بنیادگرائی
اسلامی در
خدمت نظام
جهانی سرمایه
یونس
پارسا بناب
قسمت
اول
درآمد
در سالهای
دههی اخیر،
به ویژه در
دوره بعد از
حادثهی
مرموز یازده
سپتامبر
٢٠٠١، بعضی از
شخصیتهای چپ
و حتی بخشی از
اعضای فعال
درون سازمانهای
مارکسیستی در
اروپا و آمریکا
پیشنهادی مبنی
بر بحث درباره
امکان ایجاد دیالوگ
(گفتوگو) بین
جنبشهای
ضدگلوبالیزاسیون
سرمایه و
اسلام سیاسی
را (در جهت ایجاد
احتمالی
اتحادها و
ائتلافات)
مطرح ساختهاند
که بررسی چند
و چون آن حائز
اهمیت است. پیش از
پرداختن به این
پیشنهادات
بحثانگیز،
علاقه دارم به
چندین نکتهی
اساسی درباره
تعریف، پیدایش
و ویژهگیهای
اسلام سیاسی
بپردازم:
١ -
اسلام سیاسی یکی
از انواع بنیادگرایی
است. بنیادگرایی
و مشتقات آن
(مثل امتگرایی،
تئوکراسی و ...)
صرفا به
مسلمانان و
کشورهای
اسلامی محدود
نمیشود. امروز
ما شاهد حضور
و رشد انواع و
اقسام بنیادگرائی
در مسیحیت، یهودیت،
هندویسم و.. در
اقصا نقاط
جهان هستیم.
٢ - بنیادگرائی،
منجمله اسلام
سیاسی از
تبعات و عوارض
ساختاری منطق
حرکت سرمایه
در سطح جهانی
است. در
جامعهی
معاصر، بنیادگرائی
عامل نیست،
بلکه معلولی است
که در بطن و
متن رابطهی
تاریخی «مرکز-
حاشیه» پدید
آمده و امروز
به عنوان یک
جنبش سیاسی
عمل میکند. همانطور
که صهیونیسم
(بنیادگرائی یهودیت
= امت گرائی
قوم بنیاسرائیل)
معلول فعل و
انفعالات فازی
از تکامل سرمایهداری
اروپا در «عهد
زیبا»
(١٨٨٥-١٩١٤)
است، اسلام سیاسی
نیز به عنوان یکی
از بنیادگرائیهای
عصر کنونی در
کشورهای حاشیهی
جهان سوم
معلول فعل و
انفعالات سیاسی
و اجتماعی عملکرد
نظام جهانی
سرمایه در فاز
تشدید گلوبالیزاسیون
سرمایه مشخصا
در کشورهای
خاورمیانه ـ
اقیانوس هند
است. به
کلامی دیگر،
اسلام سیاسی اساسا
از درون متون
کلاسیک علمای
اسلامی و یا
از اعتقادات و
آداب و رسوم دینی
و مذهبی مردم
عادی بیرون نیامده
است، بلکه
ساختار اسلام
سیاسی به
عنوان یک جنبش
سیاسی توسط
عملکردهای سیستماتیک
نظام جهانی
سرمایه (امپریالیسم)
در کشورهای
جهان سوم، ریخته
شده و توسط نیروهای
ارتجاعی و تاریکاندیش
و طبقات
کمپرادور بومی
آن کشورها
مورد حمایت
قرار گرفته
است.
نکاتی
درباره بنیادگرایی
١ - بنیادگرایی
اساسا یک پدیده
سنت محور (سنت
گرا = سنت پرست)
است. این
جنبش هر نوع
مدرنیته
(تجددطلبی) را
نفی میکند. با رد و یا
نفی مدرنیته،
بنیادگرایان
به صف نیروهای
ضد تاریخ پیوسته
و اصول حاکم
بر جهانبینی
خود را مافوق
تاریخ، غیرقابل
تغییر و ایستا
محسوب میدارند.
در تاریخ
جوامع بشری،
مدرنیته که
موجب حضور و
رشد دموکراسی
و سکولاریسم
گشته، یک گسست
مهم در تاریخ
جهان محسوب میشود. مدرنیته
در قرن
پانزدهم مقارن
با شکلگيری و
رشد سرمایهداری
در اروپا شروع
گشته و سپس به
نقاط دیگر
جهان سرایت
کرده است.
مدرنیته
بر آن است که
بشر مسئول و
حاکم بر
سرنوشت خویش
است و انسانها
حق تعیین
سرنوشت
دارند.
بر این اساس،
مدرنیته با
طرد ایدئولوژیهای
حاکم در جوامع
پیشامدرنیته،
نه تنها رشد
پروسهی
دموکراسیخواهی
را در جامعه
منعکس میسازد،
بلکه با تبلیغ
و ترویج جدایی
جدی و اصیل دین
و مذهب از
دولت، سکولاریسم
را شایع میسازد. از منظر
تاریخی،
رابطهی پیچیدهی
مدرنیته،
دموکراسی و
سکولاریسم و
فراز و نشیبهای
آن به تاریخ
معاصر جهان شکل
داده است. بدون
تردید، رابطه
پیچیده این سه
پدیده و تحول
آنها در پانصد
سال گذشتهی
تاریخ سرمایهداری،
به جهت منطق
حرکت سرمایه
با محدودیتها
و موانع بیشماری
روبهرو گشتهاند. ولی تاریخ
رشد این سه پدیدهی
«واقعا
موجود»، به پایان
عمر خود نرسیده
و بعد از زوال
سرمایهداری
و شیوع سوسیالیسم،
همچنان به رشد
خود ادامه
داده و به
مراحل عالیتر
رشد و تحول
خود خواهند رسید.
٢ - بنیادگرائی
که یک پدیدهی
نوظهور در عصر
جدید است،
روشنگری و
روشنفکری کلیت
عصر خود را
ابتدای «ضلالت
مدرن» میداند. بدین
مناسبت بعضی
از متفکرین،
بنیادگرایی
را «بیخردیگرایی»
تعریف کردهاند. بر اساس
این بیخردیگرائی،
اندیشیدن نوعی
اختگی بوده و
فرهنگ مبتنی
بر تفحص علمی
و انتقادی از
نظر بنیادگرایان
شرکآفرین و یا
مظنون قلمداد
میشود.
در جنبشهای
تجددطلبی، در
جامعهی علمی
و جهان روشنفکری،
به اختلاف نظر
روی مسائل حتی
اصول علوم دقیقه
- بهطور
نمونه در ریاضیات،
فیزیک، شیمی
و…ـ بهسان شیوهای
برای ارتقاء
معرفتشناسی
و دانش انسان
ارج مینهند. در صورتیکه
بنیادگرایی
اختلاف نظر روی
مسائل فقهی،
اجتماعی و علمی
را عموما شرک
و یا مصداق خیانت
میداند. براساس
این باور، بنیادگرایان
زمانی که قدرت
سیاسی را در
جامعه قبضه میکنند،
برای ترویج
«وحدت کلمه» هر
مخالفی را که «غیر
خودی» میيابند،
عامل «فتنه»
خوانده و در
اکثر مواقع بهطور
فیزیکی او را
از بین میبرند. در این
امر، بنیادگرایان
امتپرست
شباهتهائی
با نومحافظهکاران
حاکم بر کاخ
سفید دارند.
نومحافظهکاران
نیز جهان فعلی
را بین «خودیها»
(آن کشورها و
دولتهایی که
به فرمان و نیت
راس نظام جهانی
بدون قید و
شرط گردن مینهند)
و غیر خودیها
(کشورها و
دولتها و نیروهایی
که «تروریست»،
«گردنکش» و
«شرور» هستند)
تقسیم میکنند. این
شباهتها فقط
به نوع تقسیم
جهان و برخورد
با «غیر خودیها»
محدود نمیشود. شباهتهای
موجود بین
آنها در گسترهی
فرهنگی هم بهروشنی
دیده میشود.
٣ - بنیادگرایی
و بهویژه امتگرایی،
که واحد جامعه
را با فرهنگ، آن
هم «فرهنگی» که
به یک مذهب
تقلیل میيابد،
تعریف میکند،
در واقع
استراتژی
امپریالیسم
را که تلاش میکند
«تلاقی تمدنها»
را جایگزین
تضاد بین
کشورهای امپریالیستی
«مرکز» و
کشورهای حاشیهای
جهان سوم
سازد، توجیه میکند.
تاکید
بیقید و شرط
بر امت واحد
توسط بنیادگراها،
تلاقیهای
اجتماعی عینی
بین نظام جهانی
سرمایه و
طبقات زحمتکش
جهان را در
تمام زمینههای
زندگی ندیده
گرفته و یا بهطور
کلی نفی میکند.
٤ - بنیادگرایان
(بهویژه
اسلامیستها=
پیروان اسلام
سیاسی) در زمینههای
اجتماعی، آنجا
که تلاقیهای
واقعی اجتماعی
(مبارزات
طبقاتی) در میگیرد،
حضور جدی
ندارند.
آنها نه تنها
این نوع تلاقیها
را مهم نمیدانند، بلکه
آنها را مظهر
«شرک» و «الحاد»
محسوب میدارند. آنها
زمانی که بهمیان
زحمتکشان میآیند
برایشان
مدرسه و کلینکهای
بهداشتی عمدتا
رایگان باز میکنند. اما این
مدارس و کلینکها
برای امر خیر
(خیریه) و در
جهت ترویج اندیشههای
بنیادگرایی
بوده راه حل
نهایی را به
تودههای
زحمتکش در
جهت سرنگونی
نظام سرمایه که
مسئول فقر
آنهاست، نشان
نمیدهند.
٥ - در
گسترهی
مسائل واقعی
اجتماعی و
اقتصادی، بنیادگرایان
در کشورهای
مختلف در صف و
کمپ سرمایهداری
وابسته و امپریالیسم
حاکم قرار
دارند.
به عبارت دیگر،
اسلام سیاسی
از اصل «مقدس»
مالکیت خصوصی
دفاع و به
نابرابری و
تبعات انباشت
سرمایه،
مشروعیت قائل
است.
تاریخ اخوانالمسلمین
در مصر و
طرفداران ولایت
فقیه در ایران
نشان میدهد
که آنها در
طول سی سال
گذشته به نفع
تصویب لوایحی
که به نابرابریها
در این کشورها
افزوده است،
رای داده و از
پروسههای
مختلف خصوصی
سازی،
کالاسازی و
تنظیمات
«بازار آزاد»
نئولیبرالیستی
حمایت کرده و
در این زمینهها
به عنوان متحدین
امپریالیسم
عمل کردهاند. در نتیجه
عجیب نیست که
بورژوازی بومی
وابسته،
ثروتمندان
تازه بهدوران
رسیده و میوهچینان
اخیر جهانی
شدن سرمایه در
کشورهای جهان
سوم، از اسلام
سیاسی بهره
برده و آن را
حمایت کردهاند.
٦ - جوهر
«ضد امپریالیستی»
اسلامیستها
عمدتا «ضدغربی»
(تقریبا «ضد مسیحی»)
بوده و عموما
نمیتواند به
مانعی در
مقابل هجوم
امپریالیسم
به کشورهای
حاشیه (جهان
سوم) تبدیل
گردد.
٧ - بنیادگرایی
نه تنها مواضع
ارتجاعی روی
مسائل معین و
مشخص (مثل
مسئله زنان و یا
مسئله اقلیتهای
دینی و مذهبی)
اتخاذ میکند،
بلکه اساسا یک
پدیدهی
ارتجاعی است و
لاجرم نمیتواند
در حرکت به پیش
رهاییبخش
مردم جهان، نقش
پیشرو و
سازنده بازی
کند.
ادامه
دارد