مصاحبه با
نوام چامسکی
و یا در باره
کوبا فکر
کنیم. 45 سال است
که آمریکا می
خواهد کوبائی ها
را مجازات
کند. ما مدارک
درونی از کندی
داریم که این
امر را ثابت
می کند و غیره...
در آنجا آمده
است که "مردم
کوبا باید
مجازات شوند
زیرا که آنها
آن سیاست آمریکا
را که به
نظریه مونرئو
در سال 1823بر می
گردد،
پیروزمندانه
رد می کنند". در
نظریه مونرئو به
آمریکائی ها
این حق داده
شده است که بر
نیم کره زمین
حکومت نمایند.
اما کوبائی ها
پیروزمندانه
در مقابل این
خواست آمریکا
قرار گرفتند و
از این رو
مردم کوبا
میبایست
مجازات شوند ـ
آنهم از طریق
یک جنگ بسیار
اساسی و
تروریستی ـ.
آرتور
شلسینگر
بیوگراف نیمه
رسمی روبرت
کندی و مشاور
کندی ها می
گوید:" روبرت
کندی وظیفه
داشت که تمامی
وحشت هائی را
که روی زمین
وجود دارند بر
سر کوبا فرود
آورد. وی
ادامه می دهد
که این وظیفه
ابتدائی روبرت
بود. آنها در
این رابطه
تعصب داشتند ـ
همچنین در
رابطه با تحریم
های اقتصادی
ای که توسط آن
مردم کوبا را میبایست
برای
اعمالشان
مجازات نمود. نظرافکار
عمومی آمریکا
در این باره
چه است؟ در
همه پرسی هائی
که از سال های 70 انجام
شده اند،
دوسوم کسانی
که مورد خطاب
بوده اند گفته
و می گویند که
آنها طرفدار
مناسبات
معمولی
دیپلماسی با
کوبا می باشند
ـ درست بمانند
مناسباتی که
سایر کشور های
جهان با کوبا
دارند. اما
تعصب موئسسات
آمریکا فرا تر
از طیف های
مختلف است و
حتی موضوع بر
سر کندی ها
نیست که این
ماجرا را آغاز
نمودند و یا
دیگران. در واقع
هیچ کاندیدای
سیاسی هیچگاه جرئت
صحبت کردن در
باره این نکات
را ندارد. در
باره یکسری از
تم های دیگر
هم به همین
شکل است.
همانطور که
گفتم آمریکا
در واقعیت می
بایست بهشتی
برای
سازماندهان
باشد. من فکر
می کنم که
امکانات برای
چپ ها فراوان
است. دقیقا
این خود یکی
از دلائلی است
که چرا افکار
و عقاید تحت
فشار قرار می
گیرند و غیره ..
بعلاوه اینکه
مردم این کشور
فعال می باشند.
امروزه
احتمالا
انسانهای
بیشتری برای یک
تم جدی فعالیت
می کنند تا
سال های 60. فقط
این فعالیت ها
جدا از هم و به
نحوی پراکنده
اند. امروزه جنبش
های مردمی
بسیاری وجود
دارند که
سابقا وجود
نداشتند. تنها
اگربه جنبش همبستگی
با " جهان سوم"
نگاه کنیم می
بینیم که این
جنبش چیزی
کاملا نو در
تاریخچه
امپریالیسم اروپائی
می باشد و ریشه
اش هم در نهاد
های اصلی
آمریکا در سال
های 80 قرار دارد.
کلیسا های
پروتستان
روستائی،
مردم نهاد های
متفاوت،
هزاران نفر به
آمریکای
مرکزی رفتند
تا با
قربانیان جنگ
ترورانگیز
رونالد ریگان
زندگی کنند و
به آنها کمک
نمایند و از
آنها محافظت
نمایند و
غیره... من از
هزاران و ده
ها هزار نفر
صحبت می کنم.
یکی از دختران
من هنوز هم در
نیکاراگوئه
است. یک چنین
چیزی در تاریخ
امپریالیسم
هرگز وجود
نداشته است.
هیچ فرانسوی
به الجزیره
نرفت تا در
روستاهای
الجزیره
زندگی کند و
به انسانهای
آنجا کمک
نماید و از
آنها در برابر
جنایت های
فرانسوی ها
محافظت نماید.
به این
امکانات هرگز
اشاره ای نشده
است ـ و یا به
جنگ های
هندوچین فکر
کنیم. در
آنزمان تعداد محدودی
بصورت
پراکنده
فعالیت
نمودند. اما
در سال های 80
بطور ناگهانی
و ابتکاری
اتفاق افتاد ـ
نه در مراکز و
از سوی رهبران
و نه در
بوستون بلکه
در روستاهای
کانزاس و در
آریزونا.
امروزه این
مسئله همه جا
در جهان صورت
می پذیرد.
طرفداران صلح
مسیحی و خدا
می داند که چه
چیز های
دیگری. یک
پیشرفت جدید
دیگر جنبش جهانی
برای عدالت
اجتماعی است.
این خنده دار
است که این جنبش
را بعنوان "
جنبش ضد جهانی
سازی" بنامیم.
طبق تبلیغات
به اصطلاح "
جنبش ضد جهانی
سازی" در
ابتدا در
زاتله آغاز
گردید. این
غلط است. زیرا
که این جنبش
در ابتدا در "
جهان سوم"
آغاز گشت.
زمانی که
آدمها در یک
کشور شمال
جهان چیزی را
آغاز می کنند
فورا مدرک و
ثبت می شود ـ
اما زمانی که
صدها هزار
دهقان هندی به
پارلمان حمله
ور می شوند هیچ
مدرکی نمی
شود. جنبش های
بیشمار مردمی
در برزیل و
هند و غیره .... به
حساب نخواهند
آمد قبل از
اینکه شهری از
شمال وارد
بازی نگردد.
شهر زاتله
وارد بازی شد
و این چنین
جنبش در بخش
های بیشمار
شمال و عملا در
مجموعه جنوب
جهان گسترش
یافت.
ناوارو: جنبش
" ضد جهانی
سازی" به واقع
جنبشی عالی
است. اما بعضی
اوقات آدم این
احساس را دارد
که در جای خود
گیر کرده است
و فلج شده است.
در باره ایده
یک
انترناسیونال
پنجم و یا یک
سازمان دیگر
که یک
آلترناتیو
برای سیستم
موجود جهانی ارائه
دهد، چه فکر
می کنید؟
چامسکی: من در
کنفرانس های
فوروم جهانی
که همواره در
جنوب جهان
انجام می
شوند، صحبت
نموده ام. من
در آنجا گفته
ام که این
جنبش می تواند
بذر یک
انترناسیونال
واقعی را در
دل خود حمل
نماید. برای
من این خود
اولین
انترناسیونال
واقعی است. "
اولین انترناسیونال"
مهم بود اما
بسیار محدود
بود. در واقع
بخشی از اروپا
بود. مارکس آن
را از بین برد
زمانی که وی
دیگر آنرا نمی
توانست کنترل
نماید. دومین
انترناسیونال
قبل از جنگ
جهانی دوم فلج
گردید. سومین
انترناسیونال
از سوی شوروی
بعنوان نهادی
تبلیغی
پذیرفته شد.
چهارمین
انترناسیونال
در حاشیه و
تروتسکیستی
بود.
این یکی اما
اولین
انترناسیونال
درست و حسابی
است ـ حداقل
اینطوری بنظر
می رسد. من
تنها از فوروم
جهانی صحبت
نمی کنم بلکه
همچنین از:
Via Campesina
در
آخرین دیدار
من از فوروم
جهانی در پورت
و آلگره اولین
قدم من در "
ویا
کامپزینا"
مرا به سازمان
جهانی دهقانان
راهنمائی
نمود جائی که
دیدار های بین
المللی صورت
می پذیرفتند.
خیلی زنده و
هیجان انگیز و
نمایانگر بخش
هائی از مردم
جهان بود. به
واقع بودن در
آنجا بسیار
هیجان انگیز
بود. این مسئله
در باره فوروم
جهانی هم صادق
است. این خود
جهانی شدن
واقعی و درست
و حسابی است.
در آنجا
انسانهائی را
می بینی که از
تمامی جهان آمده
اند. از تمامی
بخش های
زندگی. آنها
با هم بحث و
گفتگو می کنند
و با هم پیوند
برقرار می
کنند و زمانی
که به خانه
های خود برمی
گردند تلاش می
کنند این ایده
ها را در باره تغییرات
اجتماعی در
آنجا پیاده
نمایند.
من
نمی دانم که
آیا این
انترناسیونال
جدید هم شکست
می خورد ـ
شاید. اما اگر
اینچنین شود
این خود منجر
به آکسیون های
دیگری برای
انترناسونالی
دیگر خواهد شد
ـ برای تلاش
های مجدد. من
فکر می کنم
چیزی را که شما
می گوئید پر
معنی و صحیح
است. آنچیزی
را که ما در
اینجا می
بینیم شاید
بذری برای
اولین
انترناسیونال
درست و حسابی
باشد.
انترناسیونالی
که از طبقات
مردمی همه جای
جهان شکل
خواهد گرفت.
این
انترناسیونال
تلاش خواهد
نمود بیگانگی
شدیدی را که
انسانها همه
جا ـ در
آمریکا و سایر
نقاط جهان حس
می کنند از
بین ببرد و
همچنین احساس
اینکه نهاد ها
برای ما کار
نمی کنند بلکه
برای دیگران
را هم از سر
بگذراند. این
گروه ها می
توانند خود را
سازماندهی
نمایند و تجهیز
بشوند و از
آزادی هائی که
ما خوشبختانه
در اختیار
داریم
استفاده کنند.
این واقعا چشم
انداز بسیار
مهمی است.
ناوارو:
مسئله نگران
کننده دیگر،
آمریکائی شدن
سیاست اروپا
است که بنظر
من در همه جا
در حال انجام
است. حتی چپ ها
هم در اروپا زبان
خود را از دست
داده اند.
رهبران چپ
دیگر از طبقه
کارگر صحبت
نمی کنند بلکه
در باره اقشار
میانی صحبت می
کنند. مبارزه
طبقاتی برای
چپ ها به هیچ
وجه
دیگرموضوعیت
ندارد.
پیشرفتی بشدت
نگران کننده:
زبان سیاسی
آمریکا در
حالیکه چپ ها
همزمان در
اروپا بشدت
ضعیف می شوند
در اروپا خود
را نشان می
دهد.
آمریکائی
شدن زندگی
سیاسی اروپا
شگرف است زیرا
که نفوذ
آمریکا هم در
جهان همزمان
کاهش می یابد.
اروپا
همواره هر چه
بیشتر آمریکائی
می شود. این
چنین احزاب
سیاسی قدرت و
مفهوم خود را
از دست می
دهند. ما هیچ
حزب سیاسی
دیگر نمی
بینیم بلکه
تنها هنوز
شبکه های
رسانه ای رهبران
سیاسی
موجودند.
سیاست به صحنه
نمایش تاتر
تبدیل می
گردد. شما پیش
از این در
باره جملات
تهیجی برای
جلب مردم صحبت
نمودید که بدون
رابطه و مفهوم
به نمایش
گذاشته می
شوند. این
مسئله را
چگونه توضیح
می دهید ، در
حالیکه نفوذ
آمریکا در
جهان کاهش می
یابد اما ارزش
های سیاسی و
فرهنگی
آمریکا در
اروپا بیشتر
می شوند؟
چامسکی:
این مسئله خود
پهنه گسترده
ای دارد. سعی
می کنیم در
باره برخی از
مسائل صحبت
کنیم. اگر ما
تاریخ زمانی
طولانی را پیش
خود نگاه کنیم
در این صورت
خواهیم فهمید
که اروپا قرن
ها قصی القلب
ترین و خشن
ترین منطقه
جهان بود. شکل
دادن سیستم
دولت های ملی
اروپائی
برنامه ای بود
که با کشتار
جمعی و انهدام
به پیش رفت. در
قرن هفدهم 40%
مردم آلمان ازطریق
جنگ از بین
رفتند. در
مسیر این
قصاوت ها و
خشونت ها اروپا
فرهنگ قصاوت و
تکنولوژی
خشونتی را خلق
نمود که به
آنها اجازه می
داد جهان را
فتح نمایند.
برای مثال به
بریتانیا
نگاه می کنیم.
بریتانیا
جزیره ای کوچک
در کرانه اروپا
بود که از
آنجا به جهان
رهبری می کرد.
همچنین بقیه اروپا
واقعا سیاست
خوبی را دنبال
نمی کرد. کشور
کوچکی چون
بلژیک
احتمالا قادر
بود در کنگو 10 میلیون
آدم را بقتل
برساند.
طبیعتا
این مسئله
بدون
خودخواهی نژادپرستی
نمی توانست
پیش برود. در
دو جنگ جهانی
این مسئله به
اوج خود رسید.
از جنگ جهانی
دوم اروپا صلح
آمیز شد. نه به
این خاطر که
اروپائی ها
پاسفیسم شدند
بلکه به این
خاطر که آنها
فهمیدند که آنها
جهان را از
بین خواهند
برد اگر که
بازی سنتی "
همدیگر را از
بین ببرند" را
همچنان ادامه
بدهند. از این
رو آنها فرهنگ
قصاوت و
تکنولوژی
انهدامی را
خلق نمودند که
آنچنان شدت
گرفت که به
این بازی
خاتمه داد.
جنگ
جهانی دوم به
تغییر قدرت
شدیدی منجر
گردید. ایالات
متحده آمریکا
مدتها بود که
قوی ترین قدرت
اقتصادی جهان
شده بود ـ
بسیار قوی تر
از اروپا. اما
آمریکا بازی
کن همطرازی در
موضوعات
جهانی نبود.
آمریکا
بر نیم کره
غربی مسلط بود
و سایه خود را
بر فراز منطقه
پاسفیک
گسترانده بود.
اما خود در
مقامی پشت
بریتانیا و
حتی فرانسه
قرار داشت.
این مسئله با
جنگ جهانی دوم
تغییر نمود. آمریکائی
ها در حالیکه
سایر نقاط
جهان بطور جدی
از این جنگ آسیب
دیدند، به شدت
از این جنگ
منفعت بردند.
با این جنگ
دپرسیونی که
دچار صنایع
شده بود خاتمه
یافت و عملا
محصولات
صنعتی به
تولیدی چهار
برابر
رسیدند.
زمانی که جنگ
برای آمریکا پایان
یافت آنها
نیمی از ثروت
جهان را در
اختیار خود
داشتند و قدرت
نظامی و
موقعیت امن شان
بی نظیر شده
بود.
طراحان
این را می
دانستند و از
این روی
رهبریت بر
جهان را طراحی
نمودند. آنها
نمی خواستند اجازه
دهند که
کشورهای دیگر
رفتاری
خودمختارانه
داشته باشند.
این طرح ها ساخته
و به اجرا
درآمدند.
در
اروپا پایان
جنگ به یک موج
خروشان
دمکراسی رادیکال،
ضد فاشیستی،
مقاومت و
گرفتن کنترل
از سوی کارگران
کشیده شد.
بنابراین
اولین وظیفه
فاتحان یعنی
آمریکا و
بریتانیا این
بود که این
موج خروشان را
شکست بدهند.
در هر کشوری
بعد از کشور دیگر
و همچنین در
ژاپن اولین
وظیفه به
اصطلاح آزاد
کنندگان این بود
که مقاومت ضد
فاشیستی را
شکست بدهند و
مجددا نظم
سنتی بر این کشور
ها رابرقرار
سازند ـ شاید
نه با همان
اسم اما غالبا
با همان
رهبران. این
جنگ یکشبه به
انجام نرسید و
مثلا ایتالیا احتمالا
تا حداقل سال
های 70 هدف اصلی
حملات سازمان
سیا بود ـ تا
زمانی که کمی
عنصر وجود داشت
که توسط آن
دمکراسی
ایتالیا را
بتوان نجات
داد زیرا که
این به آن
مفهوم بود که
جنبش کارگری
نقش بزرگی
بازی می کند و
این مسئله ای
بود که آنها (
آمریکا و
بریتانیا) نمی
توانستند
تحمل نمایند.
کم
کم آنها این
رافهمیدند:
رهبران اروپا
می بایست
وضعیت جدید
خود را
بپذیرند و قبول
کنند که
آمریکا نقش
سنتی خود را ـ
یعنی بطور
قصاوت بار و
بربریتی بر
جهان حکومت
کنند را ـ از
سر خواهد
گرفت. اروپا
ئی ها هم باید
این را
بپذیرند که
بخشی از این
غنیمت نصیب
آنها خواهد شد
ـ غنیمتی که
در نتیجه
رهبریت
آمریکا بر
جهان نصیب
آمریکا خواهد
شد.
دمکراتهای
رادیکال در
اروپا اما همه
چیز را از دست
ندادند و
توانستند به
مقیاس معینی
از سوسیال دمکراسی
دست یابند. از
لحاظی هم
اروپائی ها
زندگی بهتری
از آمریکائی
ها دارند.
آنها سالم تر
و بزرگترند و
بیشتر وقت
آزاد دارند.
از همه مهمتر
آمریکا از سال
های 70 ساعات
کاری بیشتر و
دستمزد کمتر و
خدمات
اجتماعی
بسیار اندک و
همچنین
بدترین ارزش
های بهداشتی
را در میان مجموعه
کشورهای
صنعتی جهان
دارا می باشند.
این مسئله حتی
روی بلندی قد
هم تاثیر
گذاشته است.
زمانی که یک
آمریکائی به
اروپا مسافرت
می کند، اولین
چیزی که نظرش
را جلب می کند
این است که
مردم اروپا
چقدر بلند
قامت می باشند.
اروپا
بخاطر موقعیت
زیردستیش از
بسیاری از امتیازات
لذت می برد.
آنها
زمانی که موضوع
بر سر قتل عام
و انهدام و
غیره است، می
گذارند تا
آمریکا پیش
قدم باشد. در
واقع نوعی
رضایت حکم
فرماست. درست
بمانند یک آه
برای سبک شدن
بنظر می رسد:
بعد از قرن ها
قصی القلبی و
بربریت
استراحت می
کنند و روی
بسوی مسائل
دیگر می برند.
بگذار تا آنها
این کار را ( با
آمریکا) بکنند.
ما خوشحالیم
برای این
غنیمت. کلمه
کلمه بصورت
زیر بیان شده
است:
"we'll just enjoy the benefits
from that"
چه کاست های
سیاسی و چه
کاست های
تجاری و غیره
هیچ مخالفتی
با این موضوع
ندارند. اما
آنچه که شما (
ناوارو)
بعنوان
آمریکائی شدن
می نامید در
واقع گسترش
کنترل از سوی
جهان تجارت
است. کاست های
تجاری خیلی از
این مسئله
راضی هستند.
آنها در این
ماجرا بطور
تنگاتنگی
وارد شده اند
البته بشکلی
اختلاف هم
وجود دارد اما
در اساس آنها
کاملا
تنگاتنگ با
آمریکا در
آمیخته اند. مشاهده
این اختلاف
بسیار دیدنی و
جالب است.
بنظر می رسد
که ما بازار
آزاد داریم.
ایدئولوژها
این جوری می
گویند. در
واقعیت اما
سیستم
اقتصادی داریم
که تکیه بر
دولت دارد. این
چنین مثلا:
Hightech-Ökonomie
بطور
عمده فعالیت و
تحرک خود را
از بخش دولتی
تغذیه می کند
ـ تنها به این
محل فکر کنیم
که ما حالا در
آن بسر می
بریم:
Massachussetts Institute of Technology
در
نهایت این
تحرک برای
استثمار به
سرمایه خصوصی
سپرده می شود.
برخی از اوقات
کاملا مسخره
است.
صنایع
هوائی غیر
نظامی امروزه
از سوی دو
شرکت رهبری می
شوند : ایربوس
و بوئینگ
آنها
دائما در
سازمان تجارت
جهانی بر سر
اینکه چه کسی
بیشترین
سوبسید های
دولتی را
دریافت کند با
هم مشاجره می
کنند. در اساس
مشکل این دو شرکت
بر سر این است
که چه کسی
وابسته به
قدرت دولتی
است. در
آمریکا خطوط
هوائی رسمی
(دولتی)
همچنان
وابسته به:
Air Force /Aeorospace
می
باشند و بدون
آنها موجودیت
نخواهد داشت.
در
اروپا صنعت
هوائی غیر
نظامی بشدت
تحت حمایت
دولت است. طبیعتا
وحشت در
آمریکا زیاد
بود زیرا که (
شرکت های اروپائی)
با ایربوس
قرار دادی
برای بنای
هواپیماهای
تانکر برای
ایر فورس
آمریکا بسته
بودند. اگر به
این قرار داد
کمی دقیق تر
نگاه کنیم به این
نتیجه می رسیم
که گویا یک
شرکت
آمریکائی با
ایربوس
همکاری می
کند.
بله
این را ما "
بازار آزاد"
صنایع نام
نهاده ایم که
تکیه بر دولت
دارند و در هم آمیخته
اند. اما برای
کاست های
تجاری
اروپائی و
آمریکائی این
تحرک ها و
فعالیت ها
قابل قبول است
و از آنجا که
آنها سیستم
های تجاری خود
را بشدت کنترل
می کنند از
این رو همه
چیز درست است.
حداقل این را
تبلیغات و این
نظریه می
گویند.
من
از این حرکت
می کنم که در
زیراین سطح
ظاهری مبارزه
طبقاتی
همچنان ادامه
خواهد داشت و
دیده می شود و
آماده است که
هر لحظه گسترش
یابد. بله اما
در باره آن
نباید صحبتی بشود.
یکی از دختران
من در کالجی
دولتی که شاگردانش
از خانواده
های تهیدست می
آیند تدریس می
کند. این شاگردان
می خواهند
پلیس یا
پرستار بشوند
و اکثرا می
خواهند کاری
از همین نوع
ها انجام
دهند. در
اولین کورس وی
از شاگردانش
می خواهد که
آنها کمی در
باره هویت خود
بگویند. در
باره وابستگی
طبقاتی شان.
اکثر این
شاگردان چیزی
در این باره
نشنیده اند.
کلمه " طبقه"
کلمه ای است
که آدم در
دهانش نمی چرخد.
پاسخ هائی که
وی از
شاگردانش
گرفت این بود:
" طبقات
پائینی" یا "
طبقات میانی".
به این معنی که
اگر پدرت جائی
سرایدار است
وی به طبقه
میانی تعلق
دارد و اگر در
زندان بسر برد
به طبقه تحتانی
وابسته است.
این هر دو
طبقات است. در
واقع این خود
موردی
ایدئولوژیکی
است. دانستن
این مسئله که
واژه " طبقه"
با این در
رابطه است که
چه کسی دستور
می دهد و چه
کسی از
دستورات
اطاعت می کند.
جز این چیز
دیگری در ضمیر
خود آگاه ضبط
نشده است. در
واقع مسئله ای
سطحی. اما در
هر حال این
واژه در ضمیر
وجود دارد
یعنی مستقیم
زیر بخش سطحی.
به مجردی که
آدم با انسان
هائی از طبقه
کارگر صحبت می
کند آنها فورا
عکس العمل
نشان می دهند.
زیرا آنها این
را احساس می
کنند.
ناوارو
: متشکرم من
قول داده بودم
که زیاد وقت شما
را نگیرم. در
آخر من یک
سئوال شخصی
دارم. تعداد
بیشماری
انسان در جهان
از شما برای
کارهایتان
قدردانی می
نمایند. این
نیرو را از
کجا می گیرید؟
چگونه می توانید
ادامه دهید؟
شما در اینجا
در میان مرکز
امپریالیسم
نشسته اید و
با بیانی روشن
با نیروهای
قدرت صحبت می
کنید. در باره
اینکه
انسانها مجبور
به سکوت می
شوند و محصور
به حاشیه رانده
می شوند.
همزمان شما از
سوی انسانهای
تمام جهان
تحسین می
شوید. کسانی
که کارهای شما
را می خوانند
و این کارها
را بشدت یاری
رسان می
دانند.
چامسکی:
من در آمریکا
خودم را به
حاشیه رانده شده
نمی دانم.
امشب زمانی که
بخانه بروم در
حدود 5 ساعت
ایمیل هایم را
پاسخ می دهم و
همچنین ده ها
نامه و دعوت
نامه را که
برایم آمده
است می خوانم.
منظور من از
به حاشیه
رانده شدن
یعنی اینکه
انسانها از
سوی ساختار
های قدرتی به
حاشیه رانده
می شوند.
ساختار های
قدرتی برای من
بیتفاوتند. من
در آنها زندگی
نمی کنم و
اگردشمنانه
در مقابل آنها
قرار نگرفته
بودم در این
صورت فکر می
کردم که یک
جای قضیه بو
می دهد. به
همین دلیل هم
من عکس سر
مقاله " د
آمریکن
پروسپکت" را
که قبلا در باره
اش صحبت کردیم
روبروی در
دفتر کارم
آویزان کرده
ام. بهتر از
این نمی توان
دلیلی آورد که
شما آنچه را
که درست است
انجام دهید.
اما آنچه که
مرا همواره به
کار کردن برمی
انگیزد، برخی
عکس ها در آن
روبروست. یکی از
عکس ها نشان
دهنده
احتمالا
بدترین قتل
عام جنبش
کارگری است که
در تاریخ
اتفاق افتاده
است. این
اتفاق صد سال
پیش در شیلی
رخ داد. در
آنجا کارگران
معدن تحت
شرایط غیر
قابل تصور
درمعدن کار می
کردند. آنها
با خانواده
شان پیاده به
شهر کوچک بعدی
که تقریبا 12
کیلومتر از آنجا
فاصله داشت می
رفتند. آنها
می خواستند که
کمی دستمزد
بیشتر بگیرند.
صاحبان معادن
بریتانیائی
از آنها
پذیرائی
نمودند و آنها
را به حیاط
مدرسه ای
راهنمائی
نمودند و اجازه
دادند تا آنها
دور هم جمع
شوند و با هم
صحبت کنند.
سپس آنها
سربازان را
آوردند تا همه
آنها را با
مسلسل هایشان
مورد هدف قرار
داده و از پای
درآورند.
مردان و زنان
و کودکان. کسی
نمی داند که
چه تعداد کشته
شدند. ما
آدمهائی را که
می کشیم نمی
شماریم. شاید
آنها هزاران
نفر بودند. صد
سال طول کشید
تا این جنایت
در خاطر ها
زنده شد. در
این عکس یک
یادواره کوچک
است. من سال
گذشته خودم آن
را دیدم. جوان
ها آن را درست
کردند ـ
بله جوان
هائی که تازه
شروع کرده
بودند از دسته
های آهنی
دیکتاتور
فرار کنند.
تنها پینوشه
نبود. شیلی
تاریخی تلخ از
خشونت های
دولتی و
استثمار و
فشار را پشت
سر دارد. اما
امروز همه
برخواسته اند.
بله این قصاوت
ها انجام
پذیرفته است و
امروز انسانها
شروع کرده اند
خود را با آن
مشغول سازند.
آن
عکس در آن
روبرو شما
طبیعتا می
دانید که چه چیزی
را نشان می
دهد. این یک
نقاشی است که
یک کشیش مسیحی
به من داده
است. در این نقاشی
در یکطرف
پیشوف اعظم
رومرو که در
سال 1980 به قتل
رسید قرار
دارد و در
مقابل وی 6
رهبر روشنفکر،
کشیش مسیحی که
در سال 1989 از سوی
تروریست ها که
از سوی آمریکا
جهت داده شده
بودند،
مغزشان
متلاشی شده
بود.همان نیروهای
ترور یک سری
از قتل عام ها
را با
قربانیان
دیگر به انجام
رسانده بودند.
بالای سر آنها
فرشته مرگ
قرار دارد.
منظور رونالد
ریگان است. او
عموی مهربان
نبود. این
واقعیت سال های
80 بود. من این
عکس را آویزان
نمودم تا مرا
بیاد دنیای
واقعی
بیاندازد. اما
همچنین این خود
امتحان جالبی
است. هر
آمریکائی که
به این فضا
وارد می شود
فورا می فهمد
که این تصویر
چه را نشان می
دهد. ما برای
این قتل عام
مسئول می باشیم.
اما چیزی در
باره آن نمی
دانیم. 10%
اروپائی هائی
که اینجا می
آیند می دانند
که این نقاشی چه
را مجسم می
کند. من می گویم
تمامی آمریکا
جنوبی ها می
دانند که این
تصویر چه
مفهومی دارد. منظورم
تا همین
اخیرا. امروز
جوان ها این
را نمی دانند
زیرا که تاریخ
از مغزهای
آنان رانده
شده است.
تاریخ و
واقعیت دو چیز
خطرناکند. به
خاطر آوردن
قتل عام معادن
شیلی بخشا از
سوی انسانهای
جوان انجام می
پذیرد. آنها
برمی خیزند و
می خواهند
گذشته را
مجددا از آن
خود کنند و
ایده آل ها را
مجددا کشف
نمایند و برای
آن کاری کنند.
این کافی است
من خواهم گفت
که بیشتر از
کافی است برای
اینکه من خودم
را در جریان و
حرکت نگاه
دارم.
ناوارو:
متشکرم. بسیار
عالی بود. ما
از شما دعوت
می کنیم که به
بارسلونا و
کاتالونیا
بیائید. به
نام میلیون ها
انسان از شما
تشکر می کنم.
برگردان
به آلمانی: Andrea Noll