جایگاه میلیتاریسم
در نظام جهانی
سرمایه – امپریالیسم
= بخش
اول =
یونس
پارسا بناب
«جنگ
مولود اراده
شرارتبار
سرمایهداران
درندهخو نیست،
گرچه بدون تردید
این فقط به
نفع آنها
انجام میگیرد
و فقط بر ثروت
آنها میافزاید.
جنگ مولود
تکامل نیم قرنی
سرمایه جهانی
و میلیاردها
رشته و
ارتباطات آن
است.
بدون
برانداختن
قدرت سرمایه و
بدون انتقال
قدرت دولتی….
نمیتوان از
جنگ امپریالیستی
رهائی یافت و
نمیتوان به یک
صلح دمکراتیک
و غیرتحمیلی
نائل آمد»
لنین ”
آثار منتخب دریکجلد
” ، صفحه ۴۶۱
حادثه
مرموز یازده
سپتامبر ۲۰۰۱
که به عنوان
«باران رحمت»
به نومحافظهکاران
حاکم در کاخ
سفید فرصت داد
که قدمهای
اولیه پروژه
جهانی خود را
در جهت هژمونی
(سیطره) بر
جهان با وارد
ساختن «ضربه
اول» خود در
«خاورمیانه
بزرگ»
بردارند، به
مردم جهان
نشان داد که
چگونه جنگ بار
دیگر، منتهی اینبار
به طور باز و
شفاف، به
عنوان تنها
ابزار سیاسی
در خدمت مدیران
اصلی نظام
جهانی سرمایه
قرار گرفته
است. البته
تاریخ
استفاده از
جنگ به عنوان
تنها ابزار سیاسی
برای حل مسائل
سیاسی،
اقتصادی و غیره
به دهههای
آخر قرن
نوزدهم و پیدایش
اولین آثار پدیدۀ
نوظهور امپریالیسم
میرسد. در
ربع آخر آن
قرن، بشریت
شاهد این امر
شد که
انگلستان،
فرانسه،
هلند، بلژیک
و… تنها
استعمارگرانی
نبودند که بر
مناطق عظیمی
از جهان تسلط
پیدا کرده
بودند، بلکه
ممالک متحده نیز
در آن دوره
بعد از جنگ با
اسپانیا و تسخیر
بخشی از
مستعمرات آن
امپراطوری در
آمریکای لاتین
(کوبا، پرتوریکو
و…) و در آسیا (فیلیپین)
و سپس با
سرکوب خونین
جنبش استقلالطلبانه
مردم فیلیپین
در آغاز قرن بیستم،
به یک کشور
استعمارگر نوین
تبدیل گشته
بود. همچنین
نباید فراموش
کرد که در آن
دوره شیوع اندیشههای
جاهطلبانه
امپریالیستی
در میان
نخبگان نظامی
پروس تحت رهبری
بیسمارک (اولین
صدراعظم «آهنین»
کشور تازه
متولد شده
آلمان قیصری)
و پیروی از آن
اندیشهها
توسط اخلاف او
نه تنها جهان
را بهسوی جنگ
جهانی اول کشید،
بلکه تبعات
فلاکتبار
ناشی از آن
بشریت را با
عروج آلمان هیتلری
به قلهی دیکتاتوری
فاشیستی و جنگ
جهانی دوم
مواجه ساخت.
بدون
تردید، در
پرتو بررسی
تاریخ پدیدهی
میلیتاریسم،
خطرات و
تالمات ناشی
از امر
استفاده از
جنگ برای حل و
فصل مسائل
اقتصادی، سیاسی
و اجتماعی
امروز به طور
کافی آشکار
شده است و
ظهور و رشد امواج
خروشان جنبشهای
ضد جنگ در
اکناف جهان
گواه بر این
مدعا است.
آنچه که اینجا
شایان توجه
است این است
که اگر ما
روند تاریخی
پدیدهی نظامیگری
و تبعات ناشی
از آن و
ازجمله جنگ
را، به عنوان
بخشی لاینفک
از ساختار و
صورتبندی
نظام جهانی
سرمایه مورد
مداقه قرار دهیم،
بیش از پیش
روشن خواهد
گشت که تعداد
و ابعاد این
نظامیگریهای
ویرانساز و
مداخلهگریهای
ماجراجویانه
با گذشت زمان
بیشتر و عمیقتر
گشته و در حال
حاضر امکان
دارد که شیوع
و گسترش آنها
از بُعد و
گسترهی محلی
به منطقهای و
سپس به وسعت
جهانی با بُعد
هستهای برسد.
اندیشهی
استفاده از
جنگ و نظامیگری
در عصر جدید
(بهویژه بعد
از گسترش
استعمارگری و
ظهور پدیدهی
امپریالیسم)
به عنوان
ابزار در جهت
برون رفت و حل
مسائل سیاسی
را بخش قابل
ملاحظهای از
مورخین سیاسی
به کارل کلاسویتز
(۱۸۳۱-۱۷۸۰) که
سالها به
عنوان یک افسر
عالیرتبه
متنفذ در ارتش
پروس، مدیر
مدرسه نظامی
برلین بود،
نسبت میدهند. کلاسوتیز
در کتاب معروف
خود «درباره
جنگ» که دو سال
بعد از مرگ او
در سال ۱۸۳۳
انتشار یافت، یک
تعریف کلاسیک
از رابطه بین
جنگ و سیاست
را ارائه داد
که هنوز هم
بعد از گذشت
۱۷۵ سال، از
آن به عنوان یک
تعریف جامع و
مناسب، بهویژه
در انطباق با
اوضاع فعلی،
نقل قول میکنند.
به عقیده
کلاسوتیز،
«جنگ ادامه سیاست
با وسایل دیگر
است». اگر تعریف
مشهور کلاسوتیز
برای مدتها
تا این اواخر
با وقوع خیلی
از جنگها
همخوانی پیدا
نمیکرد،
امروز در زمان
ما در پرتو جنگهای
ساخت آمریکا
کاملاً یک تعریف
مناسب و همهجانبه
گشته است.
برخلاف
گذشته، امروز
آمریکا به
عنوان مدیرعامل
نظام جهانی بهجای
اینکه از جنگ
به عنوان یک
«برون رفت» و یا
«راه حل نهائی»
استفاده کند،
آنرا تنها
ابزار برای حل
مسائل سیاسی،
اقتصادی و
اجتماعی قرار
داده است. علل
اینکه چرا جنگ
و دیگر تبعات
میلیتاریسم
به تنها آلترناتیو
و برون رفت در
پیاده ساختن
پروژه جهانی
آمریکا تبدیل
شده است را
نباید در ویژهگی
سیاستهای
مقطعی و تاکتیکی
و یا چرخش حتی
استراتژیکی این
جناح و یا آن
جناح حاکم در
کاخ سفید
جستجو کرد. میلیتاریسم
و جنگهای ناشی
از آن علل ریشهای
در متابولیسم
(سوخت و ساز)
اجتماعی و
اقتصادی نظام
جهانی سرمایه
در فاز فعلی
تکامل تاریخی
آن دارند که
اگر مورد
مداقه قرار
نگرفته و به چالش
جدی و ریشهکن
طلبیده
نشوند،
احتمال دارد
که بشریت را
در سراشیب
پروسه ویرانگری
و بربریت قرار
دهند. پیچیدهگیهای
اختلافات
فاحش طبقاتی و
مبارزات ناشی
از آنها در
جوامع بشری و یا
مبارزات مردم
در کشورهای
گوناگون جهان
برای کسب امنیت،
استقلال،
آزادی،
دمکراسی و حق
تعیین سرنوشت
مسائل بغرنج و
پرپیچ وخم سیاسی
و ایدهئولوژیکی
هستند که راهحلهای
سیاسی و ایدهئولوژیکی
را از بشریت میطلبند
و جنگ و نظامیگری
اگر در گذشته
پاسخگو
بودند، امروز
غیر عقلانی،
نامناسب و بیمورد
میباشند. زیرا
امروزه جنگهای
قرن بیستویکم
که احتمال
وقوع آنها در
فاز گلوبالیزاسیون
لجامگسیخته
امپریالیسم بیش
از پیش تشدید
پیدا کرده
است، نه تنها
«غیر قابل
بُرد و پیروزی»
هستند، بلکه
بدتر از آن کامیابی
در آنها یک
«اصل غیر قابل
وصول» است. به کلامی
دیگر، همچنان
که جنگهای
ساخت آمریکا
در
افغانستان،
عراق، سومالی
و… و «جنگهای نیابتی»
در اقصا نقاط
جهان نشان میدهند،
اینست که پیروزی
در این جنگها
برخلاف ادعای
نومحافظهکاران
کاخ سفید،
اساساً غیر قابل
وصول بوده و
عمدهتا
ناکامی را در
آخر به بار میآورند.
لاجرم ادامه این
جنگهای
طولانی و بیپایان
و دیگر نظامیگریهای
ناشی از آنها
درعصر ما،
برخلاف دورههای
گذشته حداقل
درجه عقلانیت
را نداشته و
در نهایت جهان
را بهسوی ویرانی
برده و بشریت
را در سراشیب
بربریت قرار
خواهند داد. برای
روشن شدن این
مطلب که چرا
پدیده جنگ و دیگر
تبعات ناشی از
نظامیگری
برخلاف
گذشته، هیچ
نوع عقلانیت و
مناسبتی را در
جهان کنونی در
خود نهفته
ندارد، بهتر
است فاز جدید
امپریالیسم
(جهانیتر شدن
پروسه حرکت
لجام گسیخته
سرمایه) را
مورد بررسی
قرار دهیم.
به
نظر خیلی از
مارکسیستها،
بشریت از زمان
بحران ساختاری
نظام جهانی
سرمایه در
آغاز دهه ۱۹۷۰
که با اشاعه سیاستهای
نئولیبرالیستی
حاکم بر
«بازار آزاد» و
تشدید جهانی
شدن سرمایه
ورق خورد،
وارد فاز جدیدی
از تاریخ امپریالیسم
(نظام جهانی
سرمایه) شد که
در آن آمریکا
مقام یک قدرت
متفوق و
بلامنازع
نظامی را کسب
کرد. این
فاز جدید را
برخی به نام
«فاز نوین تاریخی
امپریالیسم
هژمونیطلب
جهانی» خواندهاند. تا زمان
آغاز بحران
ساختاری سرمایه،
خیلی از متنفذین
ضد امپریالیسم
نظام و ازجمله
بعضی از مارکسیستها
، برآن بودند
که امپریالیسم
آمریکا
برخلاف امپریالیسم
انگلیس،
فرانسه،
آلمان و….. یک پدیدهی
امپریالیستی
«غیر ارضی –
محور» است و در
پروسه گسترش و
تسلط به اشغال
فیزیکی و نظامی
کشورهای
دربند متوسل
نمیشود. به
عبارت دیگر،
انگلستان،
فرانسه و… در
پروسه تسلط
امپریالیستی
خود متوسل به تسخیر
نظامی و ارضی
کشورها میشدند
و بدین جهت
عمدهتا امپریالیستهای
«ارضی – محور» بهحساب
میآمدند. ولی تاریخ
گسترش امپریالیستی
آمریکا از ایران
۱۹۵۳ گرفته تا
شیلی ۱۹۷۳ میلادی
نشان میدهد
که هئیت حاکمه
آمریکا عمدهتا
تسلط آمریکا
را نه با توسل
به تسخیر فیزیکی
و ارضی
کشورها، بلکه
از طریق
کودتاها،
پروسههای
کمپرادورسازی
نخبگان
کشورهای
دربند و….
اعمال میساخت. بدین
جهت بعضی از
تحلیلگران،
نوع امپریالیسم
آمریکا را به
نام امپریالیسم
«غیر ارضی –
محور» خواندهاند. ولی این
استراتژی (تامین
تسلط امپریالیستی
بر کشورها
بدون ضرورتا
توسل به جنگ و
اشغال نظامی)
توسط هئیت
حاکمه آمریکا
بعد از پایان
دورۀ «جنگ سرد»
تغییر یافت. امروز
بعد از گذشت
١٨ سال از پایان
دورهی «جنگ
سرد»، مردم بیش
از پیش دریافتهاند
که پایان این
دوره، در واقع
پایان عمر سه
چالش بزرگ –
سوویتیسم
شوروی، جنبشهای
رهائیبخش ملی
و جنبش کارگری
اروپا – علیه
قدرقدرتی آمریکا
از یک سو و
آغاز شیوع و
گسترش بیامان
سیاستهای
نئولیبرالیسم
«بازار آزاد»
تحت حمایت میلیتاریسم
و تبعات ناشی
از آن (جنگ،
تجاوز و اشغال
نظامی و توسعه
پایگاههای
نظامی در
سراسر جهان)
توسط آمریکا
از سوی دیگر
بود.
اگر در دورۀ
نسبتا طولانی
«جنگ
سرد»(۱۹۹۱-۱۹۴۷)
آمریکا روی
نظامیگریهای
ماجراجویانه
و تهاجمات جنگطلبانهی
خود سرپوش
گذاشته و آنها
را از انظار
عمومی جهانی
پنهان نگه میداشت،
امروز در دورهی
«مرگبارترین
فاز بالقوه
امپریالیسم»
هئیت حاکمه
آمریکا بهطور
رسمی، جنگ و
اشغال ارضی
کشورهای
دربند را (از
گرانادا و
پاناما گرفته
تا افغانستان،
عراق، سومالی
و….) بخشی عمده
از سیاست دولتی
خود اعلام
کرده است.
به
نظر نگارنده،
نباید تصور
کرد که اعلام
بسیار روشن
دکترین
استراتژیکی
نظامیگرا از
طرف نومحافظه
کاران، حرکتی
و یا ژستی «تهدید
آمیز» و بلوف
علیه بهاصطلاح
کشورهای «محور
شرارت» و
«گردنکش»، است. حداقل
نباید فراموش
کرد که این
آمریکا بود که
۶۳ سال پیش از
بمب اتمی
کشتارجمعی علیه
مردم هیروشیما
و ناکازاکی
استفاده کرد. ما زمانی
که این چرخش
و دگردیسی
استراتژیکی
را در سیاست
آمریکا – توسل
به جنگ به
عنوان تنها وسیله
«برون رفت» از
مسائل سیاسی و
ایدئولوژیکی –
را مورد بررسی
قرار میدهیم
و متوجه بُعد
فاجعهبار و
نهائی این چرخش
(احتمال توسل
به استفاده از
بمب هستهای
حتی بهصورت یک
بلوف (بلک میل)
میشویم، آنوقت
نباید به این
امر خود را
قانع سازیم که
این چرخش در
جهت رواج جنگهای
طولانی و «بی
پایان» و شیوهی
نظامیگریهای
ماجراجویانه یک
دورهی مقطعی،
محدود، کوتاه
و گذرا از تاریخ
امپریالیسم
بوده و با تغییر
کابینه جورج
بوش و برکناری
به قول لنین
«سرمایهداران
درندهخو» به
پایان عمر خود
خواهد رسید. نظامیگری
و جنگهای ناشی
از آن را نمیتوان
«طبق دلخواه»،
و یا «فرو کردن
سرنیزه به زمین»
و یا «سازش» و
«ارادهی» این
جناح و یا آن
جناح درون هئیت
حاکمه آمریکا
خاتمه داد. نیروهای
ضدنظام باید این
چرخش را در
چهارچوب رشد
ساختاری و
متابولیسم
اجتماعی –
اقتصادی نظام
سرمایه مورد
مداقه قرار
دهند.
فاز جدید تاریخی
امپریالیسم
(گرایش به
هژمونیطلبی
جهانی) را نمیتوان
فقط و به سادگی
با بررسی موقعیت
و طبیعت
«درنده خو» و
«شرور» این
جناح و یا آن
جناح از سرمایهداران
حاکم در آمریکا
و یا با بررسی
آرایش و نیروبندیهای
جدید احتمالی
بین کشورهای
مقتدر دیگر
(که در آیندهای
نزدیک ممکن
است جهان را
از شرایط «تک
قطبی» درآورده
و به حیطههای
«دو قطبی» و «چند
قطبی» سوق دهند)،
مورد شناسائی
قرارداده و به
چالش جدی طلبید. زیرا
اگر حتی آن
احتمالات یعنی
تغییر کابینه
رژیم در آمریکا
و یا ظهور و
رشد جهان «دو
قطبی» و یا «چند
قطبی» توسط
کشورهای
نسبتا نیرومندی
مثل روسیه، چین،
فرانسه،
آلمان و… بهوقوع
بپیوندند،
باز هم علل ریشهای
و تعیین کنندهی
متابولیسم سرمایه
جهانی که در
حال حاضر با
رشد خود، بشریت
را در سراشیب
بربریت قرار
داده است، دست
نخورده باقی
خواهند ماند.
مضافاً،
درحالیکه
آمریکا
مطمئناً در
فاز جدید در
راس نظام
هژمونیطلب
جهانی قرار
گرفته است،
کشورهای امپریالیستی
(آلمان، ژاپن
و…) بهطورکلی
به نظرمیرسد
که قبول کردهاند
که از «دامن»
آمریکا «آویزان»
گشته و به
عنوان «شرکای»
متحد و موتلف
راس نظام، عمل
کنند.
البته این
وضع ضرورتا
ابدی نخواهد
بود. امروزه
در پرتو آشفتگیها
و آشوبهای
فراگیر، جهانیان
شاهد وقوع درگیریها
و دشمنیها بین
آمریکا و دیگر
نیروهای نسبتا
بزرگ هستند. اما این
درگیریها و
بروز
اختلافات که
طبیعتا شرایط
مقدماتی را
برای بروز
جهان دو قطبی
و یا چند قطبی
آماده میسازند،
آیا میتوانند
راه کار و بدیلی
را ارائه
بدهند که بشریت
با جامهی عمل
پوشاندن به
آن، خود را از
زنجیرهای
اسارتبار این
نظام رهائی
بخشد؟
ادامه
دارد