کابوس های ما زندگی های به بن بست رسیده در اوین است

محبوبه کرمی

 

2 مهر  1387

 

http://femschool.org/local/cache-vignettes/L150xH115/arton1369-6c6f0.jpg

 

مدرسه فمنیستی: هفتاد روز دوری از خانواده، بی خبری از دوستان و دوربودن از فعالیت های اجتماعی آسان نبود.

روزها و شبها پی در پی سپری می شدند بدون اینکه بدانی فردا چه خواهی کرد. در سکوت و تنهایی خود هستی که ناگهان صدای ریختن شیشه ای سکوت را از تو می گیرد. به دنبال صدا می روی. درست حدس زده ای، درگیری تازه ای روی داده است!

در بند 1 در گیری شده و زنان با الفاظ رکیک در نهایت خشونت با یکدیگر در گیر می شوند. تعداد زیادی دختران نوجوان دور آنها حلقه می زنند و از دوست و هم اطاقی خود حمایت می کنند.

خشونت به اوج خود می رسد و یکدیگر را مورد ضرب و شتم قرار می دهند. کودکان خرد سال سعی می کنند خود را در آغوش مادران شان پنهان کنند.

وحشت تمامی وجودت را می گیرد. به خود می گویی که اینجا کجاست؟ چرا اینقدر خشونت؟

پس از مدت کوتاهی کم کم آرامش دوباره به اوین بر می گردد. ماندن در هواخوری را دوست ندارم چرا که دیدن نوجوانانی که بر دستهای خود اشعار عاشقانه خالکوبی کرده اند و جای زخم چاقو بر بازوانشان پیداست، رنجم می دهد. نوجوانانی که هر کدامشان آثار بریدگی بیشتری بر بازوانش دارد خود را از دیگران برتر می داند .آثار سوختگی با آتش سیگار برروی دستها و سینه های شان فراوان است .

نگران می شوی، نگران نوجوانان بی گناهی که جامعه آنها را به اینجا کشانده است .

پای صحبت یکی دو تا از این جوانان می نشینم. یکی از آنها نامش راحله است؛ جوانی 24-25ساله است ؛خوش صحبت ومهربان. به او می گویم من از اعضای جنبش زنانم واو سریعا می پرسد «کمپین یک میلیون امضاء؟ » می پرسم از کمپین چه می دانی؟ او می گوید: «قبل از تو دوستانت که اینجا بوده اند از کمپین برایم گفته اند

او شیفته گفته ها و خواسته های ما است و می گوید اگر روزی بیرون بیایم حتما در کمپین فعالیت می کنم .او از دوستانم می گوید: از جلوه و مریم، ناهید و محبوبه، رها و نسیم، از خانم مقدم و شادی صدر. او چه خوب دوستانم را می شناسد. شاید از من هم بهتر و دقیق تر! وقتی از جلوه برایم می گوید عشق را در چشمانش به روشنی می بینم. یکی از تی شرت های کمپین راهم می پوشد. هدیه ای که از جلوه گرفته است.

میگویم کمی از خودت برایم بگو! اشک صورتش را می گیرد. می گوید چه بگویم؟ از پدر و مادر معتادم یا از شوهر قاچاقچیم؟ من خانواده ای ندارم که برایت از آنها بگویم.

نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. گفتم راحله جان از خودت بگو.

او گفت: «یک پسر 8 ساله دارم که پیش خواهرم است اما چون شناسنامه ندارد نتوانسته به مدرسه برود و نگرانم که امسال هم از درس ومدرسه عقب بماند

گفتم چرا خواهرت اقدام نمی کند که شناسنامه بگیرد. گفت به او نمی دهند. پدر یا مادر بچه باید برود اقدام کند. خوب وقتی خواهرت می آید به ملاقاتت به او کفالت بده که اقدام کند. درحالی که بغض گلویش را می فشرد به آرامی می گوید پدرش می تواند به کس دیگری وکالت دهد تا کارهایش را انجام دهد اما مادر این حق را ندارد و نمی تواند برای بچه وکیل بگیرد.

به یاد قوانین تبعیض آمیز می افتم که اگر راحله می توانست حضانت فرزندش را بر عهده بگیرد دیگر فرزندش از تحصیل محروم نمی شد.

اما راحله چه آرزوهای زیبایی دارد. می گوید در زندان دیپلم گرفته ام ومی خواهم ادامه تحصیل بدهم. اورا تشویق میکنم و می گویم برای پسرت سعی کن مادر خوبی باشی و اجازه نده که به سر نوشت تو دچار شود.

راحله در حالی که حرفهای مرا تایید می کند، سعی دارد دستهایش را از من پنهان کند تا من جای بریدگی ها را بر بازوانش نبینم. به او می گویم راستی راحله جان یک جراحی پلاستیک هم روی دستانت باید انجام دهی. و او می گوید: «همین تصمیم را هم دارم

با شادی از او جدا می شوم و چه خرسندم از آرزوهای زیبای راحله. چند روز بعد شنیدم که راحله خود کشی کرده، باورکردنش برایم بسیار سخت است. سریعا به طبقه پایین رفتم. دوستانش گفتند که بند راحله را عوض کرده اند. از دیگران پرس وجو کردم، گفتند: راحله در بهداری بستری است. پس از یکی دو روز راحله را دیدم.

گفتم چرا این کار را کردی؟ گفت: «وقتی مرا به این بند آوردند چند تا از قدیمی ها با من در گیر شدند. آخردر این بند افراد شرور را نگه می دارند و یک روز بر اثر در گیری که با آنها پیدا کرده بودم با شیشه به یکی از آنها حمله کردم. هر دوی ما را به حفاظت اطلاعات اوین بردند. مرا به انفرادی منتقل کردند وشنیدم که می خواهند به زندانی در ورامین تبعیدم کنند و به نا چار دست به خود کشی زدم

نمی دانستم به او چه بگویم. راحله با یک دنیا امید و آرزو آیا در زندان ورامین می تواند زنده بماند؟!

یکی دو روز بعد وقتی راحله خبر آزادی مرا شنید. همچون دوستی مهربان مرا در آغوش کشید، اودر حالی که می گریست به من گفت راحله ها را فراموش نکنید!

و من با یک دنیا غم و حسرت که آینده این جوانان و کودکان بی پناه در زندان اوین چه خواهد شد به بیرون از اوین قدم گذاشتم بدون این که بدانم برای آنها چه می شود کرد؟!