اسلام،
اسلامگرائی
وغرب
نوشته :
اعجازاحمد
برگردان:
ح. ریاحی
امروزه سیاست
هویتمداری در
مفهوم کامل
خود،
به یک
معیار واقعی
تبدیل شده
است. چپها،
راستها و لیبرالها
در شیوهی رویکرد
سیاسی و در
تئوریها و
تحلیلهای
خود، به
شکلهای گوناگون
از آن استفاده
میکنند.
فرهنگباوری یا
این نظر که
فرهنگ، پایهی
اصلی و تعیین
کنندهی هستی
اجتماعی است،
پیآمد جانبی
هویتمداری
است و هر جا سیاست
و مذهب با یکدیگر
درگیر شوند،
مذهب خود با
فرهنگ و فرهنگ
با مذهب مترادف میشود،
به گونهای که
مثلن چپها،
تفاوت اجرائی ی
بین مشی
سیاسیی
مساوات
طلبانهی
اسلام و مسیحیت
وامکاناتی را
توضیح میدهندکه
هریک در قلمروی
خود دارند و
راستها
خشنترین
احکام ژئوپولیتیک
را در لفافهی
گفتمان مذهب،
فرهنگ وتمدن
ارائه می
دهند.
در
کشورهایی که
اکثریت جمعیت
آنها را
مسلمانان تشکیل
میدهند و به
همین دلیل تا یکی
دو دههی اخیر
به عنوان
"کشورهای
مسلمان" مشخص
میشدند،
امروزه به
اختصار
"کشورهای
اسلامی"
خوانده میشوند.
این نامگذاری
از قضیه سادهی
جمعیتشناسی
مشخص، به
موضوع پیچیده
و محدودتر
اعتقاد مذهبی
تغییر پیدا
کرده است. اما
خودِ مسلمانان
بین آنها تمایز
قائل میشوند.
از نظر اکثریت
مسلمانان،
مسلمان بودن
اساساٌ، تولد
در یک
خانوادهی
مسلمان معنی میدهد،
و در بهترین
حالت یک خرده
فرهنگ است،
درچارچوب
فرهنگ
گستردهتر ملی
(مصری، نیجریهای،
لبنانی یا ازین
قبیل). مذهب ،
حتی آنگاه که
مراعات شود به
مثابهی یکی
از اجزاء هویت
پیچیدهی
اجتماعی وجود
دارد، و
همواره امری
است ویژه، و
بنابراین، عمیقاٌ
با زبان،
منطقه، آداب و
رسوم، طبقه و
امثال آن پیوند
دارد، درحالیکه
رعایت آیین
مذهبی،
عمدتاٌ محلی و
شخصی باقی میماند.
مسلمان بودن
که یک خرده
فرهنگ است، خود
از بافت و زمینهی
معینی
برخوردار است
و تاریخ،
جغرافیا، سیاست ،
محیط چند مذهبی
و هزاران
ضربآهنگ زندگیی
مادی، عمیقن
آنرا شکل
داده است. یک
بنگالی
مسلمان در ایالت
هندی بنگال
غربی، با
مسلمان بنگالی
در بنگلادش
همسایه یکسان
نیست. محیط
بلاواسطهی پیرامون،
تاثیر تعیینکننده
میگذارد. ویژگیی
جزمگرایانه و
ایدئولوژیک،
میتواند
جنبهی مذهبیی
این شیوه ی
زندگی ی خرده
فرهنگی
مسلمانان را
درهم بریزد: مثلن شیعه
و سنی یا خرده
فرقههایی که
در میان شیعهها
وجود دارد، فرقههای
خشکه مقدستر
سنی از قبیل
وهابی یا اهل
حدیث، یا
آنهایی که
ممکن است در
تصوف، نوعی
گرایش
سنتشکنانه
داشته باشند، یا
دیگرانی که به
ناسیونالیسم
عرفی، کمونیسم،
لاادریگرائی،
بیخدائی و غیره متمایلاند؛
با این حال،
به لحاظ شیوه ی
زندگی، خود را
بخشی از خرده
فرهنگ مسلمان
(و نه اسلامی) میدانند.
اندونزی
پرجمعیتترین
کشور مسلمان
[جهان] است و
فرهنگ زندگی
روزمرهی اکثریت
مردم مشخصن
مهر-و-نشان
هندوئیسم، و
در پارهای
مناطق بودیسم
را بر سیمای
خود دارد. حجم
عظیم تحقیقات
موئسسهی تحقیقاتی
مردمشناسی
هندوستان،
دومین کشور
پرجمعیت
مسلمان جهان،
نشان میدهد
که بیش از
هشتاد درصد
فعالیت فرهنگی
روزمرهی
مسلمانانی که
دراین کشور
زندگی میکنند
(مثلن در
کرالا در
جنوب، بنگال
غربی در شرق و
اوتارپرادش
درشمال) با
همسایگان
هندوی خود در
همان منطقه جریان
دارد و وجه
اشتراکشان با
مسلمانان
مناطق دور دست
[کشور] اندک
است. وجه اشتراک
آنها با هم
مذهبان
دوردست خود
درپارهای
مراسم مذهبیی
عبادت و وحشت
مشترکشان از
جماعتباوری
اکثریت سالار
هندوهاست که
در قلمرو سیاسی
بر کشورِ غالب
است. بنگلادش
سومین کشور
پرجمعیت
مسلمان جهان
کمتر از چهل
سال پیش از دل
ناسیونالیسم
عرفی سر
برآورد و علت
وجودی خود را
رد این نظر میداند
که مذهب مشترک
برای تاسیس
دولت- شهر
(مثلن "ایدهی
پاکستان") کافی
نیست.
اسلامگرایان
با شکلگیری
بنگلادش
مخالفت کردند
همانگونه که
اکثر روحانیت
به دلائل
گوناگون
درسال 1947 مخالف
پیدایش کشور
پاکستان
بودند. شکلگیری
جنبش
اسلامگرایِ
وحشتزایِ
بنگلادشی پدیدهای
متاخر است و
به درجات قابل
توجهی، بخشی
از جهانی شدنِ
خشونت
اسلامگرایان
مسلح را نشان
میدهد که
نخستین بار،
دولت کارتر در
رابطه با جهاد
ضد کمونیستی
در افغانستان
آن را
تشویق کرده
بود. این
نمونهها،
نشاندهندهی
آنست که ایجاد
و از بین بردن
این هویتهای
مذهبی و فرهنگی،
تا چه پایه
انگیزهی سیاسی
دارد و به
لحاظ تاریخی
چه اندازه
تصادفی و به
لحاظ ایدئولوژیک
تا چه حد میتواند
ساختگی باشد.
اسلام
فراگیر و
تودهای
اندونزی،
انواع خرده
فرهنگهای
اسلامی جاری
در هندوستانِ
عرفیی چند
مذهبی، تنوع طلبی
عجیب و غریب
"ناسیونالیسم
اسلامی" که
ابزار توجیه ایدئولوژیک
برای ایجاد
پاکستان
بود، و
بی ربطیی ناسیونالیسم
زبانی
پاکستانیهای
شرقی، که به ایجاد
بنگلادش به
عنوان یک ملت
سکولار منجر
شد، همگی دال
بر آنست که
نسبت دادن
اسلام همچون ذاتی
[ثابت] به یک
واحد سیاسی یا
به فرهنگ به
گونهای که ما
آنرا میفهمیم
تا چه حد
گمراه کننده
است. اشاره به
همهی این
ملتها به
عنوان ملتهای
"اسلامی"،
عمومن معنا، و
ویژگی اسلامگرائی
غالب را به
مثابهی پدیده
جدید محدود میکند،
و قائل شدن
اسلامباوری
افراطی همچون
ذاتی [ثابت] نزد
ملتهای
مسلمان، تسلیم
شدن به ایده ی
حق [ ویژه ی ]
مذهبی و به
شرق شناسانی
است که مذهب
را عنصر
سازندهی
فرهنگ و
بنابراین
درونمایهی
هستی اجتماعی
و سرنوشت سیاسی
آنها به شمار
میآورند.
اسلامی
کردن جوامع:
ازافغانستان
تا عراق
اتهامی
که بنیادگرایان
اسلامی به
کشورهای
مسلمان میزنند
دقیقن اینست
که این کشورها
اسلامی نیستند،
زیرا
ساختارهای
قانونی،
هنجارهای
اجتماعی،
نظامهای مسلط
آموزشی و
فرهنگ عمومی
آنها به طرز
آشکاری غیراسلامی
است. طرحهای
اسلامی کردن از اینجا
بر میآید. میگویند
این کشورها
مسلمانند ولی
باید آنها را
اسلامی کرد.
از نظر بنیادگرایان
سنی، ایران غیراسلامی
است به این دلیل
که مذهب شیعه
برآن غالب
است. از نگاه
اپوزیسیون نو-
وهابی که بسیاری
از اعضاء
القاعده سعودی
ازآنجا
برخاستهاند
نه خانوادهی
سعودی و نه دم
و دستگاه روحانیتی
که آنرا
مشروعیت میبخشند
هیچکدام را
نمیتوان
اسلامی نامید.
عربستان سعودی
را باید به
خاطر اسلامی
کردن واقعی
مجددن تصرف
کرد. به ریشههای
تاریخیی این
پدیده
بازخواهم گشت.
کافی است در اینجا
بگویم که ویژگی
برجستهی
گروههای
اسلام گرای
گوناگون که از
دههی هفتاد
به بعد در
کشورهای
مختلف تا این
درجه افزایش یافتند،
این بود که هریک
از آنها بدون
داشتن رابطه
با یکدیگر در
محیط اجتماعی-
فرهنگیی ملی
خود رشد کردند
و تلاش کردند
دولت- ملت خود
را تغییر
دهند. (استثنای
اصلی دراینجا
اخوانالمسلمین،
برادری اسلامی،
است که در دههی
بیست به عنوان
پدیدهای
مشخصن مصری
فعالیت خود را
شروع کرد، اما
پس از آنکه
ناصر در دههی
پنجاه، آنها
را سرکوب کرد،
پارهای از رژیمهای
خلیج ازآنها
حمایت کردند و
آنها بتدریج
به پدیدهای
پان عربی تبدیل
شدند که در
کشورهای
گوناگون
شعبه
داشتند. ) همینطور
بود وضعیت
گروه نو- وهابی
در عربستان
سعودی. اشغال
مسجد مکه بدست
آنها در سال 1979
در رسانه های
جهانی انعکاس
وسیعی داشت.
همچنین
گروههای
اسلامگرای
چندی در مصر
که به جماعته
الاسلامیه
معروف شدند
ومهمترین اقدام
آنها قتل
سادات بود و
همینطور
ژنرال ضیاع
الحق، دیکتاتور
نظامیای که
مبتکر فراگشت
اسلامی کردن
پاکستان به دست
دولت بود. با
وجودیکه
عربستان سعودی
رژیم وهابیی
خود کامه ای
دارد ، ایالات
متحده بی تردید
یکی از حامیان
پروپاقرص آن
بوده است ، در
عین حال، امریکا
به طور منظم
از اسلامگرایان
در کشورهای گوناگون
در مخالفت با
کمونیسم و ناسیونالیسم
رادیکال عرفی
از آغاز شکلگیری
دکترین ترومن
حمایت می کرده
است.
دستآورد
منحصر به فرد
دولت کارتر این
بود که از بسیاری
از این
گروهها،
افرادی را از
کشورهای بسیار
متفاوت از
اندونزی،
الجزیره، فیلیپین
تا سودان، اگر
نخواهیم از
مصر و عربستان
صحبتی به میان
آوریم، گرد
آورد و آنها
را به نیروئی
تعلیمیافته
باپشتوانهی
مالی عظیم و نیروئی
مجهز تبدیل
کرد تا با
کمونیسم در
افغانستان
مبارزه کنند.
این امر
بسی پیش از
دخالت مستقیم
شوروی و در
واقع- طبق
اطلاعاتی که
از برژینسکی
مشاور امنیت
ملی کارتر در
اختیار هست-
برای کشاندن
پای اتحاد
جماهیر شوروی
به این مشاجره
صورت گرفت. (1)
اغلب آنچه
امروزه "تروریسم"
و حتی "فاشیسم
اسلامی" نامیده
میشود، البته
نه همهی
آنها، پیامد
همین سیاست
است. جمهوری
اسلامی ایران
کم- و- بیش
درهمان زمان و
کاملن به طور
مستقل به وجود
آمد، اما در
اثر فشارهای
گوناگون، به پیکربندی
منطقهایی
گستردهتری کشیده
شد: از جمله این
فشارها حملهی
صدام به ایران،
حمله ی اسرائیل
به لبنان، سیل
پناهندگان
افغانی به ایران
و غیره را میتوان
نام برد. حزب
الله لبنان
از" عربهای
افغانی " (نامی
که سیا به
جهادیون اجیر
شده
درافغانستان
داده بود.)
مستقل بودند و
مستقل باقی میمانند.
نفوذ چنین
عناصری در
اردوگاههای
فلسطینی
درلبنان پدیده
ی متاخری است
و حزب الله با
آنها مخالف
است. احزاب
اسلامگرای
پاکستان
منشاء بسیار
قدیمیتری
دارند، اما
جهادیون افغانی
که از خاک
پاکستان رهبری
میشوند آنها
را از مواضع
حاشیه ای در
جامعهی
پاکستان به
مرکز پرتاب
کردند و منابع
عظیم مادی و
تشکیلاتی در
اختیارشان
گذاشتند.
آنها در
شکلدهی ایدئولوژیک
به آنچه
بعدها به
طالبان معروف
شدند، نقش تعیینکننده
داشتند.
حتی زمانیکه
جهاد افغانی
گسترش پیدا میکرد،
برخی از این
افراد در دیگر
مناطق رخنه
کردند، مناطقی
چون کشمیر و
جمهوریهای که
در آنزمان به
شوروی تعلق
داشت و غالب
آنها مسلمان
بودند: جمهوریهای
آسیای مرکزی،
چچن ، بوسنی و
امثال آن. پیآمد
درازمدت این
استراتژیی ایالات
متحده این بود
که زمانیکه این
کادرهای تربیت
شده پس از پایان
جهاد افغانی
ماموریتشان
به پایان رسید،
آزاد بودند که
درکشورهای
خود آشوب بپا
کنند و در عین
حال شبکهی غیرمنسجم
پیوندهایی را
حفظ کنند که
امروزه
"القاعده"
نامیده میشود.
ریشههای
القاعده مبهم است.
گفته میشود
که القاعده در اصل
اشاره
به ثبت نام یا
دفتر حسابداریای
است که طی
جهاد افغانیی
ضد کمونیستی
برای
ثبتنامها،
مواجب و غیرهی
گروههای جهادیونی
مورد استفاده
قرار میگرفت
که از
کشورهای خارجی
متعددی
گردآوری میشدند.
اسامه بن لادن
به هیچ وجه از
رهبران اصلیی
این گروه بزرگ
نبود و هیچکس
نمیتواند به
شیوهی قانع
کنندهای توضیح
دهد که
این گروه پس
از آنکه
اعضاء مختلف و
زیرگروههای
آن با پایان
گرفتن جهاد
پراکنده شدند،
در هیات گروه
منسجمی باقی
ماند که مرکزی
آنها را هدایت
میکرد.
افغانستان
جنگ خانمان
برانداز خونینی
را تجربه کرد،
جنگی که
گروههائی از
مجاهدین را
دربر میگرفت
که ایالات
متحده به قدرت
رسانده بود. این
گروهها همگی
به دست نیروی
جدید طالبان
برانداخته
شدند. علیرغم
آنکه
افغانستان پذیرای
اسامه بن لادن
شده بود، این
کشور نمیتوانست
جایگاه مرکزی
منسجمی برای
هدایت چنین پدیدهی
بی شکلی باشد
که در سطح
جهانی
پراکنده بود.
در واقع،
طالبان به جای
پیشبرد جهادی
جهانی سرگرم
تثبیت حاکمیت
خود بود. علیرغم
این حقیقت که
تجاوز به
افغانستان و
عراق به یقین
به گسترش وسیع
چنین گروهها،
نفرات طالبان
و کسانی کمک
کرد که مستقل
بودند وسبک
مبارزه ی خود
را داشتند،
آنچه از این
پس القاعده
نامیده میشود
در بهترین حالت
شبکهی گروه
های همانندی
است که پیوندهای
دوجانبهی بسیار
ضعیفی با یکدیگر
دارند.
تبلیغات
وسیعی که
رسانههای تحت
هدایت ایالات
متحده برای
آنها به
عنوان "مبارزین
راه آزادی"
راه
انداختند، به
آنها حقانیت
و وجههای
جهانی بخشید.
اکنون دیگر
فراموش میشود
که نیروی جهادیون
اسلامی که ایالات
متحده
درافغانستان
گرد آورد
"مجاهدین"
نامیده میشدند
(کسانیکه
جهاد را رهبری
میکردند.) و
زمانیکه
رهبرانشان به
کاخ سفید دعوت
شده بودند رئیس
جمهور، ریگان، آنها را
"هم پایگان
اخلاقیی
اجداد بنیانگذار
ما " معرفی
کرد.
دو عامل
کمککنندهی دیگر
به دولت بوش
بر میگردد. یکی
اینکه این
دولت رویدادهای
وحشتناک یازدهی
سپتامبر2001 را
جنایتی بینالمللی
نمیدانست که
جنایتکارانی
به شیوه ی فردی
یاجمعی مسئولیت
آنرا به عهده
داشتند، بلکه
آنرا اعلان "
جنگ " میدانست
و جنگی جهانی
را به تلافی
آن اعلام کرد:
افغانستان و
عراق- که
دولتهایشان
هیچگونه
ارتباطی با این
جنایت
نداشتند- مورد
تهاجم
قرارگرفتند،
دیگر کشورهای
منطقه تهدید
ومجبور به
مداخله
شدند و اسرائیل
را در مناطق
اشغالیآزاد
گذاشتند تا
هرچه میخواهد
انجام دهد. این
افراد بعنوان
جنایتکاران
فراری که نه
تنها تحت تعقیب
ایالات متحده
بلکه هر نهاد
مجری قانون در
سطح جهان
بودند، باید
نابود شده یا در
گمنامی تحلیل
می رفتند.[ در
عوض ] وجههی
آنها به
عنوان شرکتکنندگان
در جنگی
متمدنانه و
جهانی شده بسیار
افرایش یافت.
تا آن زمان
تعداد اندکی
در دنیا نام
آنها را شنیده
بودند و فقط
اقلیت احمقی
در پارهای
کشورهای
مسلمان به آتش
کشیدن مرکز
تجارت جهانی
را جشن
گرفتند. مردم
در خیابانهای
تهران در
همدردی با
مردم امریکا تظاهرات
برپا کردند
ورهبرانی
چون عرفات پیام
همدردی وتسلیت
فرستادند. درعین
حال هم،
طالبان آنرا
محکوم کردند.
آنچه اسامه
را به افسانهی
بنام وبرای بسیاری
به یک قهرمان
تبدیل کرد،
درجهی خشونت
واکنش مقامات
امریکایی
همراه با تبلیغ
آیینی نام
اسامه به
عنوان مغز متفکر
و پخش اظهارات
خصمانهی او
از طریق تلویزیون
الجزیره بود.
وقتی چند کشور
مسلمان مورد
تجاوز قرار
گرفتند و تهدید
شدند، جوانان
مسلمان خودسر
و لاابالی از
تولیدات
مدرسهی اسلامی
گرفته تا فارغ
التحصیلان ال.
اس. ای حالا دیگر
میخواستند به
جهاد جدید به
پیوندند. باید
تکرار کنیم که
این ایالات
متحده بود که
پیوستن به
جهاد را باب
کرد واین وضعیت
سپس علیه خود
آن ادامه پیدا
یافت.
دوم اینکه
ایالات متحده
بعد از اشغال
عراق جنگ را
به سرعت در چارچوب
فرقهها
سازمان داد و
ابتدا بر شخصیتهای
برجسته و
تکنوکراتهائی
تکیه کرد که مجددا
از کالیفرنیا
و لندن وارد
کرد بود و سپس
به مهرههای سیا،
ایاد علوی، و
سرانجام به
سازمانهای
آشکارا بنیادگرای
شیعه از قبیل
الدعوه و مجلس
اعلای اسلامی
برای انقلاب
اسلامی در
عراق (اس. سی. آی.
آر.آی)( فارغ
التحصیلان
متوسطه ) روی
آورد. طرفه اینکه
رژیم روحانی ایران
مدت مدیدی
سازمانهای
مذکور را تعلیم
وآموزش داده بود. تاریخ
دقیق تاسیس
الدعوه معلوم
نیست، اما بی
تردید از دههی
شصت به بعد به
عنوان سازمان
شیعهی
جزمگرای کوچک
بیثمری وجود
داشت. بسیاری
از اعضاء این
سازمان پس
ازانقلاب
اسلامی وآغاز
جنگ ایران
وعراق به ایران
رفتند و سپاه
پاسداران میلیشیای
بزرگی از
آنها ساخت.
مجلس اعلای
اسلامی برای
انقلاب اسلامی
در عراق بعدها
درخاک ایران و
به دستور عاجل
شخص آیت الله
خمینی پایهریزی
شد. ایرانیان میلیشیای
آن را باتوجه
درخوری تعلیم
وپرورش دادند.
مقتدا صدر
روحانی جوان آشوبگری
که به هیچ
سازمانی نپیوست
نیز به تناوب
مورد پشتیبانی
قرار میگرفت،
همانطورکه
جلال طالبانی
رهبرکرد، نه
به عنوان یک شیعه
بلکه به عنوان
دشمن صدام،
حمایت میشد.
زمانیکه
ایالات
متحده،
مخصوصا بعد از
جنگ اول خلیج،
به مخالفت با
صدام برخاست،
ایران ارتباطات
دوستانهی بین
آن دو سازمان
و ایالات
متحده را تسهیل
کرد. زمانیکه
در روزهای قبل
از حمله به عراق،
رهبران ایالات
متحده ادعا
کردند که شیعهها
ازآنها
استقبال میکنند،
چندان بی ربط
صحبت نمیکردند.
به آنها اطمینان
داده شده بود
که این
سازمانها و
روحانیت عالی
مقام، تودهی
شیعیان را از
رزمندگیی ضد
امپریالیستی
دور نگه میدارند.
در این بین،
گروههای بنیادگرای
سنی که از
اخوان المسلمین
(برادری مسلمین)
الهام گرفته
بودند و با
آنها همگرائی
داشتند و علیه
صدام جنگیده
بودند، اکنون
موضع عوض
کردند و به
جنگ با امریکا
روی آوردند و
دیری نگذشت که
بعثیهای از
خدمت مرخص شده
نیز به آنها پیوستند.
اینها را
بعدن به ترتیب
"وفاداران به
صدام"، "بقایای
حزب بعث" و
سرانجام
"شورشیان سنی"
نام نهادند. این
وضعیت را دو
عامل دیگر بسیار
پیچیده کرد.
در اثر تغییرات جدید در
قانون اساسی ،
نظامی به قدرت
رسید و مورد
حمایت قرار
گرفت که طبق
خط مشی فرقهای
و قومی به وجود
آمده بود و به
رقابت همه علیه
همه و به [
استفاده ] هر
وسیلهی درست
و نادرستی
منتهی شد که
هرکس میخواست
دراین برههی
نا امنی
خطرناک هرچه بیشتر
امتیاز کسب
کند.
دوم و از
همه خطرناکتر
انحلال
منظم دولت ،
کل ارتش و نیروهای
امنیتی عراق و
از میان بردن
نهادهای مدنی
تحت عنوان
"بعثیزدائی"
بود که به
فروپاشی
اجتماعی کامل
در هنگامهی
ناملایمات
گسترده منتهی
شد. تخمین زده
میشود که طی
"تحریمهای"
قبل از حمله
به عراق و در خلال
اشغال، حدود
ده درصد از
جمعیت عراق
مردهاند و این
رقم همچنان
افزایش داشته
است: رقم حتی
بزرگتری یا
در داخل یا
خارج عراق
پناهنده شدند.
رقمی حدود
هفتاد درصد بیکارند.
امکانات
بهداشتی
وآموزشی به
حداقل رسیده
است، اسلحه در
دست همه هست و
باندهای جنایتکار
افسار گسیخته
اند. آنها
غالبا به میلیشیا
بودن تظاهر میکنند.
میزان نزاع های
فرقهای – که
اکنون دیگر به
حمام خون
وحشتناک تمام
عیاری تبدیل
شده - درتاریخ
عراق بی سابقه
بوده است.
وزیر
خارجهی ایالات
متحده،
کاندالیزا رایس،
ضمن تایید
حملهی اسرائیل
به لبنان
آنرا تنها به
عنوان "امری
کم اهمیت" در
تولد خاورمیانهی
جدید توضیح
داد. ایالات
متحده در عین
حال میتواند
وانمود کند که
کشت و کشتارهای
فرقهای که در
عراق راه
انداخته، از
زمان نامعلومی
وجود داشته و
اکنون آشکار
شده است زیرا
نابودی رژیم
صدام به دست
امریکا سرپوش
از احساسات در
حال غلیانی برداشت
که در دوران
عثمانیها،
مقامات تحت قیمومت
بریتانیا،
سلطان هاشمی و
دیکتاتوریهای
سنی گوناگون
پس از آن
سرکوب شده
بود. این نظر
نامعقول
خطرناکی است.
حکومت
صدام استبدادی
ددمنش بود.
دراین حکومت
وفاداریی شخص
[به صدام] اساسی
ترین شرط بود.
صدام آماده بود
حتی مطمئنترین
مشاوران خویش-
از جمله خویشاوندان
نزدیک خود- را
در صورتیکه
به وفاداریشان
شک میکرد،
نابود کند.
اعضاء طایفهاش
در تکریت را
به مقامات مهم
میگماشت زیرا
به آنها بیش
از دیگران میتوانست
اعتماد کند.
درکنار آنها
حزب بود و
حاکمیت تک حزبی
بعثی، که گاه
در ائتلاف با
"متحدین"
عمدتن تضعیف
شده حکومت میکرد.
هرچه فرد از
مرکز قدرت
دورتر بود
قدرت کمتری
داشت و اگر
فرد بعثی نبود
مطمئنن هیچ
قدرتی نداشت،
اما طارق عزیز
که یک بعثی
صادق بود و
شخصن
به صدام
وفادار، میتوانست
از اعضاء اصلی
کابینه و محفل
خصوصی صدام
باشد. اینکه
او یک مسیحی
بود اهمیتی
نداشت. روحانیت
شیعه هرگز
صدام را تائید
نکرد،
همینطور
هم بنیادگران
سنی. صدام هر
دو گروه را با
شدت و بی رحمی یکسانی
سرکوب میکرد.
روحانیت شیعه
قدرت نهادینهی
بیشتری داشت.
قدرت آنها
همراه با
شعائر مذهبی
عمومیای که
جهت قدرتنمائی
انجام میدادند،
آنها را به
هدف مهمتر
سرکوب تبدیل
کرده بود. درعین
حال، کربلا در
جنوب به مرکز
بزرگ زیارت
برای شیعیان
جهان و نجف
حوزهی علمیه
باقی ماند. در
نجف آیت الله
خوئی پیش از سیستانی
مرجع شیعه بود، و پیش
از آنکه خمینی
پس از انقلاب به
قدرت زمینیی
بزرگی تبدیل
شود، نفوذش در
بین شیعیان
جهان از روحانیان
ایرانی بیشتر
بود. خمینی
همهی سالهای
تبعید خود را
در نجف تحت
حاکمیت بعثیها
با آرامش
[ در خاک
عراق ] تا آخرین
ماهها
گذرانده بود.
تا اینکه
صدام تحت فشار
شاه ایران تسلیم
شد و از خمینی
خواست تا عراق
را ترک کند. خمینی
عراق
را به قصد
فرانسه ترک
کرد و چند ماه
بعد به عنوان
قهرمان
انقلاب، به ایران
بازگشت.
فقط در
آن زمان بود
که صدام
آشکارا به قصد
سرنگونی خمینی
به ایران حمله
کرد، چرا که
نمیخواست رژیمی
اسلامی
تا این
اندازه به
مرزهایش نزدیک
باشد، رژیمی
که هم قدرتمند
بود و هم به
طورسنتی با
عراق اختلاف
داشت،
حتی اختلاف
سرزمینی. ارتش
صدام را
افسران بعثی فرماندهی
میکردند و بیشتر
منشاء سنی
داشتند، اما
ردههای پایین
هم شیعه بودند
و هم سنی و همه
میجنگیدند.
اطلاعات اندکی
در دست است
حاکی از این
که شیعههای
عراقی از جنگیدن
با ایران شیعه
خودداری کرده
باشند و جنگ
در مناطقی
وجود داشت که
اکثریت آنها
را شیعیان تشکیل
میدادند.
درضمن،
نباید
فراموش کرد که
صدام به رغم
جنایتهای
وحشتناکی که
مرتکب میشد،
برخوردش با
کردها از
برخورد ترکهای
دموکرات و
مدرن اروپائی
شدید تر نبود.
بحث نه بر سر
تبرئه ی دیکتاتور
مرده، بلکه بر
سر در نظر
گرفتن رابطهی
درست قضایاست.
این
رابطهی درست،
اهمیت ویژهای
دارد، زیرا
امروزه حتی
پارهای از
چپها بیشتر
موضعی را
اتخاذ میکنند
که به تفسیر
اسلامی شدهی
تاریخ اخیر
عراق بسیار
نزدیک است. این
تفسیر اسلامی
شده را نخبگان
فرقهئی شیعه
و صنعت
پژوهشهای
اسلامیی
مستقر در ایالات
متحده
سرهمبندی
کردهاند. در
دوره ی صدام
ازدواج شیعه
با سنی امری
عادی بود: با
قدرتگیری
اتحاد شیعه و
کرد تحت قیمومیت
امریکا چنین
زوجهائی را
با تهدید
اسلحه به طلاق
واداشتند و
زمانیکه صد
نفر ازین
خانوادهها
انجمنی در
دفاع از حقوق
جمعی خود به
وجود آوردند،
چندین نفر از
آنها را
کشتند و
انجمنشان را
منحل کردند.
زمانیکه صدها
هزار شیعه به
جنوب شرقی
بغداد سرازیر
شدند- که
بعدها
شهر"صدر" نامیده
شد- جائیکه در
دورهی صدام،
به ندرت تنش
فرقهای داشت،
پس از آنکه ایالات
متحده آنرا
اشغال کرد،
اولین
تظاهرات ضد
اشغال در یک
مسجد آغاز شد
که درآن اعضاء
هر دو فرقه [شیعه
و سنی] شرکت
کردند و رهبری
آن را شیعیان
در دست
داشتند.
چهارسال بعد
هر همسایهای
در معرض
پاکسازیی
قومی قرار
گرفت. حالا ویژگیی
خودکامگی
صدام به عنوان
"رژیمی سنی"
حتی در پارهای
محافل چپ پذیرفته
شده است. صدام
حدود ربع قرن
در عراق حکومت
کرد و
خوانندگان این
مقاله میتوانند
از خود بپرسند
که طی سالهای
اخیر کی وکجا
شنیدهاند که
رژیم عراق "رژیم
سنی"
بوده است.
در جریان
تدارک حمله به
عراق برخی از
روشنفکران
برجسته ی چپ
بحث عجیبی را
پیش کشیدند: این
بحث ازین
قراربود: از
آنجا که صدام
دیکتاتور
ددمنش، و از
نوع هیتلر
مدرن بود و از
آنجا که غرب
به طور آشکار
دموکرات لیبرال
است، حق دارد
برای سرنگونی
صدام جنگ راه
بیندازد و
عراق را برای
دستیابی به
دمکراسی لیبرال
آزاد کند. این
وضعیت با جنگ
جهانی مقایسه
شده بود که
دولتهای
دموکرات لیبرال
برای شکست
متحدین نازی-
فاشیست جنگیده
بودند. دراین
بحث جائی برای
همه ی مدارک
تاریخی وجود
نداشت که نشان
میداد ایالات
متحده هرگز
کشور جهان سومی
را به هدف صلح
و عدالت مورد
حمله قرار
نداده، بلکه
همیشه تجاوز
هدف عکس آنرا
داشته است.
مهم نبود که
چپ این بحث را
پیش کشیده
است، مهم این
بود که
به طرز نگران
کنندهای با
نوع ترهات شبه
فلسفی مربوط
به "جنگهای
عادلانه " که
طراحان آن
والچر و ایگناتیف
اند شبیه بود.
والچر و ایگناتیف
هردو از مدافعین
امپراطوریاند.
اکنون پس از
تجربهی واقعی،
هنوز هم ظاهرن
افرادی در بین
چپ ها وجود
دارند که می
خواهند فریبکارانه
باور داشته
باشند که
انتخاباتی که
زیر برق
تفنگهای ارتش
اشغالگر و بر
اساس فهرستهای
انتخاباتی
فرقهای و قومی
و طبق قانون
اساسی ای که
امریکا نوشته
است، پیشرفت
به سوی
دموکراسی
است، و دولتی
که بدین ترتیب
سرکار میآید
دولتی قانونی.
میتوانیم
مسالهی مارکسیسم
را موقتن کنار
بگذاریم و همینطور
هم پیماننامههای
ژنو را که
تجاوز به یک
کشور نقض
آشکار آنست.
حتی اگر
استانداردهای
متعارف
دموکراسی لیبرال
را درنظر بگیریم،
طرحی
انتخاباتی که
مبنایش تقسیمات
فرقهای
و قومی باشد
که اکثریت نسبی
کرسیهای
پارلمان را به
طور
اجتنابناپذیر
در اختیار
اکثریت فرقهای
قرار میدهد،
معنیاش
ابزاری است
که تقسیمات
فرقهای را
تداوم میبخشد
و مانع به
وجود آمدن
دموکراسی لیبرال
و سکولار میشود.
ممکن است تصور
شود که تجربهی
لبنان جائیکه
فرانسه یک چنین
ساختاری را به
ارث گذاشته، ساختار
شرکت در قدرتی
که نخبگان فرقه های
مذهبی به ترتیب
درآن شرکت میکنند
و با برهم
خوردن آن [
ساختار]
جنگهای داخلی
شایع و رایج
است، تجربهی درستی
علیه پی گیری ی چنین
سابقهای در دیگر
نقاط باشد.
اما، قضایا چنین
پیش می رود که
لبنانی کردن سیاست
را در جاهای دیگر
به مثابه گامی
به سوی
دموکراسیی بیشتر
مورد حمایت
قرار می دهند.
استدلال در
باره این قضیه
چگونه است؟
میشود
قضایای چندی
را به بحث
گذاشت: رژیم
صدام آنقدر
فاشیستی بود
که هر حکومتی
ازآن بهتر
است- اشغال نیروی
بیگانه به مدت
کوتاه،
انتخابات هدایت
شده و پارلمانی
مبتنی بر فرقه
و قومیت، هرچه
میخواهد
باشد، به شرطی
که آن "فاشیسم"
[رژیم صدام] برای همیشه
به خاک سپرده
شود. همینطور
هم میتوان اینگونه
استدلال کرد
که جامعهی
عراق به طور
کلی – و دیگر
جوامع در
منطقه: سوریه،
مصر و ایران –
را دیکتاتورها
چنان به خشونت
کشاندهاند که
نمیتوانند
نوع دمکراسی
غربی را در
کشورشان پیش
برند. آنها به
دورهی انتقال
و قیمومیت احتیاج
دارند. باید
پیشبرد
دموکراسی را بیاموزند.
بحث چنین
ادامه مییابد
که در این
فراگشت باید
با واقعیت
موجود آنها
که در درجه
نخست واقعیتی
مذهبی است،
آغاز کرد.
اکثریت شیعه
مدت مدیدی
تحت حاکمیت سنی
قرار
داشتهاند:
تحت حاکمیت
عثمانیها در
دوران قیمومیت.
دراین دوران
پادشاهی خانواده
هاشمی به عراق
تحمیل شد و رژیم
هائی پس از
سلطنت
خانوادهی
هاشمی به ترتیب
سرکار آمدند و
فقط سلطه سنیها
را بسط دادند
و بالاخره هم
به روی کار
آمدن رژیم "سنی"
صدام منتهی شد
و بنا براین، عراق نیاز
به دورهای
دارد که درآن
شیعهها
بتوانند طعم
قدرتی را بچشند
زیرا
به مثابه
پرشمارترین
گروه فرقهای
و قومی حق
آنهاست. ممکن
است برخی براین
باور باشند که
مذاکره درمیان
بلوکهای
فرقهای
درچارچوب نوعی
تضمین قانونی
به همهی آنها
هنر ظریف
مذاکره را
خواهد آموخت
که از اساسیترین
قوانین
دموکراتیک
است. هندوستان
به عنوان نمونهی
عکس این قضیه،
آنهم کشوری که
بیش از همه
کشورهای عربی
(منهای مصر)
جمعیت مسلمان
دارد و حق رای
عمومی و
دموکراسی عرفی
را بلافاصله
پس از
استعمارزدائی
و با درآمد
سرانه و سطح
سواد بسیار
کمتر نهادینه
کرد، واقعا
اهمیت ندارد،
چرا که اکثریت
مردم هند را
هندوها تشکیل
میدهند و
هندوها تمدنی
متقاوت دارند.
کشورهایی که
اکثریت مردم
آنها
مسلمانند آن
خصوصیات تمدنی
را ندارند و
در مذهب یا
تاریخ اولیه
آنها زمینهای
وجود ندارد که
آنها را برای
داشتن نگرشهای
مساوات
طلبانه آماده
کند و زندگی
معنوی آنها، در هر
حال،
همچنان تحت
سلطه ی روحانیت
قرون وسطائی
است. و از این
قبیل
استدلالات.
پایه و
اساس چنین
استدلالی بر
شناخت تاریخی
گذاشته نشده و
گرچه جسورانه
و روشنفکرانه
مینماید خواه
و ناخواه ریشه در
اعتقادهای
آخرتشناسی
ازلباوری و
نا یکسانباوری
فرهنگی دارند.
ملتهائی در
مجموع، در
چارچوب ویژگی
ی مذهبیشان
ماهیتگرا میشوند.
گفته میشود که
تقسیم قدرت سیاسی
بر مبنای مذهب
یا فرقه اسِ
اساس جوامع
دموکراتیک
چند فرهنگی و
چند مذهبی است
و مذهب، که
خود خوب فهمیده
نشده است، توضیح
دهندهی آنست
که چرا پارهای
گروههای
افراطی مذهبی
از نوع فاشیستی
در شرایط تاریخیی
خاصی در سیاست
برجستگی پیدا
می کنند. این
تقارن اتفاقیی
امور، سپس به
مثابه تجلی
محلیی حقیقت
همیشگی و ازلی
ی اسلام نگریسته
میشود،همان
اسلامی که میشناسیم.
این نوع پایبندی
به ایدهی
تفاوت بین
تمدنها که
مهارشدنی هم نیست
– و در همین
مورد هم تلویحن،
ایدهی مقدس
برتریی ذاتی
مسیحیت بر
اسلام – هم
شکلبندیهای
اجتماعی- سیاسی
آرمانشهریی
تاریخ آغازین
و قرون وسطای
اسلام را نادیده
میگیرد و هم
روحانیون و
مسلمانان
مومن متجددی
که معتقدند
اسلام و مارکسیسم
باهم
سازگارند و
نهاد مالکیت
خصوصی غیراسلامی
است. با همهی این
احوال، این ایده
که مسیحیت
تاحدودی بیشتر
مساواتطلبانه
و بیشتر مذهب
فقراست به
سادگی از میان
نمیرود. بهر
رو، واقعیت
غمانگیز
معاصر اینست
که در عین حال
که در بسیاری
از مناطق امریکای
لاتین که جریانات
شورشی آنرا
امروزه آشوب
زده و متشنج
کرده اند، نه
الاهیات رهائیبخش
بلکه
پروتستان انجیلی
و کلیسای عید
پنجاهه [درآیین
یهود] است که
درحلبی
آبادها گسترش
پیدا میکند.
«مسلمانی»
و غرب
در دورانی
به سر میبریم
که دولتهای
کشورهای اصلیی
سرمایهداری،
رسانههای
همگانی و بخش
اعظمی از
دانشگاهیان
از جمله بخشی
از چپ دقیقا میخواهند
به ما استثنائی
بودن اسلام و
دینپرستی
افراطی در بین
مسلمانان را
بقبولانند و
احیا کنندگان
اسلام، بنیادگرایان
و شهیدان بعد
از این میخواهند
به ما
بقبولانند که
تمدن اسلامی
متفاوت است.
روشنفکران
سکولار در
کشورهای غربی
در چنبرهی این
دو افراط
گرفتارند،
مخصوصا به این
دلیل که وجدان
لیبرال
معذبشان را
جماعات
"اسلامی" نوع جدید
که در نتیجهی
مشکلات مهاجرین
در جوامع متمایل
به نژادپرستی
(نژاد هم در این
فضاهای پست
مدرن یا به
مذهب یا فرهنگ
تبدیل میشود )
شکل گرفته، گیج و
شگفتزده کرده
است. این
مشکلات خود به
موضوع مدیریت
مناسبات نژادی
(مثلن دربریتانیا)
یا مدیریت چند
فرهنگی (مثلن
در کانادا)
تبدیل میشود
و درآمدی است
برای
کارسالاران
(کارسالاران
اجتماعی، سیاسی،
دانشگاهی و
مذهبی )
تا قیافهی
"رهبران
جماعت" به خود
بگیرند، آنهم
فقط به این دلیل
که ادارهی
تودهی مردمی
که از همه نوع
تبعیضات رنج میبرند
از طریق "دیالوگ
" با "رهبران
جماعت"
آسانتر است.
واژهی
"جماعت" (لغت دیگری
برای "هویت")
مقدس و ملموس
و اداره و مدیریت
آن در چشم
اندازهای
جماعتباوری
چند فرهنگی
قابل کنترل میشود،
و این را
البته سیاست
دولت و گفتار
پست مدرن در
لفافهای که
مایهی دلداری
و تسلی باشد
به ما عرضه میدارند،
چرا که تودهی
اجتماعی
مهاجر
رنگارنگی که
مثلن از سومالیائیها،
بنگلادشیها،
هندیهای شهری،
پاکستانیهای
روستائی،
آموزگاران ایرانی
و صاحبان
رستوران و
کارگران عرب و
همچنین کیوسکداران
تشکیل شده
باشد، تودهایست
که میتوان
همه را در ظرف
" جماعت
مسلمان " ریخت
و سپس آنها میتوانند
خود را بطریقی
که می شناسیم
اسلامی کنند یا
از طریق دعوت
در موقعیتهای
ضروری مجددن شرقی
معرفی کنند، زیرا
از آنجا که هویتهای
ملی اولیه خود
را از دست
دادهاند، نمیتوانند
در کشورهائی
که آنها را پذیرفتهاند
و نژادپرستی
در آنها غالب
است هویتی هم
طراز با هم
وطنان سفیدپوست
خود داشته
باشند.
بنابراین،
این لایههای
رنگارنگ
مهاجر باید هویت
جمعیی ساختگیای
برای خود
سرهمبندی کنند – هویتی
که قدرت اجرایی
یک رد هدایت شده را
در خود گرد
آورد: نوع
پوشش به عنوان
علامت قابل رویت،
مسجد به عنوان
محل مشخص شده
برای
تجمع مردان
قبیله، پاکیی
غذا و آشامیدنی،
آیینی کردن
افراطیی
معتقدات شخصی
و به هم پیوستگیهای
اجتماعی جدید
افراد با
خاستگاههای
متفاوتی که در
تاریخ مدنی پیشین
ریشه ی مشترکی
نداشته ، بلکه
برای زندگی
درهجرت به
ضرورت تبدیل
شده است. همینطور
هم فرآیندهایی
در میان
جماعات مهاجر
هند و در
کشورهای گوناگون
عربی همراه با
همهی علائم و
مشخصههای هویت
مذهبی- لباس،
مراسم و
شعائر،
معبدسازی،
آوردن زنان
سنتی و باکره
برای پسران از
کشور آبا و
اجدادی و غیره
– در جریان است.
بخشهایی ازین
جمعیت
پراکنده،
سرمایهی کلانی
در اختیار
سازمانهای
هندوی افراطی
و شبه فاشیستی
قرار میدهند،
ازاین
سازمانها در
برابر
انتقاد
از آنها در
غرب دفاع میکنند
و شعبه هایی
را برای آنها
به وجود میآورند
که " جمعیت
پراکندهی
هندو " نام
گرفتهاند. با
این همه، این
افراطگرائی سیاسی
هندوئی شده،
خشم موسسات
دولتی یا
صاحبنظران
رسانهای را
بر نمیانگیزد
زیرا دولت
نئولیبرال
[هندوستان] از
سال 1989 به بعد
بازارهای
گسترده ای را
به روی سرمایهی
غربی گشوده
است چراکه
هندوستان نه
تنها متحد
استراتژیک ایالات
متحده، بلکه
بزرگترین خریدار
اسلحهی اسرائیلی
است. حکام
هندوستان،
درعین حال، به
شیوه های خاص
خود تروریسم
هندوئی را نادیده میگیرند
و بر گوناگونی
اسلامی
متمرکز میشوند
که با سیاست ایالات
متحده کاملن
خوانائی دارد.
همین
گروههای
گوناگون یکی
دو دههی
گذشته زمانی
که نژاد
مقولهی اساسی
قابل پذیرش تعیین
هویت بود، میتوانستهاند
خود را
با مقولات
نژادی مشخص
کنند. ("مردم سیاه
پوست" ، "غیرسفیدپوستان"
حتی با مقولهی
متداول اما
برخورندهی
"اقلیتهای
قابل ملاحظه" در
کانادایلیبرال
یا چند فرهنگی
کنونی.)
امروزه اما
"فرهنگ" در
گفتار معرفیهای
عمومی و خود
معرفی کردنها
هرچه بیشتر
جای "نژاد" را
گرفته است.
درعین حال، در
رابطه با
افراد با زمینهی
مسلمانی، فرهنگ
را مترادف
مذهب
کردهاند. همین
افراد ادعای
مسلمان یا اسلامی بودن میکنند
و این خود بسیار
مناسبتراست زیرا
رنگ پوست بسیاری
از مسلمانان زیاد
هم تیره نیست
بلکه از نوع دیگر
یهودی ستیزی رنج میبرند،
یهودی ستیزیای
که امروزه پیکان
حملهاش نه
تنها متوجه
جهودها بلکه
به سوی عربها
نشانه میرود
(دراین پیکربندی
نمادین، ایرانیها
و دیگر مسلمانان
با رنگ پوست
روشن به
عربهای
جانشین تبدیل
میشوند زیرا، در هر
حال،
همه
مسلمانند.) ( 2 )
البته
دولتها و
رسانههای
عمومی جایگاههایی
که لازمهی
زندگیی
مهاجرت است را
بسیار پشتیبانی
میکنند، بدین
ترتیت که
کشورهای
مهاجرین را
کشورهایی
"اسلامی"
معرفی میکنند
(ما باید
آنگونه
[اسلامی]
بوده باشیم:
آنرا درتلویزیون
دیدم ) و همین
جایگاهها
را،
دراین دورهی
زوال چپ،
دولتهای
اسلامی با
قدرت و تبلیغاتی
تقویت
کردهاند که
در کشورهای
خود دارند.
بزرگترین خبر
آئین اسلام
است: چه مدتی میگذرد
که بینندگان
تلویزیون غرب
راجع به
پاکستان چیزی
دیده باشند که
با "اسلام"،
"دیکتاتوری"
و نقش
دوگانهای
ارتباط
نداشته باشد
که ژنرال پرویز
مشرف با اسلام
و دیکتاتوری
بازی میکند؟
درمورد
کارگران
پاکستان چی؟ یا
دهقانان
پاکستانی؟
تاثیر زمینهسازی
و جلوگیری [از
مسائل و
خبرها] تقریبن
جادوئی است.
بازهم،
اسلامگرایی نیرومندی
که تازگی دارد
و اتفاقی است
به سطح نوعی
نشان پایدار
تمدن فراملیتی-
حتی
درخودآگاهی ی
"جماعات"
تازه پا
گرفته-
برکشیده شده
است. مردم
مختلفی که به
محیط جدید و
پر خطری
مهاجرت میکنند،
برای خود
گذشتهی همیشگی
و مشترکی را
تصور میکنند
که هرگز وجود
نداشته است.
بههررو، به
آنها برچسب و
تهمت میزنند،
تهمت حتی به
صورت جملاتی
حاکی از بی
توجهی ی بنده
نوازانه،
(مثلن: "همهی
مسلمانان
تروریست نیستند."
گفتی شمار
قابل توجهی،
احتمالا اکثریتی،
تروریستاند.)
این تهمتزنی
روزمره به
نوبهی خود
خشم و عزم
آنها را تقویت
و حس اینکه به
لحاظ تمدنی
متفاوت اند را
تشدید میکند.
این هویت
اسلامیی قوام
یافته،
سپس،
سببساز زندگی
افتخارآمیزی
برای آنها میشود،
زندگیای که
زمانی آرزویش
را داشتند و دیگر
امیدی
نداشتند که به
آن برسند: مثل
غربیهای
معمولی (بریتانیائی،
کانادائی،
امریکائی،
فرانسوی) مثل
همسایگان سفیدپوستشان
یا هم کلاسیهایشان،
یعنی آنچه
مدارک شهروندی
جدید به آنها
قول داده بود.
دراین فرایند
آن شمار بزرگ
افراد سکولاری
که از
خانوادههای
مسلمانند و
درکشورهای
غربی، هویت
اسلامی را نمیپذیرند
و در ادعاهای
جماعات چند
فرهنگی شریک
نمیشوند، از
مشارکت [در
فعالیتها]
محروم و کنار
گذاشته میشوند.
آنها به
اندازه کافی
دردسر ایجاد
نمیکنند که
شایستهی توجه
زیاد یا تبلیغ
و معروفیت
باشند. آنها
مسلمان واقعی نیستند، نه از نظر اسلام
گرایان
یا
مخالفانشان-
موسسات
دولتی
و رسانههای عمومی- نه از نظر
حتی
دوستانشان
در غرب، در محیط
سکولار،
پسامدرن و چند فرهنگی. آنها فقط معرف خویشاند نه یک "
فرهنگ"، یک
"تمدن "
و یا یک تهدید. برخی از
آنها
به خاطر
احساس تعلقی که
دموکراسی لیبرال غرب با
ماهیت
نژادپرستانه
خود از
آنها
دریغ
داشته
است،
به ردههای
اسلامگرایان میپیوندند.
کل
اسلامگرایان
در تنوع
تاکنون [موجود
خود] و
اسلامگرایان
بعد از این،
از مهربانترین
تا خشنترین، همچون
مردمی که
احساس میکنند
تحت
محاصرهاند، به آنچه
دشمنانشان میگویند،
خواه واقعی،
خواه خیالی،
دربارهی
آنها و
خودشان و
دربارهی
اساس
اختلافات و
دشمنیهای بین
"ما" و"آنها"
بسیارتوجه
دارند. همیشه
اینطور بوده
است، اما به
خاطر محدود
بودن سطح سواد
در کشورشان و
وسائل ارتباطیی
نسبتن رشد نیافتهی
فرا قارهای
در دوران
استعماری،
ابزاری که
بتوان چنین
دانشی را گرد
آورد محدود
بود و فقط تحصیل
کردههای سطح
بالا با
گفتمانهای شایع
در غرب تا
حدودی
آشنائی
داشتند. دیگر
چنین نیست. در
دوران
پسااستعماری
شاهد گامهای
بلندی در
سوادآموزی و
آموزش عمومی
در دیگر نقاط جهان
بودهایم و از
جمله
تاثیرات عظیم رسانهی
الکترونیک و
جهانی شدن، یکی
هم این است که
بسیاری از
جنبههای قدرت
آمریکا به
حوزههای زندگی
آنها[اسلامگرایان] راه پیدا
کرده است و
آنها، حتی
زمانی که چنین
قدرتی، شکل
جنگ مستقیم و
قهر به خود نگیرد،
تجلییات قدرت
آن، هویت،
تفاوت تمدنی و
تفوق آن را در
صفحهی تلویزیون
های خود میبینند
و میخوانند.
آنها اطلاعی
از مجلهی "سوشیالیست رجیستر" ندارند.
بوش و رمزفلد،
پاول و رایس،
هانتینگتون و
ولفوویتز
کسانی اند که
آنها می بینند
و راجع به
آنها میشنوند
و میدانند که
شرکتکنندگان
در جنگ آسیای
غربی، ازجمله
خودشان،
چگونه در
رسانههای ایالات
متحده نشان
داده میشوند.
بسیاری ازآنها
از جایگاه
مذهب و قدرت
آن در آمریکا
باخبرند و
احتمالن
پارهای حتی
موعظهگران
انجیل را در
تلویزیون
تماشا
کردهاند. چنین
تصاویری آنها
را در مورد
عرفی بودن بنیادیی
غرب یا
مهربانی مسیحیت
آن
قانع نمیکند.
قابل
توجه است که
حتی
شمار بالائی
از اسلامگرایان
افراطی تحصیلات
دانشگاهی
داشتهاند و
همگی به
کشورهائی
تعلق دارند که
مستعمره یا
تحت سلطهی
قدرتهای
اروپائی بودهاند.
پارهای از این
کشورها اکنون
در اشغال ایالات
متحدهاند. از
نظر
آنها[اسلام
گرایان] این
وضعیت تداوم مییابد.
آنها با این
قضیه آشنا میشوند
و می بینند که
آنهائی که هم
اکنون
درکشورهای
تجاوزگر دارای
قدرت نظامی، سیاسی،
مذهبی یا
آکادمیک اند
چه میگویند و
بدین ترتیت
رابطهی
بین گفتار و
کردار را درمییابند.
گفتمان بین
تمدنها به
جادهی
دوطرفهای تبدیل
میشود که یکی
دیگری را به
وجود میآورد.
اسلامگرایان
فرهیخته
احتمالن به همهی
پیچیدگیی
سنتها و
جوامع غربی
آگاه اند
(سخنگوی کنونیی
پارلمان ایران
درعین حال مترجم
آثار کانت
است.) و
روشنفکران
سکولار در محیطهای
اسلامی حتی میتوانند
این را درک کنند که
تمدنها موجودیتهای
مستقلی
ندارند، بلکه
مقولات
استدلالی و
اجرائی اند با
اثرپذیری عظیم،
به طوریکه
گفتمان
بین تمدنها
با انگیزهی سیاسی
در دوران ما،
اساسن فعالیتهایی با قصد و
نیت نادرست
اند. اما
رزمندهی
اسلامگرا،
گذشته از هر چیز،
فردی ساده و
دارای فهم ظاهری
است که
دربارهی آنچه
میبیند شیوهی
تفسیر منحصر
به فردی دارد.
وقتی چنین
رزمندهای در
رسانهی
الکترونیکی
نشان داده
شود، اساسن دو
تصویر از
جامعهی آمریکادریافت
میکند: یکی را
از طریق صنعت
سرگرمی به دست
میآورد که تخیل
پاک دینانهی
او همهی آنرا
فساد و
انحطاط
محض تفسیر میکند
و دیگری تصویرانسان
جنگ طلب
وکژگفتار ی که
طرفدار جنگ
است و بر ضد
اسلام و
مسلمانان. غرب
در تخیلات به
غلیان آمدهی
آنها
[اسلامگرایان]،
به مسیحیتی
جهادکننده و زندگی
سکولار آن به محل
گناهکاری تبدیل
میشود.
بازتاب روانی
این امر انزجار،
وحشت وخشم است
وپیآمد آن
دست بردن به
اسلحه.
در دنیای
عرب، دستکم،
(و در ایران
زمان شاه)
آنها
[اسلامگرایان]
شاهد بودهاند
که حاکمان
منابع ملیشان
را در غرب به
رهن
گذاشتهاند،
درآمدهای
کشور را برای
تجملات خود و
فامیلشان ضایع و یا صرف
ایجاد ارتشی
کردهاند که
احتمالن با یک
دیگر میجنگند
ولی نه هرگز علیه
تجاوزگر و
اشغالگر.
آنها
[اسلامگرایان]
شاهد بودهاند
که ارتشهای
رهبران ملیی
سکولارشان
جنگها را یکی
از پس دیگری
در مقابل نیروی
مخرب امریکائی-
اسرائیلی
باختهاند.
آنها ارتش
معتبری سراغ
ندارند که به
آن بپیوندند.
باید ارتش خود
را در خفای
کامل به وجود
آورند، ارتشی
غیردولتی و با
سازماندهی نه
چندان سفت
وسخت، ارتشی
نه برای
زدوخورد و درگیری
با اسلحه و
نفرات اندکشان
در مقایسه با
دشمن،
بلکه برای
عملیات
خارقالعاده :
برای
تبلیغ آن عملیات.
قدرت آنچنان
نامتقارن است
که روش آنها
باید فقدان
تقارن را
بازتاب دهد.
آنها کشتار بیشمار
شهروندان غیرنظامیی خود به
دست آمریکائیان و اسرائیلیها
را شاهد
بودهاند، به
طوریکه
کشته
شدن غیرنظامیان
به دست خود را
تروریسم یا حتی
قابل قیاس با
رنجی نمیدانند
که ملتشان کشیدهاند.
اگر بنا باشد
نامی برخود
بگذارند، خود
را ضد تروریستها میدانند.
آنها
کاملن به
اسلام
وفادارند،
اما آنهائی
که در حاشیهی
افراطی
[جامعه] زندگی
می کنند و میمیرند
اطلاع اندکی
از الهیات آن
دارند. بخشی
ازآن الهیات
ناراحتشان می
کند زیرا کشتن
غیرنظامیان و
خودکشی
(وبنابراین
خودکشی با
بمب) ممنوع
است. به این دلیل
است که آنها در
جریان جنگ وگریز
الهیات جدیدی
سرهم میکنند
تا تبلیغات
خود را توجیه
کنند و بنام
اسلام کاری را
انجام دهند که
در اسلام
ممنوع است.
دراین معنا بسیاری
از آنان را نمیتوان
به مفهوم دقیق
کلمه بنیاد
گرا یا احیاگر[اسلام]
نامید. آنها
مبتکرند، اما
حاصل ابتکار
آنها بیشتر یادآور
گروههای
نخبهی تروریست
روسیهی تزاری است و نه
دوره یا
واقعهای
درتاریخ اسلام،
درست مثل رژیم
مصیبت بار و
مخفیای که
طالبان بر
افغانستان
جنگ زده تحمیل
کرد که در این
جهان به هیچ چیز
شباهت ندارد
جز رژیمی که
پل پت به مردم
جنگ زدهی کامبوج
تحمیل کرد.
درآن یک
ابتکارات
اسلام و دراین
یک ابتکارات
کمونیسم [را میتوان
دید.] در هر دو
مورد تجاوزات
امپریالیستیی
ایالات متحده
در ویرانی
های هر
دو جنگ، روان
نژندی کل جمعیتهای
ملی و تخریب
کامل تاروپود
اجتماعی و حتی
نابودی اندک
وسائل مادی
مطمئن موجود
برای زندگی
روزانه
بسیار دخالت
داشت و راه را
برای به قدرت
رسیدن
پل پتها و
ملاعمرهای در
این جهان
هموارکرد.
اکنون بیم آن
میرود که
سرنوشت مشابهی
در انتظار
عراق باشد.
میخواهم
دراینجا بحث
جنگ و پیآمدهای
آن را
متوقف کنم و
به قضیهی
گفتمان های
مترقیانهی
تمدنها
بپردازم که
درجهان
مسلمانان نیز
تبلیغ میشود،
گفتمانهائی
که هم بخشهائی
از عرفیترین
تا مذهبیترین
و حتی بخشی از
رزمندگان
مسلح تبلیغ میکنند.
حقیقت روشن این
است که عقائد
مربوط به
تفاوتهای
تمدنی ریشه در
نظراتی دارد
که نه فقط به "
شرق اسلامی" بلکه به
مخالف
استدلالیی آن
یعنی "غرب" نیز
مربوط میشود.
دربین شیفتگان
بحث تمدنها آنان
که فرهیخته
ترند نظرات
مشخصی در
رابطه با سرمایهداری،
روشنگری و دین
زدائیی عقلباور
مسیحیت دارند:
سرمایهداری
پروپیمان در غرب
در مقابل سرمایهداری
ناکافی در بین
مسلمانان. پایه
ی برابریطلبانه
و عقل باور در
مسیحیت و دینزدائی
ی کاملی که
متفکران
روشنگری،
انقلاب [کبیر]
فرانسه و غیره
در جوامع مسیحی
انجام
دادهاند، همگی با
فقدان همهی این
قضایا در
جوامع مسلمان
و شکاف غیرقابل
جبرانی سنجیده
میشود که
اسلام را از
خرد عرفی جدا
میکند. کسانیکه
در بین شیفتگان
بحث تمدنها کمتر
فرهیختهاند
دربارهی سنت
در مقابل
نوسازی بحث میکنند.
درعین حال،
پست مدرن ها
نظر خود را با
اصطاحاتی
چون
اصالت، کثرت
و خلوص
فرهنگها توضیح
میدهند. از
نظر جناح راست
خشن و بی رحم
هم، قضیه
همچنان حول
فرهنگ دور میزند،
اما فرهنگی که
پایه
نژادپرستیی
آن با علم زیستشناسی
تعریف میشود
و همیشه هم
کارکرد دارد :
این که آنها کی
هستند است که
[نشان میدهد]
آنها اینگونه
اند. فرقگذاری
فرهنگی که امروزه
الهامبخش
شناخت شناسی
موضوعات
اجتماعی و سیاسی
است، میتواند
محل تلاقی چندی
ازین گرایشات
باشد، حتی اگر
درجنبههای دیگر
ازهم فاصله بگیرند.
ژئوپلیتیک:
پاپ، پرزیدنت
و پروفسور
در طیف
راست تا چپ ایده
ی ساده
انگارانه ای
را شاهدیم مبنی بر
اینکه غرب،
علی رغم همهی
انحرافاتی که
از هنجارهای
خود، و به یقین
در شکلبندیی
کنونی خود، دارد اساسن سکولار،
دموکرات، لیبرال
و یهودی- مسیحی
است. سکولاریسم
و لیبرالیسم
افراطی
احتمالن
راستهای
افراطی را
عصبانی میکند
و چپ احتمالن غرب را
به اندازهی
کافی لیبرال یا
دموکرات نمیداند،
اما بر سر این
توصیف توافق
عمومی وجود
دارد. (اصطلاح
"یهودی- میسحی" در مورد
"غرب" حتی در
اثر فردریک جیمسن،
نظریهپرداز
توانای بحث
فرهنگها، نیز مشاهده
میشود.) بسیارخوب،
اگر غرب همهی
این ویژگیها
را داراست (و
مخصوصا غرب، به این
دلیل که اگر دیگران
هم این ویژگیها
را داشتند، دلیلی
درکار نبود که
مشخصا غرب را
دارندهی چنین
فضیلتهای
بدانیم) زحمت
چندانی
نباید میکشیدیم
که بگوئیم این
فضیلتهای
گوناگون
بخشهای به هم
مرتبط یک کل یکپارچه
اند و اینکه
در ذات
خاستگاه و
مبدا غرب چیزی
نهفته است که
وجود این کل یکپارچه
را ممکن میسازد.
به نظر
من درهمهی آن
حوزههائی که
محل تلاقیی
فرهنگ،
مذهب و سیاست
است، غرب "مسیحی" در
دهههای اخیر
شروع
کرده است خود
را همه جا "یهودی-
مسیحی" تعریف
کند، آن هم
اساسا برای
پشتیبانی از
اسرائیل، به
خصوص بعد از پیروزیی
ویرانگر آن در
سال 1967 و بخشی هم
به خاطر جبران
احساس گناهی
که به خاطر
کشت و
کشتار(هولوکست)
[ یهودیان] میکرد
و بخشی دیگر
برای هم هویت
سازی خود با پیروزی
نظامیی نیروی
دیگری، درست
زمانیکه ایالات
متحده در ویتنام
با شکست
روبهرو شد. پیش از
آن، یهودی
ستیزی بیشتر
معیار و هنجار
بود تا نوعی
غرور به داشتن
هویت یهودی-
مسیحی. افزون
براین، عمدهی
تاریخ پیش از
جنگ جهانیی
دوم اروپا را
باید فراموش
کرد تا
دموکراسی لیبرال
را شیوهی عمل
سیاسی غربیی
نسبتن یکدستی
تصورکرد.
("ارزش"
اصطلاحی است
که در دوران
فرهنگ باوری
مرجح شمرده میشد
و دمکراسی
ارزشی است که
میگویند غرب،
به رغم کاربست
نژادپرستی،
فاشیسم، نازیسم
و غیره، همیشه با آن
موافق است.) ایدهی
جالب دیگری هم وجود
دارد: اینکه میتوان
همزمان هم
سکولار بود و
هم یهودی- مسیحی.
آیا میتوان
هم زمان
هم
سکولار و هم
اسلامی بود؟
بسیارخوب،
تنها پیش فرضی
که یهودیت و
مسیحیت را
کاملن با
سکولاریسم و لیبرالیسم
مدرن امروزی
سازگار
بداند
و، درعین
حال،
اسلام را [با
سکولاریسم و لیبرالیسم]
ناسازگار،
احتمالن میتواند
موید این ایده
باشد که
توصیف غرب از
خود به مثابه یهودی-
مسیحی،
میتواند با
ادعاهای
سکولار و لیبرال-
دمکراتیکاش،
کاملن ،
خوانائی
داشته باشد. در صورتی
که،
جوامعی که
اکثریتشان
مسلمانند با
قبول اینکه
اجزای متشکلهی
اسلامی که به
ارث بردهاند
در هویت معاصری
که دارند،
دخالت داشته
است، به طور
آشکار سکولار
نیستند و نمیتوانند
باشند. بنا
براین، در چنین
وضعیتی بسیار
درخور توجه است که
اسرائیل، پایگاه دیدهوری
تمدن غربی
درقلب جغرافیائیی
آسیای غربی، مورد
تحسین قرار گیرد
و همواره بتواند
به طور قانونی و بگونهی
احساس برانگیزی خود را "دولتی یهودی" توصیف
کند، و درعین
حالی که یک
سوم
شهروندانش غیریهودند
و از پارهای محدودیتهای
تعریف شدهی
قومی- مذهبی
رنج میبرند،
به عنوان مدل
دموکراسیی
سکولار و لیبرال
نوع غربی نگریسته
شود، آنهم در
دنیائی از
نظامهای
استبدادی و بنیادگرا.
در زمینهی
بحث جاری نیازی
نیست که به
اظهارات
مربوط به حق
مذهبی در آمریکا
بیش از
اظهارات
اسامه بن لادن
توجه داشته
باشیم
(باوجودیکه
بسیاری از
اظهارات بن
لادن
هوشمندانهتر
و حتی قابل
قبولترند.)
اما میتوان
به سخنرانیی
اخیر پاپ
مراجعه کرد تا
پی برد که پیوندهای
بین غرب، مسیحیت
و خرد چگونه
با پیگیری و
هوشیاری، تا حدی
به منظور جدا
کردن غرب مسیحی
یا معقول از
جهان اسلام،
ترسیم میشود.
این قضیه
مخصوصن جالب
است زیرا پاپ
(قبلن به کاردینال
راچینگر
معروف بود - یا
به بیان شوخ
طبعانهی جناح
چپ کاتولیک "
کاردینال موش
") در بین آن
بخش ازکلیسای
کاتولیک که
ازاو تا رسیدن
به مقام
همایونیاش
حمایت کردند،
به خاطر
دانشوری از
شهرت بالائی
برخوردار است.
پاپ این
سخنرانی را به
تاریخ
دوازدهم
سپتامبر2006 در
دانشگاه
رگنسبورگ ایراد
کرد، سخنرانیای
که درسطح وسیع
منتشر شد. به یقین
این سخنرانی
را به شیوههای
گوناگون میتوان
قرائت کرد. میتوان
آنرا در متن
احساسات
افراطیی مذهبی
که هم اکنون
دربین
مسلمانان
گسترده است
قرائت کرد،
مسلمانانی که
مدعی اند نقل
قولهای کوتاه
و مبهمی که
پاپ درسخنرانیاش
آورده، آنها
را جریه دار
کرده است و بدین
ترتیب نمودهای
خشم و عصیانی
که به سوزاندن
تعدادی کلیسا
به دست گروه
های مترصد
مسلمان درترکیه
یا فلسطین
منتهی شد را به طور
عام به عنوان مصداقهای
نارواداری در
بین جماعات
مسلمان و در دین
اسلام آنگونه
که هست، نمونه
آورد. یا
سخنرانی پاپ
را همانگونه
که خود مصر
است،
از یکسو،
تاملی بر
تفاوت اساسیی
بین مسیحیت و
اسلام قرائت
کنیم که به
لحاظ سیاسی بی
طرفانه میداند،
و از دیگرسو،
هویتی بنیادی بین مسیحیت
و اروپا. ترجیح میدهم
از کل قضیه
قرائتی
تاریخی داشته
باشم و آنرا در
موقعیتهای
گوناگونی ببینم
که این سخنرانی
اثر خود را
برآنها
گذاشته است،
سخنرانیای که
از یکی از
محترمترین
منبرها در
"غرب" ایراد
شد.
از خود
نقل قول توهینآمیز
شروع کنیم: "به
من نشان دهید
محمد چه چیزی
آورد که تازگی
داشت وآنچه
او آورد فقط چیزهای
بد و غیرانسانی
بود،
مثل فرمانی
که داد تا دینی
که موعظه میکرد
را با شمشیر
تبلیغ کنند." ( 3 )
آن اظهارنظر
مشخص در قرن
چهاردهم زمینهی
ویژه ای داشت:
امپراطوری بیزانس
در مخمصهی
جنگ با ترکها
گرفتار آمده
بود که درآن
قدرت نظامی
کمتری داشت و
به همین دلیل
از قدرتهای
گوناگون
دراروپا
درخواست کرده
بود تا جنگ صلیبیی
دیگری را
سازماندهی
کنند و درعوض
قول میداد که
کلیساهای غرب
و شرق را متحد
کند. این
درخواست به
جائی نرسید و
کمی پس از مرگ
امپراطور بیزانس،
قسطنطنیه به
دست قشون ترک سقوط
کرد. با این
وجود، نکته این
است که این جملات
طی مبارزهی
نظامی نوشته
شد و بدگوئی
از اسلام در
خدمت آن منظور
معین قرار
گرفت. بنا براین،
به حق میتوان
تعجب کرد که
چرا این قطعه ی
مبهم امروزه
دوباره بیرون
کشیده میشود-
اکنون به دست
پاپ دیگری ، آنهم
پاپی رومی- و باز
هم در
بحبوحهی جنگی
فراگیر
به منظور فرا
خواندن غرب
دموکرات یهودی-
مسیحی برای
اتحاد علیه
تروری جهانی
که مسبب آنرا امروزه
"فاشیسم
اسلامی" مینامند.
به اصطلاح، جنگی
سکولار در خطه
ای مذهبی.
این نقل
قول در جریان
شرح عمومی یزدانشناسانهای
ظاهر میشود
مبنی بر تفاوت
اساسیی مذهبی
و تمدنیی بین
مسیحیت و
اسلام، به طوریکه
طبق نظر پاپ،
دین مسیحیت از
همان آغاز در
مفاهیم یونانیی
خرد کیهانی پایه
داشته است، به
گونهای که هویت
ایمان
و خرد برای
آن جنبهی
اساسی دارد.
درصورتیکه
اسلام خدای برینی
را درنظر دارد
که رابطهی
درست و
سازندهای با
خرد ندارد و
درحقیقت چنان
مطلق است که میتواند
احکامی
صادرکند- و
اغلب هم چنین
میکند-
که به هیچوجه
نمیتوان
درچارچوب
"عقلانیت ایمان"
مورد تایید
قرار داد،
عقلانیتی که به
قول پاپ از
نظر مسیحیت
جنبهی اساسی
دارد. این
احکام ادعائی
مربوط به
گسترش اسلام
به قدرت شمشیر،
بدین ترتیب
نمونهایست
از خرد ستیریی بنیادیی
دین اسلام.
پاپ یقینن در
سخنرانی خود
قبول میکند
که در قرآن
جائی آمده است
که: " لااکراه
فی الدین. " اما او این
قضیه را به
"دوران اولیه
" مرتبط میداند،
زمانیکه
"محمد قدرتی
نداشت و مورد
تهدید بود" و
درعین حال طوری
صحبت میکرد
که گوئی مسیحیت
خود نه تاریخ
انگیزیسیون و
نه خشونتهای
رنگارنگ هیچکدام
را نداشته
است. ( 4 )
دراینجا
نگرانیی ما
اختلاف کلامی
[یزدانشناسانه]
بین اسلام و
مسیحیت نیست،
هرچند به جاست
اشاره شود که
درست همان
زمانی که نخست
وزیر ترکیه از
اظهارات پاپ
انتقاد کرد،
صدر اعظم
آلمان و تعدادی
از همکاران او
با تمامی نیرو
به دفاع از
پاپ شتافتند.
بنابراین،
معلوم نیست که
آیا سران دو
کشور آلمان و
ترکیه مذاهب و
تمدن ها را،
همانگونه که
هانتینگتون
مدعی است، نمایندگی
میکنند یا
نمایندهی
دولت – ملت ها
هستند و
بنابراین تحت
الزامات سیاسیی
کشورهای خود
عمل میکنند،
الزاماتی که
احتمالن صبغهی
ملاحظات مذهبی
دارد. بنابراین،
دراین رابطه
مفید است به
خاطر داشته
باشیم که کاردینال
راچینگر پیش
از پوشیدن شنل
پاپی، عالم
اصلیی الهیات
واتیکان بود و
در آن مقام به
روزنامهی فرانسویی
" فیگارو" گفت که
از آنجا که
ترکیه ملتی
مسلمان است،
نباید به
جامعهی اروپا
پذیرفته شود:
"ترکیه
در جریان تاریخ
همواره
قارهی
دیگری را نمایندگی کرده که در
تقابل دائمی با
اروپا
قرار داشته
است. [ترکیه] میتواند
تلاش کند
قارهای فرهنگی
با کشورهای
عرب همسایه به
وجود آورد و
چهرهی اصلیی یک
فرهنگ با هویت
خاص آن باشد." ( 5 )
باز هم یک تفاوت
عمیق و غیر قابل
اصلاح، و
اظهاراتی از این
دست که به
تلاش ترکیه
برای پیوستن
به جامعه ی
اروپا مربوط میشود،
به خوبی توضیحدهندهی
آنست که چرا
نخست وزیر ترکیه
مجبور شد
تازهترین کنایهی
پاپ دربارهی
اسلام را
استثنا کند.
همهی اینها
ظاهرن با
گفتمان غرب-
مرکز
به خوبی انطباق
دارد. بر متن این
گفتمان است که
آکادمیسینهائی
چون
ساموئل. پی.
هانتینگتون میتوانند
بحث تند
روانهی "
برخورد
تمدنها " را
مطرح کنند و
پاپ میتواند
از سنجشناپذیریی
تمدنیی یزدانشناسانه شرق
اسلامی و غرب
مسیحی داد سخن
دهد.
دیگر
جنبههای آن
سخنرانی هم به
همان اندازه
درخور توجه است. پاپ میگوید
که خصلت ذاتن یونانیی
(هلنی) مسیحیت
برای آن مطلقن
جنبهی اساسی
دارد و به آن – و
به اروپا- هویت
متمایزی میبخشد.
پاپ در ادامهی
بحث خود از
تلاشهای
خطرناکی نام میبرد
که میخواسته
است ویژگیی یونانی
(هلنی) مسیحیت
را از بین
ببرند و از
جمله با جنبش
دینپیرائی
(رفورماسیون)
شروع میکند و
به ایدهی
امروزی کثرت
باوری (پلورالیسم)
و چند فرهنگی
میرسد
که [به نظر او] از
فرهنگهای دیگر
وظیفهی یونانی
کردن [فرهنگ]
خویش را سلب میکنند: 27
" این
رابطه ی
تنگاتنگ بین دین
انجیلی و
کندوکاو فلسفی
ی یونانی
رویدادی بود که اهمیت
تعیین کننده
داشت....اگراین
همگرائی را
قبول داشته
باشیم، تعجبی
ندارد که مسیحیت
به رغم
خاستگاههای
خود و
نوعی گسترش در
شرق، سرانجام
خصلت تاریخن
تعیین کننده
خود را فقط در
اروپا کسب
کرد. میتوان این
قضیه را به
گونهی عکس نیز
توضیح داد: این
همگرائی که
بعدن میراث
رومی نیز به
آن اضافه شد،
اروپا را به
وجود آورد و
به عنوان پایه
و بنیاد آنچه
میتوان به
درستی اروپا
نامید باقی
ماند." (6 )
بی تردید
مسلمانان تحصیل کرده (و
نه فقط
مسلمانان )
براین باورند
که عقلباوریی
فلسفیی اسلامی
ی قرون وسطی
منبع حیاتی
برای انتقال
اندیشهی یونان
به اروپای غربی
بود. فلسفهی
نوافلاطونیی
اسلامی قدیمیتر
از بشردوستی و
نوزایش
(رنسانس)
اروپائی است.
این البته
نکتهی مورد
نظر من نیست.
آنچه میخواهم
بگویم اینکه
این نقل قول
مشخص که
احساسات مذهبی
اسلامی را این
چنین جریحه
دار کرد، خود
نیاز به آن
دارد که نه فقط بر زمینههای
گستردهتر
اسلامستیزی و
جنگهای ادعائیی
فاشیسم اسلامی
قرائت شود،
بلکه بر متن نظرات
پاپ پیرامون جنبش دین
پیرائی
(رفورماسیون)،
کثرتباوری،
چندفرهنگی،
هویت اروپا و
مسیحیت، زیردستی
نه
فقط
اسلام
بلکه مسیحیت
شرقی و ترکیه
به عنوان کشوری که به
لحاظ تمدنی شایستهی
عضویت کامل در
اتحادیهی
اروپا نیست ،
اگر نخواهیم
دربارهی ویژگی
الهیات رهائیبخشی
صحبت کنیم که
"انحراف" از
مسیحیت راستین
قلمداد میشود.
پاپ در دوره
تصدی خود در
واتیکان به
عنوان
کارشناس کلامی،
الهیات رهائیبخش
را "چالشی علیه
کلیسا"
دانست
که باید به هر قیمت جلوی
آنرا
گرفت: "
ساختار مقدس و
هرمی کلیسا که خواست
پروردگار است
بچالش کشیده
شده است. این
موضع گیری
بمعنی آنست که کشیشان منشاء مردمی
دارند و هر
نوع تائیدی از
دین در نهایت
تابع معیارهای
سیاسی است." ( 7 ) کسی که
درچارچوب کلیسای
خود آزادمنش
نباشد نمیتوان
انتظار داشت
که نسبت به دیگر
مذاهب روادار
باشد.
با همهی
این احوال، نمیتوانیم
این قضیه را
صرفن به عنوان
ناسزاگوئیی یک
شخصیت نادیده بگیریم،
شخصیتی که در
عین حال
آزادمنش هم نیست. اینکه ترکیه به لحاظ تمدنی مناسب
عضویت در
جامعهی اروپا
هست یا نیست – اینکه
اروپا میتواند به چنین شمار
بزرگی از شهروندانمسلمان
در محدودهی کشور
خود جا و مکان
دهد بدون اینکه
ویژگیی فرهنگیی
بی همتای خود
را ازدست بدهد
یا اینکه از
نظر اروپا
عاقلانه است
که کشوری با
چنان
دم و
دستگاه
نظامی ی
پرقدرت اسلامی
را بپذیرد
– مسالهایست
که در سراسر
اروپا و در
همهی سطوح نگرانی
به وجود آورده
است. گفتهی
پاپ نه فقط یک
نظر شخصی بلکه
بخش بزرگی از
فهم همگانی
اروپا را نشان
میدهد. همین
طور هم، بخش
اصلی
دانشمندان
غربی کاملن نظر پاپ
را تایید می
کنند، اینکه
پیوند بین میراث
مذهبیی یهودی-مسیحی
و منطق یونان
و اندیشهی سیاسی
اساس و بنیان
اروپا و صفت بی
همتای آنست و
همان است که
به سنتهای
دموکراتیک و
سکولار غرب ویژگی بی
همتایش را بخشیده
است. حتی
موضوع الهیات
رهائیبخش که در این
سخنرانی به میان
کشیده
نشد
ولی زمانی که پاپ کاردینال
و عالم
متخصص کلامی
[مسیحیت] بود، یکی از
مشغلههای ذهنیش
را تشکیل میداد،
به هیچوجه
مسالهی داخلی
کلیسا نبود،
اما
اخطارهائی که افرادی چون او
علیه آن میدادند،
بر رهبران ایالات
متحده شدیدن
اثر میگذاشت.
در ماه
مه سال 1980 با نزدیک
شدن انتخابات
ریاست جمهوری
و کاندیداتوری
رنالد ریگان، یک
گروه متخصص که
برای حزب
جمهوریخواه
کار میکرد، سندی تهیه
کرد که کارپایه
"سیاسی ریگان
بود، یعنی
همان سند
معروف "
سانتافه". در
بخش دوم آن
تحت عنوان "
براندازی
داخلی " پیشنهاد
شماره 3 اینگونه
آمده است:
"ایالات
متحده در سیاست
خارجی خود باید
رودرروئی (و
نه فقط واکنش
پس از وقوع
حادثه )
با الهیات
رهائیبخش را
شروع کند.
متاسفانه نیروهای
مارکسیست – لنینست
از کلیسا به
عنوان
سلاحی علیه
مالکیت خصوصی
و نظام سرمایهداری
تولید
استفاده
کردهاند و در
جماعات مذهبی
با ایدههائی
رخنه کردهاند
که بیشتر
کمونیستی است
تا مسیحی.
"
اگر
افغانستان میدان
نبرد بین سرمایهداری
و کمونیسمی
بود که
قرار بود به
کمک "فاشیسم
اسلامی"
مغلوب شود،
آمریکای مرکزی
بستر کشمکشی
بود بین هژمونی
آمریکای شمالی
و شورش انقلابی
در آمریکای
لاتین. در این
کشمکش، الهیات
رهائی بخش به
مثابه سرچشمهی
نیرو و پشتیبانی
از انقلابیون
مشخص شد و
بنابر این، مسیحیت
نوع متفاوتی -
حق [ویژه] مذهبی
ایالات
متحده، با
همهی تنوع آن
- را باید
بسیج، حمایت
مالی و حتی،
در صورت
لزوم،
مسلح میکردند
و بی تردید
همراه با عنایات
و برکات آشکار
و تلویحی واتیکان
به جنگ آن میفرستادند.
نقل قول
مربوط به محمد
هیچگونه
ارتباطی با
استدلالات
پاپ [در
سخنرانیش] نداشت.
پاپ که مردی زیرک
و بسیار سیاسی
است، از بحث
خود خارج شد
تا بتواند نقل
قول [خود] را
بگنجاند به این
قصد که آنچه
ادعا میشد که در جنگ علیه "
فاشیسم اسلامی" در خطر
است، همان ایدهی
"غرب" – غرب مسیحی
ی معقول هلنی (یونانی)
شدهی – است و این
آن چیزی بود
که [پاپ]
اساسن توضیح
میداد: اگر
جنگی در میان
بود، جنگی بین
تمدنها بود.
مقام والائی
که او [پاپ] در
سرمایهی معنوی
کلیسا دارد، ایجاب
می کند که
اشارات ارشادی
گفتمان کلامیاش
را به طور
مستقیم ابراز
نکند. چنین
احساس گناهی
را آکادمیسین
با نفوذی در
واشنگتن،
مثلن ساموئل.
پی. هانتینگتون
ندارد، کسی که
کتاب "
برخورد
تمدنها و
بازسازی نظم
جهانیی" او در
سال 1996 منتشر شد
و با توضیحات
تحسینآمیز
برژینسکی و کیسینجر
روبهرو شد که
شوروشوق نادر
دو حزب [دو حزب
متفاوت ] را
نسبت به دید
استراتژیک
مولف نشان میداد.
اشاره به این
کتاب نه به
خاطر اندیشهی
عمیق آن بلکه
به خاطر شهرت
و تاثیر آن
است. از نقطه
نظر آکادمیک،
این کتاب کار
متوسطی است.
در این کتاب
هانتینگتون
متفکران عصر روشنگری
را به خاطر
تقویت این
توهم که
سرانجام تمدنی
جهانی به وجود
میآید سرزنش
وپیشگوئی میکند
که قرن بیست ویکم
را جنگ بین
فرهنگ ها (او
از "فرهنگ" و
"تمدن"
به تناوب
استفاده میکند)
متلاشی میکند،
اما او نمیداند
چند تمدن [در
دنیا ] وجود
دارد : میگوید
هفت یا هشت
تمدن.
هانتینگتون
در جوهر
استدلال خود
تمدن غربی را
با مسیحیت غربی،
مذهب کاتولیک
و پروتستانیسم
هم هویت میداند،
تا آنرا دقیقن
نه فقط از
جهان اسلام
بلکه همچنین
از کلیسای
ارتدکس متمایز
سازد، زیرا
[در غیر اینصورت]
روسیه، سرب،
مسیحیت خاور
نزدیک (لوانتی) و از این قبیل
هم جزء آنها
محسوب میشوند.
با این همه،
برای هانتینگتون
آمریکای لاتین
مساله است چرا
که عمدتن
کاتولیک
وپروتستان
مذهب است.
هانتینگتون
به هزار راه و
بیراهه میزند
تا اینگونه
استدلال بیاورد
که آمریکای
لاتین به جهاتی
اساسی متفاوت
است و باید یا
آن را تمدنی
مستقل یا بخشی
از تمدن غرب
تلقی کرد.
ظاهرن مطمئن نیست.
دو بندی که
راجع به آفریقا
میآورد با
کلمه ی " شاید"
که در پرانتز
گذاشته،
شروع میشود
و با این نظر
او ادامه مییابد:
"اغلب
متخصصان [بحث]"
تمدنها
"به استثنای
برویدل تمدن
مشخص افریقائی
را به رسمیت
نمیشناسند".
جملهی بعدی
او به این
اشاره دارد که
احتمالن چنین
تمدنی ممکن
است وجود
داشته باشد ولی
اگرهم وجود
داشته باشد
فقط در نیمهی
جنوبیی قاره
باید باشد.
بخش علیا به
اضافهی نواری
در ساحل شرقی
بخشهائی از
تمدن اسلامی
است و نه آفریقائی.
در نقشهکشی
او مسیحیان
آفریقائی به هیچ
تمدنی تعلق
ندارند. به
رغم اینکه دویست
میلیون از
مردم هند مذهبی
جز هندو دارند
و این کشور به
داشتن قانون
اساسی سکولار
خود افتخار میکند،
[درکتاب هانتینگتون] گفته میشود
تمدن آن کلن
هندوئی است.
اکنون که این
مقاله را می
نویسم هندوستان
یک رئیس جمهور
مسلمان ویک
نخست وزیر سیک
دارد و در عین
حال یک
زن ایتالیائیی
کاتولیک رومی
به لحاظ سیاسی
قدرتمندترین
شخصت این کشور
است. هانتینگتون
ازاینکه یونانیان
عضو ناتو و
درعین حال عضو
کلیسای
ارتدکس اند،
غمگین است زیرا
ناتو را اتحاد
امنیتیی گریزناپذیری
برای تمدن غرب
و اتحادیه
اروپا میداند
که طبق نظر او
فقط باید شامل
کسانی باشد که
طرفدار مسیحت
غربی اند. او
حتی تا آنجا پیش
میرود که میگوید
مخالفت شدیدی
که علیه سیاست
ایالات متحده
و نقش ناتو دریونان
وجود دارد فقط
به این دلیل
است که پیوندهای
مذهبی یونانیان
واقعن به غرب
تعلق ندارد.
هانتینگتون براین
اصرار دارد که
نشان هر تمدنی
مذهب است و
بنابراین خود
را مجبور
احساس میکند
که با آیین
کنفیسیوس، به خاطر
مقاصد عملی،
به عنوان یک
مذهب برخورد
کند، گفتی آیین
کنفیسیوس یک
مذهب است.
مقولهبندیهای
هانتینگتون بی
ربطند،
اما توصیهها
و رهنمودهای
او تند وخشن:
"ادعاهای
غرب مبنی
برنظریهی
رستگاریی عام
به طور روز
افزونی آن را
به رودررویی
با دیگر
تمدنها وامیدارد.
دراین رابطه
از همه جدیتر
رودررویی با
تمدن اسلام وچین
است. بقای غرب
به این بستگی
دارد که هویت
خود را
بهگونهی
مثبت، بازتعریف
کند و غربیها
تمدن خود را
به مثابه تمدنی
بی همتا و نه
جهانی یا وحدت
بخش قبول
داشته باشند
تا بتوانند
آنرا تجدید و
در مقابل
چالشهای
جوامع غیر غربی
از آن حفاظت
کنند....در جهان
پسا جنگ سرد
مهمترین تمایز
بین ملتها
تمایزی ایدئولوژیک،
سیاسی یا
اقتصادی نیست
بلکه فرهنگی
است. ما زمانی
میدانیم چه
کسی هستیم که
بدانیم چه کسی
نیستیم و اغلب
هم فقط زمانی
که بدانیم علیه
چه کسی هستیم..."
( 8 )
آنچه
دراینجا تجلی
پیدا کرده است
درحقیقت سناریوی
ژئوپلیتیک
رودرروئی
مداوم است،
رودرروئی تحت نام
گفتمان فرهنگی با تمایزی
اشمیتی (اشمیت)
بین دوست و
دشمن، ما
وآنها: ما فقط
زمانی خود را
میشناسیم که
بدانیم
دشمنانمان چه
کسانی اند.
دشمنان اصلی
غرب اسلام و چین
اند، اما
مشکلات
کوچکتر دیگری
هم در میان
هست. در عین
حال که از نظر
هانتینگتون
غرب اروپا،
امریکای شمالی
به اضافه ی
منسوبات دور
در " در نوآباد
نشینهائی "
چون استرالیا
و نیوزلاند را
شامل میشود،
در واقعیت
"مرز اصلیی
تقسیمکننده" درخود
اروپاست. این
مرزی که با
فروافتادن
پردهی آهنین
به سمت شرق کشیده
شده است،
اکنون مذهب
است: "اکنون این
مرز است که
ملتهای مسیحیت
غرب را در این
سو از اسلام و
ملتهای
ارتدکس در آن
سو جدا میکند......" در
برخورد بین مسیحیت،
اسلام،
کلیسای
ارتدکس وچین،
آمریکا باید
رهبری کند و
غرب باید به
منظور دفاع از
خود متحد شود.
مسالهی غرب این
بوده که مدعیی
داشتن
نظریهی
رستگاری عام
بوده است. بدین
ترتیب، حاصل
رد نظریهی
رستگاری عام
به تصور هانتینگتون
نه حمایت
دوجانبه یا
احترام بین
فرهنگهای
گوناگون بلکه
وضعیت جنگ
دائمی است.
دراینجا
پسامدرنیسم و نسبیت
رئوفانه محلی
از اعراب
ندارند!
درآنروی دیگر
هانتیگتون به
اسامه بن لادن
میرسیم.
انواع
گوناگون
اسلام: بررسی
تاریخی
تاکنون
گفتمانهایی
را بررسی کردیم
که معرف مسائل
مربوط به
اسلام در زمینهی
بحث
"تمدنها" بود،
اما نمیتوان
از بحث پیرامون
مسالهی ترور یا
قهر خودداری
کرد، ترور یا
قهری که گروه
خاصی از
اسلامگرایان
به عنوان شیوهی
مبارزه برگزیدهاند.
تمرکز بر ترور
یا قهر که
گفتمانهای
راست و چپ به
ما تحمیل
کردند و در
غرب به بحث
غالب تبدیل
شده است،
مخصوصن بیجااست
زیرا به تمرکز
بر گرایشاتی
منتهی میشود
که تا همین
اواخر در
جوامع خود
عناصری حاشیهای
بودند و در
اغلب جاها این
گونه باقی میمانند.
تمرکز بر
گفتمانهای
غرب ریشه در
غرب آئینیی (اکسیدنتالیسم) شایعی
دارد که جهان
اسلام را به
دو بخش
سادهانگارانهی
سکولارها و
اسلامگرایان
تقسیم میکند
و به همهی
اسلامگرایان
به مثابه کسانی
نگاه میکند
که به دنیای
مفهومی و ایدئولوژیک
یکسانی تعلق
دارند، دنیایی
که نه فقط همهی
سکولارها را،
هر چقدر هم
فاسد و دیکتاتور
باشند، به
عنوان شر کمتر
تبرئه میکند،
بلکه
اسلامگرایان را، دست
کم، نیرویی بالقوه
تروریستی میداند.
در اینجا نمیتوانم
مدارک تاریخیای
را بررسی کنم
که ثابت میکند طی
پنجاه سال
گذشته، اکثریت
عظیم
اسلامگرایانی
که به لحاظ سیاسی
فعالاند
طرفدار غرب
بودهاند و اینکه
تنها خشونت
افراطیی سیاست
امریکا –
اسرائیل است
که بسیاری از
آنها را به
اردوی ضد غرب
سوق داده است. این رویآوری
به اردوی
مخالفت با غرب
به خصوص از
زمانی شدت یافت
که اسرائیل درسال 1967 به کمک
غرب پیروز شد
و زمانی
که جنگ های
غرب علیه
آنچه امروزه
به
"فاشیسم
اسلامی"
مرسوم شده است
گسترش پیدا
کرد. فقط میخواهم
به مسالهی
"اسلام گرایی"
(یا بنیادگرایی)
بپردازم که به
مثابه مقولهی
مناسبی
به منظورهای
گوناگون مورد
استفاده و سوء
استفاده قرار
میگیرد.
اسلامگرایی
نیز همانند هر
جنبش سیاسی که
به لحاظ
ایدئولوژیک
پیچیده است و
از پایگاه
تودهایی نیرومندی
برخوردار،
همه جا جریانهای
گوناگونی را
در بر میگیرد.
با در نظرداشت
همهی جوانب این
مساله، باید
گفت که جریاناتی
که درپی
استفاده از
فرایندهای سیاسی
و انتخاباتی
برای دستیابی
به آماجهای
خود بودهاند،
درخط مشی
اسلامگرایان
دست بالا را
داشتهاند. در عین
حال،
آندسته از
اسلامگرایانی
که چنین فرایندهایی
را رد و میخواهند
اسلام را با
قدرت تفنگ – و
در مورد
پارهای از
آنها فقط با
قدرت تفنگ- پیش
ببرند، عمدتن
دراقلیت
بودهاند. در بین
شیعیان، خمینیسم
با آموزهی
ولایت فقیه
دست به نوآوریی
خیره کنندهای
زد. طبق آموزهی
ولایت فقیه، سلسله
مراتب روحانیت
موظف است
حکومت دنیوی
را به دست گیرد
و برای رسیدن
به آن قیام
مسلحانه را وسیلهی
مشروعی میداند.
نظر غالب در بین
شیعیان چنین
بوده که از
آنجاییکه
امام دوازدهم
غایب است،
همهی دولتها
در اساس
نامشروعند و
عموم مردم
تنها کاری که
میتوانند
انجام دهند این
است که منتظر
ظهور او باشند
تا عدل و داد
را [در جهان] برقرار
کند (اصول غیبتباوری
و انتظار که
در دانش پژوهیی زبان
انگلیسی به
"رضا و توکل "
معروف شده
است). تا
زمان ظهور امام زمان وظیفهی
روحانیت این
است که از
اعمال قدرت سیاسی
خود داری و جماعت
مومنین را در
زندگیی مذهبی،
اجتماعی و
فرهنگیشان به
بهترین وجهی
هدایت کنند. میتوان
گفت این آموزه
در اصطلاح
نوگرایی به
طرز موثری
قدرت مستقیم
نهاد مذهبی
را به
حوزهی جامعهی
مدنی محدود
کرد و موجب شد
قدرت سکولار
در حوزهی سیاسی
به وجود آید،
با این امید
که ساختارهای
دولت سیاسی تا
آنجا که ممکن
است به اصول
اساسیی عدالت
اسلامی نزدیک
باشد.
به باور
نویسندهی این
سطور میتوان
چنین استدلال
کرد که ترکیب
ویژهی سه
مولفه پیروزی
نیروهای
طرفدار خمینی
را در ایران
ممکن ساخت. این
سه مولفه از این
قرارند:
1-
سرکوب نیروهای
چپ، سکولار و
ضد امپریالیست
در اثر کودتای
سیا( سی. آی . ای )
ساختهی سال 1953 و
رژیمی که به
دنبال آن سر
کار آمد.
2-
خودکامگیی بی
نهایت شاه.
3- پیوندهای
بی نهایت
تنگاتنگ شاه
با ایالات
متحده که توضیح
دهندهی پیروزی
نیروهای
طرفدار خمینی
در ایران است.
امکانات
دیگر را شاه با
نابودی کامل
مخالفان
سکولار از بین
برده
بود. دیگر
سنتهایی که
طرفدار خمینی
نیستند و به
تفسیرهای
متعادلتر
رابطهی بین
اسلام و سیاست
مدرن باور
دارند، هرجا
جمعیت نسبتن
بزرگ شیعه
وجود داشته
باشد، به حیات
خود ادامه میدهند،
اما به این خاطر
که با شکلهای
افراطی تجاوز
غربی روبرویند و نه با آزادی
انتخاب و
امکان گفتگوی معقول،
رو به کاهش
دارند. همین
تمایز و چرخش
از موضعی به
موضع دیگر
درکشورهایی
غلبه دارد که
اکثرن
سنی اند.
در الجزیره
که اخیرن جنگ
بیرحمانهای بین
اسلامگرایان
و دولت به
وقوع پیوست،
اکثریت عظیم
اسلامگرایان
در انتخابات
ملی شرکت
کردند، در دور
اول پیروز
شدند و قرار
شده بود با پیروزی
در مراحل بعدی
انتخابات
دولت تشکیل
دهند. اما در
دور بعد دولت
کل فرایند
انتخابات را
با حمایت
آشکار اروپا و
ایالات متحده
لغو کرد. این
امر به عناصر
اصلیی جهاد
کمک کرد تا بر
متن اسلامگراییی
الجزیره به نیروی
غالب تبدیل
شوند. در مصر
بخشی از
معروفترین
سازمانها و
رزمندگان
اسلامگرای
مسلح به وجود
آمده ، اما تا
به امروز حزب
پارلمانیی
اخوان المسلمین
به طرز غیرقابل
قیاسی از پیروان
بیشتری
برخوردار
بوده است.
مبارک، یکی از
نورچشمیهای
مهم ایالات
متحده در جهان
عرب،
انتخابات اخیر
را دستکاری و
رهبران اخوان
المسلمین را
به زندان
انداخت و در
تدارک وضع
قوانینی است
که شرکت
اسلامگرایان
گوناگون را در
انتخابات،
دست کم، بسیار
مشکل سازد. آیا
اخوان المسلمین
با بسته شدن
مسیر
انتخابات به
رویشان به دست
دولتی که از پیروزیی
احتمالیی
آنها
درانتخابات بیم
دارد، راه
اسلامگرایان
الجزیره را درپیش
نخواند گرفت؟
پاسخ به این
پرسش را زمان
مشخص می کند.
در فلسطین
سازمان حمس
قرارداد اسلو
را رد کرد زیرا
آن را تسلیمطلبانه
میدانست، این
موضعی بود که
حتی یک
روشنفکر،
سکولار، و
معقول و با
سعهی صدری
چون ادوارد سعید
هم اتخاذ کرده
بود، اما کل
برنامهی سیاسی
حمس پایهاش
بر این ایده
مبتنی است که
راهحل دو
دولت کاملن
ممکن است به
شرطی که اسرائیل
مناطق فلسطینی
را تخلیه کند
که در سال 1967
اشغال کرد و
مرزهای قبل از
اشغال را به
عنوان مرزهای
نهاییی
واقعی بپذیرد.
این چشمانداز
که راهحل نهایی
چه میتواند
باشد،
پژواک
آرزوهای اکثریت
فلسطینیهایی
است که، پس از
چهل سال اشغال
[سرزمینشان ] و
شکست فلاکت
بار قرارداد
اسلو،
به این باور
رسیدهاند که
اسرائیل بدون
فشار مقاومت
مسلحانه فلسطینیان
با قرار داد
اسلو موافقت
نخواهد کرد.
افزون بر این،
فساد محض و بیلیاقتیی
مقامات فلسطینی
به رهبری
"فتح" عموم فلسطینیها
را بر آن داشت
تا درصدد یافتن
یک بدیل
باشند. این بدیل
را حمس با فراهم
کردن خدمات
اجتماعی در
اختیارشان
گذاشت، خدماتی
که مقامات
فلسطینی مایل
نبودند فراهم
کنند. حمس این
خدمات را از
طریق رهبریای
در اختیارشان
گذاشت که در بین
تودههای نوار
غزه زندگی میکردند
و زندگی فقیرانهی
آنها [برای
فلسطینیان] شفاف و
روشن بود.
تودههای
مناطق اشغالی
اغلب به حماس
رای دادند،
اما زمانیکه
این دولت
کاملن قانونی
شکل گرفت، غرب
تصمیم گرفت رای
دهندگان فلسطینی
که کاندیدای
مورد نظرشان،
پرزیدنت عباس
و رئیس امنیتی
بد نام او،
دهلان، را
انتخاب نکرده
بودند به لحاظ
اقتصادی
نابود کند.
غرب، عباس و
دهلان را نیز
تحت فشار قرار
داد تا دولت
منتخب مردم را
به هر وسیلهای،
درست یا
نادرست، از بین
ببرند و در
همان
حال
اسرائیل سیاست
"کشتار هدفگیری شده " – به
زبان ساده
ترور- هر رهبر
فلسطینی را
ادامه میداد
که دستوراتش
را نمیپذیرفت.
اسرائیل
تعدادی از
وزرا و اعضاء
پارلمان حمس
را زندانی و
خانهی شخص
نخست وزیر را
بمب باران
کرد. رهبری
حماس باسیاست
فعالیت
انتخاباتی
بمثابه قلمرو
اصلی ی بیان
خواست های خویش
تا کی میتواند
بر پایگاه تودهای
خود تاثیر
گذار باشد
وامر مبارزهی
مسلحانه را به
عهدهی میلیشیا
بگذارد؟
درلبنان
حزبالله
دگرگونیهای زیادی
را پشت
سرگذاشته است.
دست کم، میتوان
گفت که از
زمانیکه
نصرالله رهبری
تشکیلات آنرا
در دست گرفت،
خط مشی روشنی
در کار بوده
است: مبارزهی
مسلحانهی
محدود و حساب
شده علیه
اسرائیل
مادام که باریکهای
از سرزمین
لبنان را
اشغال کرده و
تعداد زیادی
شهروند لبنانی
را در زندان
نگهداشته
است، اما با
ابزار اکیدن
انتخاباتی و سیاسی
– از جمله و گاه
تظاهرات
تودهای و عملیات
خیابانی برای
دستیابی به
آماج سیاسی-
در محدودهی
جامعهی لبنان
با مجموعهی پیچیدهای
از اتحادها
با دیگر نیروهای
سیاسیی مسلمان
و غیرمسلمان.
سیاست اعلان
شدهی ایالات
متحده که
حزبالله را نه یک
حزب سیاسی
بلکه
صرفن یک
سازمان "تروریستی"
رده بندی میکند-
سیاستی که، در
عین حال ،
مورد تایید
شرکای اروپاییی
مهمی چون فرانسه
و متحدین عربی
پرقدرت ایالات
متحده، چون
عربستان صعودی،
است – این تمایل
را در
حزبالله تقویت
میکند که
معتقد است غرب
(از جمله
اسرائیل ) برای
روندهای
انتخاباتی در
کشورهای
مسلمان ارزش
واحترامی
قائل نیست و
بنابراین
تفنگ تنها وسیلهی
کار آمد
مبارزه است.
میتوان
به تحولات
مشابهی در دیگر
کشورها اشاره
کرد، کشورهایی
چون سومالی،
سودان یا
پاکستان. تحولات
دقیقی که این
چرخش
سریع از
اسلامگراییی
معقول و متمایل
به روند
انتخابات به
اسلامگراییی
مسلح افراطی
در چارچوب
جنبشهای
اسلامگرا را موجب میشود،
بی تردید مشخصهی
هریک از این
وضعیتهاست.
با این وجود،
از سویی،
ائتلافی از رژیمهای
داخلیی ضد چپ
و جناح دست
راستی اغلب
مستبد وجود
دارد و از دیگر
سو، سیاست
قاطع امپریالیستی-
صهیونستیای
در کار است که
شرایط عینیای
را به وجود
آورده است که
تحت آن
اسلامگراییی
" معقول " و
دموکرات، در
بسیاری جاها
در مقابل نوع
افراطیی
[اسلامگرایی]
هزاره باور
عقب نشسته
است. بنابر این،
غرب باید به
سه اشتباهی که
طی حدود نیم
قرن مرتکب شده
است،
پاسخگو باشد:
یکم
اینکه با بسیج
آن [اسلامگرایی]
به عنوان نیرویی
ضد "کمونیسم"
آنرا رشد
داد، این سیاست
نه تنها
جنبشهای کمونیستی
با پایگاه وسیع
دربین ملل
مسلمان را
شامل میشد، بلکه هر
رژیمی را هم
دربر میگرفت
که طرفدار ناسیونالیسم
اقتصادی در
برابر سرمایه
کورپراتیی غرب
بود. چپ ها در
غرب به همه ی این
تاریخ کم بها
میدهند وآنرا
واقعهای جزیی
در محدودهی
آنچه "جنگ
سرد" مینامند،تلقی
می کنند. جنگ
سرداصطلاحی
است که از
واژگان امپریالیستی به عاریت
گرفته اند.
دوم اینکه، غرب با
تضمین
سرنگونیی رژیمهای
سکولاری که کمونیست
نبودند (در
واقع اغلب
آنها ضد کمونیست
بودند) یا
کمونیستها را
تحمل میکردند
(مثل رژیم
سوکارنو در
اندونزی) یا
از اتحاد با
غرب سرباز میزدند
(باز هم مثل
سوکارنو و همینطور
ناصر در مصر) یا در زمینهی
اقتصادی ناسیونالیست
معتدل بودند
(مثل مصدق در ایران)،
فضای خط مشی ی سیاسی ی
سکولار را
محدود و در نتیجه،
پیدایش
اسلامگراییی
رنگارنگ از
متعادل تا
افراطی را تضمین کرد:
سادات، جانشین
ناصر، مصر را
به اردوی تحت
رهبریی ایالات
متحده کشاند،
از جناح معتدل
اخوان المسلمین
حمایت کرد،
اما به دست
بخش مسلحانهی
اخوان المسلمین که از
سازمان مادر
جدا شده بود،
به قتل رسید. این
قتل دقیقن به
موضوع اتحاد
سادات با ایالات
متحده و آن قضیهای
مربوط میشود
که آنها تسلیم
شدن به مسالهی
اسرائیل مینامیدند.
سوم اینکه
زمانیکه
اسلامگرایی
در بسیاری از
کشورها به گرایش
نیرومندی تبدیل
شد، [غرب] نقش
منفیی
عملگراییی
(پراگماتیسم)
افراطی را
برعهده گرفت:
به حمایت از
رژیمهایی چون
عربستان سعودی
ادامه داد و
جهادیون را علیه
کمونیسم در
افغانستان،
سازماندهی
کرد، گفتی آنچه
در آنجا به
وقوع میپیوست
فقط " تهاجم
شوروی "
بود بدون
داشتن زمینهی
داخلی، از
اغلب رژیمهای
مستبدی چون رژیم
حسنی مبارک (در
مصر) در
مقابل
اسلامگرایان
حمایت و به این
ترتیب ادعای
آنها مبنی
بر"ضد امپریالیسم" بودن را
تقویت کرد،
به
اسلامگرایانی
که به طور
فعال اعتقاد
خود به سیاست
انتخاباتی (در
الجزیریه، در
مناطق اشغالی
فلسطین و در
لبنان) را به
نمایش گذاشته
بودند، رفتاری
جز تحقیر
نداشت و با آنها
فقط به عنوان "
تروریست "
برخورد میکرد.
بنابر این،
همهی اینها
با مسالهی
اسرائیل،
اشغال طولانی
مدت سرزمینهای
فلسطینی به
دست آن و
رفتارش با اقلیت
های ساکن در
آن کشور به
گونهی بسیار
پیچیدهای گره
خورده است.
تبدیل غزه به
زندان بزرگ
[به دست اسرائیل]،
حتی قطعه قطعه
کردن نوار غزه
به گونهای که
تقریبن چهل
درصد مناطق
اشغالی هم
اکنون به شکلی
ضمیمهی خاک
آن کشور شده
است، حمایت
آمریکا از سیاستهای
اسرائیل و
همدستیی
اروپا با آن، و تلاش
غرب-اسرائیل
برای تشویق
دوستانشان در
بین
مقامات فلسطینی
در استفاده از
ابزار خشن و بیرحمانه
علیه کاندید
انتخاباتیی
مردمی، که
فلسطینیهای
طرفدار حمس از
آن پشتیبانی میکردند.
این زخم عمیق
است. یک دولت
نو آبادنشین
به طریقی که
دانشمند
اسرائیلی، ایلان
پاپه، آن را
پاکسازی
آشکار توصیف میکند،
پایهریزی
شد،آنهم دقیقن
زمانی که بخش
بزرگی از آسیا
و افریقا از زیر
یوغ استعمار
خارج شده بود.
این سیاست [ایجاد
نوآباد نشین]
مکمل سیاست
اشغالی بود که چهل
سال طول کشید،
این سیاست نه
تنها جنایات
ادواری علیه
جمعیت تحت
اشغال را
وجههی همت
خود قرارداده
بود، بلکه
علاوه برآن وقیحانه
قوانین بینالمللی
را نقض میکرد.
آشکار است که
اسلامگرایان
باور نداشته
باشند که
قانون غربی –
همان قانونی
که گفتمان غربی
بنیان اساسی
زندگی
متمدنانه میداند-
هرگز برایشان
عدالت به
ارمغان نیاورد.
بنابراین،
بر این زمینه
است که ما
موظفیم تجزیه
وتحلیل دیالکتیکیی
چنان پیچیدهای
را پیش ببریم
که تقریبن غیرممکن
است: تاریخ این
کشورها را به
طور کامل بررسی
کنیم، تاریخی
که چنین دیدگاهی
را به وجود
آورد. موظفیم
بین گرایشات
تمایز قائل شویم،
به هیچیک از
روشهای درک یا
نتیجهگیریها
یا راستای عمل
مورد علاقهی
آنها تسلیم
نشویم و درعین
حال تلاش کنیم
تاریخ آن
کشورها را از
دریچهی چشم
آنها،
دست کم، با
حدی از همدلی،
ببینیم به طوری
که، حداقل،
بدویانی به
نظرمان نرسند
که فقط باید
جلوی آنها را
گرفت و تنبیهشان
کرد، یا آنها
را در" جنگ
عادلانه "ای
که ما
متمدنها به
را ه میاندازیم،
نابود کنیم.اگر
بتوان آنها
را نوع مخصوصی
از افراد بشر
درک کرد
که نه محصول
تمدنها یا
رفتارهای
افراطیی مذهبی
یا محصول جنگ
و کشتار بلکه
محصول تاریخند،
در آنصورت، دست کم،
میتوان با
بررسی این تاریخها
آغازکرد.
با این
احوال، دشوار
میتوان نظری
ارائه داد که
به طور عام
همهی جریانات
گوناگون مذهبی
را شامل شود.
هر یک ازین جریانات،
فارغ از اینکه
تجلیات
گوناگون یک ویژگی
ی اصلی ی
اسلام
باشند (یا
فاقد آن ویژگی،
آن گونه که
برخی
استدلال میکنند)،
برآمد تاریخی
بودهاند که
آنها را به
وجود آورده
است. این امر
حتی درمورد
مفهوم مورد
اختلاف "بنیادگرائی"
نیز صدق میکند.
اگر حتی به
خاطر بحث و
استدلال هم که
باشد، میپذیرفتیم
که اصطلاح "بنیادگرائی"
در خصوص همه
آنها کاربرد
دارد، امری که
نمیتوان به
آن اطمینان
داشت، مجبوریم بین این یا
آن نوع
بنیادگرائی
به طور اساسی
تمایز قائل شویم.
در این جاست
که وظائف اولیهی
جامعهشناسی
تطبیقی
اسلامگرائی–
نه مذهب بلکه
اسلامگرائی –
آغاز میشود. اینجا
هم نه با تعمیمها
بلکه فقط با یک
مقایسه که باید
توضیحگر کل این
نقطه نظر
باشد، پیش
خواهم رفت: "بنیادگرائی"
افغانستان و
ایران. دو
کشور همسایهای
که انقلاب را
تقریبن
همزمان تجربه
کردند.(در یکی
انقلاب کمونیستی
و در دیگری
اسلامی)
اسلام، در
افغانستان
قرن بیستم، پس
از جداشدن
اجباری از پیوندهای
تاریخی خود از
آنچه امروزه
پاکستان نامیده
میشود (در نتیجهی
استعمارگری بریتانیا)
و از آسیای مرکزی
(از برکت
توسعهطلبی
تزاری)، در
گسترهی وسیعی
رشد کرد که به
طور عمده شامل
فلاتها و
پناهگاههای
بی حاصل
کوهستانی با
منابع کم
کشاورزی است.
رشد صنعتی در
آن ناچیز است،
روابط اجتماعی
آن عمدتن بر
همبستگیهای
عشیرتی و روابط
عشیرهایی
هرمی استوار
است. در شهرهای
اصلی آن
گروههای کوچکی
از طبقهی
متوسط جدید
زندگی میکنند.
این مجموعه را
سلطان مسلمان
معتدلی در
کابل سرپا
نگهداشته بود
که بر مناطق
دور افتادها ی
که بدنهی اصلیی
کشور را تشکیل
میداد و
ساتراپهای
منطقهای
برآنها مسلط
بودند، کنترل
مستقیم محدودی
داشت. در زمان
کودتای کمونیستی
سال 1978 برای هر
شصت نفر یک
ملا وجود داشت
و نه درصد
مردم سواد
داشتند (زنان یک
درصد) و جمعیتی
عمومن روستائی
که اغلب به
خاطر بدهی و
وفاداریهای
ازلی عشیرهای
و فرقهای،
مخصوصن در
مناطق
پشتون،
به خان خانان
وابسته بودند.
وقتی پس از کودتا
اغلب خانها و
نخبگان شهری
فرار و عمدتن
به پاکستان رفتند،
(مورد پناهندگان
درایران
متفاوت است)
دهقانان
مستقل را نیز
به این کار
تشویق کردند.
اسلامگرائیای
که در تبعید
پا گرفت-
خانههای ویلائیی
لوکس
برای
ثروتمندان و
چادرهای کهنه
و نخ نما برای
تهیدستان-
همهی مشخصات
جامعهای را
دارا بود که
در آن رسوم عشیرتی
را به عنوان
رسم و آئین اسلامیی راستین
پذیرفتند.
رابطهی
وابستگی در
شکل عشیرتی
خود به زندگی
ادامه داد،
همانگونه که
رابطهی ملاها
و عامه مردم
پایدار ماند.
درحقیقت،
فقدان یک دولت
متمرکز و شرایط
تبعید در کشوری
بیگانه یعنی
پاکستان جائیکه
آنها به سختی
مخارج زندگی
فقیرانهی خود
را تامین میکردند،
مناسبات بزرگ
خانی را تشدید
و وابستگی
پناهندگان تهیدست
را افزایش
داد. چنین بود
شرایط شکلگیری
هسته ی
افغانهای
واقعی که برای
جهاد ضد کمونیستی
گرد آمدند (بین
اینها و دهها
هزار جهادی-ی
خارجی ی مزدوری
که سیا و
آژانسهای
مرتبط با آن
گردآوری
کردند باید
تمایز قائل
شد).
جمعیت
صدها هزار
نفریی تهیدست،
فاقد تحصیلات
مدرن، قربانیی
سلطهی فئودالی
و روحانی و
وحشتزده از
واقعیت تبعید
و فلاکت
اردوگاههای
پناهندگی،
تودهی اجتماعیای
بود که به تصمیم
امریکا بسیج
شد تا به جهادی
اسلامی علیه
کمونیستهای بی
خدائی دست
زند که
کشور را زیر
کنترل خود
داشتند و علیه
اتحاد شوروی
مبارزه کنند
که بعدن به
مداخلهی نظامی
پرداخت. احزاب
اسلامگرای
پاکستانی که تا
آنزمان در
کشور عناصری
حاشیهای بودند،
نیز تصمیم
گرفتند دم و
دستگاه نظریی
این جهاد را
فراهم کنند. این
نخستین نسخهی
اسلام گرائیی
افغانی بود که
با عقب نشینیی
قشون شوروی،
شکست کمونیستها
و ایجاد دولت
مجاهدین یعنی
نخستین دولت
اسلامی در تاریخ
افغانستان،
به ثمر نشست. این
اسلامگرائیی
بزرگ خانها و
نخبگان شهری
بود که در
آنزمان به
راه افتادند
تا به شیوههای
گوناگون
ثروتاندوزی
کنند، چه از
طریق کشت
خشخاش و چه با
فروش اسلحهای
که ایالات
متحده در
بازارهای
منطقهای و
جهانی تامین
کرده بود.
نسخه ی
دوم
اسلامگرائی
به شکل طالبان
ظاهر شد. معنی
این واژه
"طلاب" است.
آنها در واقع
در حوزههای
علمیه پایهای
(مدرسهها) که
آمریکا، سعودیها
و دیگر حاکمان
خلیج و
سازمانهای غیردولتی
و غیره بودجهی
آنرا تامین میکردند،
به طلبگی
مشغول بودند.
این مدارس را احزاب
اسلامگرای
پاکستانی برای
پناهندگان
بدبخت افغانی
با قدرت اداره
میکردند. این
کودکان هرگز
زندگیی ثابتی
را تجربه
نکرده بودند
بلکه ثمرهی
دودمان عشیرتی و دربدری
ناشی از جنگ بودند:
خانههای گلینشان،
کم سوادی همیشگی
ی آنها، تلقین
متعصبانهترین
نوع بنیادگرائی
به آنها، بی
اطلاعی
کاملشان از
الهیات اسلامی،
علم حقوق یا
علم تاویل و
دوران
بلوغی
که،
به عنوان
سرباز، کشتن
با سلاح را در
جهادی همیشگی
آموزش دیده
بودند. در
گرماگرم این
شرایط رشد
کردند، به
مردان جوانی
تبدیل شدند و
در نهایت هم
گروههای دیگری
به آنها پیوستند
که کمتر بیسواد
بودند و تا
حدودی بیشتر
شهری و دنیا
دوست. زمانیکه
دولت دست
نشاندهی ایالات
متحده
که از امرای
جنگی مجاهد
تشکیل شده بود
به منجلاب
فساد،
افراطکاری در
تجاوز، قتل و
نابودی یکدیگر
فرو رفت، دولت
پاکستان، دور
از چشم آمریکا،
تصمیم گرفت این
طلبههای پیشین
(که اکنون
"طالبانهای"
جاودانیی تاریخ
اند) را
سازماندهی و
به نیروی
مداخلهگر تبدیل
کند. آنها
[طالبان]
همچون طوفانی
به افغانستان
هجوم بردند
(اگرچه گفته میشود
که بخش عمدهی
جنگ را ارتش
پاکستان به
نفع آنها
انجام داده است.)
و کشور را به
سرعت اشغال
کردند.
آنها
[طالبان] در
افغانستان
فقط نوع رژیم
اسلامیای را
به وجود
آوردند که
زندگیشان به
آنها یاد
داده بود:
خشکه مقدس، بی
سواد، مقرراتی
و قرون وسطائی.
اسلافشان
[مجاهدین و
امرا] به دهها
هزار زن تجاوز
کرده بودند.
طالبان چنین
کاری نکرد ولی
افغانستان را
به زندان بزرگ
زندگی
خانوادگیی
محض برای زنان
تبدیل کردند.
زنان حق
مشارکت در
زندگی ی
اجتماعی
نداشتند و در
شرایط تهیدستیی
تودهای و
گرسنگی به سر
میبردند. وقتی
طالبان از لطف
و عنایت آمریکا
محروم شدند،
سختگیریی
اجتماعیشان
نسبت به زنان
به افسانه تبدیل
شد، اما تجاوز
تودهوار به
زنان که به
دست مردان
اتحاد شمال
ادامه داشت، مورد توجه
نبود زیرا
تجاوزگران
اتحاد [شمال]
بخشی از
ائتلاف حاکمی
را تشکیل میدادند
که ایالات
متحده پس از
شکست کمونیستها
سر کار آورده
بود و همینطور
بخشی از
ائتلافی که پس
از تجاوز ایالات
متحده [به افغانستان] و رسمیت
بخشیدن به دولت
کرزای به وجود
آمد. حکومت
طالبان
وحشتناک بود
اما در عین
حال، در
افغانستان پس
از کمونیستها،
این تنها زمانی بود که
نه نخبگان
حاکم به زنی
تجاوز کردند،
نه
حکومتگری
رشوه گرفت، نه
تریاک کشت و نه
هروئین تولید
شد.
این
انواع "بنیاد
گرائی"
را با نوع بنیادگرائیی
ایران مقایسه
کنید. ایران
سرزمین همه
نوع منابع طبیعی
از جمله آب و
زمین حاصلخیز،
کانون تمدن پیشااسلامی
شکوهمند، و همینطور
کانون یکی از
فرهنگهای با
عظمت
اسلامی طی
قرنهای متمادی،
برای
مجموعهی
فرهنگی آسیای جنوب
غربی به خاطر
عظمت
دستاوردهای
ادبی و هنریاش
همانند ایتالیاست
برای اروپا.
از دو شاعری
که عمومن در
ادبیات
فارسی
بزرگترین به
شمار میروند،
یکی رومی
(درحقیقت،
رمان) است که
آرامگاهش در قونیه،
شهر زیارتیی
کوچکی
درآناتولیی
شرقی است و در
طریقتهای
(جمعیت) بیشمار
صوفیی
مرید دارد، و
دیگری، حافظ.
حافظ یکبار در
دوران کهولت به
دادگاه ایالتیی بنگال
دعوت شد تا آن
را
شکوه و افتخار
ببخشد.
اصلاحات
نوگرایانه در
ربع نخست قرن
بیستم تقریبن یک
قرن دیرتر از
ترکیهی عثمانی
به ایران راه یافت
و بر فرهنگ
بورژوائی
کشور اثر
گذاشت که کمتر
تکوین یافته و
متراکم بود.
شکل سلطنتی
حکومت زمانی
که خانوادهی
پهلوی در دههی
بیست به
قدرت رسید
(درست زمانیکه
جمهوریی
دولتسالار
سکولار ملی در
ترکیه
پادشاهی را
ملغی میکرد.)
حفظ و با گذشت
زمان بسیار
قدرت گرفت.
بورژوازیای
که با تاج و
تخت مرتبط
نبود نتوانست
رشد کند، و این
پدیدهای است
که ایرواند
آبراهیمیان،
مورخ معتبر ایران مدرن،
برای آن
اصطلاح مناسب
" بورژوازی
سلطنتی " را
ابداع کرد،
طبقهی یکپارچهای
شامل تقریبن
دو هزار فامیل
که در نظام
سلطنتی ادغام
و از بقیهی
جامعه مجزا
بودند. ( 10 ) دولت
رانتخوار و
بهرهوران آن
که از درآمد
سرشار نفت بی
نهایت
بهرهمند
بودند، به
لحاظ سیاسی
متحد قدرتهای
غربی (عمدتن ایالات
متحده که پس
از جنگ جهانی
دوم بریتانیا
را به عنوان
قدرت اصلی در
منطقه
از صحنه خارج
کرده بود) و
وابسته به
آنها و در
آنچه
فرهنگ خود میدانستند
بی نهایت غربی
شده بودند. با
این همه، بی
شباهت به شیخ
نشینهای نوکیسهی
خلیج، ایران فقط به
خاطر نفت نبود
که اهمیت
داشت. شکل های
پیشین انباشت
سرمایه،
بورژوازیی
سنتیی بسیار
نیرومند
بازار را به
وجود آورده
بود. ثروت این
بورژوازی از
بورژوازیی
سلطنتی بسیار
کمتر و پایگاه
اجتماعیش از آن
وسیعتر بود و
از ادعاها و
روابط
بورژوازی
سلطنتی از
جمله وابستگیی
اقتصادی و پیوندهای
فرهنگی آن با
غرب نفرت
داشت. ایران
پس از جنگ
جهانی دوم، در
عین حال، طبقه
متوسط شهریی
متخصص،
روشنفکران
اهل ادب پرجنب
وجوش و طبقهی
کارگر رو به
رشدی داشت.
نبود پیوند بین
دولت
رانتخوار و
جامعهی مدنی،
عرصهی وسیعی
را برای دم و
دستگاه روحانیت
فراهم ساخت که
توانست از دربار
و وابستگان آن
فاصله بگیرد و
در عین حال از
طریق شبکهی
بسیار پیچیدهی
فامیلی در بین
مردم نفوذ
گسترده پیدا
کند. این شبکه
آن را به
نخبگان تجاری
و زمیندار مرتبط
می ساخت و از
طریق نهادهای
مذهبیی هرمیی
بسیار سازمانیافته
با عامهی
مردم پیوند
برقرار میکرد.
در این محیط،
اپوزیسیون
کمونیست، ناسیونالیست
سکولار و حتی
اسلامگرایان
معتدل در
شبکهی درهم
تنیدهای از
رقابت و همکاری
رشد کردند.
نخستین
اپوزیسیونی
که پیرامون
کمونیستها و
ناسیونالیستهای
سکولار شکل
گرفت، دولتی
را تشکیل داد که جبههی
ملی آن را
رهبری میکرد
و به نخستین ملی
کردن نفت در
تاریخ
خاور میانه
به رهبری مصدق
منتهی شد.
مصدق
اشرافزادهای
که با چپ آن
گونه که میشناسیم
هیچگونه
ارتباطی
نداشت،
ائتلافی را
رهبری میکرد
که خواستش
محدود کردن
کنترل خارجی
بر منبع طبیعیی
اصلی کشور و
همچنین هموار
کردن زمینه
کنترل
پارلمانی – کم
و بیش به مدل
بریتانیا- بر
سلطنت بود.
عکسالعمل ایالات
متحده کودتائی
بود که به کمک
سیا راه
انداخت، شاه
را به تاج و
تخت خود باز
گرداند و درندهخوترین
سازمان امنیت،
ساواک، را در
منطقه برای
شاه به
وجود آورد که
به عنوان پلیس
شبه نظامی نیز
خدمت میکرد.
سرکوب شدید چپ
و ناسیونالیستهای
سکولار به
رهبریی ساواک
پس از کودتا
وضعیتی را به
وجود آورد که
درآن احساسات
گستردهی ضد
سلطنتی و ضد
امریکائی به قوت
خود باقی ماند
و بسیار تشدید
شد، اما
هیچ نهاد
سکولاری در
جامعهی مدنی
نبود که دست
نخورده باقی
مانده باشد یا،
دست کم، آن
اندازه نیرومند
باشد که
بتواند آن
احساسات را
بروز دهد، ولی
نخبگان مذهبی
تقریبن دست
نخورده باقی
ماندند. شاه،
پشتیبانان او
و حتی حامیان
خارجیاش را
تاریخ سکولار
پرقدرت قرن بیستم
گمراه کرد، به طوریکه
به
قدرت فزایندهی
روحانیت در چنین
شرایطی کم بها
دادند، شرایطی
که روحانیت دیگر
رقیب قدرتمندی
در مقابل خود
نمیدید. هیچ
کس باور نمیکرد
که جنبشی که
رهبری آن را
ملاها در دست
داشته باشند
بتواند سلطنت
را سرنگون
کند.
اینجا
جای شرح و توضیح
آن انقلاب نیست.
نکتهی اصلی اینکه
در شکلگیری
آن انقلاب نیروهای
سکولار و چپ نیرومندی
شرکت داشتند و
فقط پس از
آنکه خمینی
قدرت خود را
تثبیت کرد بود
که این نیروها
را، اغلب به شیوهی
قهرآمیز و
روشمندانه،
نابود کردند.
افزون براین،
نیروهای
اسلامگرا خود
به هیچ وجه یکدست
نبودند. گذشته
از بخش
روحانیون،
اسلامگرایانی
هم از طبقهی
متوسط صاحب
حرفه
وتخصص یا
بورژوازیی
سنتیتر بازار
وجود داشتند که به
لحاظ اجتماعی
محافظهکار
بودند ولی به
هیچ وجه گرایش
به شکلهای
افراطی اسلامگرائی
نداشتند، جوانانی
که از جنبشهای
دانشجوئیی
دانشگاههای
مدرن جذب شده
بودند و
روشنفکران با
نفوذی که از
جنبشهای چپ
سرخورده بودند
اما عمیقن تحت
تاثیر ایدههای
چپ قرار
داشتند. حتی
ردههای
بالاتر روحانیت
در زمینهی خط
و مشی عقیدتی
و علوم الهیات
با یکدیگر عمیقن
اختلاف داشتند.
گذشته از خمینی،
آیتاللههای
بانفوذ
دیگری چون
طالقانی وجود
داشتند که تفسیرشان
از اقتصاد سیاسیی
اسلام به سوسیال
دموکراسیی
مدرن نزدیک
بود، یا شریعتمداری
که پیروان زیاد
خود را داشت و
نظراتش
پدرسالارانهتر
و سنتیتر
بود، اما با تفسیرهای
خمینی از
مسائل هم نظر
نبود. نخستین
دولت را مهدی
بازرگان و بنی
صدر اداره
کردند. هیج یک
ازین دو عضو
روحانیت
نبودند. بر سر
حد و مرز پیشروی
اصلاحات ارضی
برنامهریزی
شده در
پارلمان
اختلافات عمیقی وجود
داشت و نظری
که حاصل شد به
ساختار
اقتصادیی مدل
ناصری شبیه
بود که درآن
بخشهای اصلیی
اقتصاد در دست
بخش دولتی باقی
میماند.
در پیشبرد
این خط و مشی
سازشهای زیادی
شد. بنا بود ایران
اسلامی باشد
ولی جمهوریای
باشد با قانون
اساسی: جمهوریی
اسلامیی ایران،
برغم این حقیقت
که در تاریخ
اولیه یا قرون
وسطای اسلام به
چیزی که
احتمالن
بتوان از آن
قانون اساسی ی
جمهورخواهانه
دریافت کرد،
نمیتوان رسید.
فقط افرادی که
مورد تائید
شورای عالیی
روحانیت
بودند، میتوانستند
کاندید
انتخابات
شوند ولی
انتخابات
قرار بود آزاد
و عادلانه
باشد. معلوم
شده است که
روحانیون
ارشد از کاندیداتوری
احمدی نژاد،
رئیس جمهور
فعلی،
ناخرسندند ولی
او انتخابات
را برد و کسی
هم تلاش نکرد
مانع پیروزی
او شود- روحانیون
ایرانی به این
ترتیب بیش از
اف. ال. ان (جبههی
آزادیبخش ملی
الجزیره) به
روندهای
انتخاباتی و
قانونی
احترام
گذاشتند. علوم
اجتماعی و
فلسفی غرب هم
اکنون در
حوزهها ی علمیهی
قم تدریس میشود
و در همانجا
کتابخانههای
مجهز به کامپیوتر
طبق برنامههای
کاملن مدرن
سازماندهی
شده است و کسی
با به بازار
آمدن ترجمهی
کتابی از کانت
یا هگل مژه
برهم نمیزند.
فمینیست های
اسلامی
که
درکالیفرنیا
آموزش دیدهاند، شانس
عالی برای کسب
مقام در دولت
[اسلامی]
دارند، و حتی
این شانس را
دارند که به
عنوان پلیس نهی
از منکر زنان
را به خاطر پیدا
بودن طرهی
موئی در خیابان
تنبیه کنند.
در حقیقت،
زنان طبقات
عامه گامهای
بزرگتری در
تحصیل و آموزش
حرفهها
برداشتهاند
تا مادرانشان
در زمان حکومت
سکولار و
غربگرای شاه
پیش از انقلاب
[79]. کل بافت سیاسی
آمیزه ی به
خصوصی است از
دموکراسی و
الهیات،
قدرتپرستی و
پوپولیسم،
آبادگرمداری
و محافظهکاریی
افراطیی
اجتماعی.
منطقن هم میتوان
گفت که اگر
غرب و اسرائیل
جلوی
افراطیترین
فراکسیونهای
درون رژیم را
میگرفتند و
نمی گذاشتند
که پیوسته خطر
آشکار غرب را
تکرار کنند تا
بتوانند مردم
را به پشتیبانی
از
دولت ملی
متحد سازند و
جلوی انتقاد
را بگیرند،
شانس پیروزی نیروهای
داخلیای زیاد
بود که برای
دموکراتیزه
کردن و
سکولاریسم مبارزه
میکنند.
در اینجا
هم مساله نه
دفاع از روحانیون
ایرانی بلکه
صرفن توضیح
تفاوت اوضاع و
احوال خاصی
است که "بنیادگرائیهای"
افغانستان و ایران
در آن رشد یافتهاند.
میتوان
نمونهی ترکیه
را هم مثال
آورد. در ترکیه
حزب اسلامیی
حاکم که با
اکثریت قابل
اتکائی حکومت
میکند، در
آغاز در محیط سرمایهداران
کوچک شهرکهای
منطقهای،
مخصوصن
شهرکهای ساحل
شرقی، نیرو
گرفت. این
سرمایهداران
که از سلطهی
سرمایهای که
پایگاهش در
استامبول
بود، به خشم
آمده بودند،
حالا دیگر حتی
در استامبول
به اندازهی
کافی نیرومند
شدهاند که آن
سلطه و سروری پیشین
را به شدیدترین
وجه به چالش
کشند. در این
روند،
اسلامگرائیی
آنهارا میتوان با مسیحیت
دموکرات مسیحیان
آلمان کاملن
قابل قیاس
دانست.
نابودی
سکولاریسم در
شرق و غرب
بررسیی دقیق
نقشهی کشورهای اکثرن مسلمان
طی سالهای پس
از جنگ جهانی
دوم – بین
سالهای 1945 و 1965 –
نشاندهندهی
آنست که اغلب
جوامع اسلامی،
از اندونزی تا
الجزیره، به
استثناء
عربستان سعودی
و شیخ نشینهای
خلیج،
نسبت به ایدههای
کمونیستی،
مارکسیستی و
عمومن سکولار
بی نهایت نظر
مساعد
داشتهاند. بین
سالهای اواسط
دههی شصت
(کودتا در
اندونزی،
نابودی فاجعه
بار ارتش
سکولار عرب
درسال 1967
و غیره) و
اواخر دههی
هفتاد (انقلاب
اسلامی درسال
1978 در ایران،
آغاز جهاد
افغان در سال
1979-1980 ) جهان پیشین
که سکولاریسم در
آن
غالب
بود و چپ در
موضعی تهاجمی
قرار داشت، به
بحران عمیقی
گرفتار شد، در
عین حال
کل نظام
حکومتی به سیطرهی
رقابت بنیادگرائیی
ایران و
عربستان سعودی
درآمد. چرخش
شگرف در ایران
پس از سه ربع
قرن جنبش های
نوگرا،
سکولار و
ضدسلطنتیی چپ
کمونسیتی و
ناسیونالیستهای
سکولار به سوی
نخبگان
انقلابیی روحانی، در واقعیت،
از پیشرویِ عربستان
سعودی از
موجودیتی بی
ثبات در حاشیهی
تاریخ اعراب-
تاریخی که تحت
سلطهی انگیزههای
نوگرایانه در
سراسر جهان
عرب قرار
داشت-
به مرکز فرماندهی
آن جهان
احتمالن کمتر
شگرف و عجیب
است. زمانیکه
اسرائیل در
سال 1967 نیروهای
نظامی ناصر را
منهدم کرد، به
همراه آن ناصریسم
را نیز شکست
داد که جریان
ملیی سکولار
و سوسیالیستیی
اقتدارمدار
در جهان عرب
بود و در نتیجه
توازن قوا بین
مصر شکست
خورده و دچار
کابوس – در
مرکز اسلام مدیترانهایی
شهری- و پادشاهیی
وهابیی پاکدینانهی
سلطنتی بیابان
نشین عربستان
سعودی بر هم
خورد. برای
نخستین بار،
احتمالن طی یک
هزاره، اسلام
بیابان و
واحهها بر
اسلام جهان- میهن
شهرهای بزرگ
(قاهره، دمشق،
بغداد، بیروت،
حلب و شهرهای
فلسطین اشغالی)،
سواحل و
درههای
حاصلخیز( نیل،
دجله و فرات)
غلبه پیدا
کرد.
در سال 1990 (
عقب نشینیی
شوروی از
افغانستان و
فروپاشیی
منظم آن. سقوط
دولت کمونیستی
در کابل و
ظهور نخستین
رژیم
اسلامگرا در
تاریخ مدرن آن
کشور تحت قیمومت
آمریکا) همان
نقشهی کشورهای
اکثرن مسلمان
زیر سلطهی آن
چیزی قرار
گرفت که
برنارد لویس " احیای
دوبارهی
اسلام" نامید
و هانتینگتن آنرا
درگیریی بین
اسلام و غرب
مسیحی- یهودی
توضیح میدهد.
شاید توضیح
همهی اینها –
چرخش تاریخی و
فاجعهبار از
چپ نیرومند
سکولاری که
موضع تهاجمی
داشت به رشد
سریع
اسلامگرائی
به مثابه نیروی
غالب- با
مراجعهی سریع
به رویدادهای
خاصی کمک
کننده باشد.
- در سال 1948
فرماندار مستعمره
بریتانیا در
تهران به وزارت
امور خارجه
[انگلیس]
درپیام رسانیی
محرمانه مینویسد
که [حزب]" توده
"
ضرورت
انقلاب را
منتفی میداند
زیرا موضعش
قدرتگیری از
طریق صلح آمیز
است. درآن
زمان " توده "
با همهی یال و
کوپالش حزب
کمونیست ایران
بود. در تصور هیجان
زدهی
فرماندار
مستعمرهی بریتانیا،
حزب توده میرفت
که قدرت را به
دست بگیرد.
اما همانگونه
که رویدادها
نشان داد،این
جبههی ملیی لیبرال
و سکولار به
رهبری مصدق
بود که دولت
را تشکیل داد،
تلاش کرد نفت
را ملی کند و
در رابطه با این
قضیه با سلطنت
در گیر شد. در اینجا
نکته این است
که همانند
اوائل دههی
پنجاه،
فضای سیاسی ایران
تحت سلطهی
کامل کمونیستها
و دمکراتهای
لیبرال یا
سکولاری قرار
داشت که در بسیاری
مسائل با یکدیگر
مخالف ولی در
نوعی ناسیونالیسم
اقتصادیی رادیکال
متحد بودند.
کودتائی که سیا
در سال 1953
طراحی کرد،
آن ناسیونالیسم
اقتصادی را
شکست داد،
سلطنت را احیا
و نیروی امنیتیی
داخلی سفاک
ساواک
را به وجود
آورد. کمونیستها
و دمکراتهای
لیبرال سرکوب
شدند و خلاء
گستردهای به
وجود آمد که
اپوزیستون
روحانی در آن
سلطه پیدا
کرد. روحانیت –
که خود ترکیبی
بود از "جناح چپ
" همچون آیتالله
طالقانی و " جناح
راست " همچون
آیتالله شریعتمداری
و در عین حال،
" رادیکالهائی
" چون علی شریعتی
و (روشنفکر
تودهایی
سابق ) جلال آل
احمد- خلاء را
پر کردند و
سرانجام به
رهبریی آیت
الله خمینی
انقلاب 1978 را به
ثمر رساندند.
در اینجا همه
نوع پیچیدگی دیده
میشود و
ساختارهرمیی
ویژهی نهاد
روحانیت شیعه
خود یکی از این
عوامل است،
اما به طور کلی
میتوان گفت
که همانند
کودتای سال 1953 سیا،
هیچ کس
احتمالن نمیتوانسته
پیشگوئی یا پیشبینی
کند که ایران ربع قرن
بعد انقلابی
اسلامی را
تجربه میکند.
- همینطور
هم اندونزی،
بزرگترین
کشور مسلمان
جهان،
مشخصهاش درسال 1965
این بود که
بزرگترین حزب
کمونیست پس از
چین وشوروی را
داشت و کشور
را سوکارنو رهبری میکرد
که یک رهبر
جنبش ضد
استعماری و یکی
از معماران
اصلیی جنبش غیر
متعهدها بود.
سوکارنو
علاقمند بود
در سخنرانیهایش به
اسلام اشاره
کند همانطور
که نهرو مشتاقانه
به رهآوردهای
دین هندو و
بودیسم
هندوستان
کلاسیک توسل میجست،
اما سیاست
اندونزی تقریبن
به طور کامل
سکولار بود،
آنهم
کشوری که در
آن
فرهنگ اسلامی
همه گیر بود،
فرهنگی که با دین
هندو و حتی عناصری
از بودیسم
همراه بود و
در آن کشور ریشهی
عمیقتری داشت
تا اسلام در
هندوستان. سپس
کودتای ضد
کمونیستی و ضد
ناسیونالیستیی
سال 1965 فرا رسید
که بزرگتری
حمام خون کمونیستها
در تاریخ بعد
از جنگ جهانیی
دوم را به
وجود آورد، قتل عام
بیش از یک ملیون
را به دنبال
داشت و به دیکتاتوری
سوهارتو منتهی
شد. نوع
اندونزیای که هم
اکنون با آن
روبروئیم -
اسلامی مشخصن
راستین و پایبند
اما به لحاظ سیاسی
معتدل در راس
و جریانات
مستبده و
هزاره باور در
سطوح پائینتر
جامعه- نتیجهی
مستقیم آن چیزیایست
که ارتش در
ابتدا نابود
کرد و آن چیزی
که پس از آن
اجازه داد رشد
کند.
- همینطور
بود جریان مصر
سالهای 1948-1952.
اساسن در آن
سالها چهار
مرکز قدرت
وجود داشت یا
به وجود میآمد:
قصر، مرکز
متعادل لیبرال
و ناسیونالیست
که میتوان در
معنای
گستردهای
نماد آن را
"وفد" دانست،
کمونیستها و
اخوان المسلمین
(برادری اسلامی).
کودتای نجیب و
ناصر که رژیم
ناسیونال،
سکولار و
استبدادی
ناصر از آن سر
بر آورد، همهی
این مراکز
قدرت را نابود
کرد و آنچه از
آنها باقی
ماند را مطیع
خود ساخت. اوج
موفقیت رژیم
جدید ملی کردن
کانال سوئز
درسال 1956 و ایستادگی
پیروزمندانه
در مقابل
تجاوز بریتانیا-
فرانسه و اسرائیل
بود. بین آن
اوج پیروزی و
افول رژیم پس
از شکست سال 1967،
سید قطب،
قهرمان ادعائیی
جریانات سیاسی
ی سنی ی
مطلقگرای
امروزی، بدار
آویخته شد که
بر جامعه [ مصر ]
تاثیرآنیی چندانی
نداشت. پس از
آن در سال 1967
اسرائیل به
مصر حمله کرد،
ارتش مصر را
نابود و سینا
را به اشغال
خود درآورد.
تحقیر ناصر،
تغییر اساسی
در توازن قوا
در جهان عرب،
از مصر ناصر
تا سلطنت وهابیی
عربستان سعودی
و سر برآوردن
جماعت
الاسلامی
معروف
("جوامع
اسلامی" از قبیل
تکفیر و
الحجره) از
کوران این
حوادث که
مسئول قتل
سادات بودند و
هم اکنون بر
بخش رادیکالتر
قلمرو
سیاسیی مذهبی مصر
سلطه دارند و
به همراه آن
احیاء اخوان
[المسلمین]،
حزب معتدل
پاکدینانی که
اکنون، به رغم
سفاکیهای
افراطکارانه
و تقلبات
انتخاباتیی
رژیم مبارک،
متحد محبوب
امریکا در بخش
غیر سلطنتیی
جهان عرب، بر
متن سیاست
انتخاباتی
سلطه دارد.
به این
نمونههای
فشرده اما
روشن وآشکار میتوان
نمونههای بسیاری
افزود. هریک
را میتوان با
تفاوتهای ظریف،
جزئیات و درک پیچیدگی
و تناقض آن غنی
ساخت. هر یک
موضوع
مطالعاتی است
که حجم یک
کتاب را میطلبد.
برخی ازینها
بسیار هم مفیدند.
در اینجا
اجازه دهید به
بازی خطرناک
خلاف واقعیت
بپردازیم :
داستان بیهوده
و ملال آور اینکه
چه پیش نیامد
که ممکن بود پیش
بیاید. فرض کنید
سیا درایران
کودتا براه نمیانداخت
و به کمونیستها
و ناسیونال لیبرالها
اجازه داده
بودند نقش خود
را در سیاست ایران
بازی کنند. در
چنین صورتی
شاه یا به دست
اتحاد کمونیست
– لیبرالها یا
به دست یکی از
آن نیروهای
سکولار اما نه
روحانی
سرنگون شده
بود.
درآنصورت چه
نوع ایرانی میداشتید؟
همینطور هم،
فرض کنید
کودتای موفقی
در اندونزی
اتفاق نیافتاده
بود، از نیروهای
سیاسیی
سکولار، کمونیست
و ناسیونالیستهای
ضد امپریالیست
حمام خون براه
نینداخته
بودند و رژیم
سوهارتوئی
وجود نداشت.
آیا
اندونزیی لیبرالتر
یا چپ اما، بی
تردید،
سکولار و مترقیای نمیتوانست
وجود داشته
باشد که با
جنبش نزدیکیی
بین دینها
درصلح صفا به
سر برد و نه
شاخهی
القاعده
درآنجا وجود
داشته باشد، نه قتل
عام بالی و
امثال آن؟
فرض کنید،
برای مثال، در
سال 1954 مصری
وجود داشت که
میگذاشتند با
پویایی
درونی خود
راه خویش را
در دنیا پیدا
کند. طبق
اتفاقاتی که
در مصر رخ
داد، میدانیم
که رژیم
ناصر که ادعا
می شد
سوسیالیست
است، در بهترین
حالت چیزی
بیش از کاریکاتور
سوسیالیسم
نبود و ناسیونالیسماش
عمیقن به
استبداد
آغشته بود.
اما دریک بررسیی
خلاف واقعیت
مصر ناصری را
فرض کنید که
به طور دائم
از کابوس
احتمال حملهی
واقعیی یا
دست کم توطئهی
براندازی از
خارج رنج نمیبرد،
مصر ناصری که
مجبور نبود
عمده ی درآمد
ملیی
خود را صرف
تجهیزات نظامی
کند، به طور
دائم در وضعیت
جنگی به سر
نبرد، با جنگ 1967
مواجه نباشد و
آن شکست قاطع
را نخورده
باشد.
اسلامگرائیای
که به دنبال
آن شکست پا
گرفت اتهامی
را علیه ناصر
مطرح کرد که
هنوز بی پاسخ
مانده است: اینکه
ناصر در هدایت
پیروزمندانهی
اعراب علیه
اسرائیل، حفظ
حیثیت مصر و
سرزمین آن و
جلوگیری اسرائیل
از اشغال بقیهی
سرزمینهای
فلسطین کاملن
شکست خورده
است. به این
اتهام پاسخی
داده نشد زیرا
اتهام درستی
بود. و
اسلامگرایان
پس از ثبت این اتهام
بی پاسخ، قول
نجاتی را
دادند که بر
مبنای
هزارهباوری
به آن
معتقدند: ما
به شما- شما مصریان،
عربها و شما
مسلمانان هر
کجا که هستید-
آنچه را ناصر
نتوانست
بدهد، تحویل
خواهیم داد و
ما موفق خواهیم
شد زیرا خدا
با ماست، اما،
او،
پروردگار، با
ناصر نبود به
این دلیل که
او سکولار بود
و مختصر اینکه
او کافر بود.
در شرایط سر
در گمی اجتماعیی
بی نهایتی که
شکست سال 1967 به
وجود آورده
بود، آن قول
نجات کارگر
افتاد و بسیاری
از جوانان را
آن نوع فرجام
شناسی با خود
همراه کرد.
زمانیکه یک
دهه بعد قاتلین
سادات محاکمه
شدند، بخش
قابل ملاحظهای
از آنها
گفتند که در
جوانی طرفدار
ناصر بودهاند
وپس از شکست
سال 1967 به دنیای
سیاسی
اسلامگرایان
پیوستهاند.
در ضمن، ناصر
در سال 1970 به
خارطوم سفر
کرد، با پادشاه
سعودی
قرارداد صلح
امضا کرد و در
شرایطی نبود
که از فلسطینیان
در مقابل قتل
عامی حمایت
کند که در سال 1971
دراردن در
نبرد قدرتی که
بین سلطنت
متمایل به غرب
و سازمان آزادی
بخش فلسطین
سکولار پیش
آمده بود. پس
از آن قتل
عام، پس از
قتل عام صبرا و
شتیلا در جریان
حمله اسرائیل
به لبنان در
سال 1982 و بخصوص
پس ازقرار داد
اسلوی سال 1993 که
ایالات متحده
حامیی آن
بود،
اسلامگرائی
در بین فلسطینیان
روز به روز
قدرت بیشتری
پیدا کرد. در این
روند سازمان
آزادی بخش
فلسطین ابتدا
از توش وتوان
انداخته شد و
سپس کاریکاتوری
از آن باقی
ماند که با
فساد همیشگی
که داشت خود
را از دورن
تضعیف کرد. آن
زمان بود که
خلاء به وجود
آمده را حمس
پر کرد.
اما برای
اینکه در تاریخ
خلاف واقعیتمان، مصری را
تصور کنیم که
در آن بسیاری
از سکولارها
سال گذشته در نتیجهی شکست
سال 1967
به اردوی
اسلام گرایان نپیوستند،
باید اسرائیل
متفاوتی را نیز
تصور کنیم:
مثلن نوع
اسرائیلی که
مارتین بوبر
زمانی از آن
دفاع میکرد. ظاهرن
بوبر براین
باور بوده است
که اهمیت صرف
هولوکست در
اروپا
لازمهاش آنست
که یهودیانی
که جان سالم
بدر بردهاند
وطنی برای خود
پیدا کنند که
زندگی فارغ از
قوم کشیها در
آنجا برایشان
تضمین شود.
اما به نظر میرسد
او هم برخلاف
بن گورین براین
باور بوده است
که یهودیان
هرگز در فلسطین
به صلح و امنیت
پایدار نمیرسند
اگر قبول
نکنند که به
آنجا رفته
بودند تا سر زمین
ملت دیگری را
اشغال کنند،
واینکه آن
ملت دیگر هم
حقوق قانونیی
خود را داشتند
که تاریخش به
پیش از مهاجرت
یهودیان برمیگردد
و اینکه
بنابراین
عدالت حکم میکند
که یهودیان با
همسایگان خود
درصلح و آرامش
زندگی کنند،
همسایگانی
که
حقوقی مطلقن
برابر با آنها
دارند. بسیاری
از یهودیان آن
زمان به نوع
معین ناسیونالیسم
پراکندهی
اروپائیی عمیقن
تردید
داشتند، ناسیونالیسمی
که در پی دولت-
ملتی بود که
به لحاظ قومی
خالص باشد وهمین
طور به ناسیونالیسم
اکثریت باوری
که به دنبال
مزایای ویژهای
برای یک اکثریت
قومی- مذهبی
در محدودهی یک
کشور بود. صهیونیسم
دقیقن همان
نوع ناسیونالیسم
پراکندهی
اروپائیی
بود. بسیاری
از یهودیان ضد
صهیونیست
آنزمان بی
تردید جماعت یهودیانی
را در اسرائیل
یا فلسطین تصور میکردند که خود
را نه غربیهائی
بدانند که به
لحاظ جسمی
خارج از اروپا
زندگی میکنند
بلکه
ملتی که ضروری
است به مثابه
ملت شرق میانهی
جدید یا قدیم
که در بین
ساکنین قدیمی
این سرزمین
زندگی میکنند،
اخلاق جدید
تعلق داشتن را
بیاموزند.
مختصر اینکه
برای تازه
واردین به این
سرزمین کهن ،
همزیستیی یهودی-
عرب نیاز به
نرمش بسیار در
تصفیهی
ناسیونالیسم صهیونیستی
دارد. نه
وابستگی و تعریف خود بر
متن هویت اولیهی
مذهبی- قومی یعنی
یهودیت
نفوذناپذیر،
بلکه زیست
مدرنی که
آزادانه گزین
شده باشد و برخاسته
از رنج و
بدبختیی
اروپای گذشته
و تعلق آسیای
غربی حال.
آنچه از چنین
زیستی حاصل میشود،
دولت دموکراتیک
سکولار چند
قومیایست که یهود،
مسیحی و
مسلمان را بیک
سان در
نظام حکومتیای دربر میگیرد
که به نژاد یا
مذهب امتیازی
نمیدهد- بگوئیم
خانهی گشوده ی
همیشگی. اسرائیل
چیست،
چه باید
باشد، چه میتواند
باشد: مساله
اساسن
به آنجا
مربوط میشود
و حل آن هم
بنابراین به
طور عمده در
همانجاست.
بنابراین،
فرض کنید که
بررسیی اسلام
و اسلامگرائی
نه از تعلق
داشتن اولیه و
ازلی بلکه از
سست بنیانیی زمان
حالی آغاز شود
که چنان از
عدالت سکولار
محروم است که
انسان شیوهی
هدفمندی که
خود را جزء آن یا متعلق
به آن
بداند، سراغ
ندارد. کثرت
محض شرایط نا مطلوبی
که همه نوع
رشد سرطانی
درآن ممکن میشود. شیوهی دیگری
که میتوان این
قضیه را بیان
کرد، اینکه
زمانیکه
افراد بشر وظیفهی
ادارهی امور
جهان مادی را
به عهده
گرفتند، این
ادعا را نیز
داشتند که میتوانند
عدالت را اجرا
کنند، عدالتی
کاملتر از آنی
که
انحصارگران
رنگارنگ کتب
مقدس ارائه میدهند.
جهان سکولار
باید نه یک
بار بلکه
دوبار عادل
باشد: در
محدودهی آنچه
برای خود تعریف
کرده است و
برای خنثی
کردن این ادعا
که خدا عدالت
برتری را میتوانسته
است داده
باشد. بدین
معنی که جهان
سکولار باید
برای انسان به
اندازهی کافی
عدالت داشته
باشد تا مجبور
نباشد به طور
دائم به عدالت
خدا درمقابل بی
عدالتیی دنیوی
متوسل شود. میتوان
گفت، سیاست
برابری های
رادیکال.
یادداشتها:
*
اعجازاحمد
روشنفگر
برجسته ی مارکسیست
و استاد
دانشگاه دهلی ی
نو در
هندوستان است.
او در باره ی
تئوری ی سیاسی
وفرهنگی،
استعمار
وامپریالیسم
کتاب های زیادی
نوشته است ودر
دانشگاه های
هندوستان تدریس
می کند. از
جمله آثار او :
" طبقه، ملت
وادبیات" ،
"دودمان های زمان
حال: ایدئولوژی
وسیاست در آسیای
جنوبیی
[معاصر]" و "
افغانستان،
عراق و امپریالیسم
زمان ما" را میتوان
نام برد.
درضمن اعجاز
احمد از نویسندگان
ثابت مجلهی
فرونتاین
درهندستان
است و در این
مجله مقالات
فراوانی
درباره ی
تحولات سیاسی
در امریکای
لاتین نوشته
است.
1 –
روزنامهی "
نوول
ابزرواتوز" ژانویهی
1998 ص ص 15-21 . برژینسکی
گفت: "روزی که
شورویها
ازمرز عبور
کردند به پرزیدنت
کارتر گفتم:
حالا فرصت
بدست آمده است
که جنگ
ویتنام
اتحاد جماهیر
شوروی رابرای
آن بوجود آوریم...
مهمترین
مساله برای
تاریخ جهان چیست؟ طالبان یا
فروپاشیی
امپراطوریی
شوروی؟ مشتی
مسلمان تحریک
شده یا رهائیی
اروپای مرکزی
وپایان جنگ
سرد؟
2- در مورد
تامل اولیه و
قاطع در
رابطهی با هویت
اسلامی وشرایط
مهاجرت به
جوامع پیشرفتهی
سرمایهداری-
دراین مورد بریتانیا-
نگاه کنید به
مقدمهی:
"فرهنگ"
اسلامی
و قبیلهی
اروپائی" در
اثر عزیز
العزمه تحت
عنوان "اسلام
و مدرنیته" لندن:
ورسو. سال 1992 .
3- ترجمهی
واتیکان
ازسخنرانیی
اصلی: "سه
مرحله در
برنامهی یونانیتزدائی"
را میتوان در
آدرس زیر
مطالعه کرد: www.zenit.org
4- ایضا.
حکم قرآن "لا
اکراه فی الدین."
( سورهی 2:256 ) را
قضات اسلامی
به کرات برای
این
مثال میآورند
که مشخص کنند یک
حاکم مسلمان
چه حمایتهائی
موظف است به
تابعینش
بدهد
که دارای
مذاهب دیگری
هستند.
5 – در
مقالهی "راچینگر
پیرامون ترکیه
درجامعهی
اروپائی،
سکولاریسم
اروپائی"در
روزنامهی
"کاتولیک
ورلد نیوز" 11 اگوست
2004 قابل
دسترس در
آدرسزیر:www.cwnews.com
6- " سه
مرحله
دربرنامهی یونانیت
زدائی".
7- نقل در
مقالهی پال
کوکوسکی تحت
عنوان : "از
بچالش طلبیدن
کلیسا بپرهیزید
" مندرج در
روزنامهی "
کاتولیک نیوز تایم
" اول دسامبر 2002 .
8- "
برخورد
تمدنها و
بازسازی نظم
جهانی" اثر
ساموئل پی
هانتینگتن ص ص
20 و21 سال 1996 . نیویورک
: نشر سیمون
وشوستر.
9- ایضا . ص 28 نگاه کنید
به ص ص 36 و46 .
10- مخصوصن
نگاه کنید به
اثر اروند
آبراهیمیان
تحت عنوان : "ایران
بین دو
انقلاب" پرینستن:
نشر پرینستن ،
سال 1982.
* این
مقاله، قرار
است همراه
مقالات دیگری تحت
عنوان: "اسلام
سیاسی وغرب"
توسط نشر بیداران
در شهر هانور
آلمان منتشر
شود.