بنیادگرائی
اسلامی در
خدمت نظام
جهانی سرمایه
یونس
پارسابناب
بخش دوم و
پایانی
بعضی
از چپها در
آمریکا و
اروپا
معتقدند که باید
فعالین جنبشهای
اجتماعی را که
امروز در
گسترههای
گوناگون در
کشورهای جهان
علیه سیطره جوییهای
آمریکا بسیج
شدهاند، تشویق
کرد که وارد «دیالوگ»
(گفتوگوی سیاسی)
با نیروهای
اسلام سیاسی
شوند.
آنها دو علت
برای پیشبرد پیشنهاد
خود مطرح میکنند
که در اینجا
به کم و کیف این
دو علت میپردازیم
:
الف-
علت اول که
طرفداران
«گفتگو» مطرح میکنند
این است که
اسلام سیاسی
تودههای وسیعی
از مردم را در
کشورهای جهان
سوم بسیج میکند
که فعالین
جنبشها،
احزاب و
سازمانهای سیاسی
نباید آنرا
نادیده گرفته
و یا به آن کم
بها بدهند. با اینکه
تصاویر متعددی
این نکته را
تائید میکنند،
ولی نیروهای
مترقی و چپ باید
عاقلانه
مسئلهی بسیج
تودهها را
مورد بررسی
قرار دهند. بهطور
نمونه «پیروزیهای»
اسلامیستها
در انتخابات
اخیر کشورهایی
مثل مصر عمدتا
ناشی از عدم
شرکت نزدیک به
٧٥ درصد مردم
در روزهای
انتخابات
بود.
قدرت اسلامیستها
در خیابانهای
خاورمیانه،
پاکستان و…
عمدتا به خاطر
ضعف و یا عدم
حضور چپ متشکل
در گسترههای
اجتماعی (آنجا
که تلاقیهای
اجتماعی واقعی
به وقوع میپیوندند)
میباشد. سالها
سرکوب و حتی ریشهکن
ساختن نیروهای
چپ و مترقی در
کشورهای
مسلمان نشین
(بهطور نمونه
در ایران،
اندونزی،
پاکستان،
مصر، و..) همراه
با شیوع عوامل
ذهنی چون
تفرقه، بزرگ بینی
و امتیاز تراشی
در بین چپها،
گسترههای سیاسی
و اجتماعی را
در این جوامع
به روی رشد
اسلام سیاسی
باز کرده است.
حتی
اگر موافقت
حاصل شود که
اسلام سیاسی
در واقع تودههای
قابل توجهی را
بسیج میسازد،
آیا این نتیجهگیری
را که چپ باید
ورود اسلامیستها
را به درون
جنبشهای
اجتماعی و سیاسی
بپذیرد، میتواند
توجیه سازد؟ در اینکه
اسلام سیاسی
با موفقیت
تودههای
قابل توجهی را
بسیج میسازد
و باید از طرف
چپها به
عنوان یک
استراتژی
موثر مورد
ملاحظه قرار گیرد،
تردیدی نیست. ولی پیشنهاد
اتحاد و یا
گفتگو با
اسلام سیاسی
ضرورتا بهترین
وسیله برای برخورد
با این چالش نیست. شایان
توجه است که
سازمانهای
اسلام سیاسی
مثل اخوان
المسلمین در
مصر و یا
طرفداران ولایت
فقیه در ایران
(اصلاح طلبان،
اعتدالگرایان
و محافظه
کاران) اصلا نیت
اتحاد و یا
گفتوگو را با
چپها نداشته
و همیشه این
نوع اتحادها
را رد کردهاند. اگر بهطور
اتفاقی بعضی
سازمانهای
چپ، اتحاد و
ائتلاف با حامیان
اسلام سیاسی
را پذیرا شدهاند،
اولین تصمیمی
که اسلامیستها
بعد از تسخیر
قدرت گرفتهاند،
نابودی آن چپها
بوده است. نگاهی
به تاریخ
معاصر ایران
نشان میدهد
که اسلام سیاسی
(طرفداران
تئوکراسی و ولایت
فقیه) پس از
تسخیر قدرت،
در اسرع وقت
تمام نیروهای
دموکراتیک و
چپ را سرکوب و
نابود ساختند.
ب
- علت دومی را
که حامیان «دیالوگ»
مطرح میکنند
این است که
اسلام سیاسی
اگر حتی یک
جنبش ارتجاعی
در امور
اجتماعی است،
ولی «ضد امپریالیست»
است.
بررسی واقعیتها
و روند وقایع
نشان میدهد
که اسلام سیاسی
در کلیت خود یک
پدیده و جنبش
ضد امپریالیستی
نبوده و در حقیقت
همسو با نیروهای
نظام جهانی
سرمایه عمل میکند. یک ضد
امپریالیست
واقعی نمیتواند
و نباید ضد
کمونیست،
ضدزن، ضد
کارگر، ضد اقلیتهای
دینی، مذهبی و
ملی باشد. مروری به
زندگینامهی
سیاسی ضد امپریالیستهای
قرن بیستم (از
سون یات سن در
چین
دهه ١٩٢٠
گرفته تا مصدق،
سوکارنو،
پاتریس
لومومبا در
دهههای
١٩٥٠-١٩٧٠)
نشان میدهد
که آنها با اینکه
به کمپ چپها
(کمونیستها و
سوسیالیستها)
تعلق نداشته و
عموما مخالف
اصل مبارزات
طبقاتی بودند
ولی جملگی معیارهای
فوقالذکر را
در کشورها و
در عمل رد میکردند. امروز
در فاز تشدید
جهانی شدن
سرمایه، یک ضد
امپریالیست
بر خلاف ایلاف
خود به طور
ضروری یک ویژگی
دیگری را نیز
اخذ کرده است
و آن اینکه او
نمیتواند
سوسیالیست
نباشد و یا
حداقل، رهائی
زحمتکشان
کشور خود را
با آیندهی
سوسیالیستی
ترسیم نکند. بههر
رو، نیروهای
بنیادگرا
منجمله اسلام
سیاسی نه تنها
آن ویژگیهائی
را که یک جنبش
ضد امپریالیستی
تعریف میکند،
دارا نیستند،
بلکه اسناد و
مدارک موجود
نشان میدهد
که بنیادگرایی
همیشه و بهویژه
در شصت سال گذشته،
در خدمت امپریالیسم
عمل کرده است.
تاریخ
اخوان المسلمین
بهترین گواه
بر این مدعا
است. این
سازمان در دهه
١٩٢٠ در مصر
توسط مامورین
انگلیسی و با
همدستی
دربار ملک
فاروق ایجاد
گشت که مانع
از رشد جنبش
دموکراتیک و
سکولار «وفد»
گردد.
اخوان
المسلمین در این
امر به موفقیتهائی
در دهههای
١٩٣٠ و ١٩٤٠
دست یافته و
جنبش «وفد» را
در آن دوره بهطور
قابل ملاحظهای
تضعیف کردند. ظهور و
گسترش پدیدهای
به نام ناصریسم
در دههی
١٩٥٠، نه تنها
فعالیتهای
اخوان المسلمین
را در مصر فلج
ساخت، بلکه بهطور
چشمگیری از
نفوذ و شیوع اندیشههای
ضد ملیگرائی
و ضد برابریطلبی
آنها در
کشورهای عربی،
جلوگیری کرد. بعد از
مرگ ناصر و روی
کار آمدن
انورسادات،
کادرها و فعالین
اخوان المسلمین
که سالها
درعربستان
سعودی و
پاکستان توسط
«سیا» آموزش دیده
بودند، به مصر
برگشته و بر
علیه بقایای
حزب کمونیست
مصر و ناصریستها
به فعالیت
پرداختند. بسياری
از ایرانیان
چپ و دموکرات
و ملی گرا با
تاریخ نفوذ و
گسترش اندیشههای
امتگرا، ضد
کمونیست و ضد
ملی گرایی
اخوان المسلمین
توسط نواب صفوی
و فداییان
اسلام در دهههای
١٩٥٠ و ١٩٦٠ و
بعدها توسط
جناحهای
درون حزب
جمهوری اسلامی
در دهههای
١٩٧٠-٢٠٠٠
آشنایی دارند. امروز
چپهای
کشورهای
خاورمیانه میدانند
که طالبان
توسط «سیا» در
پاکستان تاسیس
یافت تا بر علیه
«کمونيست»های
افغانستان که
مدارس و
دانشگاهها را
به روی مردان
و زنان باز و
اجباری ساخته
و امر حجاب را
انتخابی کرده
بودند،
بجنگند.
مضافا بر اینکه
بسياری اطلاع
دارند که
اسرائیلیها،
سازمان حماس
را در اوائل
تاسیساش در
١٩٨٧ تقویت
کردند که جریانهای
دموکراتیک و
سکولار درون
جنبش آزادیبخش
فلسطین را تضعیف
سازند.
امروزه نیز
شاهد هستیم
که نیروهای
اشغالگر آمریکا
در عراق از گسترش
نفوذ و حاکمیت
بنیادگرایانی
چون نوری المالکی
و آیتالله حکیم،
دفاع همه
جانبه کرده و
تقسیم شهر
بغداد را به
دو بخش «شیعه
نشین» و
«سنی نشین»
مورد تائید
قرار دادهاند.
این
یک واقعیت تاریخی
و سیاسی است
که انواع و
اقسام بنیادگرایی
منجمله اسلام
سیاسی، بدون
حمایت جدی و
برنامهریزی
شدهی آمریکا،
نمیتوانست
به این اندازه
در منطقهی
بزرگ خاورمیانه-
اقیانوس هند
نفوذ و گسترش یابند. شایان
توجه است که
آمریکا دههها
پیش، بعد از
نشست موفقیت
آمیز جبههی
متحد کشورهای
غیر متعهد آسیا
و آفریقا در
«کنفرانس
باندونگ»
(١٩٥٥) تصمیم
گرفت که با
تشکیل
«کنفرانس
اسلامی» توسط
«همدستان»
وفادار خود –
پاکستان،
عربستان سعودی
و … - از تقویت و
گسترش جنبشهای
رهایی بخش در
کشورهای حاشیهای
(جهان سوم) به
عنوان یک ستون
مقاومت اصیل و
قوی در مقابل
سلطه جوییهای
خود، جلوگیری
کرده و در عوض
شرایط را برای
نفوذ و گسترش
بنیادگرایی
مشخصا در
خاورمیانه مهیا
و آماده سازد.
با
عطف به گذشتهی
تاریخی رابطه
بین راس نظام
جهانی و بنیادگرایی
میتوان
اذعان کرد که
بنیادگرایی
منجمله اسلام
سیاسی، معلول
اعتقادات
مذهبی مردمان
گوناگون
کشورهای
منطقه خاورمیانه
نیست.
بلکه حضور و
عروج آن معلول
عملکرد سیستماتیک
امپریالیسم
است که البته
توسط نیروهای
تاریکاندیش
و طبقات
کمپرادور و
فرمان بر بومی
حمایت میشوند. در اینجا
پیش از
پرداختن به
جمعبندیها
و نتیجهگیریهای
مبحث رابطه بین
امپریالیسم و
بنیادگرایی
مذهبی به
عنوان موردی
در رابطهی
تاریخی «مرکز»
و «حاشیه»
(رابطهی مکمل
توسعه یافتگی
و توسعه نیافتگی)
به یک سوال
مناسب دربارهی
گسترهی
جغرافیایی- سیاسی
بنیادگرایی
جواب داده میشود. بعضیها
به حق این
سوال را مطرح
میکنند که
اگر بنیادگرایی
و مشتقات
مربوطه به آن
ضرورتا از دل
باورهای مذهبی
و اعتقادات دینی
مردم سرچشمه
نمیگیرد و
بلکه معلول
منطق حرکت سرمایه
در فاز تشدید
گولوبالیزاسیون
در عصر امپریالیسم
است، پس چرا
حضور و گسترش
آن (اسلام سیاسی) در
منطقهی
خاورمیانه -
اقیانوس هند،
بهمقدار حیرتانگیزی
بیشتر از
مناطق پیرامونی
– حاشیهای
است؟ برای
ارائه یک جواب
نسبتا مناسب و
قابل بحث باید
به اهمیت
ژئوپولیتیکی
منطقهی
خاورمیانه -
اقیانوس هند
در چهارچوب
پروژهی جهانی
آمریکا اشاره
کرد.
پروژهی
آمریکا که به درجات
مختلف و متغیر
از طرف «شرکا» و
«متحدین» آن
(اتحادیه
اروپا و ژاپن)
حمایت میشود،
ایجاد و تامین
سلطه و کنترل
نظامی آمریکا
بر سراسر کرهی
خاکی است. در این
راستا، منطقهی
خاورمیانه به
عنوان «اولین
ضربه» به سه
علت زیرین از
طرف معماران این
پروژه انتخاب
شده است :
١)
خاورمیانه
دارای بزرگترین
منابع سوخت
نفت و گاز طبیعی
در جهان است و
کنترل مستقیم
آن توسط نیروهای
نظامی آمریکا،
به حاکمین کاخ
سفید در
واشنگتن یک
موقعیت متوفق
و ممتازی
خواهد داد که
متحدین خود -
اتحادیه
اروپا و ژاپن -
و رقیب احتمالی
خود چین را در یک
موقعیت ناخواسته
وابستگی به
منابع سوخت
کنترل شده از
سوی آمریکا
قرار دهد.
٢)
چون خاورمیانه
در چهار راه
«جهان قدیم» (بین
آفریقا، آسیا
و اروپا) قرار
دارد، در نتیجه
برای آمریکا
آسانتر
خواهد بود که
از آن منطقه
به عنوان «سکوی
پرش» و یا به
عنوان یک پایگاه
تهدید دائمی
نظامی علیه چین،
روسیه و
هندوستان
استفاده کند.
٣)
کلیهی منطقهی
خاورمیانه
شرایط تاریخی
پر از آشوب،
آشفتگی، ضعف و
بحران و پولاریزاسیون
(بالکانیزاسیون)
را تجربه میکند. این شرایط
که خود از
تبعات حرکت
سرمایه در آن
منطقه است، به
آمریکا به
عنوان یک
متجاوز نظامی
احتمال پیروزی
آسانی را وعده
میدهد و
اسرائیل که در
منطقه به
عنوان «همدست»
بدون قید و
شرط آمریکا
حضور فعال
دارد، نقش مهمی
را در فعل و
انفعالات سیاسی
منطقه ایفا میکند.
تجاوز
و ادامه جنایات
آمریکا در
خاورمیانه،
کشورهای جلو
جبهه
(افغانستان،
عراق، فلسطین،
لبنان، سوریه
و ایران) را در
موقعیت ویژهای
قرار داده
است.
بعضی از آنها
مورد هجوم و
تخریب قرار
گرفته و عملا
بالکانیزه
شدهاند و برخی
دیگر با خطر
هجوم و تخریب
و تجزیه روبهرو
هستند.
جمع
بندی و نتیجه
گیری
در
حال حاضر تلاقیهای
سیاسی و بررسی
چند و چون
آنها در منطقه
خاورمیانه
نشان میدهد
که در آن
منطقه، سه نیروی
اساسی
ضدکمونيست در
مقابل هم صفآرایی
کردهاند.
یکم
آن نیروهایی
که به گذشته
ناسیونالیستی
= ملیگرایی
خود میبالند. این نیروها
در واقع چیزی
به غیر از
وارثین و
اخلاف رو به
انحطاط و فاسد
شدهی
بوروکراسیهای
جنبشهای
آزادیبخش ملی
در آن منطقه نیستند،
اینان در اسرع
وقت و سر
بزنگاه به تعامل
و مماشات و
کرنش در مقابل
تجاوزگر
متوسل خواهند
گشت.
دوم
آن نیروهایی
که به جنبشهای
بنیادگرایی
منجمله اسلام
سیاسی تعلق
دارند.
این نیروها
در تقویت شرایط
پر از آشوب،
آشفتگی و ضعف
و بحرانی که
کلیهی منطقه
را در بر
گرفته نقش مهمی
ایفاء کرده و
در پروسهی
بالکانیزه
کردن تعدادی
از کشورهای
خاورمیانه
نقش کلیدی به
نفع پروژهی
جهانی آمریکا
بازی کردهاند.
سوم
نیروهایی که
دور محور
دموکراسی
خواهی و
خواستههای
«دموکراتیک»
حلقه زده و
متشکل شدهاند.
بدون
تردید، تسخیر
قدرت توسط هر یک
از این سه نیروهای
سیاسی نمیتواند
مورد تائید و
پذیرش نیروهای
چپ که خواهان
رهایی
کارگران و دیگر
زحمتکشان از یوغ
نظام جهانی و
همدستان بومی
آن هستند،
قرارگیرد. در واقع
منافع طبقهی
کمپرادور بومی
که طبیعتا و
ضرورتا با
منافع کنونی
نظام جهانی در
منطقه معرفی و
تعریف میشوند،
عموما از طریق
سه نیروی فوق
الذکر بیان میگردند. دیپلماسی
و فعالیتهای
سیاسی دولت
آمریکا پیوسته
این سه نیرو
را به جان هم میاندازد
که از تلاقی
آنها به نفع پیشبرد
پروژهی خود
در خاورمیانه
استفاده شایان
و ممتازی
ببرد.
هر حرکتی از
سوی چپ متعهد
در جهت درگیری
در این تلاقیها
به وسیله ایجاد
ائتلاف و
اتحاد با هر یک
از این نیروها
(مثل انتخاب بین
بد و بدتر، یعنی
حمایت از رژیم
برای جلوگیری
از پیروزی
اسلام سیاسی
در مصر و یا
برعکس حمایت
از نیروهای
دموکراسیخواهی
در مبارزه علیه
اسلام سیاسی
حاکم در ایران)
محکوم به شکست
است. چپ
باید در گسترههای
طبیعی خود:
دفاع از منافع
اقتصادی و
اجتماعی طبقه
کارگر و دیگر
زحمتکشان،
دمکراسی و
حاکمیت ملی
مستقل که هر
سه از نظر تاریخی
جداناپذیر از
هم هستند، به
مبارزه خود
ادامه دهد. امروز
منطقهی وسیع
و ژئوپولیتيکی
خاورمیانه به
میدان اصلی
تلاقی و
مبارزه کلیدی
بین راس نظام
جهانی سرمایه
(آمریکا) و ملتها
و خلقهای کلیه
جهان تبدیل
گشته است. شکست
پروژهی آمریکا
در خاورمیانه
شرط لازم برای
ایجاد امکان
موفقیت در جهت
ترقی در هر
منطقه از جهان
ما است.
شکست نیروهای
مردمی در
خاورمیانه پیروزیها
و پیشرفتهای
مردمان دیگر
مناطق جهان را
آسیبپذیر و
بالاخره به
فنا خواهد
سپرد. این
نکته به هیچ
وجهه به این
معنی نیست که
ما به اهمیت
مبارزاتی که
امروز مردم در
مناطق دیگر
جهان به جلو میبرند
کم بها بدهیم. این
نکته فقط به این
معنی است که
مردم جهان نباید
اجازه بدهند
که آمریکا
منطقهای را
که برای وارد
کردن ضربه اول
جنایتبارش
در قرن بیست و یکم
انتخاب کرده،
پیروز گردد.