یک عید در زندان

 

شهاب شکوهی

 

اولین بار دستگیری و زندانی شدنم در سال 54 رخ داد . در آن زمان من و بقیه افرادی  که با هم فعالیت می کردیم همگی سغر سن یا زیر 18 ساله بودیم. ما را به زندان قصر اندرزگاه شماره 1 بند 2-3 بردند. اتفاقاً این انتقال چند روز قبل از عید سال 54 انجام گرفت. تا آن زمان هیچکدام از ما اعلارغم اینکه بعضاً برادرانمان یا فامیلی در زندان داشتیم و یا به عنوان خانواده زندانی  چندین سال جشن عید ها را با زندانیان و در جلو زندانها گذرانیده بودیم ولی تا به زندان نیفتاده بودیم  فکرش را هم نمیکردم که به ویژه جشن عید سال 54 چه جشن با شکوهی بود و شاید به جرعت بگویم که اگر جشن پیروزی مردم و عید ویژه 58 را ندیده بودم می گفتم که بهترین عید زندگیم را در سال 54 در زندان داشتم. با وجود استقبال خشن معاون زندان آقای ستار مرادی و ناشناس بودن همه چیزدر اطراف و آینده مان، اما شور و اشتیاقمان برای دیدن چریکهای واقعی و تماس با آنها هر گونه مانعی را منتفی میکرد. در هر حال بعد از سپری کردن قرنطینه وارد بند شدیم. از آنجا که نزدیک عید بود قالب زندانیان را در جنب و جوش و تدارک عید میدیدیم. ما از اتفافاتی که چندی قبل در بند رخ داده بود اطلاعی نداشتیم. از زندانیان شنیدیم که چندی قبل تعداد بسیار زیادی از زندانیان به شدت مسموم شده وعلت مسمومیت آنها غذای فاسد بوده .

 

زندانیان دست به اعتراض می زنند که طبق معمول تعدادی دستگیر! و به عنوان مسببین به بند 1 تنبیهی برده می شوند و بعد از آن قرار بر این شده بود که کنترل و تمیز کردن مواد غذایی را به عهده خود زندانیان قرار بدهند که خود به نسبه پیروزی قلمداد می شد. فضای بند بسیار آرام به نظر می رسید. نمیدانم که چه کسانی برنامه ریزی جشن عید را انجام داده بودند واقعاً همه کار ها به خوبی و بسیار جالب پیش میرفت.

 

حیاط بزرگ بند 2-3 و داخل بند ها به حد غیر قابل باوری تمیز و گرد گیری عید شده بود. همه جا واقعاً برق میزد. دور تا دور حیاط با پتو های ملافه شده جاهایی برای نشستن ایجاد شده بود. در هر قدم ظرفی آرایش شده پر از میوه و ظرفهایی دیگر پر از شیرینیهای دست ساز جلوه ای خواص به فضای حیاط داده بود. از روزهای قبل عده ای در صف سلمانها قرار داشتند و سلمانیهای خوب حسابی سرشان شلوغ بود. به غیر از تعدادی مذهبی هایی که بعداً حکومت گر شدند. بقیه زندانیان همه لباسهای نو و ترو تمیز پوشیده و انگار قصد  داشتند که بعد از مراسم ، به باز دید اقوام وفامیل خود بروند. به  لحظات تحویل سال نزدیک می شدیم . کارگران روز کم کم دست از فعالیت بر می داشتند. حدود 400 زندانی در حیاط زندان جمع شده و همگی آماده لحظه مورد نظر بودند. بعد ها متوجه شدم که زندانیان به شدت نگران آن لحظه بودند چرا که ستار مرادی معاون بند تهدید کره بود که اگر مراسم محدود نگیرید آن را بهم خواهیم زد و خاطیان هم تنبیه خواهند شد. اما خوشبختانه مشکلی پیش نیامد و همه چیز عالی پیش رفت. بلاخره شمارش معکوس شروع شد. 10- 9- 8- 7- 6-.......2- 1و هورای زندانیان که مطمئناً همسایه های اطراف زندان قصر آن را شنیده اند. بعد هم روبوسیها و آرزوهای زندانیان که عمدتاً آرزوی سرنگونی شاه و به قدرت رسیدن خلق بود ، در شکلها و جملات مختلف بیان می شد. ما که به خاطر کم سن بودن بیشترین طرفدار را داشتیم! بیشترین فشار بازوهای جماعتی که علاقه خود را با له کردن! ما نشان میدادند تحمل می کردیم و نه تنها از رو بوسی با نزدیک 400 نفر نبریدیم! بلکه تا آخر جشن با تمام وجود در حال تحرک بودیم. بعد از روبوسیها، کمی شیرینی خوردیم و تازه بازی های محلی و ابتکاری زندانیان شروع شد. شاید به جرعت بگویم که هیچ وقت به اندازه آن روز به جوکها و بازی های به اصطلاح رو حوضی بچه ها نخندیدم. واقعاً دلم نمی خواست روز تمام شود. این همه ابتکار و خلاقیت شاید کمتر زمانی در تاریخ زندگی ها اتفاق بیفتد. تاشب تعدادی مجروح از بازی ها که بعضاً خشن بودند داشتیم ولی کسی اهمیت نمیداد. به هر حال روز عید به پایان خودش نزدیک می شد و من در نا باوری این همه همدلی و احساس انسانی و صمیمیت دچار تردید شده بودم . ما سال ها بود که عید ها را با خانواده ها در زندانها می گذراندیم و به گفته آنها عید واقعی روزی بود که زندانی  وجود نداشت. از طرفی هنگام فعالیت به ما گفته شده بود که عمر چریک بیش از 6 ماه نیست و دراین رابط چه در خانواده ها و چه در زندگی عمومی ما می دانستیم که باید مهم ترین کار ها یعنی فعالیت علیه شاه را داشته باشم و بدین لحاظ آموزش ما فقط می توانست بدن سازی و فن مبارزه با رژیم باشد. به بر داشت من ما هر گونه آموزشی به غیر از رزمی را وقت تلف کردن می دانستیم و خیلی محدودیت های دیگر و بخصوص هر آنچه که در خود  کمی رنگ شادی بخش داشت را برای خود ایجاد کرده بودیم که همه بهتراز من و بخوبی میدانید. اما در زندان چریکهای واقعی را دیدم که جوک میگفتند سر به سر خلقهای دیگر می گذاشتند، شعر های کوچه بازاری می خواندند و از همه چیز بدتر می رقصیدند.که قطعاً اشکال از توهم داشتن من بوده و همین موارد من را دچار تردید کرده بود که اینها واقعاً چریک هستند یا چریکهای واقعی معمولاً دستگیر نمیشوند و اگر هم بشوند در جاهای ویژه نگه داری میشوند. به هر حال هم فال بود و هم تماشا و برای آدم های کم سنی مثل ما  روزهای بزرگی بود. الارغم اینکه حدود 8 عید دیگر عمر خود را در زندان گذراندم و هرکدام در دوره ها و شرایط خواصی بودند اما هیچکدام از آنها لذت بودن با آن تعداد انسان راحت و صمیمی را به هیچ عنوان برایم تجربه نکرد .          

 

با آرزوی عید واقعی برای مردم ایران  

 

 29/12/78