههای
سرکوب و
سانسور
نداشت، میتوانست
در «آدینه» سخن
بگوید و چنین
نیز بود. «آدینه»
هنوز که هنوز
است در شمار
معدود
نشریاتی است
که توانست
صفحات خود را
در اختیار همهی
روشنفکری
ایران، با همهی
گستردگی و
گوناگونی آن
قرار دهد. و
اتفاقن این در
دورهیی بود
که
«روشنفکران»
مورد وثوق
آقای قوچانی یا
پناه امن جسته
بودند یا در
حوزهها و
ستادها و
نهادهای
حکومتی مشغول
عمل به وظیفهی
«انقلابی» خود
بودند. دارم
درست از همان
قیصر امینپور
و عبدالکریم
سروش و شرکای
دیروز و
امروزشان مینویسم
تا شاید
قوچانی
جغرافیای
روشنفکری مستقل
ایران را
بفهمد.
سوم:
«آدینه» در سال 1364
آغاز به
انتشار کرد،
یعنی سالی که
چرخ سرکوب
هنوز به کار
خونریزی در
درهی اوین
مشغول بود و
هنوز دوستان
امروزی قوچانی،
اصلاحطلبان
حکومتیِ
بعدی، در راس
نهادهای
سرکوب و سانسور
حضور داشتند.
فضا آنچنان
خاکستری بود،
آنچنان سیطرهی
مفتشان همهی
روزنهها را
بسته بود که
انتشار آن
فضایی را
شکست. آنگونه
که به نوشتهی
سرکوهی «برخی
ایرانیان
خارج از کشور
بوی توطئه
شنیدند. گفتند
که نظام آدینه
را درآورده
است. روزنامهنویسان
وابسته به
نظام و وزارت
تازه تاسیس اطلاعات
هم آدینه را
حاصل ائتلاف
اپوزیسیون ورشکستهی
چپ و
روشنفکران
غربزده
دانستند.» و من
ماندهام که
چرا هرگاه پای
پروندهسازیهای
مهوع پیشآزموده
به میان میآید
بازی شباهت
غریبی دارد به
آنچه امروز
قوچانی و
یارانش در
«شهروند
امروز» پیش میبرند.
تاریخ
را اما نمیشود
وارونه کرد.
آرشیو مجلهی
«آدینه» موجود
است و میتوان
آن را از
بنگاههای
مطبوعاتی
تهیه کرد.
دسترسی به آن
نباید برای
قوچانی کار
سختی باشد و
نبوده است چون
مقالات آن را
زیر و رو
کرده، مقالهیی
در نقد ماندلا
را یافته،
مقالهی
سرکوهی در
مرثیهسرایی
برای تنهایی
فیدل کاسترو
را یافته و آنگاه
چنین بیشرمانه
واقعیت را
لاپوشانی میکند.
آیا میِشود
که قوچانی
ندیده باشد
همزمان با تحولات
منجر به
فروپاشی
اتحاد شوروی،
«آدینه» نه
تنها نظرات
انتقادی را
پوشش داد، نه
تنها به قلم
خود سرکوهی
مطلبی انتشار
داد که در آن
ریشهی
فروپاشی در
عملکرد لنین
هنگام انحلال
شوراها جستجو
شده بود، نه
تنها از
بازماندههای
جریان فکری
نزدیک به خلیل
ملکی مطالبی منتشر
کرد که اعتقاد
داشتند ملکی
راست میگفته
است، بلکه
مصاحبههایی
با صادق
خلخالی، مهدی
بازرگان و
ابراهیم یزدی
ترتیب داد تا
نگاه آنها را
هم به اتفاقی
که در کشور
همسایهی
شمالی در حال
رخ دادن بود
منعکس کرده
باشد؟ و بعد
با بیشرمی
نوشته باشد:
«هنگام تحولات
منتهی به
فروپاشی
اتحاد شوروی
آهنگ
نارضایتی میزد.»؟
آیا
ممکن است
قوچانی جدل
دنبالهدار
مصطفا رحیمی و
فرزین ناجی بر
سر کوبای کاسترو
را ندیده
باشد؟ آیا
ممکن است
مقالات انتقادی
در مورد حکومت
کوبا را که در
ویژهنامهیی
با عکس کاسترو
روی جلد منتشر
شد ندیده باشد؟
و بعد با بیشرمی
نوشته باشد
«در غم تنهایی
فیدل کاسترو
مرثیه سرود.»؟
آری ممکن است
و میبینیم که
شده است.
گردون
پرچمدار
قوچانی
مینویسد: «در پایان
دهه 60 نشریات
دیگری به گروه
مجلات روشنفکری
ایران افزوده
شدند. مهمترین
آنها مجله
گردون بود که
به سردبیری
عباس معروفی
(عضو سابق
حوزه هنری و
وزارت ارشاد)
منتشر میشد.
این مجله در
دوره دوم خود
(پس از توقیفی
کوتاه مدت)
پرچم احیای
کانون
نویسندگان را
با نقد گذشته
آن برافراشت.»
باز
هم تاریخنویس
کوچک زیرکی به
خرج داده است.
او مینویسد
مجلهی گردون
«پرچم» احیای
کانون نویسندگان
را «برافراشت»
و باید مشخص
کرد که قوچانی
چرا عامدانه
نقش گردون را
در احیای
کانون چنین
عمده میکند.
هدف قوچانی
این است که
کمی بعدتر با
«افشای» دعوای
اسماعیل
جمشیدی و عباس
معروفی با کانون
به اشاره
بفهماند که
کانونیان حتا
آنهایی را که
پرچم احیا
برافراشته
بودند به دلیل
«راستگرایی»
کنار گذاشتند
که به آن در
ادامه خواهم پرداخت.
اما واقعیت
شکل دیگری
دارد و اولین
نشریهیی که
آن پرچم را
برافراشت
مجلهی
«آدینه» بود که
در سال 1369
میزگردی
منتشر کرد با حضور
سیمین
بهبهانی،
هوشنگ
گلشیری،
محمود دولتآبادی،
رضا براهنی و
جواد مجابی که
در آن از
ضرورت فعالیت
علنی و احیای
کانون
نویسندگان
سخن گفته
بودند. پس از
آن بیشترین
نقش را در
انتشار آنچه
به پاگرفتن
دوبارهی
کانون منجر
شد، مجلهی
«تکاپو» داشت
که به سردبیری
منصور کوشان
منتشر میشد و
البته نقش
گردون نیز در
این میان
نادیدنی نیست
اما نمیتوان
آن نقشی را که
قوچانی برایش
میتراشد
واقعی دانست.
گردون نیز
مانند آدینه و
تکاپو و بعدتر
ایران فردا،
فرهنگ توسعه،
جامعه سالم،
اندیشه
جامعه، دنیای
سخن، فصل سبز
و بعدتر و
بعدتر نامه و
نقد نو و لابد
چند نشریهی
دیگر در فهرست
نشریاتی جای
دارد که فضای
تک صدایی را
شکستند و برای
روشنفکری
ایران تریبون
شدند. از این
گذشته نقش
مجلهی گردون
در راهاندازی
اولین
جشنوارهی
ادبی
غیردولتی در
زمانهیی که
هنوز همه چیز
حکومتی بود و
مانده بود تا جشنوارهی
یلدا و مهرگان
و گلشیری و
جلالی و هدایت
و دیگر
جشنوارهها
سربرکشند،
یگانه است و
ستودنی. با
این همه قوچانی
به عمد روایتی
وارونه به دست
میدهد تا به
کار داستانش
آمده باشد.
احمد
شاملو و
«رهبری ادبی»
قوچانی
مینویسد: «تلاشگران
برای احیای
کانون در آغاز
دهه 70 با این زاویه
دید انتقادی،
انتظار
داشتند که
چهرهای چون احمد
شاملو رهبری
ادبی آنها را
بر عهده گیرد
اما شاملو
سکوت کرده بود
و جز در گفتوگویی
با مجله آدینه
(که هرگز متن
کامل آن منتشر
نشد) نسبت به
احیای کانون
ابراز رضایت
نکرد و در عین
حال در مقالهای
به نام "گند
عالمگیر
بعضِ قضایا ..."
در همین مجله
(آدینه) نسبت به
اینکه احیای
کانون به جای
نیازهای
درونی محصول
فشارهای
بیرونی باشد
هشدار داد.
اشاره شاملو
به برخی
بدگمانیها
درباره
تحولات در
فضای جهانی
(فروپاشی اردوگاه
چپ) و فضای
داخلی (بهبود
وضع آزادیهای
فرهنگی) در
دهه 70 بود. با
همین زاویه
دید بود که
شاملو هرگز در
جایگاه جلال
قرار نگرفت و
نتوانست
رهبری ادبی نسل
خود را بر
عهده بگیرد و
احیاگر کانون
نویسندگان
شود.»
در
این یک
پاراگراف
قوچانی
اطلاعاتی به
دست میدهد که
یک سر نادرست
است و تنها به
کار تئوری خودساختهیی
میخورد که از
ابتدای مطلبش
کوشیده آن را
پرورش دهد. او
مقولهی
نوینی ساخته
با عنوان
«رهبری ادبی» و
ابتدا جلال آلاحمد
را در جایگاه
آن مینشاند،
بعد مینویسد
شاملو
نتوانست در آن
جایگاه قرار
بگیرد، بعد
اشاره میکند
هوشنگ گلشیری
در فاصلهی
سالهای 77 تا 79
این رهبری
ادبی را به
دست گرفت و سر
آخر نتیجه میگیرد
که رهبری ادبی
با حضور دو
نویسندهی
عضو کانون در
انتخابات
برای همیشه به
پایان راه خود
رسیده است.
آنقدر شاخ و
برگهای مطلب
قوچانی درهمپیچ
است، آنقدر
آسمان و
ریسمان را به
هم بافته،
آنقدر کلیگویی
کرده که اصلن
معلوم نیست او
«رهبری ادبی» را
به چه مفهومی
به کار میِبرد
و خودش هم
تلاشی نکرده
تا روشن کند
که چه مفهومی
را در نظر
دارد. خوانندهی
آسانگیر
البته ممکن
است از روی
این ترکیب که
بارها در طول
مطلب تکرار
شده به آسانی
بگذرد اما
درست اینجاست
که باید یقهی
او را گرفت تا
بداند که با
ترفندهای
ژورنالیستی
نمیتوان
مفهومی را
غالب جماعت
کرد. باید از
او پرسید اگر
«کانون با
رهبری ادبی
جلال آلاحمد
شکل گرفت»
چگونه به دو
جناح تقسیم
شده بود که
این رهبر ادبی
در راس یک
جناح آن قرار
داشت؟ اگر
شاملو
نتوانست
«رهبری ادبی»
را بر عهده بگیرد
چرا بعدتر مینویسد:
«در این زمان
احمد شاملو در
گذشته بود و
کانون فاقد
رهبری ادبی
بود»؟ و بعدتر
جملاتی مانند
«روشنفکری
ادبی جناحی از
روشنفکری است
که در آن
شاعران و
نویسندگان
مدعی به بحران
رهبریطلبی
مبتلا هستند و
حتی اگر خود
نخواهند دیگران
ایشان را چنین
میخوانند» یا
«اما
روشنفکران
ادبی رهبران
سیاسی جامعه
نیستند» چه
مفهومی دارد؟
اما از این آش
درهمجوش که
بگذریم به
اطلاعاتی میرسیم
که قوچانی
برای اثبات
اینکه شاملو
نتوانست
«رهبری ادبی»
نسل خود را
برعهده
بگیرد، ارائه
میکند.
اول.
او مینویسد:
«اما شاملو
سکوت کرده بود
و جز در گفتوگویی
با مجله آدینه
(که هرگز متن
کامل آن منتشر
نشد) نسبت به
احیای کانون ابراز
رضایت نکرد»
شرح این واقعه
را از قلم سرکوهی
مینویسم تا
نشان دهم
قوچانی تا چه
پایه دروغ میبافد.
سرکوهی نقل میکند
که ماجرا
مربوط میشود
به همان
ابتدای کار که
زمزمهی
احیای دوبارهی
کانون بر زبانها
میچرخید و
بعد مینویسد:
«همان زمان
مطلبی چاپ شد
در مجلهی
گردون که
"چراغ کانون
نویسندگان را
روشن" باید
کرد. در این
گزارش به دولتمردان
و حکومتیان
اهل فرهنگ هم
اشاره شده
بود. نام آقای
عطاالله
مهاجرانی
مشاور رییسجمهور
وقت و کسانی
دیگر از گروه
"کارگزاران سازندهگی"
بر زبان برخی
آمد. پیش از آن
انجمنی راه
افتاده بود
برای
ویراستاران
با حضور کلیدی
آقای بروجردی
داماد آقای
خمینی از آن
سوی و تنی از
ویراستاران
معروف و
نادولتی با
این طرح که
کار سانسور را
بر عهدهی
ناشران باید
گذاشت و
ویراستاران
تائید شده. موجی
از نگرانی
پدید آمد.
نظریات و
تمهیدهایی از
این دست بود
که شاملو را
به واکنشی
اضطراری
برانگیخت.
متنی نوشت در
حد نیم ستون
آدینه که به
عنوان بخشی از
یک مصاحبه در
صفحههای خبر
آدینه چاپ
کردم. شاملو
نوشت که آزادی
امتیازی نیست
که به گروهی
خاص داده شود
یا دولتمردانی
آن را اعطا
کنند. هشدار
داد که از
وابستهگی
پرهیز باید
کرد و بر پایبندی
کانون بر
منشور و دفاع
از آزادی
اندیشه و
بیان، بی حصر
و استثنا
تاکید کرد.» پس
اولن شاملو
سکوت نکرده
بود که ناگه
با پارهیی از
یک مصاحبه
«نسبت به
احیای کانون
ابراز رضایت»
کند. و بعد
مصاحبهیی در
کار نبود که
کامل آن منتشر
شود.
دوم.
او مینویسد:
«در عین حال در
مقالهای به
نام "گند عالمگیر
بعضِ قضایا ..."
در همین مجله
(آدینه) نسبت
به اینکه
احیای کانون
به جای
نیازهای
درونی محصول
فشارهای
بیرونی باشد
هشدار داد.
اشاره شاملو
به برخی
بدگمانیها
درباره تحولات
در فضای جهانی
(فروپاشی
اردوگاه چپ) و
فضای داخلی
(بهبود وضع
آزادیهای
فرهنگی) در
دهه 70 بود.» باز
هم روایت
سرکوهی را نقل
میکنم:
«شاملو بعدتر
حرف خود روشنتر
کرد و در
مصاحبهای،
در خارج از
کشور، از بوی
گندی سخن گفت
که در تاکتیکهایی
نهفته است.
معتقد بود که
کانون باید که
حق فعالیت
علنی به دست
آورد اما با
حضور دولتمردان
اهل فرهنگ و
سانسورچیان
معتدل و با
تقلیل منشور و
اساسنامه
کانون به قالب
مورد قبول وزارت
کشور برای ثبت
رسمی کانون
مخالف بود.» میبینیم
که این بار
مصاحبه بوده
است و مقاله
نبوده و
قوچانی یا خود
آنقدر شتابزده
بوده است که
متوجه نشده،
یا کسانی که
این را برایش
نقل کردهاند
چنین بودهاند
و یا در بولتنهای
مورد استفادهی
او اشتباهی در
کار بوده است.
و بعد باز میبینیم
که آن بوی گند
ربطی به «برخی
بدگمانیها
درباره
تحولات در
فضای جهانی
(فروپاشی اردوگاه
چپ) و فضای
داخلی (بهبود
وضع آزادیهای
فرهنگی) در
دهه 70» نداشته
است، بلکه
مستقیم به
تلاش همارهی
حکومتیان چه
در دوران
پهلوی و چه در
دوران جمهوری
اسلامی برای
مصادره و اخته
کردن کانون نویسندگان
اشاره دارد.
همان تلاشی که
البته حتا پس
از ریاستجمهوری
مرد عبا شکلاتی
هم با ارسال
فیلسوف بزرگ
امروز و تصفیهچی
دیروز، حضرت
عبدالکریم
سروش به نشست
جهانی قلم سعی
شد که انجام
گیرد و هر بار
با ایستادگی و
مقاومت اعضای
کانون نقش بر
آب شد.
سوم.
او مینویسد:
«شاملو هرگز
در جایگاه
جلال قرار
نگرفت و
نتوانست
رهبری ادبی
نسل خود را بر
عهده بگیرد و
احیاگر کانون
نویسندگان شود.»
اتفاقن وقتی
من شرح واقعی
آن نوشتهی
کوتاه و آن
مصاحبه را میخوانم
و بعد میبینم
چه کششی در
برخی عناصر
کانونی بوده
است که فریفتهی
همان «بهبود
وضع آزادیهای
فرهنگی» شوند
درست به یاد
آن مشتی میافتم
که جلال آلاحمد
بر روی میز
هویدا کوفت و
مردک را سر
جایش نشاند که
قلم کانونی
خریدنی نیست،
و چه تشخیص دقیقی
زمانی که در
همان دههی 70 و
آزادیهای
فرهنگی بهبود
یافتهاش فقط
چهار نفر از
اعضای جمع
مشورتی کانون
نویسندگان
ایران به قتل
رسیدند و بیشمار
نویسنده و
محقق و اندیشمند
و فعال سیاسی
دیگر در داخل
و خارج کشور.
دههیی که
باید آن را
دههی
جانشینی جوخههای
ترور سیاه به
جای جوخههای
اعدام دانست.
از
سوی دیگر نقش
ارزندهیی که
شاملو در آغاز
دورهی سوم
کانون
نویسندگان
دارد انکار
ناشدنی است.
او از همان
ابتدای کار
توسط فرج
سرکوهی و
هوشنگ گلشیری
در جریان قرار
گرفت و همراهیاش
را در جلسهیی
در خانهی
خودش با حضور
سیمین
بهبهانی،
محمدعلی سپانلو،
هوشنگ
گلشیری، رضا
براهنی، فرج
سرکوهی و جواد
مجابی اعلام
کرد. و بعد در
چندین جلسهی
جمع مشورتی
شرکت کرد و
بعدتر با توجه
به بدتر شدن
وضع جسمیاش
توسط جواد
مجابی، فرج
سرکوهی، محمد
مختاری و چند
نفر دیگر در
جریان آنچه در
جمع مشورتی و کانون
میگذشت قرار
میگرفت و
همراه بود.
اولین مجمع
عمومی کانون
در دورهی سوم
با پیام احمد
شاملو آغاز به
کار کرد و تا پایان
زندگی هیچگاه
کانون را رها
نکرد. با اینحال
قوچانی درست
مینویسد که
شاملو هیچگاه
«رهبری ادبی
نسل خود را بر
عهده» نگرفت
چرا که کانون
بر خلاف نظریهی
خودساختهی
قوچانی
هیچگاه رهبری
نداشته است.
بودهاند
کسانی که به
مدد تجربه و
تیزبینیهایی
که داشتهاند،
تاثیر بیشتری
بر جمع گذاشتهاند
اما راهنمای
کانون همواره
خرد جمعی
اعضای آن بوده
است.
تیر
خلاصِ نامهی
ما نویسندهایم
قوچانی
مینویسد: «تیر خلاص
بر احیای
کانون اما
همان چیزی بود
که به نظر میرسید
نقطه شروع
کانون سوم
باشد. نامه 134
نفر به نام "ما
نویسندهایم"
به جای آنکه
لحظهی آغاز
باشد، وقت
وداع بود.
نامه، دو آسیب
درونی و
بیرونی کانون
را آشکار کرد.
در بیرون
حکومت واکنشی
سخت
ناباورانه
نسبت به مدعیات
واقعی
نویسندگان
نشان داد و
تمایل نویسندگان
به اعلام هویت
صنفی خود را
بدون اغراض
سیاسی باور
نکرد و همین
مسٱله سبب شد
که گروهی از
امضاکنندگان
(که برجستهترین
آنها مرحوم
عباس زریابخویی
بود) امضای
خود را پس
بگیرند و در
درون، حذف
امضای
اسماعیل
جمشیدی دبیر
هیات تحریریه مجله
گردون و
متعاقب آن پس
گرفتن امضای
عباس معروفی
سردبیر این
مجله و یکی از
بانیان اصلی پروژه
احیای کانون،
بیانیه 134 نفر
را در بحران فرو
برد. اسماعیل
جمشیدی
نویسندهای
در رده
نویسندگان
سادهنویس یا
به عبارتی
عامهگرا بود
که به نظر
جناح حاکم بر
نویسندگان
بیانیه 134 فاقد
تعریف
نویسنده بود و
به همین دلیل
با اعمال نظر
مستقیم محمد
مختاری نام او
از بیانیه حذف
شد. اسماعیل
جمشیدی نیز
اینگونه واکنش
نشان داد:
"رهبری
ناآگاه کانون
دسته گل به آب
داده و بر
خلاف منشور
کانون
نویسندگان
ایران دوستان
در کار مبارزه
با سانسور خود
سانسورچی
شدند و آن هم
نه سانسور یک
کلمه یا یک
جمله از نوشتهای
بلکه سانسور
نام نویسندهای
که همه این
تشکیلات باید
برای حمایت از
او و امثال او
تشکیل میشد.
حسادت و بخلورزی،
کینهتوزی،
انتقامجویی،
از صاحب این
قلم که
اعتقادی غیر
از اعتقاد چند
تن از آنان
داشته مهمترین
اصل منشور
کانون
نویسندگان
ایران یعنی آزادی
اندیشه و بیان
را زیر سوال
برده و این نظریه
را که قشر
روشنفکری
ایران نابالغ
است پررنگ
کرده است. اما
این کار زشت و
چندشآور به
وسیله چه کسی
انجام گرفت و
کارگردانش که
بود؟ آن کسی
که هنوز مرکب
نوشتهاش در
مجله گردون
خشک نشده است؛
کسی که در پنهان
آن کار دیگر
کرده." اشاره
مستقیم
اسماعیل جمشیدی
به محمد
مختاری است.»
بگذارید
به این دو
«آسیب» مورد
ادعای قوچانی
بپردازم تا
روشن شود که
کمتر خطی را
در سرتاسر این
مطلب میتوان
یافت که
نویسنده
اطلاعات
درستی به خواننده
داشته باشد.
قوچانی
مدعی است آسیب
بیرونی
انتشار متن
«ما نویسندهایم»
واکنش «سخت
ناباورانهیی»
بود که حکومت
نسبت به
«مدعیات واقعی
نویسندگان»
نشان داد و تمایل
نویسندگان
برای «اعلام
هویت صنفی خود
را بدون اغراض
سیاسی باور
نکرد.»
ابتدا
این را بنویسم
که این «آسیب
بیرونی» با انتشار
متن 134 نفر
آشکار نشد.
این «آسیب
بیرونی» اگر
بتوان آن را
چنین نامید،
بسیار پیش از
این آشکار شده
بود. یعنی
همان زمانی که
نویسندگان و
شاعران و
مترجمان را
روانهی بند و
دوستاق کردند
و یا آنچنان
شرایط خفقانآوری
برای آنها
ساختند که
روانهی
تبعید اجباری
شدند. فراموش
نکنیم که این
متن در زمانی
منتشر شد که
علیاکبر
سعیدی
سیرجانی در
بند بود و سالها
بود که تریبونهای
تبلیغاتی
حکومتی،
روشنفکران
مستقل از
حکومت را آماج
حملههای بیامان
قرار داده
بودند. بسیاری
از نویسندگان
به دلیل آنچه
که مینوشتند
به نهادهای
امنیتی احضار
میشدند و در
وزارت ارشاد
یک سلاخخانهی
حسابی برای
هنر و ادبیات
دگراندیش
ترتیب داده
بودند.
بنابراین آن
«آسیب بیرونی»
مدتها بود که
وجود داشت.
در
ضمن به گمان
من آنچه حکومت
را به واکنش
در برابر متن
«ما نویسندهایم»
واداشت، این
نبود که اعلام
هویت صنفی نویسندگان
بدون اغراض
سیاسی را باور
نکرد. ظاهرن این
آقای قوچانی
است که هنوز
آن را باور
نمیکند یا
اگر بخواهم
درستتر
بنویسم آن را
نمیفهمد و از
همین رو هی به
سبک یاوههای
دوم خردادی
سعی میکند
نویسندگان
عضو کانون را
در جناحهای
مشخص دستهبندی
کند. آنچه که
حکومت را به
واکنش
برانگیخت
درست همان
چیزی بود که
امضاکنندگان
متن بر آن
باور داشتند و
اتفاقن حکومت
به خوبی فهمید
که ماجرا از
چه قرار است.
در متن 134 نفر میخوانیم:
«ما نویسندهایم،
یعنی احساس و
تخیل و اندیشه
و تحقیق خود را
به اشکال
مختلف مینویسیم
و منتشر میکنیم.
حق طبیعی و
اجتماعی و
مدنی ماست که
نوشتهمان ـ
اعم از شعر یا
داستان،
نمایشنامه یا
فیلمنامه،
تحقیق یا نقد،
و نیز ترجمهی
آثار دیگر
نویسندگان
جهان ـ
آزادانه و بی
هیچ مانعی به
دست مخاطبان
برسد. ایجاد
مانع در راه
نشر این آثار،
به هر بهانهای،
در صلاحیت هیچ
کس یا هیچ
نهادی نیست.
اگر چه پس از
نشر، راه
قضاوت و نقد
آزادانه
دربارهی آنها
بر همگان
گشوده است.
هنگامی
که مقابله با
موانع نوشتن و
اندیشیدن از
توان و امکان
فردی ما فراتر
میرود،
ناچاریم به
صورت جمعی ـ
صنفی با آن
روبرو شویم،
یعنی برای
تحقق آزادی
اندیشه و بیان
و نشر و
مبارزه با
سانسور، به
شکل جمعی
بکوشیم. به
همین دلیل
معتقدیم: حضور
جمعی ما، با
هدف تشکل صنفی
نویسندگان
ایران متضمن
استقلال فردی
ماست.
[...]
تاکید
میکنیم که
هدف اصلی ما
از میان
برداشتن
موانع راه
آزادی اندیشه
و بیان نشر
است و هرگونه
تعبیر دیگری
از این هدف،
نادرست است و
مسئول آن صاحب
همان تعبیر
است.
[...]
حاصل
آنکه حضور
جمعی ما ضامن
استقلال فردی
ماست، و اندیشه
و عمل خصوصی
هر فرد ربطی
به جمع
نویسندگان
ندارد. این
یعنی نگرش
دموکراتیک به
یک تشکل صنفی
مستقل.
پس
اگر چه توضیح
واضحات است،
باز میگوییم:
ما نویسندهایم.
ما را نویسنده
ببینید و حضور
جمعی ما را حضور
صنفی
نویسندگان
بشناسید.» پای
این متن را 134 نفر
از برجستهترین
روشنفکران آن
روزگار امضا
کردند و حکومت
به نیکی دریافت
که این یعنی
رساندن فریاد
تظلمخواهی
نویسندگانی
که چندین سال
است قربانی دستگاه
سانسور دولتی
میشوند به
گوش جهانیان.
یعنی ریختن آب
جوش بر یخ ضخیمی
که به همت
کارگزاران
فرهنگی حکومت
بر ذهن و چشم
جامعهی
ایرانی پرده
کشیده بود. و
اتفاقن چون
حکومت فهمید
که این متن
یعنی چه با
عباس زریاب
خویی و چند
تنی دیگر از
جمله
امیرحسین
آریانپور و
محمد شمس
لنگرودی آن
کرد که امضای
خود را پس
بگیرند و در
پردهیی دیگر
از واکنش
«ناباورانهاش»
یک ماه بعد از
انتشار متن،
سعیدی
سیرجانی را در
بند به قتل
رساند تا
پیغامی باشد
برای نویسندگانی
که بر سلطهی
بی چرا شوریده
بودند.
اما
حکایت آن
«آسیب درونی»
مهیجتر است.
قوچانی ابتدا
نقش گردون را
در احیای کانون
عمده میکند و
بعد مینویسد
اسماعیل
جمشیدی و عباس
معروفی
گردانندگان
این نشریه
امضای خود پس
گرفتند تا
خوانندهی
ناآگاه باور
کند از چنین
مقدمهیی میتوان
نتیجه گرفت که
متن 134 نفر در
«بحران» فرو
رفت. و بعد
البته تاکید
میکند که
محمد مختاری
در حذف امضای
جمشیدی از پای
متن «اعمال
نظر مستقیم»
کرد. این دیگر
از آن زیرکیهای
مهوع قوچانی
است که اولن
مختاری را
مقصر قلمداد
میکند چون به
خوبی آگاه است
که مختاری به
عنوان مطرحکنندهی
شبان ـ رمگی و
درک حضور
دیگری و فرهنگ
مدارا،
بازتولیدکنندهی
انسانگرایی
و دموکراتیسم
در چپ است و
بعد پای یک نفر
دیگر را از
میانه بیرون
میکشد چون آن
یک نفر در این
چند ساله به
تیم گردانندهی
«شهروند
امروز» روی
خوش نشان داده
است. قوچانی
دارد آگاهانه
پای محمود
دولتآبادی
را از میانه
بیرون میبرد
که از سوی
جمشیدی در
کنار مختاری
به عنوان عامل
این کار معرفی
شده بود و بعد
روایت جمشیدی
را به عنوان
روایت درست
قالب میکند.
روایت
جمشیدی اما غلط
است. امضای
جمشیدی با رای
همهی آن هشت
نفری که عضو
هیات منتخب
جمع مشورتی برای
گردآوری امضا
و نشر متن
بودند از پای
متن برداشته
شد. این هشت
نفر عبارت
بودند از:
سیما کوبان،
رضا براهنی،
هوشنگ
گلشیری، محمد
مختاری، فرج
سرکوهی،
منصور کوشان،
محمد محمدعلی
و محمد خلیلی.
از
آن گذشته پس
از چندی جمع
مشورتی کانون
نویسندگان با
این باور که
در حذف امضای
اسماعیل جمشیدی
اشتباه کرده
است، از او
دلجویی کرد و
جمشیدی اکنون
عضو کانون
نویسندگان
است. و در دورانی
که به بند بود
هم کانون
چندین بیانیه
در حمایت از
او با عنوان
«عضو کانون
نویسندگان»
منتشر کرد.
کانون
نویسندگان و
شاکی شدن جناب
وزیر
قوچانی
مینویسد: «مجامع
[دوره سوم
فعالیت کانون]
در محل
اتحادیه
ناشران
برگزار میشد
و وزیر وقت
ارشاد اسلامی
(عطاالله
مهاجرانی) تا
حدودی به
همراهی با
کانون میپرداخت
اما حتی او
نیز از کانون
شاکی شد زمانی
که دریافت این
نهاد حاضر
نیست بیانیههای
خود را با نام
خدا آغاز کند
و بر سر اینکه
این عبارت
حدود عقیدتی
کانون را
محدود میکند
یا نه اتفاق
نظر ندارد.»
بسیار
سعی کردم پاسخ
مناسبتر و
مودبانهتری
برای این
پاراگراف از
نوشتهی
قوچانی پیدا
کنم اما
متاسفانه نشد.
پاسخ به آن
تنها یک جملهی
کوتاه است: به
جهنم که وزیر
سانسور حکومت
از کانون
«شاکی» شد!
کانون نمیتواند
آن بنیانی را
که بر پایهی
آن شکل گرفته
به خاطر
تمایلات وزیر
ارشاد اسلامی
که حالا بر
حسب شرایط
گوشهی چشمی
به یاری
کانونیان
داشته کنار
بگذارد. آن
«شرایط» که از
آن مینویسم
همان اول
رقابتهای
جناحی درون
حکومتی است که
ربطی به تشکل
صنفی
نویسندگان
ایران ندارد و
دوم رسوایی
عظیمی که با
قتل دزدانهی
محمد مختاری و
محمدجعفر
پوینده، دو
عضو کمیتهی
تدارک و
برگزاری مجمع
عمومی کانون
برای مجموعهی
حاکمیت رخ
داده بود و
اصلاحطلبان
حکومتی وظیفه
داشتند
ویترین
مناسبی برای
ارائه به جهان
بیارایند. و
بعد آن
«بنیانی» که از
آن نوشتهام
یعنی اینکه
کانون
نویسندگان به
دلیل
گوناگونی
عقاید اعضایش
نمیتواند
جملهیی
ایدئولوژیک
را به عنوان
بخشی از
بیانیهاش
منتشر کند
اگرچه ممکن
است در کانون
مذهبیها هم
باشند که بودهاند
و هستند. و این
جملهی
ایدئولوژیک
فرقی نمیکند
که چه باشد.
اگر در سابقهی
تاریخی کانون
جملهیی
ایدئولوژیک
در بیانیهیی
وجود داشته
باشد که دارد،
آن زمان کانون
اشتباه کرده
چه این جملهی
ایدئولوژیک
مذهبی باشد،
چه لیبرالی و
چه مارکسیستی.
کانون
نویسندگان و
نویسندگانی
که «جذب» نشدند
قوچانی
مینویسد: «کانون در
جذب
نویسندگان
برجستهای که
چپگرا نبودهاند
یا چپگرا
نماندند
مانند
ابراهیم
گلستان،
داریوش شایگان،
چنگیز
پهلوان،
محمدرضا
شفیعی کدکنی و
... ناموفق ماند
و به محض ظهور
نسل جدید
روشنفکران و
نویسندگان
مانند
سیدجواد طباطبایی،
بابک احمدی و
عبدالکریم
سروش که اندیشههایی
غیر از چپ
سنتی داشتند
موقعیت خود را
از دست داد و
با تغییر
ایدئولوژی
جهانی از چپگرایی
به لیبرالیسم
عرصه عمومی را
به روشنفکران
جدید واگذار
کرد.»
اول:
تاریخنویس
ما باز هم
دسته گل به آب
داده است. از
میان نویسندگانی
که قوچانی
کانون را در
«جذب» آنان
ناموفق میداند،
لااقل دو نفر
یعنی محمدرضا
شفیعی کدکنی و
چنگیز پهلوان
عضو کانون
نویسندگان
ایران هستند.
دوم:
کانون شرکت
هرمی نیست که
بخواهد
نویسندگان را
«پرزنت» کند تا
آنان با کانون
همکاری کنند.
حضور
نویسندگان و
شاعران در
کانون
داوطلبانه
است و طبیعی
است به علت فشارهایی
که همواره در
دوران هر دو
حکومت پهلوی و
جمهوری
اسلامی بر
اعضای کانون
بوده، برخی
نویسندگان
ترجیح بدهند
کناره بگیرند.
این البته
شامل حال
نویسندگانی
نمیشود که در
شمار
کارگزاران
فرهنگی پهلوی
و جمهوری
اسلامی بودهاند.
سوم:
ابتدا بنویسم
که عبدالکریم
سروش در شمار «نسل
جدید
روشنفکران و
نویسندگان»
نیست که تازه
ظهور کرده
باشد. سروش در
سالهای
ابتدایی پس از
پیروزی
انقلاب 57 ظهور
کرد و اتفاقن
حافظهی
تاریخی
روشنفکری
ایران با
خدمات او در
انقلاب
فرهنگی و در
انجام سخنرانیهایی
که برای
بندیان اوین
پخش میشد تا
ایشان تشویق
به توبه شوند،
آشناست. بعد هم
بیآنکه
بخواهم
اتهامی را
متوجه
سیدجواد
طباطبایی یا
بابک احمدی که
به هر حال در
حوزهی
اندیشهورزی
نامهای
شناخته شدهیی
هستند، کرده باشم
باید بنویسم
این دوستان در
زمانهیی
تنها صدای
«نسل جدید
روشنفکران و
نویسندگان»
شدند که صدای
دیگران به زور
توقیف و تهدید
و تبعید و
کشتار به گوش
نمیرسید.
صفحات
روزنامههای
دوم خردادی
حتا، صدای
روشنفکران و
نویسندگانی
را که از جنس
دیگری بودند
مشمول سانسور
کردند تا تنها
آن صدایی به
گوش برسد که
آنها میخواهند
و بعد آقای
قوچانی به
عنوان یکی از
کارگردانان
اصلی چنین
سیاستی به رسم
«خود گویی و خود
خندی» پشت آن
صدایی سنگر میگیرد
که به خواست
او و امثال او
فرصت شنیده شدن
داشته است. در
این نشریات
تاکنون اگر از
کانون
نویسندگان
سخنی به میان
رفته است تنها
برای تخریب
بوده و خوشخدمتی
به کسانی که
ما نمیدانیم
کیستند اما
شاید همان
کسانی باشند
که شرایطی
فراهم میکنند
تا قوچانی و
یارانش هرگاه
که نشریهشان
توقیف هم شد،
بدون تریبون
نمانند که چه
خدمتی از این
بالاتر.
چهارم:
من میخواهم
حدس بزنم در
کتابخانهی
شخصی قوچانی
چه کتابهایی
یافت میشود.
فهرست کاملی
از آثار فون
هایک،
فرانسیس فوکویاما،
میلتون
فریدمن،
ساموئل
هانتیگتون و
در چپترین
بخش آن آنتونی
گیدنز. چنین
است که قوچانی
گمان میکند
اینک همهی
جهان به جای
پیروی از
ایدئولوژیهای
چپگرایانه
از لیبرالیسم
پیروی میکند.
باید پرسید چه
زمانی
«ایدئولوژی»
جهانی چپگرا
بوده است؟ چه
زمانی لیبرال
شده است؟ و
اصلن دست به
نقد، این
«ایدئولوژی
جهانی» چه
مفهومی دارد؟
قوچانی نمیتواند
با کلیبافی و
درهمگویی
خودش را خلاص
کند. جهان هیچگاه
چنین یک دست
که قوچانی میداند
یا میخواهد
نبوده است و
نخواهد بود.
چپ و
لیبرالیسم،
همواره به
عنوان گرایش
فکری دو سوی
متخاصم، فرودستان
و فرادستان،
غارتشدهگان
و غارتگران
وجود و حضور
داشتهاند و
اتفاقن
هنوزاهنوز هم
اگر جان پاکی
بر جای مانده
باشد که
نخواهد در قافلهی
دزدان و گردنهبندان
همراه باشد،
در سویهی چپ
جهان ایستاده
است. قوچانی
اما چون در آن
سوی دیگر
ایستاده، چون
به عنوان علمکِش
نئولیبرالیسم
سویهی
بالادستیهای
جهان را گزیده
است، میخواهد
ما نیز باور
کنیم که جهان
را یک سر «ویروس
نئولیبرالیسم»
فرا گرفته است.
با وجود این
حضرت قوچانی
باید بداند
فرودستان
جهان، غارتشدهگان
زمین هنوز
معتقد نیستند
که «تاریخ»
پایان یافته
باشد چرا که
جهان دیگری را
ممکن میدانند
و دست به کار
تلاش برای
ساختن آنند.
کانون
نویسندگان و
اندیشهی
آزادی
قوچانی
مینویسد: «این ضعف
ساختاری آنجاست
که اندیشه
آزادی به
عنوان مهمترین
ارزش فرهنگی و
محوریترین
عنصر حیات یک
نویسنده در
کانون کمرنگ و
حتی مفقود
است. آن
اندازه که
کانون به ارزشهای
جامعهگرایانه
بها داده هرگز
به ارزشهای
آزادیخواهانه
احترام
نگذاشته است و
آن اندازه که
نهادی
سوسیالیستی
(چه تودهای،
چه راه سوم،
چه فدایی و...)
بوده نهادی
لیبرالی
(مدافع آزادیهای
قانونی) نبوده
است.»
و
کمی بعدتر باز
ادامه میدهد:
«کانون
همواره در
تاریخ خود
نهادی
سوسیالیستی
بود که
فردگرایی و
آزادیخواهی
(لیبرالی) را تصحیح
میکرد و جمعگرایی
و چپگرایی را
بر آن ترجیح
میداد.
هنرمند را
محکوم به
پیروی از
جامعهای میدانست
که البته
نسبتی با آن
نداشت. در
حالی که اکثریت
جامعه ایران
فرهنگ دینی
داشت کانون نهادی
لائیک بود.»
میزان
اطلاع قوچانی
از تاریخ
کانون
نویسندگان
باید تاکنون
روشن شده باشد
و حال چه باید
نوشت برای کسی
که این چنین
با تبختر و
بدون ارائهی
هیچ مدرکی کلیگویی
میکند. باید
از او خواست
ثابت کند، بر
پایهی اسناد
ثابت کند که
«اندیشه آزادی
به عنوان مهمترین
ارزش فرهنگی و
محوریترین
عنصر حیات یک
نویسنده در
کانون کمرنگ و
حتی مفقود
است.» باید از
او خواست ثابت
کند که کانون
همواره
«هنرمند را
محکوم به
پیروی از جامعهای
میدانست که
البته نسبتی
با آن نداشت.»
قوچانی باید
ثابت کند
اندیشهی
آزادی در
نهادی که چهار
دهه تنها و
تنها برای
آزادی اندیشه
و بیان نشر،
بی هیچ حصر و
استثنا برای
همگان و بر ضد
سانسور
مبارزه کرده
است، کمرنگ و
«مفقود» است.
با
این وجود باید
تاکید کنم که
به باور من
کانون هرگز چه
در دوران رژیم
گذشته و چه
امروز مدافع
«آزادیهای
قانونی»، اگر
نام واقعی این
لیبرالیسم باشد،
نبوده است.
دفاع از آزادی
قانونی یعنی
دفاع از
سانسور
قانونی. کانون
به اعتبار
مطالبهی
همیشه و هنوزش
یعنی لغو
سانسور
خواستار
تغییر قانون است
نه مدافع آن.
و
بعد تنها برای
اینکه
قوچانی لااقل
اگر از هوش
متوسطی هم
بهرهمند است
بتواند تفاوتها
را تشخیص دهد
و تنها برای
مقایسه متنی
از احمد شاملو
را نقل میکنم.
شاملو در 17
آبان 1358 و در
سرمقالهی
شمارهی 14
«کتاب جمعه»،
درست در زمانی
که برخی از
«روشنفکران»
مورد وثوق
قوچانی و
شرکای دیروز و
امروزش در
نشریههای
رنگ به رنگی
که منتشر میکند
دست به کار
زمینهچینی
برای سلاخی
کتاب و کلمه و
انسان بودند
چنین مینویسد:
«آزادی صرف
نظر از محتوای
اجتماعیاش،
در رابطه با
تاریخ ـ یعنی
در رابطه با
کل حرکت بشر و
نه وضعیت
موجود این یا
آن جامعه معین
ـ نیز معنایی دارد.
در این معنا،
آزادی نوعی
دستاورد،
نوعی حقیقت
تحقق یافته
برگشتناپذیر
است؛ و به
همین اعتبار
هم دارای
ارزشی مطلق
است و نه نسبی.
[...]
دموکراسی
وجه نظام
یافته و نهادی
شده نمود
آزادی در
تاریخ است.
دموکراسی، از
دیدگاه
فنومنولوژیک،
نوعی از نظام
اجتماعی است
که همه
دستاوردهای
بشری را در
رابطه با نمود
آزادی تضمین
میکند.
دموکراسی از
این دیدگاه،
نظام مطلوب
وجدان بشری
است، نه نظام
مطلوب وجدان
این یا آن طبقه
اجتماعی معین.
بشریت ِ
همزمان با
دموکراسی، از
وجهی از نظام
اجتماعی
تجربه دارد که
مبتنی بر
دستاوردهایی
تاریخی با
ارزش مطلق
است. در این
وجه از نظام
اجتماعی همه
افراد بشر
دارای حقوقی
بنیادینند که
ترجمان
اجتماعی
عناصری از
مفهوم آزادی
به معنای
تاریخی آن
است. اگر
پیشاهنگان
آگاهِ هر طبقه
مدافع آزادی
در چارچوب
ارزشهای
اجتماعی همان
طبقهاند،
روشنفکران یا
آن دسته از
مردمی که چنین
نامیده میشوند
باید مدافع
مفهوم آزادی
به معنای عام
و تاریخی آن
دانست.
روشنفکر کسی
است که از
پایگاه
دستاوردهای
تاریخی جامعه
بشری رو به
آینده دارد و
به سوی افقهای
دور دست عمل
میکند.
روشنفکر
اگرچه باید
متکی به طبقات
بالنده جامعه
باشد هرگز
نباید از خاطر
ببرد که دستاوردهای
تاریخ، از
دیدگاه بشری،
اصولی نیست که
بر سر آنها
سازشی بتوان
داشت. این
رسالت
روشنفکری البته
رسالتی دشوار
است، زیرا او
را ناگزیر میکند
عملش را بر
اساس
معیارهایی
انجام دهد که
معیار این یا
آن طبقه معین
نیست بلکه
معیاری عام
است و همگانی.
پس آزادی و
دموکراسی، به
معنای عام و
تاریخی آنها،
هم زمینه لازم
برای ایفای
نقش روشنفکری
است و هم هدف
فعالیت
روشنفکری.
روشنفکر
فرزند آزادی
است و باید به
خاطر آزادی
زندگی کند، و
به همین
اعتبار،
کشیدن بارِ
ملامت از هر
سو، جزئی از
ایفای نقش
روشنفکری است.
[...]
ما
بر این باوریم
که گوهر کار
روشنفکری یک
چیز است و
گوهر فعالیت
یک مبارز
سیاسی یا یک
انقلابی چیزی
دیگر. و بزرگترین
آموزگاران
انقلابی در
تاریخ بشر نیز
پیش از هر چیز،
خود از
کارگزاران
فرهنگی بودهاند
که بر پایه
دستاوردهای
فکری تمامی
بشریت عمل
کرده است.
بگذارید ما
نیز، اگر
بتوانیم، چنین
باشیم.»
کانون
نویسندگان و
لزوم تدوین
تاریخ مبارزه با
سانسور
این
همه اما به
مفهوم آن نیست
که من کانون
نویسندگان
ایران را
هویتی نقدناپذیر
میدانم. این
نقد اما باید
بر اساس اسناد
و شواهد و
شهادتهای
واقعی انجام
گیرد. و شاید
همین یکی از
نقدهایی باشد
که من در مورد
کانون وارد میدانم
و گمان میکنم
تشکلی که من
همچنان مدعیام
نمونهوارترین
تشکل مدنی و
صنفی و فرهنگی
تاریخ ایران
محسوب میشود
باید پیش از
این تلاش میکرد
تا تاریخ خود
را مدون کند و
اسناد موجودش را
در دسترس
محققان قرار
دهد. قدمهایی
در این راه
برداشته شده
است. کتابهای
مسعود نقرهکار،
فرج سرکوهی،
محمدعلی
سپانلو که
جملگی در خارج
از کشور
انتشار یافتهاند،
کتاب مسعود
روانشید که
مجوز انتشار
دریافت
نکرده،
مقالات
پراکندهیی
که برخی اعضای
کانون منتشر
کردهاند همه
و همه قدمهایی
در این مسیر
است اما کافی
نیست. باید
همهی اسناد
را جمعآوری
کرد. باید
روایتها را
از زاویههای
مختلف
بازشکافت.
باید هرجایی
که در مورد یک
موضوع به خصوص
روایتهای
گوناگونی
موجود است،
همهی آنها را
در کنار هم به
نمایش گذاشت.
مدون کردن
تاریخ کانون
یعنی مدون
کردن تاریخ
چهار دهه شوریدن
بر جامعهی تک
صدایی و فرهنگ
بی چرا، یعنی
مدون کردن چهار
دهه مبارزه بر
ضد سانسور و
این میتواند
دستور کار
مناسبی برای
تشکلی باشد که
هنوز رویاروی
سانسور، این
ساطور واژه و
کهربا
ایستاده است.
تکمله: در
این متن
هرجایی که نقل
قولی آورده
شده است، تلاش
کردهام رسمالخط
نویسنده
محفوظ بماند.
طبیعی است در
بخشهای دیگر
متن، رسمالخطی
را به کار
بردهام که
درستتر میدانم.
بر
گرفته از : درک
حضور دیگری
http://www.deghar.blogfa.com/post-10.aspx