Lectures
La mémoire refoulée de
l’occident par Alain Gresh
از
لابلاي کتاب
ها
حافظه
وا خورده غرب
آلن
گرش
ترجمه
بهروز عارفي
در سال
١٩٢٧ هانري
ماسيس
نويسنده
پرکار و با نفوذ
به جنگ با خطراتي
مي رفت که بر
ارزش ها و
روحيه
اروپائي مستولي
مي شد. او
ماهيت اين
خطرات را با
مخاطره اي که
فرانسه را
تهديد مي کرد
يکسان مي پنداشت:
« امروزه
سرنوشت تمدن
غرب، خلاصه
کنيم سرنوشت انسان،
مورد تهديد
است (...) همه
جهانگردان و
بيگانگاني که
از دير باز در
خاور دور
زندگي مي
کنند، بر اين
مطلب تاييد
دارند.
روحيات تنها
در مدت ده
سال، بمراتب
بيشتر از آن
چه در طول ده
قرن تغيير
کرده بودند، دگرگوني
ژرف يافته
اند. دشمني بي
اعتنا و حتي گاهي
نفرتي واقعي
جاي
فرمانبرداري
آسان و باستاني
را گرفته است
که تنها چشم
براه فرصتي مناسب
است تا دست به
عمل بزند. از
کلکته تا
شانگهاي، از
استپ هاي مغول
تا جلگه هاي
آناتولي، تمام
آسيا تحت
تاثير آرزوي
پنهان آزادي
است.
توفقي که غرب
از زمان
پيروزي کامل
ژان سوم
سوبيسکي
[پادشاه
لهستان- ١٦٨٣-
١٦٢٩. م] بر ترک
ها و تاتارها
در پشت
حصارهاي وين
(١) به آن عادت
کرده بود، ديگر
مورد قبول آسيائي
ها نبود. اين
اقوام در صدد
اتحاد عليه
انسان سفيد
پوست بوده و
از ناکامي
آنان سخن مي
راندند. (٢)». در
واقع، او
کاملا راه خطا
نمي رفت. قيام
هاي خلق هاي
مستعمره همه جا
را در هم مي
نورديد.
در وضعيتي
کاملا متفاوت
با دوران پس
از جنگ جهاني
اول، تحت
تاثير زلزله
هاي پي در پي
(پايان جنگ
سرد،سوءقصدهاي
يازده سپتامبر،
جنگ عراق و
افغانستان و
غيره) و بويژه
در اثر سامان
يابي نوين
جهان به سود
قدرت هاي جديدي
چون چين و
هند، عواملي
که در گذشته
موجب
ترس و هراس
بودند،
دوباره ظاهر
مي شوند. با
وام گيري از
برداشتي
مانوي( سياه و
سفيدي) از
تاريخ بمنزله
رودرروئي بي
پايان ميان
تمدن و توحش
که جان تازه
اي يافته است،
شماري از مولفين
که بيشترشان
صاحب نامند،
در ماشين زمان
سفر مي کنند
تا بتواند
ريشه هاي اين
«جنگ ٢٥٠٠ ساله»
را (عنوان دوم
اثر آنتوني
پاگدن، «جهان
ها در جنگ»)
بيابد، جنگي
که تا کنون جهان
را بخون کشيده
است.
اين استاد
که در دانشگاه
هاي پرآوازه
اي چون اکسفورد
، کامبريج و
هاروارد
تدريس کرده،
در يک کتاب
قطور ٥٠٠ صفحه
اي، تصوير
زشتي از تاريخ
جهان ترسيم مي
کند. « شعله اي
در تروآ
افروخته شد که
قرار بود تا
ابد و در بستر
قرن ها،
همچنان روشن
بماند، در
حالي که پارسي
ها جاي تروآئي
ها را گرفتند،
فنيقي ها
جانشين پارسي
ها شدند، پارت
ها جاي فنيقي
ها را گرفتند،
ساساني ها
جايگزين پارت
ها شدند،
اعراب پس از
ساساني ها و
پس از آن ها
ترک ها به
قدرت رسيدند. (...)
مرزهاي
درگيري ها و
همچنين هويت
دشمنان تغيير
کردند. اما،
روشي که به دو
طرف نشان مي داد
که چه چيزهائي
ميان آن ها
فاصله
انداخته، هميشه
ثابت مانده
است. چنين
برداشت هائي
همواره بر
حافظه تاريخي
انباشته شده
تکيه مي کند
که برخي نسبتا
درست و برخي
کاملا
نادرستند.»
مولف
باوجود
خويشتنداري
مختصر در مورد
حافظه «کاملا
نادرست»، در
لابلاي
استدلال
خويش، دوباره
بينش
دوماهيتي را
بيان مي کند
که مرحله بنيان
گذار آن گويا
درگيري ميان
يوناني ها و
پارسي ها به
استناد روايت
مورخ يوناني
هرودت است.
پادگن
مدعي است که
هرودت نشان مي
دهد که «آن چه
پارسي ها را
از يوناني ها
يا آسيائي ها
را از
اروپائيان
تفکيک مي کرد،
ژرف تر از
کشمکش هاي
کوچک سياسي
است. اين امر
بينش ديگري از
جهان بود، درک
اين امر که
چگونه بايد
مثل يک انسان
بود و مانند
يک انسان
زندگي کرد. و
در همان حالي
که در شهرهاي
يونان باستان
و بطور کلي در
شهرهاي
«اروپا»،
شخصيت هاي بسيار
گوناگون
وجامعه هاي
مختلف وجود
داشتند که اگر
به سودشان مي
بود، با
خوشنودي به
يکديگرخيانت
مي کردند، اما
داراي
عناصر مشترک
اين بينش
نبودند. آنان
کاملا قادر
بودند برده
داري و آزادي
را از هم
تشخيص دهند و
همگي بطور مشترک
از پديده اي
برخوردار
بودند که
امروزه آنرا
بينش
فردگرايانه
از بشريت مي
ناميم.»
پل
کارتليج،
استاد تاريخ
يونان در
دانشگاه کامبريج،
در کتاب خويش
درباره
ترموپيل
«نبردي که
دنيا را
دگرگون کرد»،
چيزي جز اين
نمي گويد. او
در مقدمه کتاب
مي نويسد: « اين
درگيري ميان
اسپارتي ها و
يونانيان از
يک سو، و
قبايل پارسي
که يوناني
هائي را نيز
به خدمت گرفته
بودند،
رودرروئي
ميان آزادي و
برده داري بود
و در آن دوره
به همين صورت
درک مي شد و
اکنون نيز چنين
است. (...) بطور
خلاصه، نبرد
ترموپيل نه
تنها نقطه
عطفي در تاريخ
يونان باستان
بلکه در تاريخ
جهان بود. مگر
جان استوارت
ميل
(اقتصاددان)
در اواسط قرن
نوزدهم اعلام
نکرد که نبرد
ماراتون «با
اهميت تر از
نبرد هاستينگز
است (٣)، و حتي
براي تاريخ
بريتانيا»؟.
«براي
تنبيه يک
قبيله زنگي،
بايد
روستاهايشان
را به آتش
کشيد»
پل کارلج
در مقدمه
کتابش چشم
انداز
ايدئولوژيکي
خود را پنهان
نمي کند:
«حوادث ١١
سپتامبر در
نيويورک و ٧
ژوئيه در لندن
به اين برنامه
[منظورش مضمون
جنگ ترموپيل
است] فوريت و
اهميت جديدي
در چارچوب برخورد
فرهنگي ميان
شرق و غرب مي
دهد» . «برخوردي»
که چيز ديگري
غير از برخورد
ميان «استبداد»
و «آزادي» نيست...
فيلم
سينمائي ٣٠٠
که زاک
اسنايدر بر
پايه نبرد
ترموپيل
ساخته و در
سال ٢٠٠٧ روي
اکران رفت،
اين روش ارائه
دانشگاهي را
عامه پسند
کرد. اين فيلم
بازتوليد يک
داستان مصور
در مورد همان نبرد
است که فرانک
ميلر و
لينوارلي
منتشر کرده
بودند. فيلم
که با موفقيت
تجارتي در
آمريکا روبرو
شد، دو ساعت
به طول مي کشد
و به يک بازي
ويدئوئي
شباهت دارد که
در سراسر آن
مردان قوي
هيکل برازنده
که آثار
دوپينگ بر
اندامشان
هويداست، با
وحشي ها (يا
سياه پوست و
يا «از قماش
خاورميانه
اي») که قامتي
زنانه دارند،
در ستيز بوده
و بي دغدغه به
کشتار آن ها
مي پردازند.
قهرمان داستان
لئونيداس
فرمان مي دهد
«زنداني زنده
نگيريد». همين
پادشاه در
ابتداي فيلم
فرمان قتل سفير
پارس را صادر
مي کند، با
اين بهانه که
وحشي ها
سزاوار
رفتاري متکي
بر قوانين
مقدس انسانيت
نيستند.
بنابراين،
معني تمدن،
قتل عام وحشي
هاست! در سال
١٨٩٨، هاتريش
فون تريشکه،
کارشناس علوم
سياسي آلماني
از مقوله اي
دفاع مي کرد
که براي بخشي
از هم عصرانش
پيش و پا افتاده
مي نمود: «حقوق
بين المللي
جملات پوچي خواهد
بود اگر
بخواهيم آن را
در مورد خلق
هاي وحشي به
اجرا در
آوريم. براي
تنبيه يک
قبيله زنگي
بايد
روستاهايشان
را به آتش
کشيد. چرا که
بدون سرمشق
دادن نميتوان
کاري از پيش برد.
اگر در موارد
مشابه،
امپراتوري
آلمان حقوق
بين المللي را
به اجرا در مي
آورد، نه تنها
بشر دوستي و
عدالت نبود،
بلکه ضعف
شرمگينانه اي
بشمار مي رفت.»
و البته
آلماني ها هنگامي
که مردم هررو
[از بانتوها]
را در جنوب غربي
آفريقا
(ناميبياي
کنوني) بين
سال هاي ١٩٠٤ و
١٩٠٧ قتل عام
مي کردند، به
هيچوجه دچار
«ضعف» نشدند.
بدين ترتيب
بود که آنان
نخستين نسل
کشي قرن بيستم
را مرتکب شدند
که در کنار يک
سلسله «سياست»
استعماري
ديگر، نمونه و
زمينه سازي شد
براي نسل کشي
يهوديان توسط
آلمان نازي.
«تاريخ
ما با يوناني
ها آغاز مي
گردد که آزادي
و دموکراسي را
ابداع کردند.»
با همين
رويه، نمي
توان اسپارتي
هاي فيلم ٣٠٠ را
متهم به «ضعف»
کرد. آنان بچه
هاي معلول را
مي کشند و
مانع از عضويت
زنان در سنا
مي شوند.و جنگ
نماد شکوفائي
مردهاست.
فرانک ميلر
مبتکر داستان
مصور،
ايدئولوژي
خود را پنهان
نمي کند:
«اکنون کشور
ما [ايالات
متحده] نظير
کل جهان غرب
با دشمني
مواجه است که
بقا و
موجوديتش به آن
بستگي دارد و
بخوبي مي داند
که بدنبال
چيست».
پل کارتلج
مدعي است که
منابع تاريخي
پارسي در مورد
جنگ هاي پارس
و يونان وجود
ندارد و از
وجود هرودت
بومي خبري
نيست. در حالي که
اطلاعات
متعددي در
مورد
امپراتوري
هاي پارس جمع
آوري شده اند
که برداشت ها
را دگرگون مي
سازد. از
جمله، تورج
دريائي،
استاد تاريخ
باستان در
دانشگاه
ايالتي
کاليفرنيا
(فولرتون) (٤)
يادآوري مي
کند که در
پارس برده
داري بسيار کم
بود، در حالي
که بطور
گسترده اي در
يونان جريان
داشت؛ وضعيت
زنان بد تر از
موقعيت زنان
در يونان
نبود؛ و اولين
منشور شناخته
شده در مورد
حقوق انساني
توسط کورش
بزرگ اعلام شده
است که سازمان
مل متحد در
سال ١٩٧١ متن
آن را به همه
زبان ها ترجمه
کرد. در اين منشور
از جمله از
روامداري
مذهبي، الغاء
بردگي، آزادي
انتخاب حرفه و
غيره سخن رفته
است.
اين که
يوناني ها از
زبان هرودت که
در زمينه تقليد
هم تراز
وارثانش
نبود، پيروزي
شان را بمثابه
پيروزي بر
توحش معرفي
کرده اند، جاي
شگفتي نيست.
از زمان
پيدايش جنگ
ها، هر طرفي خود
را مقيد به
اصولي والا
معرفي مي کند.
آيا دست کم
براي رهبران
دولت آمريکا،
جنگ در عراق
يا
افغانستان،
جنگ خير عليه
شر نيست؟ با
وجود اين،
پرسشي مطرح
است، چرا ٢٥٠٠
سال بعد، ما
به اين اندازه
دچار فسون
يوناني ها
هستيم؟
مارسل
دتيين، استاد
دانشگاه جان
هاپکينز و رئيس
پژوهش در
مدرسه عالي
علوم انساني
پاريس، پاسخي
پر کنايه مي
دهد: « لاويس در
رهنمودهايش (٥)
توصيه کرده
است که بايد
به دانش
آموزان دبيرستان
ها ياد داد که
«تاريخ ما با
يوناني ها آغاز
مي شود، بي آن
که خود آنان
متوجه اين امر
شده باشند.
تاريخ ما با
يوناني ها شروع
مي شود که
آزادي و
دموکراسي را
ابداع کرده و
زيبائي
وجهانشمولي
را براي ما به
ارمغان آورده
اند. ما
وارثين تنها
تمدني هستيم
که به جهان
«مضمون کامل و
مطلوب آزادي»
را هديه داده
است.» به اين
دليل است که
بايد تاريخ ما
با يوناني ها
شروع شود.سپس
اعتقاد ديگري
که همان قدر
نيرومند مي
باشد، به آن
افزوده شد : «يوناني
ها مثل ديگران
نيستند».
چگونه مي
توانستند
چنين باشند،
در حالي که
آغازگر تاريخ
ما بودند؟ دو
پيشنهاد
اساسي در مورد
اسطوره شناسي
ملي مطرح است که همه
اومانيست هاي
(انسان
گرايان) سنتي
و مورخان
شيفته ملت (٦)
را دربست جلب
کرده است.
نويسنده
نتيجه مي گيرد
که علاقه
داريم بپذيريم
که «نه تنها
سياست و
سياستمدار در
روز زيبائي از
آسمان افتاده
و آن هم
در آتن «باستان»
و در قامت
اعجاب انگيز و
مستند
دموکراسي، بلکه
طبيعي است که
تاريخ کاملا
تک بعدي دست
ما را گرفته و
با حرکت از دوره
انقلاب
آمريکا و سپس
«انقلاب
فرانسه» ما را
بسوي جامعه
هاي کنوني
غربي هدايت ميکند،
و شادمانه
معتقد است که
ماموريت آنان ارشاد
همه مردم به مذهب
واقعي
دموکراسي
است.»
اين مفهوم
يک اروپاي
«استثنائي» ،
يک تبارشناسي
مستقيم ميان
عهد عتيق
باستاني و
اروپاي کنوني
و با گذار از
دوران رنسانس
است که آثار آنگلوساکسون
متعددي آن ها
را تکان داده
است، بدون اين
که اغلب، اين
پيام توانسته
باشد به سواحل
فرانسه برسد.
(٧) در اين
رهگذر اشاره
شود که واژه
«رنسانس» را
مورخ فرانسوي
ژول ميشله در
قرن نوزدهم
اختراع کرده
است.
جان ام
هابسن در کتاب
خود «ريشه هاي
شرقي تمدن غرب»
نشان مي دهد
که اين سکوت
زائيده سه
فراموشي بزرگ
است. «ابتدا،
شرق پس از سال ٥٠٠ ميلادي،
در زمينه
اقتصادي
توسعه يافت.
سپس شرق،
اقتصادي
جهاني بوجود
آورد که پا
برجا ماند. بالاخره
و بويژه شرق
بصورتي فعال و
با اهميت از طريق
ابداع فنون،
نهادها و ايده
هاي خود و صدور
آن به اروپا
به ظهور غرب
کمک کرد.»
چه کسي
آگاه است که
اولين انقلاب
صنعتي در قرن
يازدهم در
دوران
امپراتوري
سونگ درچين
آغاز شد؟ آن
امپراتوري در
سال ١٠٧٨
ميلادي، ١١٢٥
هزار تن آهن
توليد مي کرد.
در حالي که
توليد بريتانياي
کبير تازه در
سال ١٧٨٨ به
٧٦ هزار تن
رسيد. چيني ها
همچنين به
فنون پيشرفته
در توليد چدن
احاطه داشتند
و در همان
دوره توانسته
بودند زغال
سنگ را جانشين
زغال چوب کرده
و مشکل نابودي
جنگل ها را
رفع کنند. در
آن دوره
همچنين در
زمينه حمل و
نقل، انرژي
(از طريق ايجاد
آسياب آبي)،
در توسعه
ماليات و
اقتصاد بازرگاني،
رشد شهرهاي
بزرگ،
انقلابي رخ
داد. انقلابي
سبز همراه با
درجه اي از
ميزان
توليدات کشاورزي
که اروپا در
قرن بيستم
بدان دست
يافت. در ميان
قدرت هاي
بزرگ، تا سال
١٨٠٠، چين «
رتبه اول را
در ميان
رقيبانش» داشت
و برخي از
کارشناسان،
اقتصاد جهان
را چين-مرکز
معرفي کرده
اند. هند نيز
به نوبه خود
از موقعيت مهمي
برخوردار بود.
تعدادي از
فنون، انديشه
ها و نهادهاي
آن کشور به
کرانه هاي
اروپا راه
يافت و به
ظهور سرمايه
داري ياري
رساند. انقلاب
صنعتي
انگلستان
بدون کمک چين
ميسر نميشد.
در مورد
جايگاه
امپراتوري
هاي بزرگ اسلامي
نيز ميتوان
حرف هاي
مشابهي زد.
هراس
از وحشي ها،
ما را باخطر
وحشي شدن
روبرو مي کند
به عقيده
هوبسن،
پژوهشگران
«اروپا مرکز
گزا» دو رشته
سوال طرح مي
کنند: «چه
عاملي اروپا
را به سوي
پيشروي به سمت
مدرنيته
سرمايه داري
سوق داد؟»، «چه
چيزي مانع از
خيزش مشرق در
اين راه شد؟».
پيش فرض اين
پرسش ها اينست
که توفق غرب
اجتناب
ناپذير بود؛
اين مسئله
پژوهشگر را به
کنکاش در
گذشته و درپي
عناصري
واميدارد که
برتري مزبور
را توضيح دهد.
«بدين ترتيب،
اوجگيري غرب
در منطقي فطري
قابل درک است
که نميتوان
تحليلش کرد
مگر توسط
عواملي که در
ذات اروپا
نهفته است و
در نهايت به
اين نتيجه سوق
مي دهد که شرق و
غرب دو
وجودند که يک
ديوار چين
فرهنگي آن ها
را از هم جدا
ميسازد،
حصاري که ما
را در برابر
تهاجم بربرها
محافظت مي
کند.
اما اين
وحشي ها
کيستند؟
تزوتان
تودوروف از
کلود لوي
اشتراوس
انتقاد مي کند
که وحشي ها
(بربرها) را
کساني مي داند
که به وحشيگري
اعتقاد دارند.
او مي نويسد:
«وحشي کسي است
که معتقد است
که يک جماعت
يا فرد کاملا به
بشريت تعلق
نداشته و
شايسته آن
رفتاري است که
خود وي در حق
خويش بهيچوجه
نخواهد
پذيرفت.»
تودوروف در کتاب
جديدش «ترس از
وحشي ها»
تفکري را
دنبال مي کند
که مدت هاست
آغاز شده و از
جمله در «ما و
ديگران،
انديشه
فرانسوي
درباره تنوع
انساني» (٨) مي
نويسد: «ترس از
وحشي ها، خطري
است که ما را
وحشي بار مي
آورد و شري که
برپا مي کنيم
بسيار از آن
چه در ابتدا
هراسش را
داشتيم،
فراتر خواهد
رفت». خواندن
اين اثر پر
بار را بايد
به همگان
توصيه کرد.
او توضيح
مي دهد که «اگر
واژه اي را با
محتواي مطلق
اش در نظر
بگيريم، اين
امر شامل عکس
آن نيز خواهد
شد. در همه
دوران ها و در
همه مکان ها،
متمدن کسي است
که بتواند
انسانيت
ديگران را
کاملا تميز
دهد. اين امر
در دو مرحله
رخ مي دهد: کشف
اين مطلب که
روش زندگي
ديگران
با ما متفاوت
است؛
پذيرفتن اين که
آن ها داراي
همان
انسانيتي اند
که ما هستيم. و
اين به معني پذيرفتن
تمام پديده
هائي که از
نقاط ديگر ميرسد
و يا غرق شدن
در نسبيت
گرائي نيست.
اين رويه پيچيده
اي است که
کمتر روشنفکر
غربي مي پذيرد
بدان گردن
نهد.
او مي
نويسد «مدت
هاي مديد،
انديشه عصر
روشنگري
بمثابه منبع
الهامي براي
جريان هاي
اصلاح طلب و
ليبرال بود که
بنام
جهانشمول
گرائي و
احترام يکسان
نسبت به همه
محافظه
کارانه
مبارزه مي
کردند.
امروز مي
دانيم که
اوضاع فرق
کرده و
مدافعان محافظه
کار انديشه
غربي برتر،
خود را حامل
اين تفکر مي
دانند . فکر مي
کنند در نبردي
با «نسبيت گرائي»
وارد شده اند
که سرانجام
واکنش
رمانتيک آغاز
قرن نوزدهم
است. آنان
تنها به بهاي
گسست از سنت
واقعي عصر
روشنگري قادر
به اين کار
خواهند بود.
سنت هائي که
مي توانند
جهانشمول
گرائي ارزش ها
و کثرت گرائي
فرهنگ ها را
بيان کنند. بايد
کليشه ها را
رها کرد: اين
انديشه را نه
با دگماتيسم
(يعني فرهنگ
من بايد بر
همه تحميل
شود) و نه با
نيهيليسم (همه
فرهنگ ها يکسان
و برابرند)
نبايد مخلوط
کرد. قرار
دادن آن در
خدمت بدگوئي
از ديگران
براي مجاز
شمردن واداشتن
آنان به تسليم
يا نابودي
شان، به گروگان
گرفتن کامل
عصر روشنگري
است».
آيا با «
گروگان گيري »
روبرو ايم يا
برخي عناصر
انديشه عصر
روشنگري اين
انحراف را
تقويت کرده
اند؟ از نگاه
هوبسن،
ساختار هويت
اروپائي در
قرون هيجدهم و
نوزدهم به
تاييد
«استثنائي» منجر
شد که هيچ
تمدن ديگري
هرگز ادعايش
را نکرده بود.
«اروپائي ها
به اين دليل
که واقعا توانائي
اش را داشتند،
بدنبال
نوسازي جهان نبودند
(آن طوري که
توضيحات ماده
گرايانه مدعي
است)، بلکه به
اين خاطر که
گمان مي کردند
که اين کار
وظيفه آن
هاست. هويت
آنان، عملکرد
شان را ديکته
مي کرد و آنان
امپرياليسم
را به مثابه
سياستي
ارزيابي مي
کردند که از
نظر اخلاقي قابل
پذيرش است». با
وجود اين،
اروپائيان
بسياري که با
مبارزات
ضداستعماري
يا با خلق هاي
کشورهاي جنوب
همبستگي
داشتند، اين
بينش را رد
کردند و اغلب
اين کار را
بنام عصر روشنگري
انجام دادند.
در هر شرايطي،
شايسته است که
اين بحث ادامه
يابد...
------
کتاب
هاي مورد
استناد:
Anthony Pagden, Worlds at War. The 2,500-Year Struggle Between East and West
(Oxford University Press, 2008, 576
pages, 20£)
Paul Cartledge, Thermopylae: The
(Macmillan,
Zack Snyder, 300
(Warner Bros. 2007, 117 minutes, DVD)
John M. Hobson, The Eastern Origins of Western
Civilization
(Cambridge University Press, 2004, 392 pages, 19,99£)
Tzvetan Todorov,
La Peur des barbares. Au –delà du choc des civilisations
(Robert Laffont, Paris, 2008, 311 pages, 20€)
پاورقي
ها:
١ – اشاره
به نبرد ١٢
سپتامبر ١٦٨٣
است که در طول
آن ليگ مقدس
که مرکب از
لهستاني ها،
آلماني ها و
اتريشي ها بود
برعثماني ها
چيره شدند.
٢ – کتاب
«دفاع از غرب»،
انتشارات
پلون، پاريس، ١٩٢٧.
٣ – نبرد
ماراتون در
سال ٤٩٠ پيش
از ميلاد رخ
داد. در اين
جنگ نيروهاي
يوناني،
تهاجم پارسي
را عقب زدند.
نبرد
هاستينگز، در
سال ١٠٦٦
اتفاق افتاد
که در آن
آخرين پادشاه
آنگلوساکسون
با گيوم فاتح
(پادشاه
فرانسه) مي
جنگيد. پيروزي
گيوم، آغاز
سلطه او بر
انگلستان بود.
٤ – « Go tell the Spartan », March 14,
2007,www.iranian.com/Daryaee/2007/March/300/index.html
٥ –
ارنست لاويسErnest Lavisse، متولد
١٨٤٢، نقش
عمده اي در
تدوين برنامه
تاريخ در
دوران جمهوري
سوم فرانسه
ايفا کرد.
٦ –
کتاب «يوناني
ها و ما»،
انتسارات
پرن، پاريس،
٢٠٠٥، صفحه ١٦
و ١٧.
٧ – به
اسناد زير
مراجعه کنيد:
Janet L. Abu-Lughod, Before European Hegamony : The World System A.D. 1250-1350, Oxford
University Press, 1991 ; Andre gunder Frank,
Reorient : Global Economy in the Asian Age, University of California
Press, Berkeley, 1998; Kenneth Pomeranz, the Great
Divergence: China, Europe and the Making of the Modern World Economy, Princeton
Universite Press, 2000; Jack goody, The Theft of
History, Cambridge University Press, 2006.
٨ - به
مجموعه زير
مراجعه کنيد:
Seuil, Coll. « Points Essais », 2001 (premier
édition : 1989)
لوموند
ديپلماتيک،
ژانويه ٢٠٠٩.