گپی با شهاب

 

 

مصاحبه صادق افروز با رفیق شهاب برهان

 

 

 

مقدمه : این مصاحبه نسبتا طولانی را که در برگیرنده 4 دهه فعالیت انقلابی و سوسیالیستی است بهتر آن دیدیم که در قسمت های مختلف منتشر کنیم . اگرچه کل مصاحبه در یک قسمت مجزا بعدا به چاپ خواهد رسید ولی انتشار بخش های مختلف و مجزا از خستگی خوانندگان جلوگیری خواهد کرد .

ورود "راه کارگر" در سال 1358 به صحنه سیاسی ایران حادثه مهمی بود که تکان محکم ونیرومندی به شیوه فکری فعالین سیاسی آن دوره وارد کرد .

چپ ایرانی که با شیوه ساده جدول ضربی طبقات و احزاب سیاسی را در کنار هم می چید حالا  با مفاهیمی چون " دولت بناپارتی "، " کاست حکومتی "  ، " استقلال نسبی فرهنگ و روبنا از مناسبات تولیدی "روبرو می شد . ورود " راه کارگر " به صحنه سیاسی یک ورود تئوریک بود . این سازمان بر خلاف فداییان و مجاهدین و پیکار  نه با تکیه بر لیست طولانی شهدای راه آزادی در نبرد علیه رژیم شاه بلکه بواسطه استفاده از یک سیستم تئوریک تقریبا انسجام یافته جوانان بسیاری را به خود جذب نمود و این در حالی بود که اکثر اعضای رهبری این سازمان سال های طولانی را به خاطر مبارزه علیه رژیم شاه در زندان ها به سر برده بودند . در این مصاحبه سعی می کنم پس از نگاه کوتاهی به اوضاع و احوال سیاسی – اجتماعی در دهه 40 مواضع "راه کارگر " در مقاطع مختلف را از زبان رفیق شهاب برهان که از فعالین پرسابقه جنبش کمونیستی و کارگری ایران است بشنوم .امیدوارم این کوشش برای نسل جوان و کنجکاوی که از گذشته بیشتر می خواهد بداند موثر واقع شود و یاد انقلابیون رزمنده ای را که در راه آرمان های سوسیالیستی طبقه کارگر ایران در صفوف این سازمان از جان خویش مایه گذاشته و به خاک و خون افتادند گرامی نگه دارد .

 

 

 

 

صادق افروز : شهاب عزیز با تشکر از اینکه علیرغم گرفتاری های بسیار دعوت مرا برای این مصاحبه پذیرفتی . راستش از خیلی وقت پیش چنین مصاحبه ای را در سر داشتم .یعنی گفت و گو با یکی از رهبران اولیه "راه کارگر". عاقبت قرعه به نام شما افتاد . می خواستم رو در بنشینیم و گپی بزنیم .کمی به عقب برویم و یک بخش از تاریخ جنبش کارگری کشورمان را با هم ورق بزنیم . منظورم بخشی است که به سازمان شما مربوط می شود. و من فکر می کنم بخش بسیار مهمی هم هست . در معرفی نامه مختصرو کوتاهی که در سایت سازمان هست به این موضوع اشاره می شود که راه کارگر از تجمع فعالین سیاسی زندانی که از جریان های مختلف آمده بودند و به یک جمع بندی مشابهی رسیده بودند تشکیل می شود . از آنجایی که هسته اصلی "راه کارگر " در زندان شکل می گیرد این تشکل به نام بچه های زندان هم معروف بود .می خواستم برایمان توضیح بدهید این جریان های مختلف که به جمع بندی مشابهی رسیدند چه بودند ؟ و این جمع بندی مشترک چه بود ؟

 

رفیق صادق عزیزم!

ابتدا  از این که مرا از  لطف ات بهره مند می کنی ممنون ام.

دوم، درست است که من از اول در « راه کارگر » بوده ام ولی آنطور که تو فکر می کنی جزو « رهبران اولیه » آن نبوده ام. از ابتدای تشکیل سازمان تا برگزاری کنگره اول ، من در کمیته مرکزی ( بمثابه ارگان رهبری سازمان ) نبودم و از سال ٠ ٧ ٣ ١  که اولین کمیته مرکزی انتخابی تشکیل شد، از طرف کنگره اول به عضویت این ارگان انتخاب شدم.

اما اصل قضیه در رابطه با سئوال تو این است که من با این که از ابتدا در « راه کارگر » بودم ولی از لحاظ سابقه، جزو هیچیک از سه جریان زندان که از به هم پیوستن شان « خط ٤ » بعنوان یک جریان  فکری – سیاسی متولد شد و سپس در تشکیلات « راه کارگر »  متحد  شد نبودم. من پیش از آن که در سال ٢ ۵ ٣ ١ به زندان بیافتم  به تعبیری « خط چهاری» بودم؛ مرزبندی قاطع سیاسی با حزب توده و  مرزبندی مارکسیست -  لنینیستی با خط مشی چریکی داشتم و سال ها بود در کارخانه ها با کارگران کار می کردم. به همین خاطر بعد از آزادی از زندان در جریان انقلاب، بطور طبیعی و بدون احتیاج به  درنگ و سبک سنگین کردن، جای خودم را در « خط ٤  » دانستم و وارد همکاری با این طیف شدم. تازه در دوره ای هم که بحث ها در رد مشی چریکی در برخی از زندان های سیاسی تهران اوج گرفت، من در زندان اهواز در تبعید بودم و نتوانستم در آن ها مشارکت داشته باشم.

با این توضیحات خواستم بگویم که من برای پاسخ گوئی به این بخش از سئوال تو که به تاریخچه نطفه بندی خط ٤  در زندان و نیز مذاکرات وحدت آن سه گرایش در بیرون از زندان بر می گردد آدم مناسبی نیستم، نه اطلاعاتی کامل دارم و نه دست اول؛ و نه حافظه ای لازم در حد شنیده هایم. از این جهت متاسف ام ولی رفقائی در سازمان ما هستند که هر سه مزیت را بر من دارند و می توانند سئوالات تو در این زمینه را جواب بدهند.

 حتا در زمینه های تشکیلاتی مربوط  به تاریخچه پیش از مهاجرت سازمان به خارج از کشور همینطور است و چون من در داخل اساسا در تحریریه نشریه و در بخش تبلیغ و ترویج بوده ام و تا پیش از کنگره اول در ارگان های " تشکیلاتی" عضویت نداشته ام، آدم مناسبی برای دادن اطلاعات در زمینه تاریخچه آن دوره در این عرصه هم  نیستم.

این است که رفیق صادق عزیز، « قرعه » ات به نام شخصی که درخور باشد نیافتاده و مجبوری از قرعه چشم بپوشی و به سراغ  رفقای صالح و مطلع بروی.

در هرحال از این که نتوانستم خدمتی بکنم متأسف ام و البته همواره در هر زمینه دیگری که در توان ام باشد با کمال میل در خدمت خواهم بود.

 

 

صادق افروز : شهاب جان من تا بحال فکر می کردم تو هم  مثل خیلی های دیگر از جنبش فدایی شروع کرده ای . نمیدانم شاید آن داستان زیبایت " الماس سبز" که شرح حال محمود محمودی( بابک ) است این پیشداوری را در من ایجاد کرده بود. برای من اینطور جا افتاده بود که وقتی بابک با آن تعصب  و عشق جنون آمیزش به رهبران فدایی از تو می خواهد که با استفاده از حافظه و هر امکان حداقل کار آموزش تئوریک بچه های زندان را بر عهده بگیری حتما می بایست تو را هم خودی ، یعنی از جنبش چریکی به حساب می آورده است .

خوب خیلی از فرض ها و پیشداوری ها درست نیستند . این هم یکی از آنها. ولی این به هیچ وجه از اهمیت این مصاحبه کم نمی کند. نه تنها کم نمی کند بلکه افزون بر آن جذابیت خاصی  به آن می بخشد . جذابیت از آن جهت که تو  نه از درون بلکه از بیرون شاهد شکل گیری جنبش  چریکی بوده ای.  و با ایستادگی بر مواضع مارکسیستی لنینیستی وکار با حوصله و پیگیر در میان کارگران ( و نه دهقانان ) نه تنها مرزبندی قاطعی با حزب توده داشتی بلکه با مشی چریکی هم به وضوح خط کشی داشتی . می خواهم ما را با خودت به آن روز های اواخر دهه 40 ببری و توضیح بدهی که یک انقلابی مارکسیست برای کار سیاسی با چه دشواری هایی روبرو بود .

 

شهاب : از هر کسی که در آن مقطع  به صورتی مبارزه می کرد و خودش را انقلابی و مارکسیست می دانست راجع به دشواری های کار سیاسی در آن دوره بپرسی، جواب های متفاوتی خواهی گرفت. گفتنی های من  بیش تر به تجربیات خودم محدود می شوند و آن ها را نمی خواهم تعمیم بدهم، البته مسائلی عمومی وجود داشت که به چند تا از آن ها می توانم اشاره کنم.

عمومی ترین  و سر راست ترین دشواری  – نه فقط برای انقلابیون و مارکسیست ها – خفقان سیاسی و سلطه ساواک بود. این عامل – یا بهتر است بگویم برخورد با این عامل –  در نیمه دوم  دههء چهل شمسی نقشی عمده در شکل گیری و توجیه مشی چریکی داشت. ایده های « مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک » و این که پیشاهنگ فدائی (« موتور کوچک» ) با سرمشق قرار دادن خود، بر ترس توده غلبه کند و انقلاب ( « موتور بزرگ» ) را به حرکت در آورد، در متن این فضای خفقانی تئوریزه شدند. پشت این سکه هم رکود سیاسی و همینطور تسلیم شدگی و همکاری بخش هائی از فعالین سیاسی با رژیم و ساواک بود که بی هودگی مبارزه را تبلیغ می کردند و می گفتند: « ما هم وقتی جوان بودیم مثل شما فکر می کردیم ولی دیدیم  فایده ندارد!».

دشواری دیگر – که از همان فضای پلیسی و خفقانی ناشی می شد – آموزش سیاسی و نظری و دستیابی به کتاب های مارکسیستی و اسناد و منابع معتبر بود. اگر کسی به اینگونه کتاب ها و اسناد دسترسی پیدا می کرد، فقط از طریق روابط – آن هم روابط بسیار قابل اعتماد – می بود و تازه چیز زیادی هم گیر اش نمی آمد چون در این زمینه به معنی حقیقی کلمه قحطی بود. در کتابفروشی « پروگرس » در خیابان استالین تهران و نزدیک سفارت شوروی که بخشی از روابط فرهنگی رسمی ایران و شوروی بود و کتاب هائی که وارد می کرد تحت نظارت و اجازه ساواک قرار داشت، علاوه بر کتاب های فنی و پزشکی و ادبی و دانشگاهی – که به انگلیسی یا فرانسه ترجمه شده بودند- کتاب هائی در زمینه های علوم اجتماعی هم پیدا می شد که همه اش کار آکادمیسین های شوروی بود و در آنجا نمی شد چیزی مستقیم از لنین و مارکس پیدا کرد. خواندن همین ها هم زبان انگلیسی، روسی یا فرانسه لازم داشت. غالب جوان های آن دوره  نه از طریق کتب مارکسیستی بلکه از طریق رمان های انقلابی یا منتسب به سبک رئالیسم سوسیالیستی بود که به سوی ایده های چپ  و  به اردوی مبارزان چپ کشیده می شدند و تازه خیلی از این رمان ها هم غیر قانونی بودند و به آسانی به دست نمی آمدند. از قبیل: « پاشنه آهنین » اثر جک لندن و « مادر » اثر ماکسیم گورکی.

جالب و طنز آمیز است که خود من در نوجوانی اولین متون مستقیمی که از مارکس و انگلس و لنین و استالین خواندم « از برکت » فرمانداری نظامی تهران بود که بعد از کودتای ٨ ٢ مرداد سرکوب و قلع و قمع مصدقی ها و حزب توده را به عهده داشت و پس از مدتی سازمان اطلاعات و امنیت کشور ( ساواک ) جای آن را گرفت. فرمانداری نظامی تهران کتاب قطوری با عنوان « کتاب سیاه- سیر کمونیسم در ایران » منتشر کرده بود تا به موازات سرکوب فیزیکی حزب توده، اعتبار سیاسی کمونیست ها ( آن زمان توده ای ها بودند که کمونیست شناخته می شدند)  و دکترین کمونیستی را هم با یک تهاجم باصطلاح ایدئولوژیک، بی اعتبار کند. در این کتاب که در اوائل سال های چهل به دست من رسید،  علاوه بر چاپ انبوهی از ندامتنامه های تهوع آور از جمله مال رهبران حزب توده نظیر دکتر محمد بهرامی و دکتر یزدی و فراخوان دادن شان به توده ای ها که تسلیم شوند و اطلاعات شان را بدهند، ماتریالسیم دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی، و پاره ای اصول  پایه ای کمونیسم با نقل پاراگراف های متعددی از نوشته های کلاسیک مارکس و انگلس و لنین ( و مطالبی هم از استالین و مائو) به « چالش» کشیده شده بودند.  ردّیه هائی که بر این مطالب نوشته شده بودند تنها صحت این مطالب را اثبات می کردند و در هیچ موردی قوی تر از این استدلال خداشناسان نبودند که « اگر خدا نیست، پس آدم و حوّا را  کی آفریده است؟ »! بیرون کشیدن مرواریدها از داخل این تل لجن کار دشواری نبود و با این که قطعات نقل شده از کلاسیک های مارکسیسم بریده بریده و پراکنده بودند ولی مرا مستقیم به سرچشمه وصل کردند که تا آن زمان تنها به شکلی غیر مستقیم ( مثلاً « نقش شخصیت در تاریخ » اثر پلخانف، « دیالکتیک چیست؟» نوشته انور خامه ای، « سرمایه داری دولتی در شوروی » نوشته خلیل ملکی، « مادیگری و عرفان » نوشته دکتر تقی ارانی، « اصول مقدماتی فلسفه » اثر ژرژ پلیتسر و از این دست جزوات) با آن ها آشنا شده بودم.

منظورم نشان دادن آن قحطی منابع آموزشی است که هرچند به تنهائی فقر دانش سیاسی و  کمونیستی نسل جوان چپ سال های چهل را توضیح نمی دهد ولی  گواهی بر دشواری های کسانی هست که برای دستیابی به این آموزش ها خود را به آب و آتش می زدند. همانطور که گفتم این تجربهء خود من است ولی آن زمان کسانی هم بودند که یا از طریق آشنائی با برخی توده ای ها  و یا ارتباط با دانشجویان کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور به منابع بیش تری دسترس داشتند.  

در اواخر سال های چهل هم که مورد پرسش  تو است،  تفاوتی کیفی در این فقر دانش به وجود نیامده بود. در قلمرو مطبوعاتی و ادبیات و هنر، گرایشات چپ، سوسیالیستی و ماتریالیستی با وجود فشار سانسور، رو به ازدیاد بودند. حتا مقدمه نویسی بر برخی ترجمه های ادبی بهانه و وسیله ای برای طرح تحلیل های  جامعه شناختی مارکسیستی و ماتریالیستی شده بود. البته من دو نمونه بسیار قوی این نوع مقدمه نویسی ها را که خواننده را با متدولوژی تحلیل مارکسیستی و ماتریالیستی آشنا می کردند  قبلا در اوائل سال های چهل در مقدمه دکتر پرویز شهریاری بر ترجمه « ریاضیات چیست؟ » اثر آکادمیسین های ریاضی شوروی و مقدمه دکتر علی اکبر حکمت - استاد مارکسیست دانشکده حقوق دانشگاه تهران ( برادر سردار فاخر حکمت- شاه پرست  و رئیس مجلس شورای ملی در چند دوره ) -  بر کتاب « حقوق عام ملل »  دیده بودم. در اواخر سال های چهل از این نوع کارها صورت می گرفت مثل مقدمه دکتر عبدالرحیم احمدی بر ترجمه نمایشنامه « گالیله ئو گالیله ئی » اثر برتولت برشت یا مقدمه دکتر شاهرخ مسکوب بر رستم و اسفندیار،  ولی هرچه که بود،  به تناسب سانسور بود و تحلیل هائی از این نوع جای ادبیات سر راست کمونیستی و مارکسیستی و منابع نظری و تحلیلی و تاریخی را نمی توانست بگیرد. از این جهت فقر دانش انقلابی و مارکسیستی مشکل بزرگ نسل چپ دهه های چهل و پنجاه در داخل ایران بود.

از دشواری های دیگر آن دوران برای نسل جوان چپ، فقدان یک قطب سیاسی چپ در داخل و سر در گمی در میان قطب بندی های تازه به وجود آمده در عرصه جهانی بود. وقتی شما در جامعه ای پا به میدان مبارزه سیاسی می گذارید که احزاب  بزرگ و جا  افتاده ای حضور دارند و در چپ و راست قطب هائی را می سازند و کار شما فقط انتخاب میان آن هاست، البته کارتان آسان است؛ اما در ایران بعد سرکوب های سال ٢ ٣ نه تنها حزب توده بعنوان بزرگترین حزب واقعا توده ای چپ  متلاشی شد و به اعتبار چپ  هم آسیبی مرگبار زد، حتا احزاب سیاسی دیگر هم دیگر از میان رفتند و به محافل در سایه تبدیل شدند. در چنین شرائطی که با رکود  و بی تفاوتی سیاسی توده ای همراه بود، برای چپ های منفردی که یا از احزاب سابقا موجود دلزده شده یا مثل من بدون ارتباطی قبلی با آن ها وارد عرصه سیاسی می شدند،  پیدا کردن یک جایگاه سیاسی و هویت آرمانی قابل تعریف برای خودشان، از دشوار ترین کارها بود. نسل ما  در سال های چهل به نوع دیگری موقعیت چپ های جوان امروزی در ایران را داشت که سرکوبی خونین و خفقانی سنگین، ورطه بزرگی میان گذشته و حال به وجود آورده بود و تو از برزخی عبور می کردی که نه پله های آینده در پیش پایت بود، نه آجر چین های  مسیری که پیشینیان از آن گذشته بودند. به نوعی خودت باید همه چیز را از نو می کاویدی و می چشیدی و می ساختی – کور مال کور مال و با آزمون و خطا!

تازه این نیمی از بدبختی بود! تا پیش از انشعاب میان احزاب کمونیست شوروی و چین تا اوائل دههء شصت میلادی اگر هم می بایست الگو و افقی جهانی می داشتی و خودت را متعلق به آن می دانستی،  با مشکلی رو به رو نبودی. البته آن زمان دو قطب استالینیسم و تروتسکیسم در جهان وجود داشتند که صفوف چپ ها را از هم جدا می کردند؛ ولی این تقسیم صفوف در داخل ایران تقریبا مطرح نبود چون تروتسکیسم در ایران اصلا جا و پایه ای نداشت و فقط در میان نیروهای مهاجر و دانشجویان خارج از کشور موضوع  دعوا بود.  با به وجود آمدن دو قطب شوروی و چین و دعواهای ایدئولوژیک آن ها، با پیدایش تئوری های مائوئیسم و سه جهان و سوسیال امپریالیسم و غیره، خلاً داخلی یک قطب سیاسی – نظری چپ داخل ایران ، با یک سرگشتگی در میان قطب ها و داعیه های مطرح در سطح جهانی هم تکمیل می شد.  به خود همین سرگشتگی، عدم دسترسی به اخبار و اطلاعات موثق را هم باید افزود که به تو امکان نمی داد به درستی از آنچه در شوروی یا چین می گذرد مطلع شوی، و آنهمه اسناد و منابع معتبر به دست ات نمی رسید که بتوانی از ماهیت و معنای آن رویدادها آنچنان که باید و شاید سر در بیاوری.

به دشواری های مبارزه سیاسی در آن دوره - که یکی دو تا نبودند - دشواری  متشکل شدن و مبارزه  سازمان یافته را هم باید بیافزایم. مسأله کسی که میخواست مبارزه متشکل سیاسی کند فقط  بی اعتمادی ناشی از جّو جاسوسی و پلیسی نبود، بیش تر از آن، پیدا کردن همفکر و همراه بود. در محیط پر شر و شور دانشگاه ها که محل جوشش مداوم بود، پیدا کردن آدم های هم فکر و همراه آسان تر بود تا در جاهای دیگر. همینطور جمع شدن در محافل مطالعاتی کار ساده تری بود تا ایجاد محافل و هسته هائی که می بایست بر مبنای یک توافق و برنامه مشترک کار اجتماعی و سیاسی می کردند.

خلاصه با مجموعه این مشکلات و در عبور از این برزخ ها و خلاً ها بود که می بایست خودمان را می ساختیم، راهمان را هموار می کردیم و جلو می رفتیم.

 

صادق افروز : چپ ایران مارکسیسم – لنینیسم را تحت نفوذ فکری انستیتو م-ل مسکو فرا گرفته است. یعنی پس از غلبه استالینیسم این انستیتو برای بیرون آوردن استالین از تناقضات پی درپی در زمینه ادعای دستیابی به سوسیالیسم در یک کشور ( اتحاد شوروی)  شروع به تحریف تعاریف مارکسیستی از جمله سوسیالیسم ، مرحله گذار ، دیکتاتوری پرولتاریا ، کنترل کارگری ، رابطه حزب و طبقه و غیره کرد .  استالینیسم در راستای تقویت بوروکراسی خود هزاران نفر از لایق ترین و از خود گذشته ترین کادر های بلشویک را اعدام کرد . این را به این دلیل عنوان می کنم که این مسئله روشن شود که انقلابیون دهه 40 که پس از یک سرکوب خونین و در خلال یک خفقان سنگین در موقعیتی برزخی مثل جوانان امروز قرار داشتند در بهترین حالت اگر به ادبیاتی دست پیدا  می کردند باز چیزی نبود جز همان آموزش های انستیتو م- ل مسکو . به ندرت در این دوره به اثری برمیخوریم که از موضع انقلابی مارکسیستی و نه از موضع رفرمیستی مثل خلیل ملکی ، استالینیسم را به نقد کشیده باشد . حتی رهبران چریک مثل پویان ، احمد زاده و مومنی از تحسین کنندگان استالین بودند . چپ دهه 40 نه تنها رابطه اش با نسل قبل از خودش که توده ای ها بودند قطع شده بود  بلکه تجربه دونسل قبل یعنی حزب کمونیست ایران را هم در اختیار نداشت  و نمی دانست انقلابی بزرگی مثل سلطان زاده توسط بورکراسی استالینیستی کشته شده است  گفتن این حرف ها الان آسان است . ولی در آن شرایطی که تو به آن اشاره کردی  یعنی خفقان پلیسی ،  بی حوصلگی مشی چریکی ، رفرمیسم و انفعال حزب توده ای و جنجال و شلوغ بازی مائوئیستی و عدم اطلاع از آنچه در این دو کشور می گذشت پیدا کردن یک خط مشی صحیح واقعا دشوار بوده است . برای ما حالا این را توضیح بده که از میان این شرایط چگونه به یک تحلیل سیاسی رسیدی ؟ تحلیلی که به قول خودت حتی قبل از تشکیل " راه کارگر " در حدود یک دهه بعد از نظر سیاسی در زمره خط چهارم قرار می گرفت . یعنی نه توده ای بود، نه چریکی بود و نه مائوئیستی ؟ 

 

 

شهاب : من در آن شرائط به یک تحلیل سیاسی درست و کامل در برابر همه گرایشات اصلی آن دوره دست نیافته بودم و بری از آلودگی به آن ها نبودم. چنین چیزی در اوضاع و احوالی که شرح دادم و در آن محدودیت های  آموزشی و قحطی اطلاعات، ناممکن بود.  در این که گفتم   پیش از آن که در سال ٢ ۵ ٣ ١ به زندان بیافتم  « به تعبیری  " خط چهاری " بودم »، هم احتیاط بود و هم نسبیت. با حزب توده به لحاظ سیاسی یعنی اولاً رفرمیسم، ثانیاً اپورتونیسم، ثالثاً عدم استقلال حتا تاکتیک هایش از دیکته کنندگان شوروی، و رابعاً بخاطر ضربات حیثیتی که به چپ زده بود و می زد، مرزبندی قاطع داشتم. اما این مرزبندی سیاسی از مرزبندی قاطع  تئوریک  که مستلزم مرزبندی با برخی از آموزش های آکادمیسین های رویزیونیست و همینطور با استالینیسم بود هنوز فاصله زیادی داشت. در سال های چهل در ایران و در فضائی که من بودم، مرز بندی با رویزیونیسم در دستور بود و نه با استالینیسم. بخصوص وقتی شکاف بین شوروی و چین به وجود آمد، چین مظهر ارتدوکسی و شوروی مظهر رویزیونیسم شناخته می شدند و حملات چین به « رویزیونسیم خروشچفی » هم عمدتا از سنگر دفاع از استالین و استالینسیم صورت می گرفت. گروهی مخفی که من در نیمه دوم سال های چهل عضو اش بودم، رادیکال بود و به این دلیل هم  در دعوای ایدئولوژیک چین و شوروی با چین همسوئی داشت، منتها این همسوئی تا جائی بود که به رد ایده های « دولت تمام خلقی در شوروی »، « آغاز فاز کمونیسم در شوروی » و امکان پیروزی سوسیالیسم بر کاپیتالیسم در « مسابقه  اقتصادی »، « گذار مسالمت آمیز از سرمایه داری به سوسیالیسم »، « راه رشد غیر سرمایه داری » و امثال این ها مربوط می شد ولی مائوئسیم  را بمثابه تئوری « سه جهان » و « سوسیال امپریالیسم » و الگو برداری از استراتژی محاصره شهرها از طریق دهات - در ایرانی که در آن سرمایه داری چیره شده بود - قبول نداشتم.

به این ترتیب مرز بندی نظری ام با حزب توده از حد مرزبندی با برخی جوانب « رویزیونیسم خروشچفی »  - که طبعاً مورد دفاع متعصبانه توده ای ها بود - جلوتر نمی رفت.

برای شما که می خواهید از فضا و محدودیت های آن دوره بشنوید شاید بد نیست به رادیوهای آن دوره هم اشاره ای بکنم. پیش از آغاز مبارزه مسلحانه چریکی، بغیر از رادیوهای غربی مثل بی بی سی که مورد بحث من نیستند، رادیوهای متعددی از کشورهای اردوگاه « سوسیالیستی » هم به زبان فارسی برنامه پخش می کردند. این ها رادیوهای دولتی بودند و مهم ترین شان که رادیو مسکو بود و روزانه در چند نوبت و رویهم حدود ٨  ساعت برنامه داشت، هیچ چیز برای ما که تشنه آموختن در باره سوسیالیسم و مارکسیسم و انقلاب بودیم نداشت. هر چه بود یا اخبار و تفسیرهای خبری کسالت بار بود یا آمار دادن در باره مقدار محصول پنبه قفقاز و گندم تاجیکستان، تا مثلا از این طریق برتری سوسیالیسم را بر کاپیتالیسم تبلیغ کنند! رادیوی دیگری که خیلی شنونده داشت رادیوی  حزب توده به نام « پیک ایران » بود که عصر هر روز به مدت ۵ ٤  دقیقه از آلمان شرقی برنامه پخش می کرد و گردانندگان اش توده ای های مهاجر بودند. این رادیو هم  در کل پا را از دایره  دیپلماسی دولت شوروی در قبال دولت ایران بیرون نمی گذاشت و جز برنامه های انتقادی کاملا ژورنالیستی چیزی عرضه نمی کرد. در دروه ای هم  توجیه رفرم های شاه - موسوم به « انقلاب سفید » را به عهده گرفته بود با این استدلال که اصلاحات ارضی و لغو فئودالیته یک گام تاریخی به جلو است اما خط اصلی انتقاد اش از رژیم شاه این بود که چرا صرفا به خرید ذوب آهن از شوروی قناعت کرده و بجای امضای قرادهادهای اقتصادی و نظامی با آمریکا، معاملات اش با شوروی را گسترش نمی دهد؟

رادیوی دیگر، رادیو پکن بود که از لحاظ سیاسی و خبری بسیار عقب بود ولی هفته ای دو روز، آثار مائو تسه تونگ را می خواند. در آن دوران، این نعمت بزرگی بود. من این برنامه ها را ضبط و پیاده می کردم و به شکل جزواتی در می آوردم و دست به دست می گرداندم. آثار مائو ربطی به آنچه بعد ها به « مائوئیسم » معروف شد و به تئوری سه جهان و دعوای با شوروی نداشتند. این آثار به من کمک کردند که هم انقلاب چین را بشناسم و هم با رهبر بزرگ یک انقلاب بزرگ آشنا شوم. شعار مائو : « به میان توده ها برویم!» راه مرا از محفلی روشنفکری که در آن کتاب به دست دور خودم می چرخیدم جدا کرد و رفتم که خوانده هایم را در کارخانه به آزمون بگذارم.

 در دوره دعوای ایدئولوژیک میان چین و شوروی، رادیو پکن در جهت استدلالات خودش قطعاتی پراکنده از مارکس و لنین و استالین را هم در رابطه با تئوری دولت، دیکتاتوری پرولتاریا و دیگر موضوعات مورد مشاجره می خواند که در آن قحطی منابع، برای من بسیار ارزشمند بودند.

البته من بغیر از این منابع جسته گریخته، پراکنده و تصادفی، مطالعات مارکسیستی هم داشتم که بخشی از آن ها به دوره آموزش هایم در یک گروه مارکسیستی مخفی در نیمه دوم دهه چهل و بخش دیگر به کتاب هائی از مارکس و انگلس و لنین و لوگزامبورگ و دیگران مربوط می شد  که در سال ٩ ٤ از سفرم به آلمان با خودم قاچاقی به ایران برده بودم. مرز بندی مارکسیستی ام با مشی چریکی هم اساسا بر این مطالعات و همینطور بر تجربه هایم از کار در میان کارگران متکی بود.

این سه دسته مرزبندی را که به آن ها اشاره کردم- با وجود ابتدائی و ناکامل بودن شان – وقتی  کنار هم بگذاریم، می شود گفت که « به تعبیری " خط چهاری " بودم »، یعنی نه خط حزب توده، نه مشی چریکی و نه مائوئیسم سه جهانی را قبول نداشتم؛ در برابر امپریالیسم، خودم را در اردوی شوروی می دانستم؛ در دعوای ایدئولوژیک چین و شوروی بر سر رویزیونیسم، با ارتدوکسی و رادیکالیسم  چینی ها همسو بودم؛  در برابر اپورتونیسم و تسلیم طلبی حزب توده با رزمندگی و روحیه انقلابی چریک های فدائی خلق همدلی داشتم ولی مشی آوانتوریستی جدا از تودهء آن ها را قبول نداشتم و معتقد بودم که انقلاب را نمی شود به توده ها تزریق یا تلقین کرد.

 

  صادق افروز : تاثیر لنینیسم در این تصمیم گیری چگونه بود ؟

 

شهاب :  با این که در آن دوره از مارکسیسم بعنوان یک جهان بینی و متدولوژی و جامعه شناسی ماتریالیستی شناختی کلی داشتم، اما از« لنینیسم » چیزی نمی دانستم. نوشته های لنین در آن زمان ها بسیار دشوار به دست می آمد و از نظر ساواک هم خطرناک تر از نوشته های مارکس ارزیابی می شد چون یک تلقی بی ربط وجود داشت که گویا مارکس از جنس تئوری است، ولی لنین از جنس عمل است! از مارکس مثل « شبحی » می ترسیدند ولی از لنین مثل آتشی که به دامان شان افتاده باشد.

اولین اثری که از لنین خواندم کتاب « چه باید کرد؟ » بود که در سال ٣ ٤ به دست ام رسید. پسر عمه ام معلمی داشت که اهل کتاب بود و  به واسطه همو  یکی دو بار هم به دیدار من آمد و فهمید که کله ام بوی قورمه سبزی می دهد، ولی خود اش بسیار محافظه کاربود و نم پس نمی داد. روزی « چه باید کرد؟ » را پیچیده در کاغذ روزنامه برای من آورد و قول گرفت که هر گز اسم او را در این رابطه نبرم. بر داشت ام این بود آن که کتاب را به این دلیل به من هدیه کرد که هم می خواست از خطر نگهداری اش خلاص شود و هم دل اش نمی آمد آن را از بین ببرد!  در هر حال بزرگترین هدیه را به من داد!

« چه باید کرد؟ » دریچه که سهل است، دروازه ای بود که به روی من باز شد. مباحثات و انتقادات آن در زمینه های متنوعی چون اکونومسیم؛ ترید یونیونیسم ( سندیکالیسم )؛ آنارشیسم؛ ولونتاریسم؛ سکتاریسم؛ و بحث های آن در باره تبلیغ و ترویج و آگاهی طبقاتی، تشکلات حزبی و صنفی و سازمان انقلابیون حرفه ای و بسیاری موضوعات دیگر، نه تنها همگی برایم تازگی داشتند، بلکه خواندن این کتاب برای من مثل گذراندن چند دوره آموزش  فشرده در زمینه های مختلف مربوط به تدارک سیاسی انقلاب کارگری بود. مرزبندی من با مشی چریکی در سال های بعد، بیش از هر چیز ریشه در آموخته هایم از انتقاداتی داشت که لنین در این کتاب از اراده گرائی و سکتاریسم کرده و اهمیتی که به آگاهی توده ای، تشکلات توده ای و سازماندهی مبارزه انقلابی توده ها داده بود. تا مدت ها من هر چه در رابطه با مسائل مارکسیسم و انقلاب کارگری می خواندم، در ذهن ام از منشور « چه باید کرد؟ » لنین می گذشت تا برایم ترجمه و قابل لمس بشود!

اگر چه محور اصلی کتاب « چه باید کرد؟ »  تشکیلات است، اما آنچه در آن زمان برای من مسأله اصلی و ملموس نبود، تشکیلات بود. مهم ترین و عمیق ترین اثر « چه باید کرد؟ » در من این بود که به « چه باید کرد؟ » زندگی ام پاسخ داد! قبلاً گفتم که در آن سال های برزخی، برای جوانانی با گرایشات چپ،  پیدا کردن یک جایگاه سیاسی و هویت آرمانی قابل تعریف، از دشوار ترین کارها بود.  من خودم را انقلابی و  کم و بیش کمونیست می دانستم و می شود گفت که افق ام را پیدا کرده بودم ولی تا اینجا فقط یک آرمان و ایده آل بود. سئوالی که در برابر ام بود و هنوز پاسخی برایش پیدا نکرده بودم یک سئوال فلسفی بود، فلسفه هستی خودم. سئوال این بود که از زندگی ام چه می خواهم و برای مبارزه در راه آن ایده آل چه باید بکنم؟ طبعا این مسأله بر مسأله تشکیلات مقدم بود. « انقلابی حرفه ای » پاسخی بود که از « چه باید کرد؟ » لنین گرفتم. ایده « انقلابی حرفه ای » مانند مُهر هویت بر استخوان من کوبیده شد. این پاسخ اگر چه زندگی ام را بلافاصله تحت تأثیر قرار نداد، اما چند سال بعد در سر بزنگاه به سراغ ام آمد، یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا به دنبال خود برد!

 

صادق افروز: چگونه رشد کردید؟

 

شهاب : به آموزش هایم در یک گروه مخفی مارکسیستی اشاره کردم.

خلیل ملکی، از برجسته ترین افراد معروف به « پنجاه و سه نفر »، بعد از انشعاب از حزب توده و سرخوردگی از شوروی ی دوران استالین، جریانی سیاسی با گرایش چپ ملی گرا موسوم به « نیروی سوم » را ایجاد کرده بود که در دوران بعد از کودتای  ٨ ٢ مرداد فعالیت علنی داشت. شعار این جریان این بود: « نه کمونیسم، نه کاپیتالیسم، نیروی سوم پیروز می شود! ». این شعار از لحاظ  این که آلترناتیو سومی  را در برابر کمونیسم و کاپیتالیسم بمثابه  نظام اقتصادی – اجتماعی وعده می داد، یک شعار توخالی و توّهم ساز بود، اما در حقیقت فقط یک مضمون سیاسی  داشت و آن وارد اتحاد نشدن با شوروی و با دول امپریالیست بود. نوعی بی طرفی و استقلال در برابر هر دو بلوک، که عملا در سطح جهانی در باشگاه  « کشورهای غیر متعهد »  با رهبری سیاستمدارانی چون جواهر لعل نهرو، جمال عبدالناصر، سوکارنو، و قوام نکرومه رهبری می شد. نیروی سوم دنبال چنین خطی بود.

 در نوجوانی پای من به پاتوق نیروی سومی ها  باز شد که مجله ای علنی به نام « علم و زندگی »  ( بجای « نبرد زندگی » که توقیف شده بود ) با مطالبی فلسفی، اجتماعی و علمی منتشر می کرد. نیروی سوم دفتری علنی در خیابان مخبر الدوله تهران چسبیده به سینما سعدی داشت. من یکبار که به تهران رفته بودم برای خریدن دورهء مجله « علم و زندگی »  به آنجا رفتم  و خلیل ملکی را هم در آنجا دیدم و از فرصت استفاده کرده سئوالی را که در باره « تضاد » در دیالکتیک هگل داشتم از او پرسیدم. دفتر نیروی سوم طبقه کاملی بود با اتاق های متعدد پر از صندلی که هر یک محل کنفرانس برای صنف معینی بود : معلمین، دانشجویان، کارمندان دولت و غیره که در روزهای معینی در هفته جمع می شدند. روزی که من به آنجا رفته بودم جلسه معلمین بود و منِ دانش آموز هم خودم را قاطی آن ها کردم! خلیل ملکی به سئوالات معلمین در باره سیاست های دکتر علی امینی ( نخست وزیر)، محمد درخشش ( وزیر فرهنگ ) و غیره پاسخ می داد.

در زیر پوشش این دستگاه علنی و قانونی ( که  زیر کنترل و فشار ساواک هم بود )، عده ای یک گروه مخفی مارکسیستی به نام « پروسه » ایجاد کرده بودند که من از سال ۵ ٤  به آن راه یافتم.  این گروه تا جائی که من اطلاع دارم فقط کار مطالعاتی و ترویج مارکسیسم می کرد و فعالیت مشخص سیاسی نداشت. البته در اعتصاب معروف تاکسی رانان تهران، حسین سرشار ( با حسین  سرشار خواننده اپرا یکی نیست ) مسئول و مربی آموزشی هسته ای که من عضو اش بودم  هم در این رابطه دستگیر و سه ماه حبس شد و خود خلیل ملکی را هم مدتی بازداشت کردند.

آموزش من در این محفل، با کتابی در باره اقتصاد سیاسی که فشرده کاپیتال مارکس بود  شروع شد. این درسنامه ای بود که در حزب کمونیست انگلستان درس داده می شد و حسین سرشار که به زبان های انگلیسی و فرانسه تسلط داشت و بسیار هم با سواد بود، آن را ترجمه کرده بود و به من و دیگر رفقای محفل که همگی دانشجو بودیم درس می داد. این کتابِ چند صد صفحه ای بصورت تایپ کپی شده با کاربن روی کاغذ نازک بشکل کتاب صحافی شده بود. 

در آن دوره متون آموزشی بسیار جذاب و پر محتوای دیگری که نویسنده گان شان برای من معلوم نبود، - به همان شکل کپی کاربُنی  - در زمینه های گوناگون با بینش و تحلیل مارکسیستی را خواندیم و بطور جمعی در باره شان بحث کردیم. مدتی بعد کسان دیگری به من معرفی شدند تا همان آموخته ها را من با آن ها کار کنم و رفقائی هم از دوران مدرسه داشتم که با آن ها هم کار می کردم. در آن دوره من ضمن تحصیل شبانه در دانشگاه، روزها هم برای تأمین زندگی ام در یک کارگاه آهنگری  و جوشکاری  در سه راه آذرین تهران کار می کردم. من که به دنبال کار می گشتم، به سفارش یکی از آشنایان پدرم در آنجا بعنوان سرپرست داخلی کارگاهی استخدام شده بودم که مخازن عظیم آب و نفت، اسکله بنادر ، آشیانه هواپیما و باند فرودگاه و نظایر آن را می ساخت. از بدو ورود با صحنه های دهشتناک و باورنکردنی از استثمار برده دارانه کارگران و حتا بیگاری گرفتن از کودکان یتیمخانه ها و کودکان عقب مانده و کتک زدن کارگران و بی حقی فجیع آن ها رو به رو  شدم. تبدیل شدن به ابزار دست کارفرما برای من غیر قابل تصور بود. در حد امکانات و اختیارات محدود ام سعی کردم کارهائی برای اندک بهبود شرائط و فضای کاری کارگر ها بکنم که در از بین بردن بی اعتمادی اولیه و قابل فهم کارگران نسبت به من و خشنودی شان از حضور من مؤثر بود. مدیر داخلی که برادر کارفرمای اصلی بود مرا از « دلسوزی » برای کارگران پرهیز می داد  و از این که با آن ها ناهار می خوردم ناخشنود بود و می گفت که اگر به کارگر جماعت رو بدهی سوار ات می شوند و هر چه به آن ها محبت کنی پوست خربزه زیر پایت می گذارند!  یک روز که ناراحتی مرا از کتک زدن کارگری دیده بود، به من گفت که زبان این ملت را اعلیحضرت فقید می فهمید، اما وقتی ولیعهد تربیت شده در سوئیس جایش را گرفت و دموکرات بازی در آورد، مملکت بهم ریخت!

بعد از مدتی کارفرما مرا  که نه تنها وظیفه سرپرستی کارگاه را انجام نمی دادم بلکه برای بهبود شرائط کاری کارگران تلاش می کردم و با آن ها مناسباتی انسانی و مبتنی بر اعتماد و پشتیبانی ایجاد کرده بودم که برایش تحمل ناپذیر بود، به برهوتی بیابانی در فرودگاه دوشان تپه که جز یک ماشین سنگ شکن و یک جوان مسئول این ماشین کسی در آنجا نبود محترمانه تبعید کرد و من که کاری در آنجا نداشتم از صبح تا شب می بایست زیر آفتاب تابستان تهران بدون سایه بان می ایستادم و خاک می خوردم! او در رودربایستی شدید از سفارش کنندهء من نمی خواست بیرون ام کند و می خواست خودم استعفا بدهم. آنقدر هم حقوق نداد تا مجبور به استعفا، و در حقیقت فرار، شدم!

آنچه از محیط کارگری و استثمار بی رحمانه و لگدمال شدن انسان و قربانی شدن کودکان بی گناه و بی پناه به دست سود پرستان کثیف در این مدت دیدم، مثل مخمّری بر آموخته های تئوریک ام  اثر کرد.

مدتی بود که محفل مطالعاتی مان مرا راضی نمی کرد. همراه با یکی از اعضای این محفل این سئوال را چند بار در برابر اعضای محفل گذاشتیم که : مطالعه برای چه؟ مطالعه و بعد چه؟ پس کی باید عمل بکنیم؟  این محفل مطالعاتی استعداد تبدیل شدن به یک گروه سیاسی و حتا پاسخ جمعی دادن به این سئوال را نداشت و هر کس می بایست  راهی برای خود پیدا می کرد. تشکیلاتی سیاسی و چپ وجود نداشت که آدم هائی مثل من به سراغ اش بروند. دوره دورهء محافل بود. جامعه روشنفکری ایران در حال تخمیرشدن، و نسل جوان مبارز سرخورده  از حزب توده و جبهه ملی، در جستجوی راه بود.  نطفه گروه های چریکی فدائی و مجاهد، گروه فلسطین و غیره در همین دوره بسته شد. من دوره محفلی را پشت سرگذاشته بودم و می بایست از لاک آن بیرون  بروم.

ندای مائو: « به میان توده ها برویم! » که همیشه در گوش من زنگ می زد، و « انقلابی حرفه ای » لنین که چند سال پیش آن را پاسخی مطلوب به « چه باید کرد » زندگی خود یافته بودم، در این مقطع و این بار با توشه کوچکی از آموخته های تئوریک و تجربی به سراغ ام آمدند.

در باره راهی که باید در پیش می گرفتم  کاملاً در تنهائی و با تعمق کافی فکر کردم. تصمیم گرفتم مسیر زندگی ام را از راهی که آمده ام کج کنم و افسوس خوران از سال هائی که در دانشگاه تلف کرده ام به دانشگاه مطلوب خودم یعنی به کارخانه و به میان کارگران بروم. این فقط یک تصمیم ساده مبنی بر کارکردن در کارخانه نبود، بلکه یک تصفیه حساب جانانه با خودم و خارج کردن سکان زندگی و آینده ام از دست  الگوها و نُرم های تحمیلی فرهنگ حاکم بود.

بعد از آن که ترک تحصیل را  کتباً به دبیرخانه دانشکده اعلام کردم، تصمیم ام را با رفقای هم محفل ام در میان گذاشتم و غمگین از واکنش هایشان، در سال  ٨ ٤ ٣ ١ راهی کارخانه شدم و این بار با انتخاب خودم و با هدفی فراتر از تأمین زندگی.

بچه ای ۵ و ۶  ساله که بودم، مرد  تنومندی که « مش زینال » صدایش می کردند برای بخاری زمستانی ما هیزم می شکست و برف هایمان را پارو می کرد. من خیلی مجذوب کار کردن او بودم و آرزو داشتم بتوانم مثل او تبر بزنم و پارو بکشم. بعدها بزرگترها تعریف می کردند که وقتی از من می پرسیده اند بزرگ که شدم می خواهم چکاره بشوم جواب می داده ام : « اول دکتر، بعد مهندس، بعد هم مش زینال»! در واقع هم کم و بیش همین رؤیای کودکی ام را متحقق کردم  و به همان اندازه که بزرگترهای آنزمانی وارونگی معیار کودکانه ام را خنده دار می دانستند، دورو بری ها و حتا رفقای هم محفلی ام از این تصمیم « نا عاقلانه » من دچار حیرت و ناباوری شدند و مرا ملامت ها کردند که حیف نیست چند ماه مانده به مهندس شدن ترک تحصیل کردی؟ می خواستی مدرک ات را بگیری ولی استفاده نکنی، « بگذاریش زیر فرش برای روز مبادا» و بروی کارگری کنی. « شاید روزی پشیمان بشوی »!

باری، کارخانه ای که در سال ٨ ٤  در آن استخدام شدم  آلمانی – ایرانی بود که هنوز راه اندازی نشده بود و مرا همراه با عده دیگری برای دیدن دوره به آلمان فرستاد. ٩  ماه کار در کارخانه های عظیم و پیشرفته در شهرهای مختلف  آلمان در سال ٠ ٧ ٩ ١  که در اوج رونق بود و دو میلیون کارگر خارجی را  در خود جذب کرده بود، تازگی ها و غرائب زیادی برای من داشت. رفاه کارگران آلمانی چشم گیر و برای من حیرت آور بود. می دیدم که تمام مسائل شان پیرامون موضوعاتی مثل  تغییر هر ساله مدل اتوموبیل  و خرید تلویزیون رنگی – که آن زمان هنوز عمومیت نداشت – دور می زند. در برلین کارآموز جوان آلمانی را که از روی ضدیت با فلسطینی ها جمال عبدالناصر را با هیتلر مقایسه می کرد، به طرفدار جنبش فلسطین و بعد به یک کمونیست تبدیل کردم و جزوه ای از انگلس راهم  با هم خواندیم. او وارد یکی از گروه های زیر زمینی چپ تند روی  آنزمان شد و مرا هم به آن ها معرفی کرد. اخیرا،ً یعنی بعد از٦ ٣ سال، مصاحبه یکی از سایت های کمونیست آلمانی با او را دیدم و فهمیدم  که  یکی از کادرهای برجسته و چپ اتحادیه سراسری کارگران (   D.G.B.) و هنوز در همان کارخانه Daimler-Benz  برلین است که با هم آشنا شده بودیم!

موقع بازگشت از آلمان تعداد زیادی کتاب و جزوه عمدتا از مارکس و انگس و لنین به آلمانی تهیه کردم. تعدادی را که نتوانسته بودم جاسازی کنم ساواک در گمرک کشف و ضبط کرد ولی هر آنچه در دو لایه ای که در کف چمدان ام درست کرده بودم یا در قاب عکس و آستر کاپشن و غیره مخفی کرده بودم نجات پیدا کرد. ورود من به ایران ٤ ماه پیش از « سیاهکل » بود و سختگیری ها شدت پیدا نکرده بود. ساواک مرا بخاطر آن کتاب ها بازداشت یا بلافاصله بازجوئی نکرد و فقط کتاب ها را ضبط کرده گفتند بعداً شما را خبر می کنیم.  دو سال و نیم بعد مرا خواستند و تا آن مدت مرا زیر نظر داشتند. در باره کارخانه ای که وصف اش را کردم و دیگر در آن کار نمی کردم سئوالاتی کردند که معلوم بود پرونده ای از آن جا دارم که فقط از سطحی ترین ارتباطات و کارهای علنی ام گزارش داده می شده است ولی فعالیت های پنهانی ام در کارخانه رو نشده بودند.

من در زمینه تشکیلاتی و سازماندهی بکلی بی تجربه بودم، نه از تلفیق کار مخفی و علنی یا کمیته کارخانه و هسته مخفی یا مجمع عمومی کارخانه چیزی به گوشم خورده بود، نه پشتم به تشکلاتی بود؛ مطلقاً تنها هم بودم ولی وقتی در محیط قرار گرفتم، شرائط خودش راه را نشان داد و بسیاری از این چیزها را تجربه کردم:

ماجرای نامزد شدن از طرف کارگران برای نمایندگی و عدم قبول آن از طرف من و کار توضیحی برای کارگران در این مورد،  ایجاد هسته مخفی کارگری، ایجاد شبکه نامرئی هماهنگی بخش های مختلف کارخانه، هدایت موفقیت آمیز اعتصاب ٠ ٠ ٧ نفری از طریق این هسته و شبکه، برگزاری « شام های آموزشی »، فراخوان مجمع عمومی برای افشاگری و عزل " نماینده "  وابسته به دستگاه ... و بطور کلی کار در کارخانه و با کارگرها مرحله دیگری از آن « رشد » ی بود که تو از چگونگی اش سئوال کردی؛ و آموخته های عملی در همین محیط ، پشتوانه تجربی  آن مرزبندی ئی بود که با مشی جدا از تودهء چریکی داشتم.

در سال ٠ ۵  جزوه دستنویسی – حدوداً ٠ ٢ صفحه - از امیر پرویز پویان به دستم رسید با عنوان « با کدام کارگر، کجا و چگونه؟ ». پویان در این جزوه استدلال می کرد که در شرائط حاکم و بویژه کنترل شدید پلیسی، امکان کار در میان کارگران وجود ندارد و راهی جز « تبلیغ مسلحانه » موجود نیست. طبیعی است که این استدلالات نمی توانستند مرا که همزمان با خواندن آن جزوه، تجربه خلافی را از سر می گذراندم مجاب کنند. برخلاف توجیهاتی که مشی چریکی به آن تکیه می کرد، حتا برای آدمی که کتاب های کمونیستی ازش گرفته  و زیر نظر اش داشته اند و گزارشات منظمی هم در باره اش دریافت می کرده اند، امکان کار، و بعبارت درست تر، تلفیق کار مخفی و علنی در میان کارگران وجود داشت؛ البته کار آسان و بی خطری نبود ولی ناممکن هم نبود.

 

صادق افروز : چگونه ضربه خوردید و به زندان افتادید ؟

 

شهاب :  شاید برایت غیر منتظره باشد که بگویم با تمام این اوصاف، دستگیری و زندان من به نوعی در رابطه با جنبش چریکی بود!  زمانی که دستگیر شدم کماکان در کارخانه کار می کردم و مشی چریکی را قبول نداشتم، اما از لحاظ رزمندگی این چریک ها، سمپاتی زیادی به آن ها داشتم. باید قابل درک باشد که فعالیت من در کارخانه آن هم بصورت انفرادی و بدون ارتباط با هیچ تشکیلات سیاسی، جای یک فعالیت سیاسی به معنی اخص را برایم پر نمی کرد. مشی چریکی را هر چند که بیراهه می دانستم، اما حقیقت این است که در آن دوره  این حرکت به هر حال  به خلا سیاسی در جامعه پاسخی شور انگیز می داد و در من هم شور و هیجان ایجاد می کرد.

گفتم که چهار ماه پیش از سیاهکل از آلمان برگشته و کتاب ها وجزواتی را با خودم قاچاق کرده بودم. برای کار با چند تن از کارگر ها که از « شام های آموزشی » شناسائی شان کرده بودم، دو جزوه از مارکس ترجمه کرده بودم : « کار مزدی و سرمایه » و « مزد، بها، سود ». مدتی بعد هم نمایشنامه « مادر » از برتولت برشت را – که از رمان ماکسیم گورکی اقتباس کرده است – ترجمه کردم که اثر خیلی ساده و خوب آموزشی برای کارگران است. ( این نمایشنامه را دو بار ترجمه کردم، تنها نسخه دستنویس ترجمه اول به غارت ساواک رفت و بار دوم آن را بعد از انقلاب با اسم مستعار « آخار » ترجمه کردم که دو بار تجدید چاپ شد و در رشت هم روی صحنه رفت و چاپ سوم اش در چاپخانه خمیر شد!)

دوستی در تهران داشتم که دانشجو بود و با دانشجوی دیگری هم منزل بود که برادر یکی از هم تیم های پویان در مشهد بود. او برای دیدن برادر دانشجویش به همراه امیر پرویز پویان به منزل آن ها در تهران آمده بودند و پویان با این دوستِ من هم آشنا شده بود. این دوست با پویان در باره من و ترجمه های من حرف زده بود و پویان گویا به آشنائی با من اظهار علاقه کرده بود. بعدها دوست من آن دو ترجمه از مارکس را که دستنویس بودند و از آن ها کپی  نداشتم گرفت و به پویان داد  و نقد او از جلال آل احمد : «  خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب » و جزوه دستنویس او « با کدام کارگر، کجا و چگونه؟ » را ( که من نشنیده ام منتشر شده باشد ) برایم آورد، ولی  پیش از آن که قراری برای دیدارمان گذاشته شود، پویان دستگیر شد. من آن زمان هنوز « مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک » احمد زاده را ندیده بودم ولی « ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا » از پویان را خوانده بودم و انتقادات اساسی به آن داشتم. به این دلیل یقین دارم که اگر آن دیدار میان من و پویان صورت می گرفت، تغییری در موضع من نسبت به مشی چریکی نمی داد و من به چریک ها نمی پیوستم. « مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک » را هم اندکی بعد رفیق دانشجوئی که حالا می خواهم در باره اش صحبت کنم – و از از رفقای قدیمی راه کارگری ماست - برای من آورد. خود او سال ها بعد با خنده به من گفت که وقتی از من پرسیده بود که نظرم در باره این نوشته احمد زاده چیست، جواب داده بودم که این ها مارکسیسم را نفهمیده اند؛ و این رفیق می گفت که آن زمان این پاسخ من خیلی توی ذوق اش خورده بوده چون فکر می کرده من خیلی تعریف و تمجید خواهم کرد و مقداری از آن هم سهم او خواهد شد که کتاب را برای من آورده است!

با این اوصاف وقتی می گویم در رابطه با جنبش چریکی دستگیر شدم، به معنی ارتباط تشکیلاتی نیست.

ماجرا از این قرار بود که دانشجوی دیگری که به چریک های فدائی سمپاتی داشت و با او  در منزل همان دوستم در تهران آشنا و رفیق شده بودم، به خاطر آن که کارت دانشجوئی اش در اتاق یک دانشجوی هوادار مجاهدین به هنگام دستگیری اش به دست ساواک افتاده بود، به گمان این که حالا پلیس با عکس او در دست، در به در به دنبال اوست، تصمیم گرفته بود مخفی شود. دوستان مشترک مان این موضوع را با من در میان گذاشتند. آن زمان من مدتی بود که در تهران ساکن شده و در کارخانه ای کار می کردم. من داوطلب شدم که این رفیق را مخفی کنم ولی این کار در خانه ای که اجاره کرده بودم ممکن نبود چون هم برادرم که دانشجو بود با من زندگی می کرد و هم فامیل و آشنایان ام به آنجا رفت و آمد داشتند. با صحنه سازی این که اختلال عصبی و روحی پیدا کرده ام و حوصله هیچکس را ندارم، برادرم را از خانه راندم و رفتم که خانه دیگری اجاره کنم. مشکل این بود که بخاطر سفارش ساواک به بنگاه های معاملات ملکی و ترس صاحبخانه ها، به مجردها خانه اجاره نمی دادند و یا بنگاهی ها فوراً ساواک را خبر می کردند. این رفیق جا نداشت و سرگردان بود عجله داشت ولی من خانه گیر نمی آوردم.  برای حل این  مشکل، قرار شد دختر خانمی را به من معرفی کنند که ظاهرا نامزد من باشد تا بتوانم خانه ای بگیرم. من ترجیح می دادم بدون این محمل جائی بگیرم ولی بخاطر فشار زمان و عجله ای که بود تن دادم.

خانه ای مناسب پیدا کردم و صاحبخانه که یک حاجی آهن فروش بازار بود گفت که به مجرد خانه نمی دهد. گفتم: حاج آقا، تکلیف من چیست، می خواهم خانه بگیرم می گویند زن ات کو؟ می خواهم زن بگیرم می گویند خانه ات کو؟ من این مشکل را چطور حل کنم؟ من نامزد دارم و می خواهم ازدواج کنم. خوش اش آمد و قبول کرد به شرطی که ازدواج کنم. خانه حاجی دیوار به دیوار خانه من بود و گاه از در مشترک حیاط هم بی خبر و بی اجازه به حیاط من رفت و آمد می کرد! همین سبب شد که ما تصمیم گرفتیم که این خانم مدتی بطور منظم به این خانه رفت و آمد کند و خودی نشان دهد و دانشجوئی هم که او را به من معرفی کرده بود  ظاهرا بعنوان برادر این خانم معرفی شود. در ابتدا قصد ابداً بر ادامه این رابطه نبود اما به تدریج موضوعیت رفت و آمد این دو نفر از حالت صرفاً « محملی» فراتر رفت. آن ها می گفتند که « با بچه ها » ( چریک ها ) ارتباط دارند و ظاهراً داشتند نقش رابط را بازی می کردند اما امید و تلاش رفیق مخفی شده ما برای آن که  از طریق این دو نفر  به فدائیان وصل شود به جائی نرسید. معلوم بود که این دو نفر با کسانی ارتباطاتی داشتند چون یکبار چمدانی پر از جزوات و مکاتبات دستنویس و نیمه پوسیدهء تیم های تهران و تبریز و مشهد فدائیان را  که گویا مدتی در کوه جا سازی شده بوده برای مخفی کردن به این خانه آوردند. بعد در چند نوبت تعداد زیادی اسلحه کمری و فشنگ آوردند. زمانی به ما گفتند که برای انجام کاری می روند که خبر اش را در تیتر اول روزنامه ها خواهیم دید، یکی دو هفته بعد که برگشتند گفتند که برای ربودن شاپور غلامرضا ( برادر شاه ) به رامسر رفته بودند ولی در آنجا برنامه شان به هم خورده است.

من با این دو نفر اختلافات خیلی جدی نظری و رفتاری پیدا کردم. رفیق هم خانه من و دو رفیق دیگر که در بیرون از این خانه با این ماجراها درگیر شده بودند، موضعی مشابه مواضع من داشتند. اختلاف که بالا گرفت، این دو نفر گفتند که « بچه ها » می خواهند ماجرای این اختلافات را بدانند وهرکس نظرات اش را بنویسد که به آن ها بدهیم و آن ها هم نظر بدهند.  ما هم که « بچه ها » را نادیده  قبول داشتیم (!) سیر تا پیاز همه چیز را نوشتیم. سه دفتر!  این دفترها هرگز به « بچه ها » داده نشدند و آنقدر در پناه محافظان شان ( گالن بنزین و کبریت) انتظار کشیدند تا  بالاخره به دست ساواک افتادند، دفترهائی که تقریبا همه اطلاعات در باره ما و فعالیت مشترک مان را پیش از بازجوئی در اختیار بازجویان گذاشته بودند و چیز زیادی برای پنهان کاری و حاشا باقی نمانده بود.

بالاخره ما حساب مان را از آن دو نفر جدا کردیم و  رفتند. رفیق مخفی ما هم  روزی وقتی از تاکسی پیاده می شد بخاطر ریخت شک برانگیز اش  مورد سؤ ظن قرار گرفت و دستگیر شد. او مقاومت بسیار جانانه ای کرده و برای من فرصت ایجاد کرده بود تا  شب که از کارخانه به منزل بر می گردم متوجه نبودن علامت سلامت بشوم و جانم را در ببرم. کار او به سرعت به بیمارستان و دیالیز خون کشیده بود. او را در میدان حسن آباد تهران با یک کلت آمریکائی کالیبر ٤ ٢  به کمر گرفته  و به مردم گفته بودند قاچاقچی است. او هم فریاد میزده: مردم! من چریک فدائی خلق ام! در بازجوئی از او حمید اشرف را می خواسته اند! شب من اوضاع را دیدم و از خانه دور شدم و شب را با رفقای دیگرم گذراندم و تاصبح مشغول بررسی احتمالات و واکنش درست بودیم. یکی از احتمالاتی که من می دادم این بود که این رفیقمان شاید دستگیر نشده و حادثه ای در خانه برایش پیش آمده باشد، مثلا در حمام لیز خورده و بیهوش شده و احتیاج به کمک دارد و اگر سراغ اش نرویم آنوقت گیر پلیس بیافتد؛ یا از سیم اتو که لخت شده بود دچار برق گرفتگی شده باشد. این بود که  من تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتا اگر دستگیر شده بود ولی هنوز به خانه نریخته بودند، آن دفترها را نابود کنم. ولی  خوب، آن ها منتظر من بودند و وقتی در کمیته وارد اتاق بارجوئی شدم، دفترها روی میز بهمن تهرانی و هوشنگ فهامی بودند با خط های قرمزی که زیر سطور اش کشیده بود!

همانطور که می بینی در واقع امر هیچیک از ما نه چریک بودیم و نه به آن ها متصل بودیم و نه حتا در این زمینه کاری و اقدامی کردیم. می شود گفت از طریق « فضا» به جنبش چریکی وصل شده بودیم! با این حال هر دو حبس ابد گرفتیم!

 

صادق افروز : شما در سال 1352 دستگیر شدید و تا سال 1357 که رژیم پهلوی سرنگون شد در زندان بودید. در زندان حتما با افراد مختلف از جریان های فکری مختلف برخورد داشتید . این افراد و نظرات را که تازه از دهه 40 به دهه 50 منتقل شده بودند را چگونه ارزیابی می کردید ؟ و خودتان در این دوره چه تحولی پیدا کردید ؟

 

 

شهاب : از نزدیک به ۵ سال زندان که تو به آن اشاره داری،  یازده ماه اش از هنگام دستگیری در « کمیته » گذشت ( «کمیته مشترک ضد خرابکاری» کمیته ای بود که برای هماهنگی اطلاعاتی میان ساواک و شهربانی و ژاندارمری در مبارزه با چریک ها تشکیل شده و محل بازداشت و بازجوئی بود) که حتا در ۵ ماهی از این مدت  هم که در سلول عمومی  بودم،  ترکیب بازداشتی ها و فضای زیر بازجوئی، بحث های  جدی را امکان نمی داد. وقتی به زندان قصر رفتم، تا یک سال و نیم در انتظار فراخوانده شدن به « دادگاه » در بندی ماندم که به آن بند « زیر دادگاه » گفته می شد. همانطور که از نام اش پیداست، فقط کسانی در این بند بودند که در انتظار دادگاه بودند. مرحله پیش از دادگاه علی العموم افراد را به احتیاط وا می داشت تا بخاطر روکردن چیزهائی که در بازجوئی نگفته بودند یا بخاطر گزارش خبرچینان، بیهوده پرونده شان را سنگین نکنند. در زمستان ٣ ۵ ٣ ١ که من وارد زندان قصر شدم، دوره تازه ای در تاریخ زندان ها شروع شده بود. شدیدترین سرکوب ها نه فقط در بیرون برای قلع و قمع جنبش مسلحانه و نه فقط در زیر بازجوئی ها، بلکه همچنین در زندان ها حاکم شده بود. هرکس را با اعلامیه چریک ها می گرفتند و در سال ٤ ۵  به دادگاه می رفت ۵  سال و ٨  سال و ٠ ١  سال حبس می دادند. سبک ترین حبس سه سال بود. از یکی کتاب « ماهی سیاه کوچولو » صمد بهرنگی را گرفته و سه سال حبس داده بودند! تقریبا در هر دسته ای که روزانه از دادگاه برمی گشتند، تعدادی حبس ابد  وجود داشت. تعدادی نوجوان مثل حسین صلاحی را در همان سال ٤ ۵  از بند ٣ برده و اعدام کردند. طبیعی است که همه نمی توانستند هضم کنند و بپذیرند که بخاطر خواندن یک جزوه یا اعلامیه سه سال و ده سال حبس بگیرند. از این گذشته، هر روز تعدادی را بخاطر آن که دوتائی یا سه تائی باهم حرف می زده اند، یا دو نفره روزنامه می خوانده اند و بهانه هائی از این دست می بردند و شلاق و باتون می زدند. تصور این که سال های محکومیت هم در چنین وضعی سپری بشود، طبعا در پائین آوردن روحیه مقاومت و حتا پذیرش حبس تأثیر می گذاشت. در چنین فضائی افراد فقط  پس از گذشت مدتی و اعتماد کافی پیدا کردن به کسان معینی وارد تبادل فکری با آن ها می شدند. من در این بند و در همین فضای عمومی احتیاط و روحیه های نه چندان قرص، جسورترین آدم های تمام عمرم را هم دیدم  اما در رابطه با سئوال تو ناچارم این حقیقت را بیان کنم که رزمندگی و بی باکی  الزاما با دانش نظری و سیاسی تناسب مستقیم نداشت.

از نیمه سالهای چهل  تا نیمه سال پنجاه، جامعه حول مبارزه کردن یا نکردن  با « دستگاه » قطبی شده بود. بدون این که بخواهم استثنائات را نادیده بگیرم و گرایش غالب را مطلق نشان دهم، این که این مبارزه با چه برنامه و چشم اندازی باشد، بر اساس چه برنامه سیاسی و چه دکترینی باشد، همهء این ها یا فرعی بود یا با معیارهای خیلی سطحی و یا گاه علی السویه. من در بیرون و همینطور در زندان کسانی را می دیدم که مجاهد و فدائی را به یکسان قبول داشتند چرا که هر دو مبارزه مسلحانه می کردند و گویا تنها فرق شان این بود که یکی نماز می خواند و آن یکی نمی خواند! این فضا، فرهنگ خاص خودش راهم - عمدتاً در شعاع هواداران و دوایر دورتر از کادرهای اصلی جنبش چریکی ایجاد کرده بود. یک وجه این فرهنگ، « عملگرائی »ی چشم بسته بود. به این معنی که – برخلاف بسیاری از سران و کادرهای مشی چریکی که آدم های افق دار و اندیشمند ی بودند -   غالب هواداران، کتاب خواندن و دنبال تئوری رفتن را « روشنفکری » به معنی تحقیر آمیز اش ( Intellectualism ) و در مغایرت با اقدام و مبارزه عملی تلقی می کردند. با این که جنبش چریکی عموما از اقشار میانی تحصیل کرده نیرو می گرفت، اما عجبا که این نیرو با تجهیز فکری خود قهر بود! فقط یک نمونه تیپیک را بگویم :

به اختلافاتی که با دو نفر مرتبط با چریک ها قبل از دستگیری داشتم، اشاره کردم. یکی از کوچک ترین این اختلافات این بود که در خانه ای که رفیقم مخفی بود و این دو نفر هم به آنجا رفت و آمد منظم داشتند، پیشنهاد کردیم که برنامه مطالعاتی بگذاریم بخصوص که من منابع متعددی از کلاسیک های مارکسیسم در اختیار داشتم. ولی یکی از این دو نفر، بشدت با این پیشنهاد مخالفت می کرد و استدلال اش هم این بود که « دوره کتاب خواندن گذشته است، حالا دوره عمل است»! پرسیدم عمل یعنی چه؟ جواب داد « یعنی این که مثلا یکی از مهره های رژیم را بزنی، یا بانکی را مصادره کنی». پرسیدم : که چه بشود؟ بعد چه؟ گفت: « شهید بشوی »! پرسیدم : بعد چه؟ گفت همین! پرسیدم: انقلاب یعنی همین؟ گفت « همین. این تبلیغ مسلحانه است و مردم را آگاه می کند». این شخص از طریق فرار از آگاهی می خواست مردم را آگاه کند!! استدلالات من مبنی بر نیاز یک مبارز به آموختن و نیاز یک انقلابی به تجهیز خود به تئوری انقلابی، روی او تا آنجا مؤثر افتاد که  به نیاز به آموختن اعتراف کرد ولی گفت : « چهارتا کتاب هست که هر انقلابی آن ها را بخواند تا آخر عمرش بس است» و علاوه بر سه نوشته از پویان و احمد زاده، « آنچه که یک انقلابی باید بداند » از علی اکبر صفایی فراهانی را نام برد. گناهی هم نداشت. در حقیقت هم « عمری » که یک چریک داشت مجالی بیش از این به او نمی داد – یا لا اقل از دید او کسی با چنین عمر کوتاهی به دانشی بیش از این نیاز نداشت.

جنبه دیگر این فرهنگ، این بود که خرده بورژوا نبودن و به طبقه کارگر تعلق داشتن، با معیار « خصلت ها » سنجیده می شد. کاملا قابل فهم است که مبارزینی که در کوه و جنگل یا خانه های تیمی و در شرائط بسیار دشوار و با محرومیت سر می کردند می بایست خودشان را به سختی و تحمل محرومیت عادت می دادند و این یکی از واقعیات ناگزیر زندگی مبارزان است و ما هم که در کوه و جنگل نبودیم در تحمل محرومیت و قبول سختی کوتاهی نمی کردیم تا جائی که زیر پا گذاشتن پیوندهای خانوادگی و عشق و غرائز طبیعی را وظیفه خود می دانستیم. ولی فراتر از این نیاز مبارزاتی، معیار صوری « خصلت ها»ی فردی به یک معیار تصنعی تشخیص خرده بورژوا  از کارگر تبدیل شده بود و طبعا به « خصلت سازی» های تصنعی و گاه زورکی و داوری های قشری و غیر سیاسی بر روی دیگران منجر می شد. بعضی وقت ها درک از خصلت انقلابی  چنان  وارونه و انحرافی بود که باعث حیرت می شد. یک نمونه افراطی در این مورد را می گویم:

در « کمیته » قاشق و چنگال نمی دادند و با دست می خوردیم. صابون هم نمی دادند و حتا آوردن اش از حمام به سلول هم قدغن بود. اما هر هفته ای که به حمام می بردندمان اگر موقع برگشت، تکه صابون نازکی زیر دست و پا  پیدا می کردیم با خودمان می آوردیم و در سلول مخفی می کردیم تا گاهی دست هایمان را بشوئیم. در اتاق عمومی کمیته که بعد از  ۶  ماه به آن منتقل شدم، ۸ ١ نفر از یک پرونده بودند که در میان شان یکی بود که  مقاومت بسیار درخشانی در زیر شکنجه کرده بود و همه هم پرونده هایش و طبعاً من هم احترام بسیار برایش قائل بودیم. یک روز او شروع کرد به انتقاد از « خصلت های خرده بورژوائی» کسانی که بعداز رفتن به توالت دست هایشان را با صابون می شویند و گفت « مگر کارگر بعد از رفتن به مستراح دست اش را صابون می زند؟»!

همه رفقایش – حتا آن هائی که انتقاد او را بی ربط می دانستند سکوت کردند، احتمالاً بخاطر همان احترامی که برایش قائل بودند و نمی خواستند برنجانند اش. من نتوانستم خودم را نگهدارم و با صمیمیت به او گفتم: فلانی عزیز، می دانی که من چقدر دوستت دارم و برایت ارزش قائل ام. اما اجازه بده بی ملاحظه بگویم که تو هنوز نمی دانی برای چه این جا هستی و این شکنجه ها را تحمل کرده ای. من اما اگر این جا هستم، برای آن است که کارگر بتواند دست اش را صابون بزند.

 در فرهنگی که از سال های چهل به پنجاه منتقل می شد عملگرائی و خصلت گرائی به معنائی که شرح دادم  حاکم بود. همانطور که گفتم این مثال ها موارد تیپیک و افراطی بودند و نمی شد به همه تعمیم شان داد؛ همه آن هائی که در زندان بودند اینطور فکر و رفتار نمی کردند و حتا همین تیپ ها هم وقتی به  زندان  وارد می شدند تغییر می کردند، برخی کم تر برخی بیش تر.  خیلی ها شوق مطالعه و آموزش پیدا می کردند. حتا این بی تابی در خیلی ها بود که هرچه زودتر به بند محکومین منتقل شوند تا با کسانی که « دریای علم و تجربه » بودند محشور بشوند و از آن ها یاد بگیرند.

اکثریت عظیم  تازه واردها، از مذهبی و غیر مذهبی، بطور مستقیم یا غیر مستقیم در رابطه با جنبش مسلحانه یا حمایت از آن دستگیر می شدند. در میان چپ ها هم افراد  کم یا بیش آشنا با مارکسیسم و لنینیسم، و هم افراد کاملا بی خبر و نا آشنا با این مقولات وجود داشتند. اما با وجود اختلاف سطح سواد و آشنائی با مارکسیسم و اختلاف سنی و تجربیات مبارزاتی، تعلق همه این ها به جنبش چریکی، آنان را در طیف فکری – سیاسی واحدی قرار می داد. کم نبودند چپ هائی که خودشان را مارکسیست یا مارکسیست لنینیست می دانستند بی آن که حتا یک مطلب از اینان خوانده باشند یا بتوانند درک شان از مارکسیسم و لنینیسم را توضیح بدهند. برخی چیزهائی به گوششان خورده بود یا رمان های اجتماعی مثل « ژان کریستف » و کتاب هائی از نوع « ماهی سیاه کوچولو» را خوانده بودند و برخی هم تا خواندن نوشته های پویان و احمد زاده جلو رفته بودند. بخش بزرگی از این ها آرمانگراهای اجتماعی بودند و نه مارکسیست. من در بند زیر دادگاه وقتی به موقعیت فکری این ها نگاه می کردم می دیدم که فرق اکثریت بزرگ این چپ ها با مجاهدین فقط در نامسلمان بودن شان است. با این حال کسانی هم بودند که توشه تئوریک و تجربی قابل توجهی داشتند ولی تا جائی که به خاطر دارم اکثراً در طیف طرفداران مبارزه مسلحانه بودند.

به بند محکومین که منتقل شدم، از همه جریانات و گرایش ها بودند. « ملل اسلامی» ها؛ « مؤتلفه » ( معروف به قتله منصور)؛ مجاهدین خلق؛ مجاهدین تازه مارکسیست شده؛ توده ای ها؛ « گروه فلسطین» ؛ مائوئیست ها؛ گرایشات چریکهای فدائی خلق؛ و گروه های دیگر.

وقتی من به بند محکومین وارد شدم، چند ماهی بود که بیژن جزنی و یاران اش را از زندان قصر برده و در پشت تپه های اوین کشته بودند. جابجائی های بزرگ بین زندان ها صورت گرفته بود و بجز تعدادی اندک، چهره های شاخص گروه ها و گرایشات اصلی را از زندان قصر برده بودند و من بخت آشنائی و تبادل فکری با آن ها را پیدا نکردم.  با این حال همانطور که در سطح کادرهای اصلی مشی چریکی افرادی مثل احمد زاده و پویان و جزنی و مفتاحی و سورکی و غیره بودند که با آثار مارکسیستی آشنائی داشتند و سعی داشتند در تحلیل هایشان متد مارکسیستی را الگو قرار بدهند، در داخل زندان هم  از کادرها و هواداران مشی چریکی چنین افرادی وجود داشتند و  حضور همان ها امکان داد تا بعد ها، قدرت و جرئت نقد مشی چریکی در زندان ها  به وجود بیاید. اما این گونه افراد بسیار کم بودند و تا مدت ها فرهنگ دیگری بر زندان ها حاکم بود. در یک سال و اندی که در آنجا بودم  هنوز بحث های رد مشی چریکی راه نیافتاده بود. با آن که در این دوره مبارزه مسلحانه در بیرون از نفس افتاده و به بن بست رسیده بود، اما در داخل زندان هنوز جو غالب در حمایت از مشی چریکی بود و بحث ها عقب تر از واقعیت، عمدتا بر سر چگونگی ادامه مبارزه مسلحانه و  بیش تر حول مشی احمد زاده و مشی جزنی متمرکز بود. طرفداران مسعود احمد زاده کماکان بر درستی « مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک » پای می فشردند، طرفداران بیژن جزنی آن را فقط  تاکتیک عمده و بعضی ها شان هم   با استناد به آخرین نظرات خود بیژن، آن را یکی از تاکتیک ها می دانستند و به ترکیب مبارزه مسلحانه با اقدامات سیاسی گرایش داشتند. جزوات ریز نویسی هم روی کاغذ سیگار در رابطه با اینگونه موضوعات در محدوه افراد خیلی قابل اعتماد رد و بدل می شد. البته جزوه نویسی در این دوره بسیار دشوار و بعد از کشف جزوات جزنی و قتل او تقریبا ناممکن شده بود. مائوئیست ها که در اصل مخالف مبارزه مسلحانه نبودند، از ضربات سرنوشت سازی که چریک ها در بیرون می خورند، نادرستی مشی چریکی ی « کانون های شورشی » کاستریستی و حقانیت خودشان در دفاع از « جنگ توده ای »  به سبک جنگ دهقانی در چین را استنتاج می کردند. طبعا در همین رابطه هنوز جدال بر سر این که آیا مناسبات سرمایه داری در ایران مسلط شده یا ایران نیمه مستعمره – نیمه فئودالی است، پایان نیافته بود.

من در این صف بندی ها وضعیت متناقضی داشتم. از دید عموم زندانیان از آنجا که به نوعی  در ارتباط با هواداران چریک ها دستگیر شده بودم و اسلحه هم در پرونده ام بود، رویهمرفته و به غلط در طیف طرفداران « مشی» شناخته می شدم و از سوی خود آنان هم در بندی که بودیم خودی تلقی می شدم و در جرگه افراد مورد اعتماد قرار داشتم، اما از لحاظ  نظری و سیاسی مشی آن ها را قبول نداشتم و این در روابط مسئله ایجاد می کرد. اگر قرار بود  بین مشی مسعود و بیژن یکی را انتخاب کنم کار ام ساده  می بود ولی در مخالفت با اساس مشی چریکی حرف زدن کار آسانی نبود و دافعه ایجاد می کرد، برای نمونه : با یکی  هم اتاق بودم که تا همین چند سال پیش از بالاترین کادرهای رهبری فدائیان «اکثریت» بود و از موضع راست تر هم کنار رفت. این شخص خودش را از کادرهای مرتبط با هسته های اولیه فدائیان و دائرة المعارف « تاریخچه سازمان»  می دانست. من از او خواستم وقتی را به من اختصاص دهد تا از اطلاعات او بهره مند شوم. در قدم زدن های بعد از شام شروع کرد تاریخچه گفتن و من بجای آن که فقط گوش بدهم، سئوال و بحث هم می  کردم. او تا متوجه شد من به « مشی » انتقاداتی دارم، بی درنگ برنامه صحبت هایش با من را قطع کرد و بهانه ای  آشکارا دروغین هم آورد.

  نمونه دیگر این که با یکی از رفقائی که ظرفیت بیش تری داشت بحث می کردیم. من از بی ربطی روش هائی مثل ترور سپهبد فرسیو ( دادستان کل ارتش ) به مبارزه طبقاتی کارگران و بالا بردن آگاهی طبقاتی آن ها حرف می زدم. آن رفیق گفت که بچه ها اول برای ایجاد جو سیاسی سراغ امثال فرسیو رفتند ولی بعد خط  کارگری را در برنامه گذاشتند و فاتح را زدند (سرمایه دار بزرگ و مدیر عامل « جهان چیت»). گفتم در اصل روش فرقی نمی کند. این مشی مارکسیستی نیست، تروریسم است و فرق تروریسم با مارکسیسم در این است که مهره ها و عمال سیستم را بجای خود سیستم نشانه می گیرد و این خودش بدترین بد آموزی به توده هاست. با گذاشتن این الگو در برابر کارگران، خود سیستم و نظام سرمایه داری در پشت فلان مدیر و مدیر عامل پنهان می ماند و کارگر فکر می کند برای رهائی اش باید این مهره ها را از میان ببرد. این رفیق نازنین از من قهر کرد که چرا بجای « اعدام انقلابی » گفته ام ترور!  می خواهم بگویم که جّو اینطور بود و خیلی امکان بحث جدی و مصون از تعصبات و حساسیت های عاطفی وجود نداشت و یک اصطلاح علمی و سیاسی هم اگر به سپر تعصبات و عواطف می خورد، صدای ناسزا و فحش از آن شنیده می شد. با این حال در همین بندها مطمئناً رفقائی بودند که هم ظرفیت گوش دادن و تإمل و هم توشه و اندوخته ای برای تقسیم با دیگران داشتند و یکی از آن ها رفیق محمد رضا شالگونی در بند ٦  قصر بود که هر وقت برای ناهار و شام به بند ما می آمد، هوا خواه زیاد داشت و من هم بخاطر تعریف هائی که از او شنیده بودم در برنامه داشتم که از او وقت گفت و گو بگیرم، ولی تبعید من از راه رسید و این بخت را از دست دادم تا بعد از آزادی از زندان.

از تحولی که خودم در دوره زندان پیدا کردم می پرسی. در جوانی ام این جمله را در جائی و منتسب به لنین خوانده بودم  که « زندان، فاصله بین دو نبرد است که در آن باید سلاح های تئوریک را تیز کرد ».  خودم هم از زندان همین انتظار را داشتم ولی متاسفانه به دلایلی که برشمردم  این انتظار چنان که آرزو داشتم برآورده نشد، اما  از لحاظ شناخت از بسیاری چیزها که در بیرون با آن ها برخورد نداشتم بسیار متحول شدم: عمق پلشتی  و درنده خوئی دستگاه امنیتی و پلیسی شاه؛ ظرفیت ها و قدرت ها ی ماورأ تصور در انسان های ساده و عادی؛  کنتراست عجیب ضعف ها و قدرت ها و تناقضات انسان ها ...

 

 

صادق افروز :  پس ما با چنین شرایطی داریم به بهمن 57 نزدیک می شویم . عدم اهمیت به کار آگاه گرانه و تئوریک، شیفتگی به عملگرایی  و ترویج فرهنگ شهید پروری. یعنی این جریان غالب در زندان ها بود. بی دلیل نبود که همین جریان پس از سرنگونی سلطنت پهلوی قادر به تحلیل اوضاع جدید نشد و همچون عروسک عظیم الجثه مومیایی در گرماگرم تحولات سیاسی ذوب شد و نیروی بسیار زیادی را از دست داد . حالا ما را با خودت به سال 57 ببر . هنگامی که در زندانها باز می شود . رژیم شاه در حال سقوط است .

بعد از آزادی از زندان چه احساسی داشتی ؟آیا آنچه می دیدی شبیه یک رویا نبود ؟ وبعد چه شد ؟

 

شهاب : صادق جان اجازه بده پیش از آن که در باره احساس هایم بعد از  زندان و دوره انقلاب بگویم، به شرائط اجتماعی – تاریخی تسلط چنین مشی و بینشی بر مبارزان آن دوره هم اشاره ای بکنم تا حرف های تا کنونی ام این تصور را پیش نیاورد که گویا همه چیز را با ذهنیت و منویات آن مبارزان توضیح می دهم.

اگر جریان بیرون آمده از مشی چریکی در انقلاب به قول تو قادر به تحلیل اوضاع جدید نشد و همچون عروسک عظیم الجثه مومی در گرماگرم تحولات سیاسی ذوب شد، شاید تک تک افرادشان را بتوان بخاطر خطاهای بینشی و عملی به این یا آن درجه مقصر دانست، اما باید دلائل این قصور جمعی را هم توضیح داد. به هر حال این ذهنیات و روحیات و فرهنگ، محصول هستی اجتماعی و شرائط تاریخی معینی بودند و نمی شود همه مسئولیت ناتوانی و کژ روی آن نسل را به گردن خودش انداخت.

پیش از هر چیز باید از نقش دیکتاتوری یاد کرد که روزنه های آگاهی را تا جائی می بندد که حتا روشنفکران جامعه، کورسو می شوند؛ گوش هایش را چنان بر فغان مردم می بندد که با باروت باید بازشان کرد؛ راه های انتقاد و اعتراض را تا جائی می بندد که شورش جای آن را می گیرد؛ زندگی را آنچنان سخت می گیرد که با مرگ باید از آن دفاع کرد. این نسل مبارزان زندانی وقتی با انقلاب رو به رو شد، فاقد تقریبا همه شرائط انتگره شدن با امواج برخاسته توده ای و هدایت آن ها بود چون در زیر تیغ دیکتاتوری نه امکان آگاهی و آموزش کافی یافته بود و نه امکان پیوند با توده ها وسازماندهی توده ای. دست اش کاملا خالی بود؛ و آن هم در شرائطی که دیکتاتوری با وجود تنش هائی با بخش کوچکی از روحانیت، در اتحاد تاریخی با مذهب، دهه های متمادی راه را برای نفوذ فکری و معنوی و بسیج و سازماندهی توده ای برای آخوندها باز گذاشته و حتا آن را تشویق و حمایت همه جانبه کرده بود. وقتی انقلاب شد، این نسل چپ سرمایه ای تئوریک، تجربی و تشکیلاتی نداشت که به کار هدایت و سازماندهی انقلاب توده ای بخورد. تنها سرمایه ای که داشت، افتخار مبارزه قهرمانانه و به بهای جان با دیکتاتوری بود. و همین سرمایه بود که وسیله هلهله زود گذر توده ای در اوائل انقلاب برایش شد.

اشکال اصلی در مشی چریکی  این نبود که جّو پلیسی را مطلق و رفتن به میان کارگران و توده ها کار آگاهگرانه و سازمانگرانه در محیط کار و زندگی آن ها  را بخاطر شدت کنترل ساواک ناممکن ارزیابی می کرد، بلکه در این بود که مبارزه طبقاتی را در دستور روز نمی دید و تنها به مبارزه سیاسی ( یعنی ضد حکومتی ) اعتقاد داشت و چون مردم  را آماده برای اقدام سیاسی نمی دید و علت آن را هم بطور غلطی صرفاً  تسلط ساواک می دانست، گمان می کرد که اگر پیشاهنگ انقلابی و فدائی با « تبلیغ مسلحانه » ترس مردم را بریزد و جّو وحشت را بشکند، مردم سیاسی خواهند شد و « موتور بزرگ » به کار خواهد افتاد. نباید از انصاف گذشت که استبداد و سرکوب بعنوان یک واقعیت، سهم بزرگی در ایجاد این اعتقاد داشت ولی از جهت تبدیل آن به یک دکترین انقلابی و برای توجیه این مشی، به انقلاب کوبا استناد می شد که گوئی به قول رژیس دبره، « انقلاب در انقلاب » صورت گرفته و الگوی بدیعی در انقلاب پیدا شده بود و چریکهای پیشاهنگ می توانستند بجای توده ها انقلاب کنند و قدرت سیاسی را برایشان به دست آوردند. خود این نگرش هم صرفا ناشی از تحلیل نادرست از انقلاب کوبا نبود و دلائل عینی و تاریخی معینی داشت که به فضای داخلی و بین المللی آن دوره برمی گردد. چه گوارا بعد از پیروزی در کوبا با شعار معروف اش : « یک، دو، سه، ده ها  ویتنام بر پا کنیم!» برای راه انداختن انقلاب  راهی ی آنگولا و بعد بلیوی شد. جاذبه گواریسم و اراده گرائی انقلابی او در میان بخش وسیعی از مبارزان و انقلابیون در جهان و از جمله در ایران، نه در شیفتگی نسبت به چه گوارا – که هنوز به اسطوره تبدیل نشده بود – بلکه در شرایط  تاریخی، سیاسی و فکری آن روز جهان زمینه داشت.

فدائیان خلق آنروزی از لحاظ آرمانی صمیمانه طرفدار طبقات کارگر و زحمتکش و سوسیالیسم بودند. اما این که به لحاظ سیاسی و عملی مبارزه طبقاتی کارگران برای فدائیان خلق امری مربوط به آینده تلقی می شد و مبارزه فقط در بُعد سیاسی ، آن هم در سرنگونی شاه مضمون پیدا می کرد، تاحدی متأثر از این بود که  عبور از مناسبات فئودالی به سرمایه داری تازه صورت گرفته بود و ادامه هم داشت و بر سر این که مناسبات مسلط  در ایران، سرمایه داری است یا نیمه فئودالی – نیمه مستعمره، تحلیل ها و اختلاف نظرهای جدی وجود داشت. تا جائی هم که سلطه مناسبات سرمایه داری پذیرفته بود – که از جمله برای مسعود احمد زاده و بیژن جزنی چنین بود – مسأله فقط از جهت وابستگی آن به امپریالیسم، از جهت کمپرادوری و این که صنایع ایران صنایع مونتاژ است مورد نقد قرار می گرفت، کما این که دیکتاتوری شاه هم عمدتاً از این جهت که او با کودتای ٨ ٢  مرداد  برگشته  و وابسته به بیگانه بود آماج نفرت اکثر مخالفان اعم از انقلابی و مرتجع قرار داشت و لقب « شاه خائن» هم همین ناسیونالیسم مصدقی را می رساند. عملا کراهت سرمایه داری و دیکتاتوری در وابستگی آن دانسته می شد، یعنی سرچشمه شرارت، امپریالیسم تلقی می شد. شما اگر به « چریکهای فدائی خلق» امروزی در اروپا ( که اسم بی مسمایشان هم مثل اندیشه هایشان از قبل از انقلاب تا حالا در فریزر مانده است ) نگاه کنید که هنوز دارند  شعار « سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی سگ زنجیری امپریالیسم » را می دهند ( همان شعاری که علیه رژیم شاه هم می دادند ) می بینید که به  شکل مضحکی زور می زنند خمینی و خامنه ای را هم سگ زنجیری امپریالیسم قلمداد کنند چون فکر می کنند اگر مثلا بپذیرند که این رژیم از لحاظ سیاسی مستقل است، آنوقت برای توضیح ارتجاعیت و شرارت و پلشتی این رژیم کم خواهند آورد! پوپولیسم در همینجا خودش را نشان می دهد.

در آن دوره ها با تقلید از فرمولبندی مائو در باره چین، گفته می شد که در ایران « تضاد اصلی میان کار و سرمایه، و تضاد عمده میان خلق و امپریالیسم است ». ( بنا به نظر مائو در کتاب فلسفی اش « تضاد »،  تضاد اصلی یعنی یک مسأله بنیادی تر و ریشه ای تر، و تضاد عمده آن مسأله ای است که حل تضاد اصلی منوط به حل آن است. اول باید تضاد عمده را حل کرد و بعد رفت به سراغ تضاد اصلی ). به این ترتیب مبارزه طبقاتی کارگران به بعد از حل تضاد خلق با امپریالیسم حواله داده می شد و « تضاد عمده » ( یعنی تضادی که مبارزه برای حل آن تقدم دارد ) هم از کانال مبارزه  خلق با « دشمن عمده » یعنی حکومت وابسته به امپریالیسم شاه می گذشت. « تضاد خلق و امپریالیسم » بعنوان تضاد عمده  در استراتژی چریک ها و همینطور آن مضمون صرفا استقلال طلبانهء خلقی  و نه ضد سرمایه داری اش، علاوه بر استنتاج از خصلت کمپرادوری سرمایه داری ایران، تا حد زیادی از فضای آن روز جهانی به ذهنیت انقلابیون ایران وارد می شد، فضائی که پر بود از مبارزات ضد استعماری و رهائی بخش در سراسر دنیا: الجزایر، کوبا، ویتنام، فلسطین، اریتره، ظفار و غیره.

یادم می آید که در فرهنگ ژورنالیستی آن دوره از « عصر اتم » بعنوان مظهر مدنیت و پیشرفت یاد می شد. در سال های شصت میلادی، بعد از فرود « آپولو ١ ١ »  در کره ماه، عده ای به این که در « عصر آپولو » زندگی می کنند احساس مباهات می کردند. من در آن دوره ها می گفتم افتخارم این است که در عصر ویتنام زندگی می کنم. عکس پاتریس لومومبا و هوشی مین و کاسترو اتاق های ما را زینت می دادند. فضای آن روزی جهان به این دلیل در شکل دادن به ذهنیت عمومی و تحلیل ها و خط مشی مبارزان چپ نوین ایران نقش تعیین کننده ایفا می کرد که این چپ از ورشکستگی حزب توده و اضمحلال جبهه ملی و در فضای سرکوب فکری داخلی داشت رشد می کرد. به همین دلیل اگر چه ایران کشوری مستعمره نبود، اما ضد امپریالیسم انقلابیون اش بیش تر خصلت ملی، میهن پرستانه و ضد استعماری داشت تا ضد امپریالیستی، به همین دلیل هم فرا طبقاتی و خلقی بود. نام « چریک فدائی خلق » هم  با همین پوپولیسم انطباق داشت.

و بالاخره یک جنبه دیگر از زمینه های عینی این پدیده، متن طبقاتی جنبش چپ ایران بود که به هرحال عناصری از مطالبات و فرهنگ آن را حمل می کرد و با روش های آن هم دست به مبارزه می زد. این جنبش از دل جنبش کارگری یا حتا در پیوند با آن به وجود نیامده بود و به لحاظ اجتماعی جنبش خرده بورژوازی رادیکال بود. در اینجا هم اگر مقصری باید معرفی شود، عقب ماندگی و ضعف جنبش کارگری است که امکان پرچمداری به خرده بورژوازی می دهد.

 

حالا برویم سراغ سئوالی که کردی. چون حاشیه روی ام طولانی شد، برای جبران اش به سئوال ات جواب کوتاه می دهم! می پرسی بعد از آزادی از زندان چه احساسی داشتم ؟ آیا آنچه می دیدم شبیه یک رؤیا نبود وبعد چه شد ؟

احساس اولیه گیجی و سرسام بود. تا مدتی جهات جغرافیائی ام را پیدا نمی کردم. دنیا آن دنیائی نبود که در آن بزرگ شده و برای « ابد » ترک اش کرده بودم. دنیا دست آدم ها بود! آدم هائی که عوض شده بودند. پدر و مادرهائی ( من که نداشتم ) که روزگاری از به زندان افتادن فرزندان شان احساس ننگ می کردند، زندانی بودن فرزندان شان را با سربلندی و غرور به رخ می کشیدند. کسانی که روزگاری با رفت و آمدهای همسایه های مشکوک، پلیس را خبر می کردند، حالا لای در خانه هایشان را باز می گذاشتند تا فراریان از حکومت نظامی و زخمی ها بدون معطلی به خانه آن ها پناه ببرند. زن های خانه دار در خیابان ها مشت پرتاب میکردند و « مرگ بر شاه» می گفتند. حکومت نظامی تجمع بیش از چهار نفر را ممنوع اعلام می کرد و در جواب اش چهار میلیون نفر در تهران تظاهرات می کردند و حکم حکومت نظامی را با این شعار بر دیوار به مسخره می گرفتند : « تجمع بیش از چهار میلیون نفر ممنوع است! ». ساواکی ها بجای چریک ها در خانه های تیمی زندگی می کردند. مردم به همدیگر کمک می کردند و به داد هم می رسیدند. وقتی به دیدار کارگرانی که با آن ها در کارخانه کارکرده بودم شتافتم، یکی از آن ها مرا شب به خانه اش برد و موقع خواب، بسته ای را به زیر تشک من سُراند. ده هزار تومان بود، معادل شاید ٨  تا ٠ ١ ماه حقوق یک کارگر. گفت : « ما زندگی مان را کرده ایم و تو برای ما به زندان رفته ای. این سهم توست تا خودت را پیدا کنی ». من احتیاج هم داشتم و قبول کردم ولی بعنوان قرض و خرد خرد پس اش دادم. طنز روزگار را ببین که چندی بعد افسری پزشک و بسیار پولدار از آشنایان خانوادگی ام که بعد از فرار پهلوی ها یکی از کاخ های اشرف را خریده بود که بنا بر روایات، فقط هشت میلیون تومان – به قیمت آن زمان - چلچراغ کریستال داشت، مرا به خانه اش دعوت کرد و گفت کار مهمی دارد. دور از چشم مهمانان دیگر مرا به زیر زمین برد و دویست تومان مچاله شده را در کف دست من گذاشت و انگشتانم را هم دور آن تا کرد و گفت : خدا پدر تو را رحمت کند. او مرا فرستاد درس خواندم و همیشه مدیون اش هستم. از زندان بیرون آمده ای حتماً احتیاج داری. اگر باز هم چیزی لازم داشتی خبرم کن». حتا این آدم هم به فکر کمک به زندانی سیاسی افتاده بود!

باری، همه چیز زیر و رو شده بود و داشت می شد.  انقلاب بود! حق با تو است، شبیه یک رؤیا بود ولی افسوس که خیلی زود تبدیل به کابوس شد و کابوس، به واقعیت!

کابوس برای من از روزی شروع شد که در تظاهرات، پلاکارد « مرگ بر مثلث کمونیزم، امپریالیزم، صهیونیزم » را دیدم و وقتی تظاهرات به دانشگاه تهران نزدیک می شد، شعار « دانشجوی مسلمان آزاد باید گردد! »؛ « زندانی مسلمان آزاد باید گردد! » سر داده شد. شعارها ی غلیظ اسلامی و سردمداری آخوندها و عکس های خمینی روز به روز امواج توده ها را تسخیر می کردند. من که در ابتدا مثل مورچه ای به این شط توفنده پرتاب شده بودم، به سرعت مثل غولی خودم را از آن بیرون کشیدم و مثل بچه ای در کنار پیاده رو گریستم!

 اما نمی شد تماشاگر محزون در پیاده رو باقی ماند. امثال من باید کاری می کردیم. باید به مبارزه خود ادامه می دادیم. منتها این بار مضمون مبارزه ما هم  فرق کرده بود. هر روز که می گذشت، خود را بیش تر در برابر جریانی که راه باز می کرد می دیدیم. یا باید همرنگ جماعت می شدیم، یا خلاف جریان حرکت می کردیم. این دومی تنها گزینه ممکن برای امثال من بود. حالا ما انقلابیون می بایست خود را در برابر توده های انقلاب کرده  قرار می دادیم که به بیراهه شان می کشاندند.

البته تا مدتی تلخ و شیرین در هم آمیخته بودند و گوارائی انقلاب هنوز بکلی با زهر ضد انقلاب از میان نرفته بود. فرار شاه یکی از این شیرینی ها بود. (من و آقای بنی صدر یک نقطه اشتراک داشتیم و آن نبوغ « پیشگوئی » مان بود! او سال ها قبل از انقلاب گفته بود که اولین رئیس جمهور ایران خواهد شد؛ من هم به همان اندازه بی پایه، همیشه در زندان می گفتم که این آخرین شاه ایران خواهد بود. « پیشگوئی »هر دوی ما درست از آب در آمد، مال من خوشبختانه، و مال او بد بختانه!)

شیرینی دیگر، پر شدن پیاده روهای رو به روی دانشگاه تهران از « کتاب های جلد سفید » بود، تجدید چاپ ها یا ترجمه های تازه به تازه و شتابزدهء آثار مارکس و انگلس و لنین و دیگران ( که بخاطر دوره برزخی میان سرکوب و آزادی، از روی احتیاط با جلد سفید و بدون نوشته ای روی جلد توزیع می شدند). اعتصاب عمومی کارگران برق و نفت  و از برکت این ها، قیام مسلحانه و سقوط رژیم و گسترش شوراهای کارخانه ها، اوج این شیرینی ها بود. تسخیر تلویزیون به دست نیروهای چپ؛ بازشدن فضای سیاسی کشور؛ برپائی ستاد فدائیان خلق؛ انتشار علنی روزنامه ها ی گروه های سیاسی؛ راه افتادن بحث های خیابانی؛ اشغال ساختمان های خالی توسط بی خانمان ها ... و اولین تظاهرات بسیار عظیم و باشکوه اول ماه مه در تهران و بسیاری رویدادهای مشابه، دوران ماه عسل انقلابیون با انقلاب بود.

می پرسی:« و بعد چه شد؟».  بعد، همانطور که گفتم، شهد به زهر تبدیل شد. نیروی ضد انقلاب بر نیروهای انقلاب چیره شد و دوباره شکار و ترور مبارزان و مخالفان، مخفی کاری و دستگیری و اعدام شروع شد. باز هم ترس از همسایه ها و لو رفتن توسط آن ها از سر گرفته شد. روز از نو و روزی از نو!

 

 

صادق افروز : در حالی که توده های عظیم مردم ناآگاهانه دنبال جریان ضدانقلابی روحانیت شیعه راه افتاده بودند و سازمان چریک های فدایی ، عاری از سرمایه تئوریک ، تجربی و تشکیلاتی تنها با اتکا به مبارزه قهرمانانه شهدای سازمان سعی در بسیج جوانان داشت چه وظیفه ای در مقابل مارکسیست- لنینیست ها قرار داشت ؟ همان هایی که نمی خواستند به عنوان تماشاگر محزونی در پیاده رو نظاره گر تراژدی در حال اجرا باشند . تراژدی که ضد قهرمان اصلی اش – روحانیت شیعه – کارد برهنه را بر گردن انقلاب می کشید . آیا همین احساس بی تفاوت نبودن و" باید کاری کردن " منجر به پیدایش "راه کارگر " شد ؟

شهاب : دلیل وجودی « راه کارگر» را با درک ضرورت بی تفاوت نماندن و کاری کردن نمی شود توضیح داد چون معنایش این خواهد بود که گویا دیگر جریانات چپ تماشاگرانی بی تفاوت بوده اند، حال آن که همه آن ها هم این ضرورت را احساس می کردند و متشکل می شدند تا کاری بکنند. این را هم باید اضافه کنم که ماهائی هم که در « راه کارگر» جمع شدیم به هر حال از همان نسل و پروردهء شرائط تاریخی- سیاسی رویهمرفته مشترکی بودیم و از لحاظ سرمایه تئوریک، تجربی و تشکیلاتی که برای هدایت آن انقلاب توده ای لازم بود، از بضاعت خیلی استثنائی برخوردار نبودیم و بقول ناپلئون، « جنگ را در جریان جنگ آموختیم».

همانطور که خود تو در اول صحبت مان اشاره کردی، نطفه « راه کارگر»، البته نه به این نام، در زندان ها و در آستانه انقلاب بسته شده بود. این گرایش خودش را از خط حزب توده ( موسوم به خط یک)، مشی چریکی ( موسوم به خط دو ) و مائوئیسم سه جهانی ( موسوم به خط سه ) متمایز می کرد و به این دلیل به « خط چهار » معروف شد. بعد از زندان و در جریان انقلاب، صاحبان این گرایش فکری به شکلی محفلی دور هم جمع شدند. مرزبندی های این طیف با رویزیونیسم در شوروی، با مائوئیسم و تئوری سه جهان و همینطور با مشی پیشاهنگ جدا از توده، تحت عنوان « سلسله بحث های راه کارگر » در سه جلد کتاب منتشر شد، به ترتیب انتشار: « در برابر رویزیونیسم و تز سوسیال امپریالیسم »، « در باره تئوری پیشاهنگ» و « در پیرامون تئوری انقلاب و شرائط عینی انقلاب ».

به این ترتیب برای اولین بار در روی جلد این سه کتاب بود که عبارت « راه کارگر» نه بعنوان نام یک گروه بلکه برای توصیف خصلت و جهت این مباحثات ظاهر شد.

این سه کتاب، رویهم یک شناسنامه نظری بود که جایگاه ما را در بین طیف های نظری عمده چپ آنزمانی مشخص می کرد. اگرچه این هرسه عرصه مرزبندی، به هر حال خصلت سیاسی هم داشتند، اما از آنجا که  هنوز ربط مستقیمی به عرصه سیاست به معنی اخص کلمه، به مسائل انقلاب جاری در ایران و مسائل دولت و قدرت سیاسی نداشتند، اساساً یک هویت نظری را بیان می کردند. تا این جا « خط چهار» را می شد فقط یک محفل فکری دانست. صرفاً بر مبنای مرزبندی های « خط چهار» نمی شد پایه اجتماعی کسب کرد و به یک سازمان سیاسی تبدیل شد؛ آنچه این محفل فکری را به یک سازمان سیاسی و با هویت مستقل تبدیل کرد، تحلیل های منحصر به فرد آن از انقلاب بهمن و مسائل مرتبط با قدرت سیاسی بود.

در جواب تو می خواهم بگویم که نه به تنهائی این که « کاری باید کرد»، بلکه چگونه کاری کردن بود که هستی مستقل « راه کارگر » در میان دیگر احزاب و سازمان های سیاسی را موجه و ضروری می ساخت. تحلیل درست از انقلاب بهمن و ماهیت قدرت سیاسی برخاسته از آن، بنیادی ترین، حیاتی ترین و داغ ترین مسائل انقلاب و مسائل روز بودند. همه استراتژی ها و تاکتیک ها، همه صف آرائی ها و یارگیری ها، و مشی سیاسی هر جریان سیاسی و اساسا جایگاه اش در محور مختصات مبارزه طبقاتی – سیاسی جاری، به این مسائل گره خورده بودند و « راه کارگر» در تحلیل این مسائل اساسی و حیاتی بود که خوش درخشید.

به برخی از این تحلیل های اخص « راه کارگر» اشاره می کنم:

پیروزی قیام و شکست انقلاب! وقتی قیام ٢ ٢ بهمن به سرنگونی سلطنت منتهی شد، سازمان چریک های فدائی خلق، آن را با پیروزی انقلاب یکسان گرفت ( حزب توده که جای خود دارد!). بعد ها حتا «اقلیت » منشعب هم که رادیکال تر بود، به هیچوجه شکست انقلاب را نمی پذیرفت. تا دوره ای طولانی بلا تکلیفی و بی نظری خود در باره تداوم یا شکست انقلاب را با  فرمول « کشاکش میان انقلاب و ضد انقلاب »  بیان می کرد و چند سال بعد از عقب نشینی قطعی جنبش مقاومت و رسیدن دوران رکود، به این معیار متوسل شد که چون رونق اقتصادی شروع نشده، پس انقلاب هنوز شکست نخورده است! این روانشناسی در « اقلیت » کاملاً عمل می کرد که اگر به شکست انقلاب اعتراف کند، از انقلابی بودن خودش چیزی کم می شود ولی دلیل اصلی این بود که معیار مارکسیستی در تشخیص سرنوشت یک انقلاب نداشت.

 اما معیار ما ماهیت قدرت سیاسی و جهت گیری آن در قبال نظام مسلط اقتصادی – اجتماعی بود. تحلیل ما این بود که قیام مسلحانه در برانداختن رژیم سیاسی قبلی پیروز شده ولی سرنوشت انقلاب را نه سرنگونی نظام پیشین بلکه نظامی که جای آن را می گیرد تعیین می کند. علی رغم پیروزی قیام، انقلاب بخاطر به قدرت رسیدن یک نیروی ضد انقلابی دیگر، شکست خورده است.

برای بسیاری، سخن گفتن همزمان از پیروزی قیام و شکست انقلاب، آشفته فکری و تناقض گوئی جلوه می کرد. ما از « انقلاب متناقض » حرف می زدیم که یک ضد انقلاب را از درون خود بیرون داده است و توده های مردم، آن را بر دوش خود به قدرت رسانده اند. ایده « انقلاب متناقض » برای بسیاری قابل هضم نبود و این را که توده ها ضد انقلاب را بر دوش خود به قدرت برسانند، نوعی کفر گوئی تلقی می شد.

دولت استثنائی ( بناپارتی ) - تحلیل ماهیت طبقاتی دولت جدید از گرهی ترین مسائل و اختلافات بود. همه از تحلیل طبقاتی حرکت می کردند. کسی ادعا نداشت که دولت جدید، پرولتری است؛ همه ماهیت دولت جدید را بورژوائی می دانستند. اما مسأله این بود که این دولت نماینده کدام قشر بورژوازی است و آیا متحد پرولتاریا هست یا نه؟ تقریباً کسی نبود که فکر کند خمینی و روحانیت، نماینده بورژوازی بزرگ باشد. مفروض این بود که بورژوازی بزرگ و کمپرادور با رژیم شاه سقوط کرده و از قدرت سیاسی به بیرون پرتاب شده است. پس می مانْد این که آیا دولت، دولت بورژوازی متوسط است یا خرده بورژوازی؟ در حقیقت، درک مارکسیستی از تحلیل طبقاتی دولت به « جدول ضرب » ساده ای تبدیل شده بود.

حزب توده، خمینی و روحانیت را خرده بورژوازی انقلابی و متحد پرولتاریا معرفی می کرد که گویا نقطه ضعف اش ائتلاف با بورژوازی لیبرال و تشکیل دولت موقت و شورای انقلاب با شرکت این طبقه بوده و چپ و نیروهای انقلاب می بایست در اتحاد با روحانیتِ طرفدار خمینی و دور کردن آن ها از لیبرال ها، جبهه متحد انقلاب را تشکیل می دادند. سازمان چریک های فدائی خلق دولت خمینی را دولت خرده بورژوازی متزلزل و ناپیگیر ارزیابی می کرد و سازمان های خط سه هم آن را نماینده « خرده بورژوازی سنتی مرفه » قلمداد می کردند تا ضد انقلابی بودن اش را از مرفه بودن اش استنتاج کنند!

راه کارگر، دولت جدید را از زمره « دولت های استثنائی»  نوع بناپارتی ارزیابی کرد که نمونه آن را مارکس در « هجدهم برومرِ لوئی بناپارت» ارائه داده است. در وضعیت تعادل فلج شدگی یا تعادل منفی دو طبقه اصلی در جامعه سرمایه داری ( بورژوازی و پرولتاریا ) که هیچیک قادر به اعمال اراده و هژمونی خود برجامعه نیستند، یک گروه ویژه با منافع حکومتی خاص خود قدرت را به دست می گیرد. این علمی ترین و واقعی ترین توصیف  وضعیت ایران و دولت برخاسته از انقلاب بهمن بود که در آن، بورژوازی ضعیف و عقیم ایران از قدرت صوری ئی هم که در لوای دیکتاتوری شاه داشت خلع شده و فاقد هرگونه هژمونی و توان اعمال اراده بر جامعه بود، در طرف دیگر هم طبقه کارگر ضعیف تر از آن بود که بتواند این خلأ را به نفع خود پر کرده سکان تحولات انقلابی را به دست بگیرد. ما این وضعیت را با عبارت آنتونیو گرامشی « بحران هژمونی » می نامیدیم و در این بحران هژمونی بود که بخشی از روحانیت شیعه با تکیه بر اعتبار آیت الله خمینی بخاطرپانزده خرداد و خصومت اش با شاه، و با به کار گرفتن اهرم های ایدئولوژیک و مساجد و تکایا و سنت های مذهبی، توانست رهبری توده ها را به دست گرفته و به قدرت برسد.

« کاست حکومتی روحانیت » - از برجسته ترین و مجادله برانگیزترین تحلیل های منحصر به فرد راه کارگر، این بود که قدرت دولتی نه در دست بورژوازی - یا آنطور که همه دیگران می پنداشتند -  در دست این یا آن لایه خرده بورژوازی، بلکه در دست یک « کاست حکومتی » است: « کاست حکومتی روحانیت ». در حقیقت، آن گروه اجتماعی با منافع حکومتی خاص خود که دولت استثنائی و بناپارتی را ایجاد می کرد، روحانیت شیعه با  زعامت خمینی بود. جزوه ای با عنوان « کاست حکومتی » به تشریح و توضیح این مفهوم و مصداق آن در رابطه با قبضه قدرت سیاسی به دست بخشی از روحانیت پرداخت و این توضیح هم داده شد که ما روحانیت را یک کاست نمی دانیم و موضوع شباهتی به کاست های هندوستان ندارد بلکه یک کاست حکومتی مورد نظر است که در آن نه همه روحانیت شیعه جزو کاست است و نه همه متعلقین به آن روحانی اند – به همین دلیل هم به آن کاست روحانیت گفته نمی شد. این تحلیل درخشان که هر چه زمان گذشت صحت خود را بیش تر به اثبات رساند، در آن زمان با حملات گسترده ای رو به رو شد.« کاست حکومتی » را  هم غیر طبقاتی و هم تحلیلی غیر مارکسیستی می نامیدند و کم نبودند کسانی که آن را یا از روی نادانی و یا برای استهزأ، « کاسِت حکومتی » ( مثل کاسِت نوار موسیقی) تلفظ می کردند!

چشم انداز فاشیسم – از تحلیل های مهم و فراموش ناشدنی راه کارگر، پیشبینی چشم انداز فاشیسم بود. تحليل تفصيلی راه کارگر درتوضيح زمينه های اقتصادی و اجتماعی انقلاب، ماهيت طبقاتی قدرت سياسی جديد، وظيفه آن درقبال نظام مسلط بهره کشی وچشم اندازجامعه ( که در هفت جزوه پياپی با عنوان «فاشيسم، کابوس ياواقعيت؟» درپائيز۱۳۵۸منتشرشد) با تأکيد بر اين که حکومتِ برخاسته از انقلاب، برای پاسداری از شرائط تسلط و بهره کشی سرمايه دارانه، به مشت آهنين دربرابر انقلاب احتياج دارد واين درحالی است که از قدرت عظيم بسيج توده ای برخوردار است، آژير فاشيسم را به صدا درآورد.

هرچند بکار گیری مدل تحلیل دیمیتریُف ( رهبر حزب کمونیست بلغارستان و از سران برجسته و نظریه پرداز کمینترن ) از فاشیسم بمثابه محلل و جاده صاف کن سرمایه بزرگ، برای توصیف رژیم خمینی چندان  مناسب نبود، اما از آنجا که عمومی ترین شاخص های فاشیسم در مورد این رژیم صدق می کرد، یک ارزیابی واقع بینانه و متأسفانه نه بیانگر «کابوس» بلکه « واقعیت» بود.

 نجات نظام سرمایه داری از خطر توده های خانه خراب و بر انگیخته یا به پا خاسته در یک شرائط بحرانی ( مثلا بعد از ویرانی ها و بیکاری های بعد از جنگ، یا در یک انقلاب) از طریق: برهم زدن صف بندی های طبقاتی با توسل به پوپولیسم و تبدیل توده ها به گلهّ های تحت رهبری یک شخصیت کاریزماتیک؛ بسیج توده ها با یک ایدئولوژی فرا طبقاتی ( ناسیونالیسم، یا نژادپرستی، یا مذهب)، در آوردن همه نهادهای دولتی، مدنی و خصوصی به انقیاد ایدئولوژی رسمی و حکومتی؛ وعده برآورده شدن همه خواسته های توده ها در صورت پیروزی بر دشمنان؛ دشمن تراشی های خارجی و روی آوری به نظامیگری؛ سازماندهی گروه های رسمی و غیر رسمی ترور و ضربت؛ کشتار کمونیست ها و سندیکالیست ها و فعالان دموکرات؛ ... و برخی دیگر از این ردیف خصائص عمومی فاشیسم به بارزترین صورت در رژیم جمهوری اسلامی  از همان ابتدا ظاهر شدند و به خصلت دیرپای آن تبدیل گشتند.

اصلاح بعدی ی اين تصور نادرست در تحليل زمينه فاشيسم، که گويا «بورژوازی بزرگ وابسته» خودرا درپشت سرِ فاشيسمی که درراه است پنهان کرده است، چيزی ازاهميت تاريخی آن اخطارحياتی نکاست. هنگامی که خيلی ها فاشيسم را کابوسی می دانستند که « راه کارگر» به آن دچار شده است، « کاست حکومتی» در خلإِِ هژمونی ی دو طبقه اصلی ی جامعه سرمايه داری (طبقه کارگر و طبقه بورژوازی)، توده های عاصی از ستم و بی افق را  زيرچتری فراطبقاتی(مذهب) برای درهم کوبيدن انقلاب بسيج می کرد؛ و اين چيزی جز نوعی از فاشيسم نبود.

  قبول شکست انقلاب علی رغم پیروزی قیام و درک دولت استثنائی و بناپارتی برای عادت کردگان به مارکسیسمِ جدول ضربی و هضم کاست حکومتی برای جویندگان تحلیل های راحت الحلقومی بسیار دشوار بود و در نتیجه ما را به تحلیل غیر مارکسیستی و فراطبقاتی متهم می کردند. راه کارگر بدون این تحلیل ها ویژگی و تمایز خود را از دست می داد. برای راه کارگری شدن فهم این قضایا لازم بود. به همین دلیل، راه کارگر راه خود را دشوارتر از دیگران باز می کرد. ممکن است این طور به نظر برسد که  بحث های راه کارگر در آن دورهء توفانی که نبردهای  سیاسی داغ و سرنوشت ساز در سراسر جامعه در جریان داشت، بیش تر خصلت آکادمیک و روشنفکرانه داشته اند تا سیاسی؛ اما این نادرست ترین داوری می تواند باشد. گرهی ترین و حیاتی ترین نیاز سیاسی و حتا عملی چپ در آن دورهء توفانی یافتن درکی درست از موقعیت انقلاب، شناخت درست از ماهیت طبقاتی دولت و خصلت قدرت حاکمه بود.  این نبرد نظری – سیاسی، از اساسی ترین نیازهای سیاسی و عملی آن دورهء آشفته فکری و گیج سری بود و همین، قبل از هر چیز ضرورت وجودی « راه کارگر» بعنوان یک سازمان سیاسی انقلابی را توجیه می کرد.

اگر چه این « فلاش بک » ها بازگوئی تاریخ « راه کارگر» نیستند، ولی در همینجا لازم می دانم  این حقیقت تاریخی را نگفته نگذرم که همه این تحلیل های درخشان که به ایجاز به آن ها اشاره کردم، به رفیق محمد رضا شالگونی تعلق داشتند. این را می گویم چون در آن دوره به ملاحظات امنیتی و بنا بر فرهنگ حاکم بر چپ زیر زمینی، نام نویسندگان حتا بصورت مستعار ذکر نمی شد. رفیق محمد رضا شالگونی در واقع بولدوزری فکری بود که راه ناهموار و ناشناخته را باز می کرد. بدون سهم هر تک تک راه کارگری ها در تلاش جمعی، « راه کارگر»، آنی نمی شد که شد، اما بدون محمد رضا شالگونی، « راه کارگر» نمی توانست وجود داشته باشد.

باری، ما به محض تأسیس جمهوری اسلامی با شعار « انقلاب مُرد، زنده باد انقلاب!» - شعار غیر مستقیم سرنگونی در شرائط حمایت ٨ ٩ درصدی مردم از حکومت - موضع اپوزیسیونل انقلابی خود نسبت به رژیم جدید و حرکت در راستای یک انقلاب دیگر را اعلام کردیم. به این ترتیب، از همان ابتدا با « نه! » به قدرت سیاسی برآمده از انقلاب توده ای، با « نه! » به امواج سهمگین توده های متوهم، و با « نه! » به همه طرفداران و توجیه کنندگان این حکومت و تئوریزه کنندگان  چپ و راست داخلی و بین المللی حمایت از آن، حرکتی خلاف جریان را آغاز کردیم. مبارزه سیاسی - ایدئولوژیک سنگین و پیگیر با حزب توده و با سازمان چریک های فدائی خلق و سپس جناح « اکثریت » آن، بخشی چشم پوشی ناپذیر و مهم از مبارزه همه جانبه و رادیکال « راه کارگر» با جمهوری اسلامی و مقاومت در برابر استقرار فاشیسم مذهبی بود که این ها فرش قرمز زیر پایش باز می کردند.

 

صادق افروز : به راستی یک حزب انقلابی می تواند با تحلیل صحیح از شرایط سیاسی و اجتماعی  جریان تاریخ را تغییر دهد . همان گونه که حزب بلشویک کرد یا حزب کمونیست چین پس از تغییر سیاست  دنباله روی از کمینترن و سپس رویارویی با کومین دانگ. تحلیل های راه کارگر از شرایط جامعه ایران پس از پیروزی قیام  که همان طور که تو به آن اشاره کردی بسیار درخشان بودند و من فکر می کنم فصل مهمی را در تاریخ جنبش کارگری و کمونیستی ایران تشکیل می دهند و میتوانستند مسیر انقلاب ایران را تغییر دهند. ولی این طور نشد .این هم دلائل خودش را دارد شاید بازوی لازم برای ارتباط توده ای نبود.حالا دوست دارم این را توضیح بدهی که جوانان و کارگران چگونه از ورود" راه کارگر" به صحنه سیاسی استقبال کردند ؟و به عنوان یک عضو هیئت تحریریه نشریه راه کارگر، در پاسخگویی به نیاز های سیاسی و تئوریک با چه مشکلات و معضلاتی روبرو بودید ؟

 

شهاب : صادق جان اجازه بده روی همین موضوع تغییر تاریخ توسط یک حزب انقلابی و نبود بازوی لازم برای ارتباط توده ای که به آن اشاره کردی مکثی بکنیم.

ما چپ ها پیش از انقلاب در بحث های مربوط به انقلاب، با مقولات « شرائط عینی و شرائط ذهنی انقلاب » خیلی درگیر بوده ایم اما به  پیوند با توده ها، کار در میان توده ها و کار در مقیاس توده ای ( این ها سه چیز اند ) کم تر توجه می شد. شکست چپ و پیروزی روحانیت در انقلاب و شکست چپ بعد از انقلاب در همین جا ریشه داشت. من فکر می کنم عامل ذهنی و عینی را در عین حال که دو چیز متفاوت اند نباید مستقل از یکدیگر دید و بررسی کرد.  همانطور که می گوئی، تحلیل صحیح از شرائط سیاسی و اجتماعی برای تغییر جریان تاریخ لازم است ولی تاریخ را توده ها تغییر می دهند و اگر یک جریان یا حزب سیاسی، توده ای نباشد یعنی پایگان توده ای یا امکانات و ابزارهای نفوذ توده ای نداشته باشد، با بهترین و درست ترین تحلیل ها نمی تواند کار زیادی از پیش ببرد و ای بسا همان توده ها با جهل و توهم و عقب ماندگی شان به دنبال مرتجعین می افتند و تاریخ را در جهت قهقرا تغییر می دهند. توده بدون رهبری صحیح و رهبران نابغه بدون نفوذ توده ای نمی توانند تاریخ را در جهتی انقلابی تغییر بدهند.

چپ های انقلابی ایران وقتی با انقلاب رو به رو شدند فاقد امکاناتی بودند که بتوانند به نیروی هژمون تبدیل شده و مُهر خود را بر انقلاب بزنند. این سئوال هنوز باید از نو مطرح شود که چپ ها چرا در آن فضای انقلابی که همیشه آرزویش را داشتند و خواب اش را می دیدند نتوانستند رهبری انقلاب را به دست بگیرند؟ غالباً گفته می شود که خمینی، یا روحانیت، از توّهم توده ای استفاده کرد و سوار انقلاب شد. این تفسیر غالباً برای در رفتن از توضیح دلائل شکست چپ در رهبری انقلاب داده می شود. این تعبیر، تنها در حد یک تحلیل سطحی درست است اما خود این سوار شدن و توانائی ی این سوار شدن را باید توضیح داد. قضیه اینطور وانمود می شود که گوئی اوضاع بر وفق مراد پیش می رفته و خمینی ناگهان از کمینگاه بیرون پریده و سوار انقلاب شده است! سئوال این است که چرا چپ ها نتوانستند سوار شوند؟!  من معتقدم که چپ ها اگر هم بهترین تئوری ها، جذاب ترین برنامه ها و درست ترین تحلیل ها را می داشتند، چون فاقد امکانات برای توده ای کردن این ایده ها بودند، بازهم  نمی توانستند جریان انقلاب را در سمتی که می خواستند تغییر بدهند. درست است که جریانات مختلف چپ چه در گرماگرم انقلاب و چه بعد از قیام تلاش های زیادی برای ارتباط گیری توده ای و تبلیغ توده ای کردند، اما با فاصله ای عظیم و غیر قابل رقابت که با روحانیت داشتند، تا بخواهند واقعاً توده ای شوند، روحانیت توده ها و انقلاب را با خود برده بود؛ داستان لاک پشت و خرگوش!

روحانیت ( شیعه ) به این دلیل توانست با از راه رسیدن اسب انقلاب بر پشت آن سوار شود که از دهه ها پیش حاضر یراق بود. روحانیت همه ابزارهای لازم را از مدت ها پیش در اختیار داشت تا در وضعیت انقلابی، به سرعت از یک دستگاه دینی به یک حزب سیاسی توده ای تبدیل شود. حزبی که می گویم، نه حزب به معنای کلاسیک و شناخته شده آن و نه مثلا آن چیزی است که بعد ها در هیئت « حزب جمهوری اسلامی » تشکیل شد. دستگاه روحانیت در همان موجودیت و کارکرد دینی اش عناصری را دارا بود که به آن امکان داد تا به سرعت برق کارکرد یک حزب سیاسی توده ای را پیدا کند. این عناصر عبارت بودند از : یک ایدئولوژی فراگیر توده ای ( مذهب )؛ حضور مستمر در زندگی مردم عادی از عقد و عروسی گرفته تا کفن و دفن و تعزیه خوانی؛ شبکه ارتباطی توده ای بسیار متنوع و مختلف الشکل در همه شهر ها و روستا ها  از قبیل مساجد، تکایا، روضه ها، حسینیه ها و فاطمیه ها و غیره؛ لشکری انبوه از مبلغین و مروجین و عوامل ( agents ) ارتباطی « مراجع » با توده ها، یعنی آخوندها؛ یک " برنامه" نه به معنای متداول آن ولی یک چشم انداز هرچند مبهم  اما تبدیل شده به آرزوی دیرینه توده ها، یعنی « عدل علی » و « قسط اسلامی » ( نکته اینجاست که خود روحانیت برنامه حکومتی نداشت ولی در ذهن توده های مذهبی تصوری مبهم از آن وجود داشت!) ؛ و بالاخره یک رهبر شناخته شده یعنی خمینی. ( در جامعه ای که توده ها همیشه به دنبال ناجی بوده اند – و هنوز هستند - و در شرائطی که صدها سال است مناسبات مرجع و مقلد بین رهبران مذهبی و توده مردم حاکم است، تبدیل یک رهبر مذهبی مثل خمینی با سابقهء عناد اش با شاه به یک رهبر سیاسی و رهبر یک انقلاب توده ای در عرض چند هفته، بمراتب تسهیل شد).

همه این عناصر را که بر شمردم روی هم بگذاریم، روحانیت در آستانه انقلاب  دستگاهی  مذهبی  با این ظرفیت داشت که در فضای انقلابی، « با چرخاندن یک سویچ » به یک " حزب " سیاسی توده ای سراسری تبدیل شود، حزبی همانطور که گفتم نه در شکل و شمایل احزاب کلاسیک، اما با همه کارکردهای اساسی یک حزب توده ای : تبلیغ و سازماندهی و بسیج و رهبری توده ای؛ حزبی که قادر بود حرکات مردم و رهبری آن ها را در سراسر کشور در مقیاس وسیعی سانترالیزه کند و در عرض یک روز شعارها و تاکتیک هایش را سراسری و توده ای کند.  به این خاطر است که توانست رهبری  انقلاب را به دست بگیرد و این رویداد با « سوار شدن» و « قاپیدن » زمین تا آسمان فرق دارد.

اما چپ انقلابی به هنگام رو به رو شدن با انقلاب نه فقط حزب سیاسی حتا بمعنی کلاسیک اش را نداشت، بلکه حتا اگر هم می داشت در آن مقطع فاقد همه این شاخص هائی می بود که برای یک حزب نافذ در توده ها لازم است. چپ، تازه در جریان انقلاب و عمدتاً بعد از آن بود که سعی کرد این عقب ماندگی را جبران کند ولی با وجود این که در دوره برزخی بعد از قیام بطور چشم گیری -  و عمدتاً در طبقه متوسط  و اقشار متجدد - رشد کرد اما دیگر خیلی دیر شده بود و قدرت فائقه مجال اش نداد و کار اش را ساخت.

از این ها می خواهم نتیجه بگیرم که اولاً عامل ذهنی و یا حزب مشعلدار تاریکی، بدون پیوند ارگانیک با توده ها، بدون حضور فیزیکی  و مداخله گری در زندگی و مبارزات جاری آنان، بدون داشتن ابزارها و امکاناتی برای تبلیغ و آگاهگری در مقیاس توده ای و بدون داشتن اهرم ها و مفاصلی برای بسیج کردن و سازماندهی حرکات آن ها، نمی تواند تأثیر گذاری چشمگیری داشته باشد تا چه رسد به تغییر مسیر تاریخ؛ و ثانیاً تدارک این حضور و پیوند با توده ها و تعبیه مفاصل ارتباطی و اهرم های دخالتگری و سازمانگری باید پیش از فرا رسیدن موقعیت انقلابی صورت گرفته باشد تا  به هنگام در رسیدن توفان انقلاب، بتوان سریعاً توده ای شد و در مقیاس توده ای کار کرد.

در سال های پیش از انقلاب درست است که در صحبت چپ های انقلابی در باره « شرائط ذهنی انقلاب» به ضرورت آگاهی توده ها و نقش حزب و عنصر رهبری اشاره می شد، ولی تقدسی فطری برای توده ها و خصلتی بالفعل انقلابی برای کارگران تصور می شد که اهمیت آگاهی و خطر اسباب دست ارتجاع شدنشان را کمرنگ می کرد. انقلابی بودن طبقه کارگر صرفاً به این اعتبار درست است که این طبقه تنها نیروی اجتماعی در جامعه سرمایه داری است که بخاطر موقعیت اش در مناسبات تولیدی تاریخاً قادر به  امحأ نظام بهره کشی سرمایه دارانه است. اما از اینجا در نمی آید که کارگر در هر لحظه ای چون کارگر است و یا چون استثمار می شود انقلابی باشد یعنی انقلابی فکر و عمل کند. عبور از بالقوه به بالفعل، وابسته به شرائطی است و بحث « طبقهء در خود و طبقهء برای خود» ناظر برهمین است. کما این که توده مردم اگر چه هم موضوع  و هم فاعل دموکراسی اند، اما بخودی خود دموکرات نیستند و هر چه توده بیاندیشد واراده و عمل کند، بخودی خود دموکراتیک نیست. پس توده همچون فاعل تغییر تاریخ و ذهنیت توده بمثابه تعیین کننده راستای تغییر تاریخ، باید در مرکز حساب ها و برنامه ریزی های ما باید باشد. در دوران قبل از انقلاب اگر چه از ضرورت آگاهی توده ها صحبت می شد، اما رویهمرفته به خود توده بمثابه فاعل انقلاب و تغییر، توجه لازم نمی شد و در نتیجه، تلاش برای پیوند پیشاهنگ با توده و ایجاد پایگان توده ای در دستور قرار نمی گرفت.

امروز گرایشی در حال دامن گرفتن است که در حساب کردن روی توده ها از آن سر بام می افتد، گرایشی که تحت عنوان دفاع رادیکال از دموکراسی و با ادعای بازگشت به مارکس و ایدهء خود رهانی، همین اصل مارکسیستی را تخطئه می کند؛ زیراب حزب و تشکل طبقاتی و رهبری انقلابی را می زند و مدعی است که توده ها قادر اند خودشان خود را رهبری کنند؛ دوران حزب و سازماندهی حزبی به سر آمده و جنبش ها  جای  احزاب و « جنبش جنبش ها» جای صف بندی مستقل طبقاتی پرولتاریا را می گیرند! این ها اصل مارکسیستی خود رهانی را با این ایدهء بکلی باطل عوضی گرفته اند که گویا توده ها نیازی به رهبری ندارند و خودشان قادر به درک شرائط  رهائی، قادر به یافتن راه، و قادر به رهبری خودشان هستند! این ایده های واهی را با نقد احزاب استالینیست و رهبری های تک حزبی و کیش شخصیتی و غیره توجیه می کنند و با گل و بوتهء دموکراسی از پائین می آرایند.  اگر بدون فیلتر ایدئولوژیک و احساسی و آرمانی به وضعیت ابژکتیو امروزین کارگران ایران - هم از لحاظ سطح تشکل، هم لحاظ سطح فرهنگی و آگاهی ( و نه فقط آگاهی طبقاتی ) – نگاه کنیم؛ اگر به وضعیت بمراتب نازل تر توده های ساقط شده و حاشیه ای، به انبوه زحمتکشان و روستائیان نگاه کنیم که در فقر فرهنگی و جهل و خرافات مذهبی دست و پا می زنند، آنوقت خواهیم دید که معنای عملی این ادعا که توده ها احتیاج به حزب و رهبری ندارند و می توانند خودشان را رهبری کنند چیزی جز رها کردن آن ها در بی افقی و نومیدی و بی چاره گی ( به معنی لغوی کلمه ) و سپردن آن ها به رهبری مرتجعین حاکم و یا شیادان سیاسی دیگر و از جمله « ناجیان» آمریکائی و وابسته به امپریالیسم نیست.

ببخش که این مکث به درازا کشید. برگردیم به سئوال تو که جوانان و کارگران چگونه از ورود  " راه کارگر" به صحنه سیاسی استقبال کردند و در پاسخگویی به نیازهای سیاسی و تئوریک با چه مشکلات و معضلاتی روبرو بودیم؟

استقبال را اگر با کمّیت عضویت و هواداری بسنجیم، استقبال از « راه کارگر» در حدی بود که به یک سازمان سیاسی سراسری و فعال در بسیاری از استان ها و مناطق ایران تبدیل شد. منتها باید این حقیقت را به حساب آورد که برخلاف فدائیان و مجاهدین، « راه کارگر» نه در حافظه پیش از انقلاب جامعه وجود داشت و نه خون شهدا نقشی در منزلت آن و جذب نیرو برایش ایفا می کرد. این جریان بعد از قیام متولد شد و در چهارم تیر ماه ٨ ۵ ٣ ١یعنی چهار ماه بعد از قیام بعنوان یک سازمان سیاسی رسماً اعلام موجودیت کرد. « راه کارگر» عمدتاً به اعتبار تحلیل ها و موضع گیری های سیاسی اش بود که طرفدار پیدا می کرد و با توضیحاتی که دادم، هضم آن مواضع به سهولت فهم دو دو تا چهار تا نبود و همین در محدود کردن دامنه هواداری از « راه کارگر» در مقایسه با  سازمان فدائی خیلی نقش داشت.

استقبال را اگر با کیفیت بسنجیم می شود گفت که چون عوامل عاطفی و جاذبه های صوری نقش چندانی در جذب شدن در آن نداشت، رشد « راه کارگر» خصلت بادکنکی پیدا نکرد. 

مشکلات و معضلات پاسخگوئی به نیازهای سیاسی و تئوریک برای « راه کارگر» بیش از آن که در نفْسِ پیدا کردن پاسخ ها باشد  از یکطرف در انبوهی ی مسائلی بود که در یک دوران پر تب و تاب و در یک تند پیچ تاریخی، فوج فوج  و موج موج  مثل مواد مذاب یک آتشفشان بیرون می ریخت، و از طرف دیگر نا توانی مان در رقابت با امکانات بسیار وسیع تبلیغی دشمنان و حریفان بود. از خود رژیم که امکانات یک دولت را در اختیار داشت بگذریم، حزب توده به طرق مختلف از پشتیبانی تدارکاتی و مالی شوروی تأمین می شد و بعنوان فقط یک قلم از این کمک ها، اهدای کاغذ « نامه مردم » ارگان حزب توده بود که روزانه چاپ و در سراسر کشور بطور قانونی در کیوسک های روزنامه فروشی توزیع می شد. و این در حالی بود که رفقای فداکار و سخت کوش ما، مثل همه فعالان جریانات انقلابی، در هنگام پخش نشریه و اعلامیه ها و بحث های خیابانی، از طرف حزب اللهی ها کتک و چاقو می خوردند یا برخی حتا ربوده و سر به نیست می شدند. پاسخ درست دادن به مسائل، برای رساندن آن ها به دست همه جویندگان پاسخ، کافی نیست. اگر پاسخ ها به مسائل جامعه فقط برای ثبت در تاریخ نباشد و بخواهد در تغییر جامعه مؤثر افتد، باید جامعه را پوشش بدهد. در این مقیاس البته دایره پوشش تبلیغی ما بخاطر محدودیت امکانات مالی، بسیارکوچک تر از رژیم و حامیان اش مثل حزب توده و مجاهدین ( تا ٠ ٣ خرداد ٠ ٦ ) و فدائیان (اکثریت) بود ولی با این حال مواضع مان سریعاً در گستره ای فراتر از امکانات تبلیغی مستقیم خودمان پخش می شد و غالباً در کانون بحث ها و جدل های سیاسی و تئوریک نیروهای سیاسی کشور قرار می گرفت.

  از لحاظ  توان و بضاعت پاسخ به مسائل تئوریک و سیاسی کم نمی آوردیم و از پس همه بر می آمدیم. به این معنا نیست که اشتباه هم نمی کردیم ولی اشتباهات مان  در مسیر و راستای درست و انقلابی بود. نشریه « راه کارگر» آتشباری نیرومند و خاموشی ناپذیر علیه نه تنها خود رژیم، بلکه به همان قدرت علیه تقویت کنندگان و تئوریزه کنندگان حمایت از آن بود. نه حمایت بقول معروف ٨ ٩  درصدی توده های مردم از خمینی مرعوب مان می کرد و نه زرادخانه  تئوریک آکادمیسین های گردن  کلفت شوروی هیپنوتیزه مان می کرد که حزب توده و فدائیان اکثریت می کوشیدند امثال ما را با اتوریته آن ها به حقانیت حمایت از رژیم اسلامی وادارند. در همه جبهه ها می جنگیدیم و با اعتماد به نفس کامل. برای نمونه می خواهم قطعه ای را از نشریه « راه کارگر» در پاسخ به سازمان فدائی نقل کنم که می خواست ما را به چشم بستن بر واقعیات های جاری بر روی زمین زیر پایمان و حمایت از حاکمیت ایران آنگونه که سیاست خارجی شوروی دیکته می کرد وادارد. آن ها می خواستند ما را با منطقی متقاعد کنند که حزب توده توانسته بود خودشان را متقاعد کند:

نشریه " کار" ارگان سازمان چریک های فدائی خلق ما را بخاطر مخالفت با جمهوری اسلامی به ناسیونال کمونیسم متهم کرده و نوشته بود:

« جنبش کمونیستی ایران که بسیار نو پاست، سمت گیری جنبش جهانی کارگری و سمت گیری جنبش های رهائی بخش و سایر خلق های تحت سلطه جهان را باید مورد توجه قرار دهد و با تکیه بر روندهای عینی درون جامعه و درک صحیح از مبارزه طبقاتی در جامعه ما، برای مبارزه طبقه کارگر ایران، برای مبارزه میلیون ها مردمی که در عرصه مبارزه ضد امپریالیستی -  دمکراتیک به تلاش دوران سازی دست زده اند، بیش از بافته های ذهنی خود اهمیت و ارزش قائل شود». ( کار- شماره ٨ ٣  صفحه ٩ )

« راه کارگر» در مقاله « رفقای فدائی زمان را دریابید!» جواب داد:

« چون آن ها [جنبش جهانی کمونیستی]  بقول رفقای فدائی از آنچه که ما دشمن عمده اش می نامیم پشتیبانی می کنند، ما هم تحلیل طبقاتی خود را به دور افکنده و علی رغم همه واقعیات عیانی که از ماهیت ضد خلقی حکومت خبر می دهند، آن را مورد پشتیبانی قرار دهیم حتا اگر سرکوب اخیر گنبد و سرکوب کمونیست ها را تأیید کردند! چرا ما باید به سمت گیری های جهانی تأسی کنیم؟ چون « جنبش کمونیستی ایران نو پاست»!!

« رفقای عزیز! ما " ناسیونال کمونیست" نیستیم و به انترناسیونالیسم پرولتری و جنبش های انقلابی وفاداریم. ما از دستاوردها و تجربیات همه زحمتکشان جهان می آموزیم، ولی با این که ادعا نداریم می دانیم در کائنات چه می گذرد، هرگز نمی گوئیم چون جنبش ما نو پا و جوان است، پس نباید خود تصمیم بگیرد. ما باید خودمان تشخیص بدهیم و خودمان تصمیم بگیریم. پرولتاریای ایران فقط از این طریق می تواند پخته شود.اگر منطق شما صحیح بود، سازمان چریک های فدائی خلق نمی توانست به وجود آید زیرا که بنیان گذاران آن به دلیل آن که همان جنبش جهانی، حزب توده خائن را بعنوان حزب کمونیست ایران به رسمیت می شناختند ( و اغلب می شناسند)  می بایست با آن بیعت می کردند - و نکردند و حق با آن ها بود. و نیز از سوی دیگر در سال ٠ ۵  که سازمان شما قدم به عرصه وجود می گذاشت، جز معدودی از همین کشورهای جنبش جهانی مثل کوبا و ویتنام که روابط سیاسی با ایران نداشتند، اکثراً در رقص شتری شاهانه در تخت جمشید شرکت کردند و سال های سال باصطلاح " مبارزات ضد امپریالیستی" شاه مزدور را در رابطه با نفت و اوپک  مورد تایید و پشتیبانی قرار دادند. شاه نیز همواره می کوشید با به رخ کشیدن این تأییدات، کمونیست های ایران را خلع سلاح کند، ولی ما قاطعانه گفتیم که آن ها اشتباه می کنند. ما قاطعانه فریاد زدیم: همه دنیا اشتباه می کند و فقط ما – ما جوان ها راست می گوئیم؛ جنبش نو پای ما راست می گوید: از شاه نباید حمایت کرد! و حق با ما بود. شهدای شما راست می گفتند و تمام جنبش جهانی اشتباه می کرد. این را فراموش نکنید رفقا! بی تجربه ها و نو پاها حق داشتند و درست تشخیص داده بودند . تازه آن زمان نه انقلاب و نه قیامی از سر گذرانده بودند. با این حال مطلقاً حق با آن ها بود – تا چه رسد به امروز که درس ها و تجربه ها و معیارهای گرانقدری از انقلاب و قیام خلق به دست آورده اند-  البته اگر آورده باشند!

« رفقای عزیز معیارهائی که در تحلیل خود از حرکات طبقات و سیاست پرولتاریا در قبال این حرکات ارائه می دهید، معیارهای آشنای حزب توده است که عطسه هر زکامی را هم ناشی از  " تحول شرائط جهانی به سود صلح و سوسیالیسم و به زیان امپریالیسم " می داند! رفقا! از افلاک پائین بیائید و ببینید آیا از " بافته های ذهنی" ماست که لحظه به لحظه شکل می گیرد؟ " کابوس " است؟ دور و بر خود را نگاه کنید و ببینید دشنه هائی که بر سنگ سائیده می شوند برای کدام سینه ها تیز می شوند؟ " انشاالله گربه است"؟  انشاالله " کابوس " است؟ انشاالله برای مبارزه با امپریالیسم است؟ رفقا این دشنه ها برای کمونیست ها و قبل از همه برای شما تیز می شوند. لحظات را درک کنید! این روزها روزهای تقویمی نیستند، روزهای تاریخی اند. اشتباه در این روزها را تاریخ نخواهد بخشید. زمان را دریابید! ».  (« راه کارگر » دوره اول، شماره ۵ ١  اسفند ۸ ۵ ٣ ١)

   صادق افروز : رهبران سازمان فدایی و حزب توده ، همان طور که تو به آن اشاره کردی چنان محو مبارزه ضد امپریالیستی جمهوری اسلامی شده بودند که دشنه هایی را که روبروی چشم شان بر سنگ ساییده می شد نمی دیدند یا نمی خواستند ببینند . دشنه هایی که بعد ها بر قلب خودشان فرود آمد .بخشی از پلمیک "راه کارگر " با این طیف بود . یعنی با طیف راست . محتوی این بحث ها تفسیر مارکسیستی و انقلابی از انترناسیونالیسم پرولتری ، توضیح ماهیت ضدانقلابی رژیم برآمده از قیام بهمن و تلفیق مبارزه ضد امپریالیستی و طبقاتی بود . اما برخورد دیگر " راه کارگر " با " پیکار " و "رزمندگان"  بود . سازمان پیکار که ادامه بخش م-ل سازمان مجاهدین بود پس از برش از خط مشی چریکی در سال 56 کادر های خود را به کارخانه ها فرستاده بود . پس از قیام این سازمان سعی کرد خود را با وضعیت جدید تغییر دهد . و از آن جا که نمی خواست از غافله  مجاهدین در جلب جوانان عقب بماند و  گوی سبقت را در رادیکالیسم و انتقاد از رژیم از دست بدهد

 به نوعی سیاست آنارشیستی روی آورده بود . یعنی می خواهم بگویم سیاست پیکار ملغمه ای بود از آنارشیسم و اکونومیسم .آنارشیسمی که بی توجه به معادله قدرت خود را به آب و آتش میزد و در میدان انقلاب پرچم سرخ می افراشت و اکونومیسمی که نقش عنصر ذهنی و آگاهی  را کم اهمیت می داد . متاسفانه این کم بها دادن به اهمیت نقش تاریخی عنصر ذهنی  و رهبری جنبش های خودبخودی همان طور که تو هم گفتی  این روز ها  ازشیپور "بازگشت به مارکس " و  " توده ها احتیاج به رهبر ندارند " دمیده می شود . حالا  شهاب عزیز در باره این بخش از پلمیک "راه کارگر " که به پیکار و رزمندگان مربوط می شد برایمان توضیح بده .

شهاب : این ها هر دو از درک مقوله نمایندگی سیاسی ناتوان بودند. همانطور که قبلاً گفتم، گرهی ترین مسئله کلیدی  انقلاب، مسئله قدرت سیاسی و تحلیل حاکمیت بود. انتقاد « راه کارگر» به  « رزمندگان » عمدتا در این زمینه بود که نمایندگی سیاسی را نه بر مبنای تعیّن طبقاتی گروه های اجتماعی بلکه بر اساس موضع گیری های سیاسی – که بطور مقطعی می توانند تغییر کنند – بیان می کرد. این جریان که بر خلاف « سازمان پیکار» خمینی و دستگاه اش را قدرت برتر در دولت می دانست، آن را نماینده خرده بورژوازی سنتی مرفه ارزیابی می کرد که چون آینده اش را در سرمایه داری می بیند، هرگز نمی تواند بطور قطعی به ستیز با آن برخیزد و به دست خود ریشه به تیشه خویش بزند.  از این تحلیل « رزمندگان » ( که سازمان مجاهدین خلق را نماینده خرده بورژوازی مدرن می نامید ) چنین بر می آمد که گویا خرده بورژوازی مدرن می تواند به ستیز قاطع با سرمایه داری برخیزد و به دست خود ریشه به تیشه خویش بزند! در دستگاه تحلیل « رزمندگان »، ضد خلقی و ضدانقلابی بودن دولت اسلامی با سنتی بودن خرده بورژوازی توضیح داده می شد و طبعاً خرده بورژوازی مدرن، بطور طبیعی و اتوماتیک، انقلابی و حتا ضد سرمایه داری رادیکال تلقی می شد.

« سازمان پیکار» که معتقد بود در عصر امپریالیسم، تنها بورژوازی کمپرادور ارتجاعی است، نمی توانست ضد خلقی و ارتجاعی بودن دولت اسلامی را توضیح دهد مگر به واسطه بورژوازی لیبرال و ارتباط  آن با امپریالیسم. به همین سبب یک « قدرت دو گانه » غیر واقعی  را تصویر می کرد یکی خمینی باضافه شورای انقلاب و دیگری دولت موقت بازرگان. اولی را نماینده خرده بورژوازی سنتی مرفه قلمداد می کرد و خمینی را سخنگوی این لایه، و دومی را نماینده بورژوازی کمپرادور غیر بوروکرات. « پیکار» که مظاهر مادی دولت – یعنی دستگاه سرکوب و زندان و ترور و دادگاه ها - را درک نمی کرد و کابینه حکومتی را با دستگاه دولت عوضی می گرفت، کابینه بازرگان را که از مسلوب الاختیارترین کابینه ها بود که چاقویش کره را هم نمی برید، بعنوان قدرت اصلی دولتی، و پس از ادغام شورای انقلاب و دولت موقت، نیروی هژمون آن معرفی می کرد! مشکل ما تنها با حزب توده و « اکثریت » نبود که همهء بگیر و ببند ها و یورش های باندهای حزب الله آتش زدن و ترور و اعدام ها و غیره را رندانه به « عوامل ناشناس و مشکوک » نسبت می دادند و وقیحانه می کوشیدند مسئولیت همه این آزادی کشی ها و فجایع ضد انقلابی و حتا سرکوب های خونین ترکمن صحرا و کردستان و آذربایجان را صراحتا از گردن خمینی و دستگاه تحت امر او بردارند و نحوی به گردن لیبرال ها بیاندازند، بلکه با رفقای مبارز و انقلابی مثل « پیکار » هم یکی از مرافعات ما این بود که : « قدرت در دست کیست؟».

از مهم ترین انتقادات « راه کارگر» به « پیکار »، به اکونومیسم و آنارشیسم آن مربوط می شد. در شرائطی که بعد از قیام، کارگران ایران در قالب شوراهای کارگری به مبارزه با نظم بورژوائی تولید در محدودهء واحدهای تولیدی رو آورده بودند و وظیفه کمونیست ها کمک به ارتقا آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی کارگران در جهت فراتر بردن این مبارزات از محدوده واحدهای تولیدی بود، سازمان « پیکار » وظیفه این شوراها را دفاع از خواست های رفاهی کارگران در برابر کارفرما و دولت و مبارزه در راه کم کردن استثمار کارگران قلمداد می کرد. اما در همان حال، بی توجه به توهم بسیار گسترده کارگران نسبت به حکومت و بجای کار سیاسی روشنگرانه در این زمینه، دم از اعتلای انقلابی می زد و شعار مقاومت مسلحانه کارگران در سنگر کارخانه و اشغال مسلحانه کارخانه ها را می داد!

در رابطه با موضع در قبال جنگ ایران و عراق، حق با « پیکار » بود که آن را جنگی غیر عادلانه ارزیابی می کرد و ما اشتباه می کردیم - و زود پی به اشتباهمان بردیم و آن را اصلاح کردیم - اما اشتباه ما به معنی حق بجانبگی « پیکار » در همه استدلالات اش و همینطور در تأیید تاکتیک اش در قبال جنگ نبود. « پیکار »، استقلال نسبی سیاست از اقتصاد را درک نمی کرد و امکان استقلال سیاسی در مناسبات بورژوائی را قبول نداشت و به این دلیل استقلال سیاسی برای یک رژیم ارتجاعی را ناممکن تلقی می کرد و می گفت فقط ضد امپریالیست های مترقی می توانند از امپریالیسم استقلال سیاسی داشته باشند. از همینجا هم بود که قدرت برتر در دولت جمهوری اسلامی را در دست بورژوازی لیبرال قلمداد می کرد تا ضد انقلابی بودن و وابسته به امپریالیسم بودن اش را مستدل کند. « پیکار » که در تمام مراحل بی توجه به توازن قوا و شرائط  واقعی جامعه اتخاذ تاکتیک می کرد، از جمله بر این مبنا که جنگ ایران و عراق غیر عادلانه است، در موقعی که اکثریت توده ها در پشت سر رژیم خمینی در جنگ بسیج شده بودند شعار تبدیل جنگ به جنگ داخلی و برگرداندن اسلحه ها بسوی بورژوازی خودی را می داد! ( که البته بعد ها که به بی موقع بودن آن پی برده بود می گفت برای ترویج و تدارک سیاسی – نظامی است نه اقدام).

صادق افروز : حالا که بحث جنگ ایران و عراق  و موضع "راه کارگر " را پیش کشیدی ، بگذار کمی روی آن مکث بکنیم .  تو می گویی در ابتدا موضع " راه کارگر " صحیح نبود و موضع " پیکار " در ناعادلانه دانستن جنگ درست بود . بیا این را یک کم بیشتر باز کنیم . به نظر من اهمیت این بحث از آن جا ناشی می شود که در صورت بروز احتمالی جنگی دیگر بین جمهوری اسلامی و یک قدرت ارتجاعی دیگر موضع نیروهای انقلابی چه باید باشد . اگر قرار است از تجربیات مان و اشتباهاتمان بیاموزیم پس باید آن ها را هرچه بیشتر مطرح کنیم . متاسفانه هنوز کسانی یا گروه هایی هستند که نمی توانند درک کنند یک جریان ارتجاعی نیز میتواند با امپریالیسم تضاد داشته باشد و حتی کارشان به جنگ و زد و خورد بکشد . این ها را کمی برایمان باز کن . "راه کارگر " از ابتدا به استقلال سیاسی جمهوری اسلامی علیرغم ارتجاعی بودنش واقف بود . چه شد که "راه کارگر " در مقابل جنگ ایران و عراق کمی لغزید ؟

 

شهاب : گرگ و کفتار هم می توانند با یکدیگر گلاویز شوند اما نه بخاطر آن که مخالف دریدن و درندگی هستند. یک جریان ارتجاعی هم می تواند با امپریالیسم تضاد داشته باشد ولی نه بخاطر امپریالیست بودن آن؛ این تضاد هم به معنای  ضد امپریالیست بودن خودش نیست. مبارزه با یک قدرت امپریالیستی را نباید با مبارزه با امپریالیسم اشتباه کرد؛ همچنان که مبارزه با یک حکومت ضد دمکراتیک را نباید با مبارزه برای برقرار کردن دموکراسی یکسان گرفت. متإسفانه همانطور که می گوئی امروز هم هنوز کسان و جریاناتی در دعوای میان امپریالیسم آمریکا و جمهوری اسلامی این اشتباه را می کنند و جریاناتی هم عمداً می خواهند مردم را به چنین خطائی دچار کنند. « راه کارگر» به این موضوع آگاهی داشت و به محض تسخیر سفارت آمریکا و گروگان گیری دیپلمات های آمریکائی که ماشین تبلیغاتی رژیم خمینی و توده ای ها و فدائیان(اکثریت) آن را تحت عنوان « مبارزه ضد امپریالیستی امام خمینی» در بوق هایشان دمیدند، طی سلسله تحلیل ها و مقالاتی به افشای ضد امپریالیستی نبودن آن حرکت و این رژیم پرداخت و با شعارهای: « ضد خلق نمی تواند ضد امپریالیست باشد » و « مبارزه با امپریالیسم از مبارزه طبقاتی جدائی ناپذیر است » و « رهبری طبقه کارگر، تنها ضامن پيروزی مبارزه ضدامپرياليستی خلق است» مرزهای خود را با آن باصطلاح « ضد امپریالیسم »  ترسیم کرد؛ هر چند که مدتی طول کشید تا پی ببرد که «انقلاب دوم» (نامی که خمينی به اشغال سفارت داد) اساساً برای دفن جنازه انقلاب اول برپاشده بود.

لغزشی که در موضع ما در قبال جنگ ایران و عراق پیش آمد در نتیجه تخطی از این مرزبندی نبود بلکه به خیال دفاع از دستاوردهای انقلاب بود و مبتنی بر این تحلیل بود که استقلال سیاسی ایران بعد از سقوط رژیم شاه هم یکی از دستاوردهای انقلاب است و آمریکا قصد دارد از طریق هجوم عراق، دستاوردهای انقلاب را نابود و از جمله وابستگی سیاسی ایران را اعاده کند.

در بعد از قیام و فرار شاه، شعار « بعد از شاه نوبت آمریکاست » شعار مشترک چپ ها و طرفداران خمینی بود. وقتی ماجرای اشغال سفارت پیش آمد، بحث بر سر استقلال یا وابستگی حکومت به امپریالیسم شدت بیش تری گرفت. توده ای ها و فدائیان اکثریت، استقلال سیاسی رژیم از امپریالیسم را وسیله ای برای خلقی و انقلابی وانمودن خمینی و رژیم اش مورد بهره برداری قرار دادند. جریانات چپی هم بودند که استقلال سیاسی رژیم را یا به دلیل وابستگی اقتصادی ایران به امپریالیسم حاشا می کردند و یا به این دلیل که اگر استقلال رژیم از امپریالیسم را می پذیرفتند، در دستگاه فکری شان دلیلی برای توضیح ارتجاعیت و ضد خلقی بودن رژیم باقی نمی ماند! « راه کارگر» برخلاف این هر دو گرایش، ضمن تأکید بر ماهیت طبقاتی ارتجاعی و ضد انقلابی رژیم خمینی، استقلال سیاسی آن از امپریالیسم  به معنای عدم تبعیت مستقیم و لغو سرسپردگی حقوقی- قضائی- دیپلماتیک به دولت های امپریالیستی را واقعیتی محرز می دانست.

در دی ماه ٩ ۵  خمینی در دیدار با هیئت تحریریه مجله دولتی سروش در باره خط مشی تبلیغی رهنمود می داد که باید بر تعریف از محسنات رژیم اسلامی مبتنی باشد. مثالی در خور شأن رژیم اسلامی اش زد و گفت : « حضرت مسیح سلام الله علیه با اصحاب اش داشت می رفت. یک الاغ مرده ای افتاده بود آنجا تعفن کرده بود. آن ها از تعفن اش ذکر می کردند. حضرت فرمود : چه دندان های سفیدی! این ها تعلیم است ».

استقلال سیاسی هم « دندان سفید »  رژیم فاشیستی خمینی بود!

« راه کارگر» در تحلیل های خود استقلال سیاسی رژیم را « جزء مثبت در کل منفی» ( همان دندان سفید لاشه خر متغفن) ارزیابی کرده و دفاع از استقلال سیاسی را نه دفاع از حکومت ضد انقلابی، بلکه دفاع از استقلال سیاسی ایران بمثابه یکی از اساسی ترین مطالبات دموکراتیک مردم ایران می دانست که از برکت قیام به دست آمده بود. از این رو آن را یک همسوئی صرفاً تاکتیکی با حکومت و نه بهیچوجه مثل حزب توده و فدائیان اکثریت، همسوئی استراتژیک با آن تلقی می کرد و به همین دلیل هم بی وقفه به سیاست های انحلال طلبانه حزب توده و اکثریت می تاخت که از دفاع  میهنی، دفاع از میهن بورژوائی، از دفاع از استقلال سیاسی، دفاع از حکومت ضد انقلابی، و از تنش های حکومت با آمریکا، تبلیغ ضد امپریالیست بودن آن را دنبال می کردند.

« راه کارگر» در تاکتیک « دفاع از میهن » بطور اکید و صریح بر استقلال از رژیم تأکید داشت و هرگونه و هر شکلی  از اقدام و حرکت را که به نحوی به معنای تایید و تقویت  حکومت باشد مغایر با تاکتیک خود تلقی و آن را محکوم می کرد و بر آن بود که نه با حکومت، بلکه « از پهلو » باید عمل کرد. اما  زمان زیادی لازم نبود تا « راه کارگر» به اشتباه بودن این تاکتیک پی ببرد و دریابد که نه در جنگی کلاسیک که فقط از طریق دولت سازمان داده می شود امکان صف مستقل و اقدام  مستقل و حرکت « از پهلو » وجود دارد، و نه اساساً استقلال سیاسی این رژیم بمثابه دستاورد انقلاب قابل دفاع است چرا که همین استقلال سیاسی وسیله ای شده است در دست حکومت برای پس گرفتن همه دستاوردهای قیام و سرکوب مطالبات و نیروهای انقلابی. وقتی مردم حاکمیت ندارند و حکومت، خودش غاصب مستقیم حق حاکمیت آنان در یک انقلاب توده ایست، استقلال آن حکومت نمی تواند به حساب دستاورد انقلاب یا جزئی از مطالبات دموکراتیک مردم گذاشته شود تا چه رسد به این که همین استقلال سیاسی، همین جنگ و همین مبارزه باصطلاح « ضد امپریالیستی!» هم حربه هائی بشوند برای سرکوب همه مطالبات و مبارزات مستقل و ترقی خواهانه اجتماعی، سیاسی، دموکراتیک و ضد امپریالیستی مردم از جمله حق حاکمیت  و استقلال شان.

ما شعار«دفاع ازميهن» و رهنمود «افزايش توليد» به کارگران را دادیم و پس از مدتی هم به غلط بودن اين شعارها متقاعد شديم وضمن انتقاد صريح وعلنی ازخودمان درنشريه راه کارگر( دوره اول، شماره۱۰۰) آن ها را پس گرفتيم و کنگره اول سازمان نيز علناً شعار ناسيوناليستی ‌«دفاع از ميهن»‌ را مورد انتقاد قرارداد واز آن ابراز تأسف کرد.
  حقيقت  اين است که در تمام طول همان دوره، در عمل، نشريه راه کارگر افشاگری عليه حکومت را نه تنها يک لحظه فرعی نکرد، بلکه از مجرای جنگ وسياست سرکوبگرانه رژيم  شدت هم داد و کارگرانِ راه کارگری هم همواره درصف مقدمِ دفاع از شوراهای کارگری و اعتصابات قرارگرفتند. آن سياست علی رغم نادرستی اش برپايه همان تحليل درست ما از حاکميت استواربود، يعنی رژيمی ضد انقلابی با چشم انداز فاشيستی، که دفاع از آن و تقويت اش، خيانت به انقلاب است. در رابطه با افزايش توليدهم تأکيد ما براين بود که فقط افزايش توليد ارزاق ومايحتاج ضروری عمومی به منظور کاهش فشار جنگ برمردم و مقابله باسودجويان ومحتکران مورد نظر است ونه هر کالای ديگر؛ و باز تأکيد داشتيم که اين کار تنها بايد به ابتکار وبا مديريت شوراهای کارگران صورت بگيرد.

نشريه راه کارگر، درست در همان دوره ای که «دفاع از ميهن» و «افزايش توليد» را تبليغ می کرد، مبارزه سرسختانه ای راعليه حزب توده و «اکثريت» به خاطر آن که از «جنگ دفاعی»، ضرورت دفاع از جمهوری اسلامی، و از « افزايش توليد»، ضرورت انحلال شوراهای کارگری و تسليم کارگران در برابر اراده سرمايه داران و دولت را نتيجه می گرفتند و تبليغ می کردند، به پيش می برد. خطای راه کارگر درجنگ، خطائی جنائی ازجنس حزب توده و «اکثریت » یعنی در دفاع از جمهوری اسلامی نبود، خطای تاکتيکی در در دفاع از دستاوردهای انقلاب بود.

راه کارگر چه قبل از ماجرای سفارت،چه بعداز آن، چه درسال های جنگ وچه پس از آن، برای آزادی و دموکراسی، جانانه پیکار کرد: در حملات کميته چی ها وحزب اللهی هابه تجمعات و به روزنامه فروشی ها و بساط های تبليغات گروه های سياسی؛ در سرکوب کردستان، و ترکمن صحرا، درسرکوب دانشگاه ها؛ درسرکوب ماهی گيران انزلی؛ در سرکوب شوراهای کارگری، درتصفيه های زنان از کارخانه ها و از ادارات؛ در تعطيل و تصفيه مدارس؛ درتعرض به کانون های دموکراتيک همچون کانون نويسندگان ايران؛ درقلع وقمع فاشيستی گروه های سياسی درسال۱۳۶۰؛ و درهرجا وهر زمانی که حکومت اسلامی به دستاوردهای قيام مردم تعرض می کرد. راه کارگر در برابرهرسياست، هرقانون، هرحکم وهر اقدام ارتجاعی، ضد کارگری و ضد مردمیِ حکومت اسلامی، بی درنگ وبی هيچ ملاحظه ای به افشاگری، به اعتراض و به مبارزه برخاست و قربانیان بسیاری داد.

باری، امروز در کشاکش میان آمریکا و رژیم حاکم بر ایران البته صورت مسأله تفاوت هائی کرده است. اگر جنگی در بگیرد محتمل است که اسرائیل نقش عراقِِِِِِِ صدام حسین را به شکل دیگری بازی کند. آن زمان استراتژی آمریکا در حمایت از تجاوز عراق، تغییر رژیم و احیای سلطنت بود؛ امروز تغییر رژیم ایران، تنها حلقه ای از استراتژی خاورمیانه ای ی اوست. آن زمان در کمک مستقیم و غیر مستقیم امپریالیست ها به هر دو طرف بمنظور هر چه طولانی تر کردن جنگ، تضعیف نظامی کانون های تهدید برای اسرائیل دنبال می شد؛ امروز نابودی کامل این تهدیدات و تغییر ژئوپولیتیک منطقه برای بلا منازع کردن اسرائیل تعقیب می شود ( کارعراق ساخته شده و نوبت ایران است). آن زمان اکثریت مردم ایران در پشت حکومت بودند، امروز اکثریت در آرزوی سرنگونی اش هستند. آن زمان جمهوری اسلامی در مرحله تثبیت خود گام بر می داشت و از جنگ همچون « نعمت » برای این تثبیت استفاده کرد؛ امروز در بحران موجودیت دست و پا می زند و معلوم نیست عاقبت چنین جنگی برایش چه باشد. آن زمان جداسازی خوزستان در دستور صدام حسین بود، امروز راه اندازی جنگ های میان قومی و تجزیه ایران جزئی از طرح های آمریکاست. آن زمان تنها سلطنت طلبان ( نه همه شان ) و بعد ها مجاهدین خود فروش متحد تجاوزگر بودند؛ امروز آمریکا و اسرائیل، خود فروشان تازه از راه رسیده ای را هم خریداری کرده اند و روی نارضائی همه بخش های مردم ایران و استیصال شان هم حساب باز کرده اند.

به هر حال در صورت مسئله ابژکتیو تغییرات زیادی صورت گرفته است اما به لحاظ ماهیت شناسی، در این که هر دو سوی دعوا ارتجاعی و ضد دموکراتیک  اند  تغییری حاصل نشده است. در اینجا دو موضوع هست که باید به آن ها اشاره بکنم.

یکی این که صرفاً تشخیص ماهیت دو طرف جنگ برای اتخاد موضع در قبال یک جنگ معین کافی نیست. این مسئله متدولوژیک یکی از مهم ترین اختلافات ما با سازمان های « رزمندگان » و « پیکار» در رابطه با جنگ بود. تشخیص ارتجاعی بودن هر دو طرف جنگ، تکلیف شما را با دو طرف جنگ روشن می کند و نه با خود جنگ. به این معنی که می فهمید با هیچکدام و با اهداف هیچکدام همسوئی استراتژیک ندارید. درک این نکته برای جهت گیری تاکتیکی شما حیاتی است. اما تاکتیک، استراتژی نیست و با موقعیت ها ی متغیر و شرائط مشخص و ابژکتیو سر و کار دارد. در جنگی که در می گیرد، شما بر حسب این که کی هستید، در کجا ایستاده اید، چه اهدافی را دنبال می کنید و چه منافعی دارید، باید شرائط مشخص یک جنگ مشخص را بررسی کنید و ببینید چه به دست می آورید و چه از دست می د هید. تاکتیک از بررسی مشخص شرائط مشخص بیرون می آید. با وجود عدم همسوئی استراتژیک با هیچیک از طرفین ارتجاعی و ضد انقلابی جنگ، ممکن است به لحاظ  تاکتیکی با یکی همسوئی و حتا ائتلاف بکنید تا یا منافع خودتان را تأمین کنید و یا  جلو نابودی منافع تان را بگیرید. طبعا برای ما کمونیست ها این منافع، منافع و مصالح مبارزه طبقاتی کارگران و جنبش های اجتماعی مترقی، منافع عمومی مردم زحمتکش، حقوق و آزادی های دموکراتیک و پایه ای شهروندان و این قبیل چیزهاست -  که البته همین منافع کلی را هم باید به نیازها و اولویت های ناشی از وضعیت ها و شرائط مشخص ترجمه کرد. بعد از چنین بررسی مشخصی است که می توانید تاکتیک همسوئی یا ائتلاف با یکی از طرفین جنگ، بی طرفی، یا گشودن یک جبهه سوم در برابر هر دو طرف را اتخاذ کنید و نه صرفاً از ماهیت طرفین جنگ.

موضوع دوم، این است که جنگ فقط سوژه مباحثات نظری میان احزاب  در باره ماهیت طرفین جنگ و اتخاذ تاکتیک ها نیست؛ سوژه اصلی هر جنگی، مردم اند. تنها متوجه کردن مردم به ارتجاعی و ضد مردمی بودن دو طرف جنگ کافی نیست. هر تاکتیکی که اتخاذ کنید و هر اصول تئوریکی که موضع تان در برابر یک جنگ معین بر آن ها استوار باشد، باید در جنگ برای اقناع و جلب توده ها – که یکی از مهم ترین جنبه های جنگ است و همه طرفین جنگ می کوشند در آن فاتح باشند – شرکت کنید، حتا اگر تاکتیک بی طرفی در جنگ را اتخاذ کرده باشید.

اما توده های مردم را با بحث های تئوریک و انتزاعی و نقل قول ها و شواهد تاریخی نمی شود مجاب کرد. شما هر چقدر هم که از ارتجاعیت و ضد انقلابی بودن هر دو طرف جنگ حرف بزنید، به خودی خود برای اقناع مردمی کفایت نمی کند که به خطا تصور می کنند منافع شان محصول پیروزی این یا آن ارتجاع در جنگ خواهد بود. حقیقت این است که امروزه حتا ترساندن از مصائب عمومی جنگ هم کارکرد قطعی ندارد و برخی منافع اخص، نگرانی برای منافع عمومی را تحت الشعاع قرار می دهند. مثلاً آن کُردی که فکر می کند آمریکا هر عفریت آدمخواری هم که باشد، بالاخره امروز جلال طالبانی رئیس جمهور عراق شده است و در کردستان عراق هم کردها کیا و بیائی پیدا کرده اند که در زمان صدام خواب اش را نمی دیدند، کم تر به آنچه بر سر عموم مردم عراق و آینده شان آمده است دل نگران است.

امروز و در برابر خطر این جنگ مشخص مسئله عملی و تعیین کننده این است که بتوانیم کارگران، زحمتکشان، زنان، ملیت ها، جوانان و دیگر لایه های اجتماعی و فرهنگی را که در طلب آزادی و رفاه و برابری هستند متقاعد کنیم که در همسوئی ی حتا تاکتیکی و موقت با هیچیک از این دو طرف مناقشه به چنین خواسته هائی دست نخواهند یافت. و مهم تر است که بطور اثباتی نشان بدهیم که پس چه باید کرد و چگونه می توان بطور واقعی در برابر این دو عامل بدبختی و ویرانی ایستاد و شرارت هایشان را خنثا کرد.

در آغاز حمله عراق به ایران در اظهار نظرهای غیر رسمی شفاهی در میان خودمان این مسئله مطرح بود که موضوع حمله عراق شوخی بردار نیست چون مسئله بر سر جدا کردن خوزستان است و بدون نفت، از ایران چه باقی می ماند؟ همه جا می شود بلوچستان و کرمان. در پس و پشت همه استدلالات تئوریک برای دفاع از میهن، یک چنین نگرانی مشخصی هم عمل می کرد و شاید اغراق نباشد اگر بگویم که دفاع از میهن بیش از هر چیز دفاع از نفت بود. امروزه با نقشه ها و تحریکات آمریکا و تحرکات مزدوران اش در مناطق ملی بویژه در خوزستان، نه تنها مسئله نفت کماکان مطرح است بلکه فراتر از آن مسئله خطر تجزیه کشور و موجودیت ایران هم به نگرانی های بخشی از مردم اضافه شده است. این نگرانی فی نفسه ناسیونالیستی نیست و ما هم بخاطر منافع طبقه کارگر و همه زحمتکشان سراسر ایران از هر ملیتی در این نگرانی سهیم هستیم و بورژوازی ناسیونالیست فارس هم از زاویه منافع طبقاتی خودش. این ها می خواهند که آمریکا رژیم اسلامی را سرنگون کند بی آن که تمامیت ارضی ایران آسیب ببیند یا کشور – که مایملک خود می دانند اش - ویران شود. به همین دلیل است که داریوش همایون از زبان آن ها می گوید که اگر جنگ بشود، در کنار جمهوری اسلامی قرار خواهد گرفت. در چنین وضعیتی و در برابر این نگرانی، کافی نیست ما  ارتجاعیت دو طرف جنگ را به مردم خاطر نشان کنیم بلکه باید متوجه و بطور مستدل متقاعدشان کنیم که اگر چه منافع عمومی مردم و حفظ موجودیت ایران از طرف امپریالیسم آمریکا مورد تهدید است، اما دفع این تهدیدات و خطرات امپریالیستی و دفاع از منافع عمومی مردم و حفظ موجودیت ایران به چه دلائل مشخص در ائتلاف با جمهوری اسلامی میسر شدنی نیست و برعکس، از طریق تشدید مبارزات سازمان یافته و سراسری همه جنبش های اجتماعی و سیاسی مترقی علیه این رژیم  امکان پذیر است. منظور م این است که نباید خوشخیالی کرد که چون مردم از این رژیم بیزار اند، دیگر خطر افتادن شان به دام حمایت از آن در صورت حمله نظامی به ایران وجود ندارد و یا چون تجربه هولناک اشغال عراق در برابر چشم مردم است، پس خطر توهم نسبت به آمریکا برای آزاد شدن از شر رژیم اسلامی منتفی شده است.

گمان می کنم « صدای سوم » یا « راه سوم» که « راه کارگر » به سهم خود برای تبلیغ آن تلاش می کند و « نیروی سوم»ی که می کوشد حول آن علیه رژیم جمهوری اسلامی و امپریالیسم بسیج کند تنها ناشی از روشن بینی اش از شرائط مشخص امروزی نیست بلکه از درسی هائی  که از جنگ ایران و عراق گرفته است نیز متأثر است.

 

صادق افروز : تا قبل از آغاز جنگ ایران و عراق روند حوادث به این گونه بود که جوانان و کارگران هرچه بیشتر به گروه های انقلابی می پیوستند . افزایش فشار های چماقداران رژیم این روند را تسریع می کرد . رژیم جمهوری اسلامی جذبه اش را حتی بین هواداران خودش هر روز بیشتر از دست می داد . مجاهدین که ابتدا از جمهوری اسلامی دفاع می کردند و خمینی را پدر روحانی خطاب می کردند پس از روی ترش دیدن از روحانیت و مایوس شدن در شرکت در مجلس اسلامی به اپوزیسیون پیوستند . پس از این شاهد بودیم که در تظاهرات و میتینگ های این سازمان تعداد بسیار بیشتری شرکت می کردند . اگر جنگ شروع نمی شد مطمئنا معادله قدرت به نفع مجاهدین می چرخید . هنگامی که خمینی از جنگ ایران و عراق به عنوان موهبت ا لهی یاد می کرد  در واقع  به همین  خطر از دست دادن نفوذ و پایگاه اجتماعی روحانیت اشاره داشت  که با شروع جنگ به مقدار بسیار زیادی ترمیم شده بود  . و بعد در جریان عقب راندن نیروهای عراقی  رژیم اسلامی موفق به بسیج میلیونها نفر از توده های زحمتکش شهر و روستا شد . با استفاده از همین موفقیت رژیم حمله سبعانه به نیروهای انقلابی را با کشتار های سال 1360  آغاز کرد که سرانجام به درگیری های 30 خرداد منجر شد . در چنین شرایطی " راه کارگر " از اعتلای انقلابی سخن به میان آورد . شهاب عزیز نظرت در باره چنین تحلیلی از رابطه نیرو ها در آن موقعیت چیست ؟

 

شهاب : « راه کارگر» دوره ای را که تو به آن اشاره می کنی یعنی کشتارهای ٠ ٣ خرداد تا  تیرماه سال ٠ ٦  دوره اعتلا ارزیابی نکرده بود بلکه برعکس، ٠ ٣ خرداد را آغاز عقب نشینی جنبش و  پایان اعتلا دانسته بود که در مهرماه  قطعیت یافت. اعتلای جنبش در ارزیابی « راه کارگر» از تجمع اعتراضی گسترده ضد حکومتی در سالگرد مرگ مصدق در  ٤ ١ اسفند ٩ ۵  آغاز می شد و تا ٠ ٣ خرداد ٠ ٦  امتداد می یافت.

این که آیا آن ارزیابی درست بود یا نه، می تواند بحث اش باز باشد و در همان زمان نه فقط در سطح سازمان های چپ بلکه در درون خودمان هم اختلاف نظرهائی وجود داشت ولی در هر حال نظر غالب این بود که بعد از برچیده شدن سنگرهای قیام و با  افتادن قدرت سیاسی به دست ضد انقلاب و حتا بعد از قطعیت یافتن قبضه قدرت در دست خمینی و علی رغم شکست انقلاب، بحران انقلابی پایان نگرفت. از یک طرف حکومت به موقعیت مستقر نرسیده بود و بحران در میان طبقات حاکم بشدت ادامه د اشت و از طرف دیگر توده های مردم مطالبات انقلابی خود را دنبال می کردند و جامعه از غلیان انقلابی نیافتاده و دچار رکود نشده بود. اما خصلت حرکات و مبارزات توده ای ( بجز بخشی از کارگران صنایع بزرگ و خرده بورژوازی جدید و در برخی مناطق ملی بخصوص در کردستان – که در آنجا نوعی قدرت دوگانه وجود داشت) در سال های ٨ ۵ و ٩ ۵  این بود که بلاواسطه نه با حکومت بلکه با قدرت های محلی و غیر دولتی رویارو بودند و حتا غالبا به غلط حکومت را پشتیبان خود می پنداشتند. در این حالت با وجود تداوم بحران انقلابی، نمی شد از اعتلای انقلابی حرف زد چون یکی از مهم ترین شاخص های اعتلای انقلابی رویاروئی بلاواسطه توده ها با حکومت و مخالفت آن ها با چهارچوب نظام سیاسی موجود است. اسفند ٩ ۵ نقطه عطفی را در خصلت نارضائی بخش قابل توجهی از توده ها  به نمایش گذاشت که همانا فرارفتن از چهارچوب سیاسی نظام حاکم و رویاروئی بلاواسطه با حکومت بود. به عبارت دیگر، آنچه  در تحلیل « راه کارگر» بر اعتلای انقلابی دلالت داشت این بود که این بخشی از توده مردم دیگر نه رفرم هائی در این نظام بلکه رفرم بزرگ ( از میان برخاستن خود این نظام سیاسی ) را می خواستند. در فضای جنگ ایران و عراق برای چند ماه آهنگ  ضدیت با حکومت اسلامی کند شد ولی با بدتر شدن اوضاع زندگی مردم نارضائی ها  دوباره اوج گرفت.

« راه کارگر» این نقطه عطف اسفند ٩ ۵ را سرآغاز یک اعتلای جدید ارزیابی کرد که تا ٠ ٣ خرداد ٠ ٦ ادامه داشت و از این تاریخ با ماجراجوئی مسلحانه  و غیر مسئولانه مجاهدین و تاکتیک ترور سران رژیم  و سرکوب های خونینی که در واکنش به آن شروع شد، جنبش انقلابی رو به بازگشت گذاشت  و با عزل بنی صدر و حل نسبی بحران حکومتی و با حمام خونی که خمینی از مهرماه همان سال به راه انداخت، این اعتلا به پایان قطعی خود رسید.

تا جائی که به تحلیل « راه کارگر» مربوط می شود، در ابتدا برای اثبات وجود اعتلای انقلابی  از اسفند ٩ ۵ تا ٠ ٣ خرداد ٠ ٦ بطور یکجانبه ای بر خصلت ضد حکومتی حرکات استناد شد ولی   فاکتور گستردگی ابعاد رو به گسترش امواج حرکت  به حساب آورده نشد. همین خطای متدیک سبب شد که تا مدتی بعد با و جود عقب نشینی جنبش توده ای، باز هم بر تداوم اعتلا انقلابی پافشاری شد. البته  چند ماه بعد، از این غفلت و خطای ارزیابی انتقاد به عمل آمد.

آن برآمد انقلابی همه توده ها را در بر نمی گرفت، اما با محاسبه همه نیروهای اجتماعی گرد آمده حول بنی صدر، سازمان مجاهدین، چپ ها و سازمان های ملی مخالف حکومت ولایت فقیه، یک جنبش عظیم توده ای را شامل می شد. کارگران صنعتی، خرده بورژوازی جدید، لایه هائی از جمعیت روستائی و بخش بزرگی از خلق های مناطق ملی نظام سیاسی موجود را نمی خواستند. اما این نظام سیاسی هم طرفداران زیادی داشت که عمدتاً از لایه های خرده بورژوازی سنتی، توده انبوه خانه خراب حاشیه شهرها و بخشی از جمعیت روستائی تشکیل می شد و حکومت از توان بیش تری برای بسیج و به حرکت در آوردن آن برخوردار بود. در حقیقت شکافی بین دو بخش مردم وجود داشت که به یک صف آرائی خصومت بار در پائین منجر شده بود. قدر مطلق موازنه نیرو در آن مقطع هرچه بوده باشد مسئله اصلی باید این می بود که آیا باید  شعاع  اعتلا حرکات را هر چه بیش تر به توده های متوهم به حکومت گسترش داد یا با اکتفا به همان میزان مخالفت، برای سرنگونی حکومت خیز برداشت.

پاسخ و تاکتیک درست در آن شرائط می بایست تلاش در راستای هم آوردن این شکاف  باشد. این یک تاکتیک پیچیده یا بهتر است بگویم مرکب می خواست به این معنی که توده هائی که چهارچوب نظام سیاسی را آماج مبارزه خود قرار می دادند، دیگر از مرحله افشاگری عبور کرده بودند، ولی آن بخش دیگر جمعیت را هنوز می بایست از طریق افشای رژیم و تکیه روی تجربه خود آن ها به تدریج به جرگه مخالفان حکومت ملحق کرد. یعنی بطور همزمان و موازی می بایست حتی المقدور اعتلای به وجود آمده را با دامن زدن به مطالبات انقلابی و تعمیق آن ها در بخش های انقلابی مخالف رژیم حفظ کرد و نیز با ادامه تاکتیک افشاگری رژیم روی بخش های متوهم مردم، آنان را برای اعتراضات ضد حکومتی آماده ساخت. این کار چند سال زمان می خواست و به احتمال زیاد آن اعتلائی که آغاز شده بود فرو می نشست یا همانطور که در یک دوره بحران انقلابی ممکن است چند برآمد انقلابی متناوب به وجود آید، شاهد اعتلاهای بعدی می بودیم . اما به هرحال آن اعتلائی که از اسفند ٩ ۵  آغاز شده بود اگر قادر نمی بود شکاف در پائین را به نحوی هم آورد که حکومت را در انزوا قرار دهد و دو قطبی در پائین را به دو قطبی پائین و بالا تبدیل کند، اعتلای انقلابی نمی توانست به یک موقعیت انقلابی – یعنی فراهم شدن امکان یک انقلاب دیگر – فرا روید.

سازمان مجاهدین خلق که بعد از مدت ها حمایت از رژیم خمینی و فقط پس از نومید شدن قطعی از شریک شدن در حکومت اسلامی خمینی به اپوزیسیون پیوسته و به  بزرگترین سازمان هدایت کننده نارضائی توده ای علیه حکومت آخوندی تبدیل شده بود،  در اشتباه محاسبه موازنه  نیرو برای قاپیدن قدرت از بالای سر مردم، به برگزاری رژه مسلحانه میلیشیا در تهران و عملیات ترور حکومتیان، از رئیس جمهور و نخست وزیر گرفته تا امامان جمعه و فرماندهان سپاه  روی آورد و سبب شد که اعتلای انقلابی در نبردی نابرابر در یورش جنون آمیز حکومت برای قلع و قمع همه  نیروهای مخالف و حرکات مردمی در هم شکسته شود. 

تبدیل برآمد اسفند ٩ ۵ تا خرداد ٠ ٦  حتا با اتخاذ درست ترین تاکتیک ها هم به یک موقعیت انقلابی چیز محتومی نبود و ممکن بود جایش را به یک دوره موقت افت جنبش بدهد؛ اما تاکتیک نادرست، آن را به بزرگترین فاجعه سوق داد و  در خون خود خفه کرد. 

« راه کارگر» در نقدی که بر اشتباهات خود در رابطه با اعتلای انقلابی در فروردین ١ ٦  منتشر کرد ( نکاتی در باره اعتلای انقلابی و دوره بندی تاکتیک ها فروردین ١ ٦ ٣ ١- چاپ  تهران) از این که از حوادث عقب بوده و هنوز در تابستان ٠ ٦ به اعتلا اعتقاد داشته و نیز از این که به تقابل دو بخش مردم کم توجهی کرده و لاجرم حتمیت شکست تعرض مجاهدین را پیش بینی و با تاکتیک های آنارشیستی آن ها برخورد صریح و قاطع نکرده است و بالاخره از این که همین ها سبب شده است که بموقع به ضرورت عقب نشینی جنبش و تغییر سازماندهی خود پی نبرد انتقاد کرد.

انتقاد ما به سازمان مجاهدین در آن مقطع این بود که چرا بجای صف آرائی بر مبنای منافع طبقاتی، بر مبنای ضدیت با سنت گرائی ( شعار « جبهه ضد ارتجاع » مجاهدین) یارگیری می کند و چرا به خصلت انقلابی حرکت خلق وفادار نمی ماند و به تاکتیک های هجوم ضربتی متوسل می شود. اما گمان می کنم  اشکال در ما بود که توقع دیگری از این سازمان داشتیم. ما مجاهدین خلق را « دموکرات انقلابی » ارزیابی می کردیم و این هرگز و لا اقل از سال های ٠ ۵ و بخصوص بعد از قیام در مورد این سازمان صدق نمی کرد. نه هر کس با یک حکومت استبدادی در افتاد ضد استبداد و دموکرات است و نه هر کس اسلحه برداشت و خون داد، رادیکال است. استراتژی سازمان مجاهدین در تمام دوران بعد از قیام  - چه در دوره آستانبوسی خمینی و چه در دوره تعرض مسلحانه بعد از ٠ ٣  خرداد – کسب قدرت سیاسی از بالای سر مردم ولی با استفاده ابزاری از مردم بعنوان سیاهی لشکر و گوشت دم توپ بوده است و ماهیتاً تفاوتی با سیاست های دوره های متأخر اش نداشته است. لنین می گفت در جامعه سرمایه داری نمی توان دموکرات انقلابی بود و از گام برداشتن به سوی سوسیالیسم ترسید. اگر فقط همین معیار را در نظر می داشتیم از سازمان مجاهدین شناخت بهتری پیدا می کردیم. مجاهدین نه تنها از سوسیالیسم بلکه از ائتلاف و همکاری با سوسیالیست ها حتا در زندان ها در برابر زندانبان و نیز حتا بر سر دفاع از آزادی ها و حقوق دموکراتیک در برابر تهاجمات حکومت خمینی می ترسیدند. آن ها در زندان ها از اختلاط و ائتلاف با چپ ها ( و نمی گویم کمونیست ها ) پرهیز می کردند. بعد از آزادی از زندان در بسیاری از شهرها بطور سازمان یافته برای خرابکاری در استقبالی که از از چپ های آزاد شده از زندان صورت می گرفت با اوباش حزب اللهی ( آن زمان موسوم به « فالانزها ») همدستی و هماهنگی می کردند. در تمام سال های بعد از قیام از هرگونه هماهنگی و همکاری و ائتلاف با چپ ها برای مقابله با سرکوب ها خود داری کردند و در هیچ موردی از تعرضاتی که به نیروهای چپ می شد از آن ها حمایت نکردند و فقط بطور یکجانبه توقع حمایت شدن داشتند – و با دست و دلبازی هم از طرف چپ ها حمایت می شدند. آن ها که برای یک حکومت مذهبی و اسلامی غیر آخوندی مبارزه می کردند، هرگز خصومت شان با سوسیالیسم و چپ ها را پنهان نکردند حتا وقتی که چپ ها برای رأی دادن به مسعود رجوی بعنوان رئیس جمهور صف کشیده بودند.

این خطای ارزیابی از مجاهدین در پوپولیسمی ریشه داشت که سازمان ما هم مثل اکثر جریانات چپ ایران به آن آلوده بود و چند ماهی  پس از عقب نشینی جنبش توده ای و شکست اعتلای انقلابی بود که به  پوپولیسم اعلان جنگ داد و به فکر پالایش خود از آن افتاد.

صادق افروز : آیا می توان انتشار این اعلامیه در فروردین 1361 را که انتقاد از خودی بود در رابطه با برآورد نیروهای سیاسی  و اجتماعی– که به قول تو ریشه در پوپولیسمی داشت که " راه کارگر " به آن آلوده بود – آغاز یک دوره جدید از حیات سیاسی " راه کارگر " تلقی کرد ؟ آیا از این به بعد تحلیل ها بیشتر طبقاتی شدند تا تمام خلقی ؟خلاصه این مرزبندی چگونه خود را نشان داد ؟

 

شهاب : صادق جان نمی دانم به کدام اعلامیه اشاره داری، ولی آن انتقادها در دو کتاب حجیم مطرح شدند یکی با عنوان « مضمون فعالیت ما چیست؟» که در اوائل سال ١ ٦ نوشته شد و دیگری با عنوان « مرزهای ارتجاع و مرزهای هویت ما » که در تیرماه همان سال نوشته و در تابستان منتشر شد.

موضوع این بود که نقد « خط ٤ » بر مشی چریکی، بخاطر جدائی آن مشی از توده ها بود و نه هنوز بخاطر پوپولیسم. جوهر حرف ما با آن ها پیش از انقلاب این بود که « انقلاب کار توده هاست» و انقلاب هم صحت آن را ثابت کرد. اما همین انقلاب ما را متوجه کرد که  مسئله بزرگ تر، خود « توده » یا « خلق » است! « انقلاب کار توده هاست» اما آیا توده ها به خودی خود دموکرات و انقلابی اند؟

پوپولیسم در ریشه به معنی مردم گرائی، امروزه در فرهنگ سیاسی ژورنالیستی غرب به معنی عوامفریبی سیاسی و مترادف  Démagogie بکار می رود. اما در فرهنگ مارکسیستی به معنی توده گرائی فراطبقاتی است و ما هم به همین معنی به کارش می بریم. پوپولیسم یک توده ستائی یا خلق ستائی است که اولاً مردم را بقول مارکس مثل یک گونی سیب زمینی، یکدست و همسان می بیند و ثانیاً به وجود یک ذات و طبیعت دموکرات و انقلابی در توده باور دارد و ثالثاً به همین دلیل آن را « متحد طبیعی » پرولتاریا می پندارد. ما اگر بجای لغت « توده » از لغت « خلق » که در فرهنگ سیاسی ما متداول تر بوده است استفاده کنیم، چنین بینشی نسبت به خلق، چه در دوره مبارزات چریکی و چه در بعد از انقلاب بینش مسلط بود و خود ما هم تا مدتی به آن آلوده بودیم.

اما « خلق کیست؟ ». این سئوال از سال ها پیش از انقلاب برای همه خلقیون - هم فدائیان خلق  و هم مجاهدین خلق - مطرح بود و پاسخ عمومی مقبول و جا افتاده هم از همان دوقطبی ئی در آمده بود که در صحبت های قبلی به آن اشاره کردم : « تضاد عمده، تضاد خلق و امپریالیسم »؛ و باز همانطور که قبلاً گفتم ضدیت با امپریالیسم هم بیش تر ضدیت ناسیونالیستی و میهن پرستانه با استعمارنو بود تا با نظام جهانی سرمایه داری، کما این که در ایران، اساساً وابستگی سرمایه داری بود که مورد غضب و نفرین بود و « تضاد اصلی » یعنی تضاد کار با سرمایه، مسئله آینده بود و مبارزه طبقاتی کارگران باید در صف انتظار می ماند تا بعد از حل تضاد خلق با امپریالیسم، نوبت اش برسد! خود این قضیه به مقوله « مرحله انقلاب ایران » مرتبط می شد و پوپولیست، انقلاب را دو مرحله ای می دید : اول انقلاب دموکراتیک و بعد از پیروزی آن، انقلاب سوسیالیستی. بر اساس همین مرحله بندی هم دشمنان و متحدین و خط مشی های ائتلافی معین می شدند. البته « راه کارگر » از همان ابتدای موجودیت اش تبیین دیگری از مرحله انقلاب ایران داشت که  بعد به آن هم اشاره می کنم.

 با عزیمت از این « تضاد عمده»، خلق به آن بخشی از ملت گفته می شد که در تقابل با امپریالیسم و دقیق تر بگویم، در تقابل با وابستگی سرمایه داری ایران و نیز در تقابل با رژیم وابسته به امپریالیسم باشد؛ و نطفه فساد در این بود که انقلابی بودن و دموکرات بودن تعریف اش را از همین تقابل با امپریالیسم و وابستگی می گرفت. پس هر کس و هر قشر و لایه اجتماعی که با امپریالیسم و با شاه وابسته به امپریالیسم تقابل و درگیری پیدا می کرد، ذاتاً و بی تردید دارای خصلت و ماهیتی انقلابی و دموکرات پنداشته می شد! و همین معیار بود که پوپولیست ها را در برابر خمینی که هم با شاه در افتاد، هم با آمریکا و هم با بورژوازی بزرگ و حتا با لیبرال ها - آن هم با حربه وابستگی شان به آمریکا - به سردرگمی انداخت و خلع سلاح سیاسی کرد.

حزب توده هم که بمثابه دفتر ایرانی وزارت خارجه شوروی ایدئولوژی و استراتژی و تاکتیک و سیاست و اخلاق و اگر لازم می شد قضایای هندسی را هم برحسب منافع شوروی تفسیر می کرد، دنیا را با تقابل دو اردوگاه سوسیالیسم و امپریالیسم توضیح می داد و در این دستگاه تحلیلی بود که حکومت ولایت فقیه خمینی بخاطر گردن کشی اش در برابر سلطه طلبی آمریکا نه تنها « ضد امپریالیست» لقب داده شد، بلکه به اعتبار همین « ضد امپریالیست» بودن، حکومتی خلقی و انقلابی جا زده شد که گویا داشت « نوعی راه رشد غیر سرمایه داری » را طی می کرد! همین استنتاج خصلت انقلابی و خلقی از ضد امپریالیست بودن، نقطه اشتراک و تلاقی تاریخی دو جریان متنافر یعنی حزب توده و سازمان چریکهای فدائی خلق بود و حزب توده با نشانه رفتن همین پاشنه آشیل، توانست سازمان چریکهای فدائی خلق، بزرگترین سازمان چپ را متلاشی کند و اکثریت آن را به فاجعهء حمایت از رژیم ضد انقلابی و ارتجاعی خمینی و « دفاع از شکوفائی جمهوری اسلامی » مجاب کند؛ و با همین معیار هم بود که آن دو، هر نیروئی مثل راه کارگر و پیکار و « اقلیت » را که این رژیم را ضد انقلابی و ضد خلقی ارزیابی می کردند، ضد انقلابی و عامل امپریالیسم دانسته و به اعضا و هواداران شان رهنمود شناسائی و معرفی آن ها به کمیته های سپاه پاسداران را صادر کردند.

پایه تحلیل های چپ ها بیش از آن که طبقه باشد، « خلق » بود. برای مثال خود ما در عین حال که در جریان معرکه گیری باصلاح ضد امپریالیستی خمینی شعار مان این بود که « مبارزه ضد امپریالیستی از مبارزه طبقاتی جدائی ناپذیر است »، اما در عین حال در انکار ضد امپریالیست بودن خمینی و رژیم اش، شعار می دادیم : « ضد خلق نمی تواند ضد امپریالیست باشد ». این مرزبندی، هم مبهم و هم آغشته به پوپولیسم بود. مبهم بود چون نمی گفت ضد امپریالیسم چه هست؛ و پوپولیستی بود چون مبنا را « خلق » گرفته بود. رژیم به این دلیل ضد امپریالیست نیست که خلقی نیست. میان خلق و ضد امپریالیسم یک رابطه ذاتی و طبیعی برقرار می شد. این شعار دوم، شعار طبقاتی ما را از برندگی و محتوا می انداخت و از مجموع این دو شعار چیزی التقاطی، نیمی پرولتری نیمی پوپولیستی در می آمد. ما بجای « ضد خلق نمی تواند ضد امپریالیست باشد » می بایست همان شعار طبقاتی مان را عمق می دادیم و مثلا به این نتیجه می رساندیم که: مبارزه ضد امپریالیستی بدون مبارزه با نظام سرمایه داری حاکم بر ایران، بدون آزادسازی همه پتانسیل های مبارزه طبقاتی کارگران و بدون شکوفا کردن همه ظرفیت های دموکراتیک توده های زحمتکش بکلی بی معنا و بی ربط و ناممکن است.

از همین فرض پوپولیستی که خلق، ضد امپریالیست و انقلابی است، مفروض دیگری ناشی شده بود که گویا خلق، متحد طبیعی طبقه کارگر است. این از قدیمی ترین خرافه های چپ ایران بود. البته ما مدام و به غلظت تمام بر ضرورت هژمونی پرولتاریا بر متحدان اش در پیروزی مبارزه ضد امپریالیستی و انقلاب تأکید می کردیم ولی این کار تنها یک ارزش انتزاعی و نسیه  پیدا می کرد و عملاً تأثیری در استراتژی و تاکتیک ها، صف آرائی ها و یارگیری ها نمی گذاشت.

سال ١ ٦ آغاز یک دوره بازاندیشی و باز بینی مسائل متعددی برای « راه کارگر» در رابطه با پوپولیسم مسلط بر چپ ایران و نبردی پیگیر با آن بود. « راه کارگر» سئوالاتی را در برابر چپ گذاشت و با پاسخ به این سئوالات بود که مرزهای اولیه خود با پوپولیسم را ترسیم کرد. به کوتاهی به این ها اشاره می کنم.

معیار ارتجاعی یا انقلابی بودن نیروهای اجتماعی چیست؟

مارکسیسم هیچ قشر طبقاتی و هیچ نیروی سیاسی را ذاتاً ارتجاعی یا انقلابی نمی شناسد. مرزهای ارتجاع را تنها از طریق شناختن راه تکاملی جامعه می توان تشخیص داد که در دوران ما و در ایران، رفتن به سوی سوسیالیسم است. انقلابی بودن نیروهای اجتماعی در جامعه سرمایه داری نه از تهیدستی و خانه خرابی، نه از تقابل با سرمایه بزرگ، نه از دشمنی با امپریالیسم، نه از رویاروئی با یک نیرو یا حکومت ارتجاعی و نه از هیچ ذات و فطرت طبیعی یا اکونومیستی نشأت نمی گیرد. هر مبارزه و تقابلی با هر نیروی ارتجاعی، با استبداد، با امپریالیسم، با سرمایه، و حتا هر مبارزه ای برای نجات از تهیدستی و خانه خرابی و هر برنامه ای در جهت بهبود شرائط زندگی مردم و رشد نیروهای تولیدی جامعه که از موضع ضدیت با پرولتاریا بوده و در سازماندهی مبارزه طبقاتی و سوسیالیستی کارگران خرابکاری کند، ارتجاعی است. هر قشر و نیرو و حزبی به دلیل اتحاد با پرولتاریا و به میزان نزدیکی اش به مواضع پرولتاریا می تواند انقلابی به حساب بیاید.

آیا طبقه کارگر متحد طبیعی دارد؟ چه کسی متحد پرولتاریاست؟

وینستون چرچیل می گفت « انگستان دوست دائمی و دشمن دائمی ندارد، منافع دارد». او به این ترتیب پرنسیپ اتئلافات بورژوازی را بدون رودربایستی اخلاقی فرموله کرده است. همین با مضمون طبقاتی متضادی در مورد پرولتاریا هم صدق می کند. طبقه کارگر متحد طبیعی و ذاتی و نامشروط ندارد. هیچ نیروئی هر اندازه هم تحت ستم و محروم و نیمه پرولتر، صرفاً بخاطر موقعیت اقتصادی یا اجتماعی یا سیاسی اش و مستقل از موضع گیری های بالفعل اش در مبارزه طبقاتی متحد بالفطره طبقه کارگر نیست. هر نیروئی تنها در صورت گرویدن به مواضع پرولتاریا می تواند متحد او به حساب آید. هیچ نیروی غیر پرولتری نمی تواند و نمی خواهد مواضع خود را کاملاً ترک کند و به مواضع پرولتاریا بپیوندد؛ پس هر نیروئی به میزانی و تا زمانی که مواضع پرولتاریا را می پذیرد می تواند انقلابی و متحد پرولتاریا به حساب آید. گرویدن یک نیرو به این یا آن موضع پرولتاریا در این یا آن مقطع و بر سر این یا آن ضرورت مبارزاتی، از آن نیرو یک انقلابی نمی سازد. چنین نیروئی هر کجا و بر سر هر موضوعی که به مخالفت با مواضع پرولتری بپردازد، چهره ارتجاعی خود را آشکار می کند.

طبقه کارگر البته با نیمه پرولترها و غیر پرولتر ها هم مواجه است که با او هم سرنوشت یا بر سر مطالبات عمومی، هم منفعت اند. طبقه کارگر هیچیک از آن ها را نباید صرفاً به این دلیل متحد عینی یا طبیعی خود تلقی کند و نباید برای عملی کردن این اتحاد، از مواضع خود دست کشیده و به مواضع آن ها بپیوندد بلکه باید آن ها را متحد بالقوه تلقی کرده و برای جلب آن ها به مواضع خود تلاش کند، که یکی از ملزومات آن مبارزه با همه مواضع محافظه کارانه و ارتجاعی آن هاست.

آیا همه جنبش های غیر سوسیالیستی و غیر کارگری، ارتجاعی و ضد انقلابی اند؟

از مرزبندی هائی که ذکر کردم نباید چنین نتیجه ای گرفت. طبقه کارگر در بسیاری از جنبش های غیر پرولتری نه تنها ذی نفع است و حتا برای تسهیل مبارزه طبقاتی اش به موفقیت آن ها نیازمند است، بلکه خودش هم باید فعالانه در آن ها شرکت کند. مسئله بر سر مضامین و جهت گیری های این جنبش هاست. هر جنبشی که با منافع پرولتاریا مقابله کند حتا اگر همه طبقات جامعه هم در آن شرکت داشته باشند، یک جنبش ارتجاعی است.

ملاک هویت و مضمون فعالیت کمونیست ها چیست؟

کمونیست ها هویت شان را از ضدیت با امپریالیسم، از ضدیت با استبداد، از مقابله با این یا آن ارتجاع یا از تعلق داشتن به « خلق » یا ازهمدلی با ستمدیدگان و محرومان یا از زحمتکشان اخذ نمی کنند. کمونیست ها هویت شان ایدئولوژیک نیست و آن را صرفاً از « اعتقاد » به مارکسیسم و یا بقول فدائیان خلق « ایمان» به طبقه کارگر هم نمی گیرند. هویت کمونیست ها طبقاتی است؛ اما کمونیست ها هویت شان را نه از تعلق ساده به طبقه کارگر بلکه از تعلق به جنبش رهائی طبقه کارگر اخذ می کنند. همین هویت است که کمونیست ها را از پوپولیست ها جدا می کند. بر پایه این هویت است که وظائف کمونیست ها معلوم می شود و استراتژی و تاکتیک هایشان  بر مدار اهداف و مقتضیات مبارزه طبقاتی کارگران تنظیم می شود.

مضمون فعالیت کمونیستی شرکت در مبارزات اقتصادی، سیاسی و تئوریک طبقه کارگر؛ داد ن آگاهی طبقاتی به کارگران در باره شرائط و مسیر رهائی شان، کمک به تشکل یابی آنان بمثابه یک طبقه، و یاری دادن به آنان برای اتخاذ استراتژی و تاکتیک هائی است که کارگران را در هر جادهء شاهراه یا سنگلاخی که از آن عبور می کنند، در راستای تبدیل شدن از فروشندگان منفرد و پراکنده نیروی کار، به مقام طبقه حاکمه و رهانندهء کل جامعه هدایت کنند. کمونیست ها فدائی خلق نیستند، یاوران کارگران در پیکار طبقاتی برای خود رهانی اند. این است مضمون فعالیت کمونیستی.

 

این ها گزیده هائی از مرزبندی های اولیه ما با پوپولیسم بود و طبعاً چون همانطور که گفتم خودمان هم بعنوان جزئی از جنبش چپ به آن آلودگی داشتیم، این ها تا حدی مرزبندی با گذشته خودمان هم بود و ما را به جمع بندی ها  و تأملاتی واداشت که منشأ تحولات بعدی نظری و عملی دیگری در « راه کارگر» شدند.