تار تنها

 

صادق افروز

 

مهدی اصلا معنی جوانی را نفهمید .برای خیلی از نوجوانان 14-15 ساله که در اوایل دهه 1360 برادران و خواهرانشان توسط جمهوری اسلامی اعدام شدند وضع بهمین منوال بود . پاسداران این نسل باقی مانده را بسیار خطرناک می دانستند ." شاید براه برادرش برود " این را پاسدار بازجویی می گفت که هر دو هفته یکبار در بازداشت گاه به او سیلی می زد و گوشزد می کرد که مبادا خطا کند و قدم در راه برادر بگذارد .برای مهدی اما جز خاطره ای مبهم و حرف های این و آن و کمی افسانه از برادر چیزی به جا نمانده بود . شنیده بود که برادرش

منصور به کارگران ذوب آهن اصفهان ، اقتصاد و فلسفه و مانیفست مارکس و دولت و انقلاب لنین را آموزش می داده است . این ها را بیشتر عمه اش با آب و تاب  می گفت که علاقه خاصی به منصور داشت . پدر ومادر ، اما مذهبی بودند و کمتر حرف می زدند . پدر ترجیح می داد بعنوان  مخلص آل عبا و عاشق امام حسین در محل شناخته شود ؛ که در تاسوعا و عاشورا برای عزاداران حسینی چای و شربت می ریزد تا اینکه پدر کمونیست تیر باران شده ای باشد که به کارگران ذوب آهن فلسفه ماتریالیستی می آموخته و آنها را به شورش وا می داشته است .

عمه ، اما هر وقت از منصور حرف می زد از انسانیت و صداقت و شخصیت والای او می گفت و در حالیکه اشک در چشمانش بود از او یاد می کرد .

 

و در همین حال رفتن به بازجویی و سیلی خوردن و دشنام شنیدن و چون گوسفند ذبح شده از قپان آویزان شدن ادامه داشت . این شکنجه آنقدر ادامه داشت تا وقتی که مهدی خود را در چنگال اعتیاد دید . پاسداران وقتی فهمیدند مسئله اعتیادش جدی است و جا بجای سوزن در دستانش دیده می شود رهایش کردند .خیالشان راحت شد ." آدم معتاد که خطری ندارد " شایع بود که پاسداران خودشان معتادش کرده اند . ما که نفهمیدیم ؛ شاید هم راست باشد .

همه فامیل سعی می کردند مهدی را کمک کنند تا از شر اعتیاد خلاص شود . پدر همچنان ساکت بود .نمی توانست بفهمد آنچه می گذرد یک کابوس است یا زندگی واقعی است . پسر بزرگش را که اعدام کرده اند ، دودخترش که از کشور گریخته اند و حالا این پسر باقی مانده دارد اینطوری خودش را نابود می کند . عمه ، اما این در و آن در میزد تا او را از اعتیاد خلاص کند . همین عمه بود که سرانجام فهمید مهدی با توجه به علاقه ای که به موسیقی دارد می تواند به جای پناه بردن به افیون با کشیدن پنجه هایش بر سیم های تار خود را بیان کند .و از آن همه فشار که درونش را مثل خوره می خورد خلاص سازد . شاید هیچکس به اندازه عمه ،مهدی را درک نمی کرد . مهدی که اجازه نداشت درسش را تمام کند و دیپلم بگیرد و یا حتی به سربازی برود ؛ چاره ای جز کار در کارگاه های کوچک نداشت . مدتی در کارگاه ریخته گری و بعد تراشکاری کار می کرد و بعد لوله کش شد . شب ها پس از کار تار را برمی داشت وکنار درخت کهنی که قدمتش را به دوران شاه عباس تخمین می زدند می نشست و با زخمه بر سیم های تار می کشید . می گویند صدای تار شبیه به صدای ضجه است ؛ بیان نوعی درد است ؛ مویه زنان است ؛ ناله زنان و کودکانی است که شوهر و پدرانشان را در جنگ از دست داده اند . تار مهدی همین صدا را می داد . درد استخوان های صورت وفک و تیر کشیدن دندان ها به خاطر سیلی های پاسداران و شانه از جادر آمده پس از قپانی طولانی و بعد مکث و سکون بین نت ها که جای خالی برادر را به یاد می آورد . کم کم بین اهالی محل جا افتاد که تار مهدی صفای دیگری دارد . هر شب خانه یکی از دوستان بود . دوران تلخ زندگی انگار تمام شده بود . پاسدار ان بعد از اعتیاد رهایش کرده بودند . و حالا خودش از شر اعتیاد خلاص شده بود . عمه از همه خوشحال تر بود .

 

نمی دانم شاید درست باشد که می گویند بعضی ها بد شانس به دنیا آمده اند . مهدی هم از آن دسته بود . درست هنگامی که همه چیز می رفت درست شود اتفاق وحشتناکی افتاد . وفتی شنیدم به رئیسم گفتم باید بروم . هرچه پرسید چه شده گفتم بعدا می گویم .خیابان بند آمده بود .جمعیت زیادی ازدحام کرده بودند .از لابلای جمعیت خودم را داخل کردم . مهدی پاهایش را دراز کرده بود و به کسی تکیه داده بود . لباس هایش خاکی و کثیف بودند. ولی لز ظاهرش معلوم نبود چه اتفاقی افتاده است .بعد گفتند اتوموبیل ب ام و سرمه ای رنگ به اوکوبیده است . گویا دختر جوان راننده مشغول کورس با اتوموبیل دیگری بوده است . این روز ها دختران و پسران آقازاده ها و از ما بهتران با اتوموبیل های 60-70 میلیون تومانی شان در خیابان های اصفهان کورس می گذارند و خدایی می کنند . ماشین آمبولانس هنوز نیامده بود .مهدی به سختی حرف می زد . می گفت : " داداشی این یکی دیگه خیلی محکم بود " منظورش ضربه اتوموبیل بود . . .... مهدی دو هفته ای در بیمارستان بود . پزشکان می گفتند از داخل خون ریزی کرده است .بدنش این ضربه آخری را دیگر نتوانست تحمل کند . اگر از کتک ها  وشکنجه پاسداران و سوزن های افیون جان سالم بدر برده بود این آخری را دیگر نتوانست تاب بیاورد . عمه تار را آورده بود و کنار تختش گذاشته بود و التماس می کرد که عمه جان ما را تنها نگذار و دستی بر تار بکش .مهدی اما پس از دوهفته  نه تنها عمه ، بلکه همه دوستانش و تارش  را هم تنها گذاشت . ضربه آخری را واقعا نمی شد تحمل کرد . آخر با ب ام و آخرین مدل بیایی و با سرعت 100 کیلومتر در ساعت بکوبی بر مشتی پوست و استخوان که از شکنجه پاسدار و هیولای افیون جان سالم بدر برده است .

 

در مراسم تشییع جنازه رفقایش تابوت را حمل می کردند . عمه تار را بغل کرده بود و از پی جمعیت می آمد .

در میان انبوه جمعیت عده ای از کارگران ذوب آهن هم دیده می شدند.

 

زخمه ات ای دوست

بر رگ این ساز

چه زخمی زده است

کاینگونه غریب می موید ؟ *

 

مه2008

* شعر نوا از مجموعه شعر های حمید رضا رحیمی