خلاصه ای از نقد پال داماتو بر کتاب :

 "تغییر جهان بدون تسخیر قدرت" اثر جان هالووی

 

صادق افروز

 

مقدمه مترجم : جان هالووی این کتاب را در سال 2002 به نگارش در آورده و پال داماتو در تاریخ ژانویه 2003 بر آن نقد نوشته است. از آن­جا که نقد داماتو هم­چون کتاب مورد بحث بسیار مفصل است؛ خلاصه­ای از قسمت­های مهم آن را ارائه می­کنم. بررسی آرای هالووی از آن جهت اهمیت دارد که تاثیر افکار او بر بخشی از چپ ایران   که از سنت و دیدگاه استالینیستی گسست کرده غیر قابل انکار است. این بخش از چپ ایران در انتقاد از نگرش استالینیستی تا آن جا پیش می­رود که ضرورت مبارزه نظری را به عنوان یکی از سه رکن مبارزه طبقاتی نفی می­کند؛ و در انتقاد از شکل عمودی و از بالا به پایین سازمان­های سیاسی، ضرورت حزب انقلابی طبقه کارگر را انکار می­کند، و اصولا هر نوع کسب قدرت دولتی چه از طریق انقلابی و چه از طریق رفرمیستی را مردود می­داند .این نوع چپ از آن­جا که ضرورت سازمان دهی و تسخیر قدرت دولتی را نفی می­کند هیچ قدرت دولتی را به رسمیت نمی­شناسد و به آرای آنارشیست­ها نزدیک می­شود. تاثیرات این نوع نظراتِ شبه آنارشیستی را  کم کم در بعضی از سازمان­های سیاسی ایرانی مشاهده می­کنیم .

 

********************

جان هالووی استاد اسکاتلندی دانشگاه پوئبلو در دپارتمان علوم انسانی در  مکزیک است . او با نویسندگانی نظیر مایکل هارت و آنتونیو نگری مقایسه می شود .

نتایج فلسفی – سیاسی آرای هالووی به نوعی انعکاس حرکات و مبارزاتی است که علیه جریانات سیاسی در دسامبر 2001 در آرژانتین مشاهده شد . این حرکات که به آرژانتینازو معروف بودند این شعار را سر لوحه خود قرار داده بودند :

I que se vayan todos .

این شعار به آن معنی است که رهبران سیاسی و احزاب شان باید پی کارشان بروند. اما مهم­تر از آرژانتینازو جنبشی که مهم­ترین تاثیر را بر جمع­بندی­ها و نتیجه­گیری­های هالووی گذاشت، جنبش زاپاتیستی بود که از سال 1994 آغاز شده بود. زاپاتیست­ها می گفتند:

بیایید دنیای جدیدی بسازیم

تا احترام جهانی کسب کنیم

جهانی از انسانیت

اما بدون کسب قدرت سیاسی

 

کتاب هالووی "تغییر جهان بدون تسخیر قدرت" توجه بسیاری را به خود جلب کرده است. اما این کتاب حاوی مفاهیم بسیار مجرد وانتزاعی و مشکل و تکراری است  که خواندن و فهمیدن آن­را بسیار دشوار می­کند. هالووی حتی دست به ابداع دستگاه واژگانی خاص خود می زند که این امر خود در گیج کردن خواننده سهم به سزایی دارد.

هالووی وانمود می­کند که از موضع مارکسیستی رادیکالی به نقد از سرمایه­داری نشسته است. ولی در این کتاب در واقع او تمام آموزه­های مارکسیستی را نفی می­کند. از فهم و درک ماتریالیستی تاریخ گرفته تا نقش مرکزی طبقه کارگر در مبارزه برای نیل به سوسیالیسم و حتی خود انقلاب. او مارکس را چنان معرفی می کند که گویا او پادشاه نیک سرشتی در محاصره مشاورانی ناصالح بوده و افکار درخشان او توسط این مشاوران ناصالح مخدوش گشته است. افکار هالووی التقاتی و مغشوش است. مخالفت با هر نوع کسب قدرت او را به آنارشیست­ها نزدیک می­سازد و اعتقاد او به عدم امکان دست­یابی به شناخت و درک علمی از واقعیت او را به تئوری­های پست مدرنیستی میشل فوکو نزدیک می­کند. اما مهم­ترین تاثیر نظری بر افکار هالووی از آنِ مارکسیسمِ باز آنتونیو نگری است. در باره مارکسیسمِ باز هالووی چنین می­گوید:

"مبارزه طبقاتی مهم­ترین هدف و انگیزه­ی ما در درک سرمایه است. به عبارت دیگر سرمایه مقوله­ای باز است که روند مبارزه طبقاتی را انکشاف می­دهد". در آرای هالووی هم­چون نگری امتناع از کار جایگزین آزادی کار از یوغ سرمایه می­شود.

 

بحث های هالووی به قرار زیر هستند :

 

قدرت سیاسی

1-بشریت (انسان) مثل مگس در تارهای عنکبوتی از روابط نامساوی و نابرابر تنیده شده است. برای تغییر این وضعیت ما  نمی­توانیم چنان که در مارکسیسم توصیه شده از طریق کسب قدرت سیاسی به این هدف دست یابیم. کسب قدرت سیاسی چه از طریق قهرآمیز و چه از طریق انتخابات همان چیزی را جایگزین می­کند که قرار است از میان برود.   

2 . اشکال سنتی سازمان مثل حزب سیاسی رد می­شوند. زیرا آن­ها یک رابطه­ی سلسله مراتبی را ایجاد می­کنند که درآن نخبگانِ در جستجوی قدرت­، به نماینده توده­ها تبدیل می­شوند.

3. سرمایه­داری، روابط بت­وارگی (فتیشیسم) ایجاد می­کند به نحوی که تمام فعالیت­های ما ازخودبیگانه می­شوند. فعالیت­های ما توسط دیگران کنترل می­شود و به گونه­ای تنظیم می گردند که سود بیش­تری ایجاد کنند. از نظر هالووی درک مارکسیستی ازخودبیگانگی یعنی جدایی کارگران از ابزار تولید بسیار محدود و عقب مانده است. از خود بیگانگی شامل همه می­شود. بنابر این مبارزه علیه سرمایه­داری به کارگران محدود نمی­شود و کل جامعه را در بر می­گیرد. انسان­هایی که علیه این از خود بیگانگی مبارزه می­کنند و در جستجوی راه حلی برای خلاص شدن از این از خود بیگانگی اند برای ارتباط جدید با یک­دیگر تلاش می­ورزند.

4. فتیشیسم (بت­وارگی) روابط اجتماعی بین مردم در جامعه­ی سرمایه­داری به روابط بین اشیا تبدیل شده است،  و کماکان امری ثابت و بدون تغییر به نظر می­رسد. جامعه­ای که در آن ما هم هستیم و هم نیستیم، ما جامعه­ای داریم که در آن ما فقط هستیم. این قانون، هویت ما را تعین می­بخشد و چیز­ها [درحال ثابت] هستند و نمی­توانند به چیز دیگری تبدیل شوند. به عنوان بخشی از این فرآیند شناخت ما همچون نیروی تابع شرکت می­کنیم. ما در ازخود بیگانگی­مان مشارکت داریم. ما با هویت دادن به خود هم­چون "کارگران"، "سیاهان "، " بومیان "، " سرمایه­دار" و غیره قادر نخواهیم بود از شر از خود بیگانگی­مان خلاص بشویم و جامعه را تغییر بدهیم؛ زیرا ما به شدت درآن تنیده شده­ایم و قادر به دیدن فراسوی آن نیستیم. مارکسیسم با این مسئله این گونه برخورد می­کند که به نیرویی از خارج خود متوسل شود مثل یک حزب یا روشنفکران نخبه که طبقه کارگر را از بیرون آزاد می­کنند. اما تجربه نشان داده است که این به هیچ وجه راه حل مسئله نیست.

5. تنها راهی که به ما در حل این مسئله بغرنج کمک می­کند این است که ما سرمایه­داری را به عنوان پدیده­ای که به طور مدام مورد چالش است نگاه کنیم. اغلب بحث­های ازخود بیگانگی به گونه­ای ادعا می­کنند که به حقیقت دست یافته­اند و معتقدند مادام که روابط اجتماعی سرمایه­داری با سیستم دیگری جایگزین نشده ادامه دارد.

اما اگر سرمایه­داری را نه به عنوان یک واقعیت تمام شده بلکه به عنوان روندی در حال تغییر در نظر بگیریم مبارزه علیه سرمایه­داری نه به عنوان یک واقعه­ی انقلابی، یا مبارزه کارگران علیه سرمایه­داران بلکه به صورت یک مبارزه مستمر علیه بت­وارگی (فتیشیسم) و ایجاد مداوم ضد قدرت درون سرمایه­داری و درون خودمان ببینیم آن وقت دیگر انقلاب نه یک حادثه که مرکزش کارگران قرار دارند بلکه یک­سری اقدامات امتناعی است که ما داخل سرمایه­داری انجام می­دهیم، و یک نوع انسان جدید و یک نوع رابطه­ی والای بشری را موجب می­شویم.

این­ها بحث­های اصلی هالووی هستند. حالا آن­ها را با دقت مورد واکاوی قرار می­دهیم. برای چنین منظوری ابتدا باید با دستگاه واژگانی خاص هالووی که بسیار بسیط است آشنایی پیدا کنیم .

 

در ابتدا فریاد بود

هالووی می­گوید "فریاد" نفی تاروپودی است که سرمایه­داری به دور ما تنیده است. ما نه مرد و نه زن و نه کارگر، بلکه مگس­هایی هستیم که در تارهای عنکبوتی گیر افتاده­ایم که نظام سرمایه­داری به دور ما کشیده است. تمام تلاش­های ما معطوف به رهایی از این تار و پود است. تلاش برای رهایی، شالوده­ی فکر هالووی در کتاب­هایش را تشکیل می­دهد. هالووی می­گوید آن­چه انسان را از حیوانات جدا می­کند فریاد است. انسان بر خلاف حیوانات بر علیه نابرابری­ها فریاد بر می­آورد. اما بر خلاف نظر هالووی آن­چه انسان را از حیوانات جدا می­کند نه فریاد، بلکه کار برای زنده ماندن است. حیوانات هم مثل انسان­ها فریاد می­کشند.  مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی چنین می­گویند:

 

       " انسان به خاطر آگاهی است که از حیوانات تمیز داده می­شود. انسان­ها به محض  آن­که وسائل زندگی خود را تولید می­کنند به این تفاوت پی می­برند انسان­ها از طریق تولید وسائل معاش مستقیما زندگی مادی خود را تولید می­کنند".

مارکسیسم بنابراین با فریاد شروع نمی­کند بلکه با مردم واقعی و سطح واقعی تکامل جامعه آغاز می­کند. برای مارکس، کمونیسم یک جنبش واقعی است که باید  ایجاد شود و حالت کنونی را از بین ببرد. هالووی درست عکس این بحث را طرح می­کند. او مثل سوسیالیست های تخیلی استدلال می­کند جامعه­ی جدید نه محصول شرایط موجود، بلکه چیزی کاملا مخالف وضع موجود است. او می­گوید چشم­انداز آینده با نفی آن­چه اکنون هست عملی می شود و نه با ظهور امکانات جدید از دل اوضاع کنونی. هالووی جامعه را به دو دسته قدرتمندان و بی قدرتان تقسیم می­کند؛ بدون آن­که شرایط تاریخی را توضیح بدهد که به این وضع منجر شده. ریشه­های این تغییر در وضعیت اقتصادی نهفته است. به قول انگلس هر کارگر سوسیالیستی می­داند که قهر از استثمار حمایت می­کند اما آن را به وجود نمی­آورد. مادامی که نیروی کار قادر به تولید اضافه بیش از نیازش نبود استثمار وجود نداشت. بنابراین در جوامع مبتنی بر شکار و جمع­آوری، اسیر یا کشته می­شد و یا به عنوان عضو برابر حقوق جذب قبیله می­شد. طبقات حاکم زمانی پدیدار شدند که بشر قادر به تولید اضافه بیش از نیاز  خود گردید. بر خلاف نظر هالووی که معتقد است قدرت همه چیز را در تاریخ تعیین کرده است؛ قدرت قادر به تغییر شرایط مادی نیست مگر آن­که شرایط از نظر مادی کاملا آماده باشد. همین امر می­تواند توضیح بدهد که چرا کارگران در روسیه توانستند انقلاب بکنند اما نتوانستند آن را با موفقیت به پایان برسانند. عقب­ماندگی روسیه همراه شکست انقلاب در اروپا بود که منجر به نابرابری­های طبقاتی در روسیه شد.

هالووی می­گوید :"تمام جنبش­های انقلابی ملهم از مارکسیسم، تاریخ جنبش­های شکست خورده هستند. زیرا آن­ها در پی تسخیر قدرت بودند...ایده­ی تغییر جامعه از طریق تسخیر قدرت به همان چیزی منجر می­شود  که علیه آن مبارزه کرده بوده است".

  اما مارکسیسم تنها به تسخیر قدرت نمی­اندیشد؛ بلکه خرد کردن ماشین دولتی کهنه را هم اضافه می­کند. ایده­ی تسخیر دولت حاضر و آماده، مخدوش کردن مارکسیسم است  که توسط کائوتسکی و دیگر رفرمیست­های انترناسیونال دوم مطرح شد و بعدها استالینیست­ها به آن دامن زدند.  مارکس در رابطه با اهمیت قدرت دولتی چنین می­گوید:

"این به آن معنی است که تا زمانی که طبقه سرمایه­دار وجود دارد  و تا زمانی که پرولتاریا در حال مبارزه با آن است باید ابزار قهرآمیز و به طور مشخص  ابزار دولتی را به کار ببرد".

کارل مارکس . یادداشت هایی در باره کتاب باکونین

دولت و آنارشی . مجموعه آثار جلد23 صفحه 517

اگر طبقه کارگر از کسب قدرت دولتی امتناع کند از انقلاب امتناع ورزیده و شکست را پذیرفته است. بنابر این هنگامی که هالووی علیه قدرت صحبت می­کند در واقع علیه سرنگونی انقلابی سرمایه­داری موضع گرفته است. تنها نتیجه­ی منطقی که از مواضع هالووی در رد  کسب قدرت دولتی می­توان گرفت پاسیفیسم است. هالووی در مورد مبارزه مسلحانه می­گوید 

" مشکل مبارزه­ی مسلحانه این است که روش­هایی را برمی­گزیند که دشمنی که قرار است در مبارزه شکست داده شود از قبل آن را برگزیده است".

به راستی این چه استدلالی است. همین جنبش مورد علاقه هالووی یعنی جنبش زاپاتیستی را در نظر بگیرید. اگر دولت مکزیک هزاران سرباز مسلح را برای سرکوب زاپاتیست­ها به چیاپاز بفرستد آیا آن­ها باید مظلومانه بنشینند و نگاه کنند زیرا اگر به دفاع مسلحانه از خود دست برنند از همان شیوه­ای استفاده کرده­اند که دولت مکزیک استفاده کرده. براستی این چه استدلالی است ؟

 

بت­وارگی (فتیشیسم)

بت­وارگی همواره با بحث از خودبیگانگی (الیناسیون) همراه بوده است. مارکس در سال 1844 گفت:

"از خود بیگانگی کارگر در حین تولید به این معنی است که نه تنها نیروی کارش به صورت عینیتی (ابژه) در می­آید که در خارج از او حضور دارد، به­مثابه­ی چیزی که با او بیگانه است، بلکه به صورت قدرتی در می­آید که با خود  کارگر به چالش برمی­خیزد".

مارکس بت وارگی کالاها را با این واقعیت توضیح می­دهد که در جامعه­ی مبتنی بر بازار و مبادله، روابط اجتماعی بین انسان­ها به صورت رابطه­ی بین اشیا در می­آید. ارزش نهفته در کالا ما را تشویق می­کند که این ارزش را نه ناشی از روابط بین آدم­ها، بلکه چیزی نهفته در خود کالاها ملاحظه کنیم. چیزی مثل خاصیت فیزیکی کالا. در حالی که مارکس ازخودبیگانگی را با استفاده از ترم­های طبقاتی بیان می­کند؛ هالووی در تعریف ازخودبیگانگی مفهوم طبقه را کاملا حذف می­کند. در حالی که مارکس سعی می­کند توضیح دهد در جامعه سرمایه­داری کارگران از محصول خود جدا شده و حتی فرآورده­ی تولید بر آن­ها تسلط دارد، هالووی طبقه کارگر را در این تعریف حذف کرده آن را به وضعیت کنونی بشر تغییر می­دهد.

 

طبقه­زدایی از طبقه

مهم­ترین بخش افکار هالووی نفی نقش مرکزی طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی است. هالووی سعی کرده مفهوم طبقه کارگر را کنار نهد و به جای آن از مفهوم "گروهی از مردم" استفاده کند.

وی می­گوید:

"آیا ما که در دانشگاه کار می­کنیم به طبقه کارگر تعلق داریم ؟ آیا مارکس، لنین متعلق به طبقه کارگر بودند ؟ آیا فعالین جنبش هم­جنس گرایان جزء طبقه کارگر اند ؟ در باره پلیس چطور؟ در مورد هرکدام از این­ها تعریف از پیش مشخص شده­ای وجود دارد که آن ها را در داخل این طبقه قرار می­دهد یا نمی­دهد".

پاسخ هالووی نفی تعریف نیست.(از نظر او طبقه کارگر وجود ندارد) او این  تعریف را به مفهوم گسترده­ی مبارزه­ی طبقاتی بسط می­دهد. طبقه کارگر در تعریفی دوباره به کسانی اطلاق می­شود که تحت سیطره­ی انباشت سرمایه به سر می­برند. بومیان چیاپاز، استادان دانشگاه، کارگران معادن و تقریبا همه در چارچوب این تعریف قرار می­گیرند. او می­گوید:

" این امکان­پذیر است زیرا سرکوب خلاقیت­ها فقط به محیط­های تولید محدود نمی­شود .بلکه کل جامعه سرمایه­داری را در بر می­گیرد. تقریبا همه بخشی از طبقه کارگر اند. تقریبا  همه به نوعی ازخودبیگانگی را تجربه می­کنند. بنا براین آیا دیگر نیازی به استفاده از واژه طبقه وجود دارد ؟".

مبارزه­ی طبقاتی در نزد هالووی به "مبارزه علیه طبقه­بندی شدن" و تناقضات بدون درنگ به مبارزه بین "ازخودبیگانگی و علیه ازخودبیگانگی " تبدیل می­شود. این مبارزه­ی آگاهانه هدفش را طوری تنظیم کرده که به چیزی دست یابد که با ساختار و عمل گذشته یعنی آن چیزی که با آن مبارزه کرده متفاوت باشد و روابط جدیدی را که مورد نظر است پدید آورد.

هالووی می­گوید: "در مسیر نفی هویت، کارگران نباید به آگاهی طبقاتی دست یابند تا بتوانند خود را سازمان دهند و مبارزه کنند. بلکه باید به آگاهی غیر طبقاتی دست یابند". او می­گوید: "ما به عنوان طبقه کارگر مبارزه نمی­کنیم. ما علیه طبقه کارگر بودن مبارزه می کنیم. ما علیه طبقه­بندی شدن مبارزه می­کنیم".

حالا آن چه هالووی می­گوید کاملا آشکار می­شود. او مفهوم مارکسیستی مبارزه طبقاتی را برمی­دارد و ایده مبارزه کل بشریت علیه عنوان­هایی که روی ما گذاشته­اند جایگرین آن می­سازد. این تحلیل که بر من عنوانی گذاشته نشود، رنج واقعی را در جامعه کم اهمیت جلوه می­دهد و با مساوی قلمداد کردن ازخودبیگانگی طبقه متوسط با استثمار نظام­یافته­ی کارگران و دیگر زحمتکشان، مبارزه طبقاتی را از اهمیت واقعی آن می­اندازد که در اشکال مختلف تظاهرات، اعتصابات و برقراری کنترل بر واحدهای تولیدی صورت می­گیرد، و با اشکال مختلف مبارزه فردی و شورش­های اجتماعی طبقه متوسط هم­چون گیاه­خواری و زندگی در خانه های دست جمعی مقایسه می­کند.

به علاوه او تعریف طبقه را کاملا تیره و تار می­سازد. هالووی یک مجموعه از هویت­های طبقاتی ناامید کننده را با منافع اجتماعی ناامیدکننده به وسط پرتاپ می­کند. آیا هالووی واقعا می­خواهد کارگران و توده­ی ستم­دیده را با استادان دانشگاه معادل قرار بدهد؟ یا بدتر از آن با پلیس که وظیفه­اش سرکوب طبقه کارگر است در یک مکان قرار بدهد؟ در واقع اگر ما همه از خود بیگانه شده­ایم دیگر جایی برای مبارزه طبقاتی نیست و به جای آن می بایست تقاضای آرمانی برای همبستگی انسانی و ترکیب همه طبقات را قرار بدهیم. هالووی به طور یقین کالبد مارکسیسم را باز کرده و تمام ارگان­های حیاتی آن را از هم شکافته است. (داماتو به طعنه به مارکسیسم باز اشاره می کند .م) هالووی با گستاخی اعلام می کند که نفی طبقه و مبارزه طبقاتی کاملا با افکار مارکس مطابقت دارد. درک او از مارکسیسم نه بر اساس آشتی­ناپذیری بین دو گروه اصلی جامعه بلکه بر اساس فعالیت اجتماعی سازمان داده شده است.

مکتب مارکسیسم به این اختصاص داده شده است تا نشان دهد "مسیری که" فعالیت اجتماعی سازمان یافته­ی بشر" جامعه­ای را به وجود آورده که بین دوگروه از انسان­ها تقسیم شده است. یکی ارزش اضافی را کنترل می­کند و دیگری ارزش اضافی را تولید می­کند. این آشتی ناپذیری موتور محرکه تاریخ است.

در نامه­ی سرگشاده­ای به جان هالووی گردانندگان یک سایت اینترنتی به نام وایلدکت زیرکولار که در خیلی موارد با هالووی هم نظر هستند به نکته­ای در افکار او اشاره می کنند که به نظر آن­ها اشتباه است:

"اگر ما مفهوم طبقه را به تضاد کلی بشر بین ازخودبیگانگی و نفی ازخودبیگانگی، خلاقیت و تابعیت از بازار، بین انسانیت و نفی انسانیت تقلیل بدهیم دیگر مفهوم طبقه معنی خود را از دست خواهد داد. در چنین صورتی یک ارزش اخلاقی وجود خواهد داشت که درباره جنبش­های احتمالی صحبت می­کند بدون آنکه حرفی در باره آن­ها و سرشت­شان و اهمیت آن­ها در فرآیند انقلاب جهانی بزند".

هالووی به گونه­ای در باره طبقه کارگر صحبت می­کند که گویا اگر کسی درباره طبقه کارگر صحبت کند کسانی را که خارج از طبقه کارگر هستند، نادیده می­گیرد.

برای این که دریابیم چه کسانی به طبقه کارگر تعلق دارند ما باید ابتدا طبقه را تعریف کنیم .

طبقات با جایگاه­شان در فرآیند تولید مشخص می­شوند. طبقه حاکم کنترل تولید را در اختیار خود دارد. زیرا آن­ها کنترل ابزار تولید و نیروی کار را در اختیار خود دارند. طبقه کارگر به کسانی اطلاق می­شود که مجبورند قابلیت­های خود را برای کار کردن بفروشند  و در مقابل آن مزدی به دست آورند. این به آن معنی است که کسانی که کار می­کنند سود و ثروت برای سرمایه­دار ایجاد می­کنند. بعد گروه­هایی هستند که بین این دو قرار می­گیرند. خرده بورژوازی، لایه مدیران صنعتی، متخصصان و غیره. این طبقه­بندی بسیار مهم است زیرا به ما کمک می­کند منافع اجتماعی و اهداف اجتماعی مختلف را تعریف کنیم. پسا مارکسیست­ها طبقات مختلف اجتماعی را در هم می­ریزند و همه آن­ها را طبقه کارگر می نامند و در این مسیر نقش مرکزی طبقه کارگر را به نفع اقشار میانی نادیده می­گیرند.

آیا فعال هم­جنس­گرا از طبقه کارگر است؟ یک هم­جنس­گرا که در بیمارستان کار می­کند از طبقه کارگر است. ولی هم­جنس­گرایی که صاحب بیمارستان است از طبقه کارگر نیست. کارگری که در دانشگاه به نظافت مشغول است و یا برای دانشجویان غذا می­پزد از طبقه کارگر است ولی رئیس دانشگاه و یا عضو هیئت مدیره از طبقه کارگر نیست. یک پزشکِ زنِ ثروتمند که توانایی به کار گرفتن یک خدمتکار را دارد در مقایسه با خانمی که به کار نظافت مشغول است دید متفاوتی نسبت مسئله آزادی زنان دارد. خانم دکتری که هیچ احتیاجی به مراقبت از بچه­ها، سرویس لباس­شویی، خدمات درمانیو غیره ندارد. او به خاطر حقوق بالای خود از عهده مخارج بر می­آید. بنابراین از دیدگاه چنین خانم دکتری آزادی به مفهوم فرصت­های بهتر برای پیشرفت شغلی است. برای یک زن کارگر آزادی به مفهوم دست­یابی به خدمات درمانی بهتر و سرویس مراقبت از بچه­ها و خدمات رایگان زایمان است. جنبش مورد علاقه هالووی جنبش زاپاتیستی است  به نظر هالووی این جنبش به خوبی نشان می­دهد که پتانسیل شکستن انباشت سرمایه­داری ضرورتا دخلی به موقعیت انسان­ها در فرآیند تولید ندارد.

شاید شما فکر کنید که مثال جنبش زاپاتیستی درست عکس این را ثابت می­کند. عدم موفقیت جنبش زاپاتیستی در طول 8 سال فعالیت را می­توان در چالش با دولت مکزیک مشاهده کرد. این جنبش قادر به شکستن حصارهای دور خود نبوده و تنها موفق به اجرای اصلاحات جزیی در منطقه خود شده است. شالوده­ی یک مبارزه واقعی علیه سرمایه مکزیکی ایجاد و رشد جنبش کارگری توده­ای و مبارزه در سطح کل کشور است تا بتواند جنبش تمامی محرومان را به هم پیوند بزند. (5 سال از نوشتن این مقاله می­گذرد. جنبش زاپاتیستی در طول 13 سال فعالیت خود هم قادر به درهم شکستن این حصار نشده است. م ). تنها طبقه است که می­تواند زمینه­ی واقعی را برای اتحاد علیه ظلم و ستم  فراهم کند. هالووی این را رد می­کند.  سوسیالیسم هالووی مبارزه یک طبقه علیه طبقه­ی دیگر را نادیده می­گیرد. مارکس می­گوید:" بدین سان، آثار سوسیالیستی و کمونیستی فرانسوی به کلی قلب ماهیت شد. چون این آثار در دست[فیلسوف] آلمانی دیگر بیانگر مبارزه­ی یک طبقه با طبقه­ی دیگر نبود، او یقین  حاصل کرد که بر "یکسویه­نگری فرانسوی" چیره شده است و به جای نیازمندی­های حقیقی نیاز به حقیقت و به جای منافع پرولتاریا منافع ذات آدمی یعنی منافع انسان عام را، که به هیچ طبقه­ای تعلق ندارد و جز در قلمرو مه­آلود پندارهای فلسفی از واقعیت برخوردار نیست، نمایندگی می­کند".

 

مارکسیستِ ضد مارکسیست

همان­گونه که تابه­حال دیدیم هالووی در حالی که مارکسیسم سنتی را نفی می­کند عقایدش را تحت عنوان مارکسیسم واقعی عرضه می­کند. در این مسیر او چندین ادعا دارد:

 

1- انگلس مارکسیسم را مخدوش ساخته و آن­را به یک علم پوزیتیویستی تبدیل کرده که می­کوشد حقایق را با قطعیت بیان کند. این در حالی است که فتیشیسم (بت­وارگی) و وجود پدیدارهای کاذب شناخت واقعیت را غیر ممکن می­کند.

2- مارکسیسم به روایت انگلس در شکل مخدوش شده­اش به خصوص در جزوه­ی انگلس (سوسیالیسم علمی و سوسیالیسم تخیلی ) این­طور استدلال می­کند که جنبش عینی تاریخ مستقل از اراده انسان است و انتقال به کمونیسم در نتیجه تضاد بین رشد نیروهای تولید و روابط تولیدی ضروری است.

3 – مفهوم مارکسیسم به عنوان یک علم بر این مبناست که حقیقت توسط برخی افراد نخبه قابل مطالعه و درک می باشد.

در مفهوم لنینی حزب پیشتاز "فعالیت مارکسیست­ها انتقال آگاهی و توضیح آن برای کارگران است. کار روشنگرانه و آموزش و نشان دادن منافع آن­ها در زمره­ی این فعالیت هاست".

4- بر طبق نظر هالووی و نظریه ضد تعین او، مارکسیسم سنتی به عنوان یک تئوری جامعه شناختی دیدگاه ایستا و جامدی را القاء می­کند که بر طبق آن سرمایه­داری جامعه­ای بسته است تا زمانی که لحظه­ی انقلاب فرا برسد. بنابر این هالووی این ایده را که سرمایه ­اری دارای قانون حرکت است رد می­کند. " اگر ما حول این امر به مجادله برخیزیم که سرمایه داری کاملا از طریق قانون حرکت قابل درک و فهم است، آن گاه در همان زمان ما می گوییم روابط اجتماعی کاملا بت­واره شده است".

ما قبل از این­که این ادعاها را مورد بررسی قرار بدهیم باید خاطر نشان کنیم که اکثر این انتقادات حمله به کاریکاتوری از مارکسیسم است. ایده­ی جدایی بین کارگرانی که قادر به درک واقعیت نیستند و روشنفکران سوسیالیست نخبه که توانایی این درک را دارند، یا سوسیالیسم به عنوان محصول تولید شده مارش ضروری تاریخ، از لنین و انگلس نیست بلکه از جانب سوسیال دموکرات­ها و استالینیست­ها و یا از سوی آکادمیسین­هایی که پس از جنگ جهانی دوم ظهور کردند، کسانی مثل لویی آلتوسر می­آید.

ما نمی­توانیم از این ایده­ی پست مدرنیستی هالووی در نفی توانایی بشر در در شناخت مثبت واقعیت دفاع کنیم. همان­طور که مارکس می­گوید: " تمامی علوم زائد بودند اگر پدیدار با ذات بر هم منطبق بودند". اما شناخت واقعی جامعه به طور نظاره­گرانه و انفعالی حاصل نمی­شود. همان­طور که مارکس در " تزهای فوئرباخ " گفت (این تزها پس از مرگ مارکس، توسط انگلس دترمنیست! جمع آوری و به چاپ رسید):

"این پرسش که آیا اندیشه بشری با حقیقت عینی خوانایی دارد، مساله­ای نظری نیست، بلکه مساله­ای عملی است. انسان در عمل است که باید حقیقت، یعنی واقعی بودن، توان و این جهانی بودن اندیشه خود را ثابت کند. مجادله بر سر واقعی یا غیر واقعی بودن اندیشه – اندیشه­ای که از پراکسیس جداست- صرفاً مساله­ای اسکولاستیک است."

و مسئله عملی چیزی جز مبارزه­ی طبقاتی نیست.

این ایده که سوسیالیسم طی یک فرآیند تاریخی مستقل از اراده انسان حاصل می­شود هیچ وجه اشتراکی با افکار مارکس ندارد. تاریخ نزد مارکس و انگلس عبارت است از عمل و عکس­العمل انسان­های واقعی. اما مارکس و انگلس معتقد نبودند که حوادث تصادفی هستند و یا با اراده­ی  محض انسان حاصل می­شوند. انگلس در مقدمه­ی دیالکتیک طبیعت می نویسد:

  "بین اهداف تعیین شده و  نتایج حاصله، اختلاف عظیمی وجود دارد. عوامل غیر قابل رویتی با قدرت تاثیر می گذارند. این عوامل و تاثیرات، بسیار قدرتمندتر از آن هستند که در طرح های  ما پیش بینی شده بودند".

اگر هالووی در نوشته­هایش پیگیر و وفادار باشد مجبور است یک­سره کاپیتال مارکس را  که انباشته از قوانین است رد کند. قوانینی چون قانون ارزش، قانون گرایش نزولی نرخ سود و غیره. بت­وارگی کالاها که بر اساس وجه تولیدی ایجاد شده، مردم را تحت سلطه­ی روند های اقتصادی قرار می­دهد که بر روی آن هیچ گونه کنترلی ندارند. مارکس در آن قسمت از کاپیتال با عنوان "سرشت بت وارگی کالاها و راز آن" چنین می­گوید: "علت این تقلیل­گرایی آن است که زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی برای تولید کالاها، خود را به نحوی قهرآمیز و به مثابه­ی قانون طبیعی تنظیم روابط اشیاء، بر روابط تصادفی و دایما در حال نوسان مبادله­ی محصولات حاکم می­کند، چنان­که قانون جاذبه را آن گاه آشکارا می­توان دید که بامی بر سر آدمی آوار شده است".

تحلیل­های عجیب و غریب هالووی به او می­گوید که نمی­تواند این واقعیات را بپذیرد. زیرا پذیرفتن این واقعیات به این معنی است که او بپذیرد که سرمایه­داری "هست" و بنابراین نمی­تواند چیز دیگری باشد.

بحران­های دوره­ای یک تناقض مرکزی را در سرمایه­داری روشن می­سازد. تناقض بین این واقعیت که نیروهای تولیدی بیش از روابط تولیدی رشد کرده­اند به این معنی است که سرمایه داری نیروهایی را بیش از توانش ایجادکرده است.

بحران به تنهایی قادر به نابود کردن سرمایه­داری نیست. تنها طبقه کارگر قادر به چنین کاری است. گفتن این­که شرایط برای ساختن سوسیالیسم مهیاست به این معنی نیست که سوسیالیسم اجتناب­ناپذیر است. یعنی مستقل از اراده­ی انسان پدید می­آید. این شبیه آن است که بگوییم طبقه کارگر قادر به فائق آمدن بر روابط اجتماعی بت­واره شده و پیاده کردن اراده خود نیست. انگلس در آنتی دورینگ در بخش اول اقتصاد سیاسی چنین می گوید:"هم نیروهای تولیدی که توسط وجه تولید مدرن سرمایه­داری ایجاد شده و هم سیستم توزیع کالاها که بر روی آن بنا شده با خود وجه تولید در تضاد قرار می­گیرند. در واقع این تضاد به آن درجه­ای می­رسد که اگر قرار باشد تمامی جامعه محو و نابود نشود یک انقلاب در وجه تولید باید به وقوع بپیوندد. انقلابی که به تمامی اختلاف­های طبقاتی پایان ببخشد".

سرمایه­داری سیستمی غیر قابل کنترل است که تناقضاتش یا بشریت را به سمت نابودی سوق می­دهد و یا به مرحله عالی­تر سازمان­دهی اجتماعی رهنمون می­کند. این توضیح با بیان این مطلب که سوسیالیسم نتیجه اجتناب­ناپذیر قوانین سرمایه­داری است متفاوت است. گفتن این­که علم توسط روشنفکران نخبه به کارگران ارائه می­شود با آنچه در بالا آمد کاملا متفاوت است. و انگلس خودرهانی طبقه کارگر را درمرکز پروژه انقلابی قرار داده است.

" به مدت تقریبا 40 سال ما بر این امر پای فشردیم که طبقه کارگر نیروی   محرکه­ی تاریخ است. و به طور مشخص مبارزه طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا اهرم بزرگ انقلاب اجتماعی جدید است. بنابراین برای  ما غیر ممکن است با کسانی همکاری کنیم که آرزو می کنند مبارزه­ی  طبقاتی را از جنبش محو کنند. هنگامی که انترناسیونال شکل گرفت ما مبارزه را به این صورت فرموله کردیم  که آزادی طبقه کارگر باید توسط خود طبقه کارگر به دست آید. بنابراین ما نمی توانیم با کسانی کار کنیم که می­گویند کارگران بی دانش هستند و قادر به یادگیری و آموزش نیستند و باید توسط بورژواها و خرده­بورژواهای انسان   دوست از بالا آزاد شوند.

"مارکس و انگلس. سلسله نامه هایی به آگوست ببل، ویلهلم لیبکنخت ویلهلم برک و دیگران".

نکته خنده­دار این جاست که نه انگلس بلکه هالووی است که سعی می­کند نقش مرکزی طبقه کارگر را در تغییر جامعه محو کند.  

 

ضدیت با تحزب

هالووی می­پرسد: "اگر ما مگس­های منفردی هستیم که در تاروپود کنترل اجتماعی گیر کرده­ایم و توسط شرایطی که ما را احاطه کرده قادر به دیدن واقعیت نیستیم پس چگونه می­توان شرایط را تغییر داد؟ اما کاربرد استعاره تار و مگس تشبیه صحیحی نیست. جامعه شامل تله و مگس نیست بلکه شامل کارگرانی است که در محل­های اجتماعی برای سرمایه داری در حال کار کردن هستند. مکان هایی که به اسارت گاه آن­ها تبدیل شده و شرایط ایجاد شده آن­ها را به اقدام اجتماعی به منظور تغییر این روابط رهنمون می­کند.

وجود این تناقض است که مفهوم لنینی حزب مطرح می­شود. برای لنین احتیاج به رهبری انقلابی سازمان­یافته به دلیل ناموزونی در میزان آگاهی طبقه کارگر مطرح بود. ناموزونی که خود نتیحه موقعیت­های گوناگون و متناقض است. حزب انقلابی گروهی نیست که خارج از طبقه کارگر و یا بر فراز آن ایستاده باشد، بلکه سازمانی است که شامل آگاه­ترین بخش از کارگرانی است که در مبارزات روزمره درگیر هستند و هدف آن­ها فائق آمدن بر این ناموزونی  و رهبری کارگران تا پیروزی است. اگر کارگران به آسانی تنها مگس­هایی گیر کرده در تار عنکبوت باشند انقلاب دیگر ممکن نیست. از سوی دیگر اگر کارگران به طور خودانگیخته سوسیالیست بودند انقلاب زمان­های بسیار پیش از این رخ داده بود.

در همین رابطه لنین در " یک گام به پیش و دو گام به پس" می­گوید:

"به چه دلیل و بنا بر چه منطقی، از این قضیه که ما حزب طبقه هستیم می­توان به این نتیجه رسید که ضرورتی ندارد بین کسانی تمایز قایل شد که در داخل حزب هستند و کسانی که به آن وابستگی دارند؟ درست بر عکس: بنا بر وجود تفاوت در درجه­ی آگاهی و میزان فعالیت است که باید در میزان نزدیکی به حزب تمایز قایل شد" .

 

و در جای دیگر همین کتاب می­گوید:

" اگر هر اعتصابی تنها بیان خودبه­خودی غریزه­ی نیرومند طبقاتی و مبارزه طبقاتی نبود که ناگزیر به انقلاب اجتماعی منجر می­شود، بلکه مظهر آگاهانه یک روند است آن وقت... اشاره به اعتصاب همگانی یک عبارت آنارشیستی تلقی نمی­شد  و حزب ما  فورا کل طبقه کارگر را در بر می­گرفت و سرانجام بلافاصله کار را با تمام جامعه سرمایه­داری یکسره می­کرد. برای این که حزب بتواند عملا مظهرآگاه طبقه باشد باید بتواند آن چنان مناسبات تشکیلاتی به وجود آورد که ارتقاء به سطح معین آگاهی را تامین کند و به طور نظام­یافته آن را تکامل بخشد".

این افکار تنها زمانی حقانیت خود را حفظ می­کنند که لنینیسم از شکل مخدوش شده استالینیستی رها شود. امری که هالووی در نشان دادن آن ناموفق است. در نزد هالووی تنها دو آلترناتیو سیاسی  وجود دارد. نفی شبه آنارشیستی قدرت و سازمان سیاسی و یا مدل استالینیستی از بالا به پایین سازمان سیاسی که اعضا و افراد فعال سازمان و حزب را  هم­چون گوشت دم توپ مورد استفاده قرار می­دهد.

اما هر دو این آلترناتیو­ها به بن بست رسیده­اند. انقلابیون امروزه باید بر این پای بفشرند که ما در عمل و نه در حرف به سازمانی احتیاج داریم که در جریان مبارزه روزمره بین عناصر حزب انقلابی پیوند برقرار سازد. ما به حزب سیاسی که دنبال جاه و مقام است نیاز نداریم بلکه به حزبی نیاز داریم که عناصر مختلف مبارزه را به هم وصل کرده و طبقه کارگر و دیگر نیروهای اجتماعی متحدش را در مبارزه برای کسب قدرت آماده کند.

 

آلترناتیو

هالووی نه تنها هیچ راهی به جلو پیشنهاد نمی­کند بلکه پس از به چالش کشیدن خواننده در کتاب 228 صفحه­ای خود هیچ پاسخی برای پرسش مطرح شده ندارد. بالاخره در پایان کتاب نمی­دانیم "چگونه دنیا را بدون کسب قدرت تغییر بدهیم"؟

 

پس چه راهی پیشنهاد می­شود؟ نتیجه­ی عملی این فلسفه چیست؟ به نظر هالووی جنبش های انقلابی در قرن گذشته همه در جستجوی قدرت بودند. بدتر از آن هالووی، انقلابی بزرگی چون روزا لوکزامبورگ که معتقد بود:

"سوسیالیسم نمی­تواند با صدور قطعنامه به وجود آید. حتی هیچ دولتی هر چه قدر هم سوسیالیستی باشد قادر به ایجاد سوسیالیسم نیست سوسیالیسم توسط توده­ها، توسط پرولتاریا باید ایجاد شود. هر کجا  زنجیر سرمایه­داری است باید شکسته شود".

                        (سخنرانی در کنفرانس افتتاحی حزب کمونیست آلمان 1918 )

را با رفرمیستی چون برنشتین که برای او مفهوم سوسیالیسم چیزی جز کسب اکثریت در پارلمان نبود در یک کفه قرار می­دهد.

نفی قدرت نزد هالووی بیش­تر به برنشتین گرایش دارد تا لوکزامبورگ. اگر قرار باشد رخداد انقلابی در میان نباشد چگونه می­توان به عمر سرمایه­داری خاتمه داد. او به سادگی مسئله را دور می­زند: برای پایان دادن سرمایداری با آن جنگ نکن بلکه به آسانی آن را تجسم کن. ما نباید بپذیریم که دنیای ما بعد از انقلاب به وجود می­آید. "دنیای ما زمانی شکل می­گیرد که ما در درگیری با سرمایه از ترم­های سرمایه استفاده نکنیم". او منظور خود را در این مورد در مقاله­ای که در روزنامه آرژانتینی هرامینتا به چاپ رسید چنین بیان می­کند:

"گفته می­شود که انتقال از سرمایه­داری به کمونیسم بر خلاف انتقال از فئودالیسم به سرمایه­داری در داخل جامعه قدیم تکامل نمی­یابد. این به معنای آن است که به هیچ وجه کمونیسم از امکان رشد در داخل جامعه سرمایه­داری برخوردار نیست. این ایده­ی بر مفهوم انقلاب به عنوان یک رخداد بزرگ در حزب انقلابی به عنوان رهبر آن حادثه بزرگ استوار است.

چنین ایده­ای این مهم را نادیده می­گیرد که انقلاب قابل تصور نیست مگر آنچه  اکنون وجود ندارد در اشکال متناقض و آنتاگونیستی، و در جامعه­پذیری یک آلترناتیو قبلا وجود داشته باشد که خودِ آن عمیقا در فعالیت روزانه ما ریشه دارد. در عشق و دوستی و همبستگی در میلیون­ها شکل هماهنگی، در همه آن چیزی که ما از زاپاتیست­ها آموختیم  آنچه به آن شرافت انسانی می­گویند. توضیح مشروح این اشکال جنینی توانایی مستقیم اجتماعی فرآیند انقلاب را شامل می­شود".

خطر افکار هالووی در این جاست که مفاهیم مهمی چون انقلاب را حذف می­کند که همواره یک گسست قطعی از یک جامعه به جامعه دیگر معنی می­دهد ودر آن یک طبقه با قهر طبقه دیگر را سرنگون می­کند تا شکل اجتماعی نوینی را بنا نهد­ و معنی آن را تغییر می­دهد. هالووی از یک تجربه اتوپیایی الهام می­گیرد و آن را انقلاب نام می­دهد  و به این ترتیب بر روی بحث ضد انقلابی خود نقاب می­کشد. این روش ابداعی که تعریف چیز­ها را تغییر داده تا آن­ها به ضد خود تبدیل شوند در سراسر کتاب دیده می شود .

بی شک بسیار مطلوب­تر است اگر ما قادر بودیم با سرمایه­داری به روش­های او با آن. اما متاسفانه این امکان پذیر نیست. در انتها سیستم سرمایه­داری باید توسط طبقه کارگر سرنگون شود نه با تجربیات صلح­آمیز در یک رخداد انقلابی. آرژانتینازو 2001 دقیقا نمونه چنین حادثه­ای است.

چنین حادثه­ای به طور ناگهانی ظاهر نمی­شود بلکه نتیجه­ی مبارزات پراکنده و جزیی کارگران است که اعتماد به نفس و آگاهی را به وجود می­آورد که آن هم به نوبه­ی­خود آلترناتیوی برای بحران­های موجود ارائه می­دهد . از سوی دیگر تجربیات اتوپیایی مثل مناطق خودمختار و تعاونی­هایی که کارگران مالکیت آن را در دست گرفته­اند ناچار می­شوند با سرمایه با ترم­های خود سرمایه مقابله کنند. به این معنی که باید منطق بازار را بپذیرند و گرنه از بین خواهند رفت. همان­طور که رزالوکزامبورگ در جزوه­ی خود " رفرم یا انقلاب" اشاره می­کند:

 "کارگرانی که در بخش­های تولیدی تعاونی تشکیل داده­اند در برابر ضرورت تناقض آلود اتخاذ مطلق­گرایی قرار می­گیرند. آن­ها مجبورند نسبت به خودشان مثل کارفرمایان سرمایه دار رفتار کنند. و این دلیل معمول شکست تعاونی­های تولیدی است که یا تبدیل به بنگاه­های خالص سرمایه­داری می­شوند و یا در صورتی که تفوق منافع کارگران هم­چنان بر تعاونی ادامه یابد منحل می­شوند".

 اگر کارگران، یک کارخانه را در بونئوس آیرس اشغال کنند و تصمیم بگیرند که آن را اداره کنند تهدیدی متوجه سیستم سرمایه­داری نخواهد بود، اما اگرچندین سری از کارخانه­ها توسط کارگران اشغال بشوند و بعد آن­ها باهم ارتباط برقرار کنند و مجمع نمایندگان کارخانجات را تشکیل بدهند آن موقع سرمایه­داری به وحشت خواهد افتاد. موفقیت یا شکست این فرآیند تنها با یک حادثه انقلابی مشخص می­شود که در آن تعیین خواهد شد کدام طبقه بر جامعه حکم خواهد راند.

بیگانگی گسست "کنش از کار انجام شده" نیست بلکه محصول جامعه­ای­ست که اکثریت برده در حال انباشت برای اقلیت است . بنابر این برای غلبه بر ازخود بیگانگی نباید به اقدامات فردی و مجزا و انعکاسی و ایجاد تعاونی پرداخت. و یا در حواشی سرمایه­داری مکان­هایی جداگانه برای سکونت ساخت. گسست و نفی از خود بیگانگی حاصل روند مبارزه دسته جمعی است که کارگران در خلال آن به قدرت خود پی می­برند. و در می­یابند چگونه شرائط و موقعیت­های­شان را تغییر بدهند. برای رسیدن به چنین امر مهمی وجود یک سازمان آگاه ضروری است. از گروهی نخبه که دور از مبارزه ایستاده­اند کاری بر نمی­آید. ما به سازمانی نیاز داریم که در کوران مبارزه آزموده شده و انقلابی­ترین عناصر را گرد هم می­آورد. از خود بیگانگی زمانی به طور قاطع ریشه کن می­شود که جامعه بر اساس اقدام مشترک تاسیس شود. جامعه­ای که در آن تولیدکنندگان در هماهنگی با یک­دیگر کل تولید و توزیع را بر اساس نقشه آگاهانه سازمان دهند.

در مرکز انتقال به این جامعه باید کارگران قرار گیرند. به این دلیل ساده که آن­ها در قلب سیستمی قرار دارند که ثروت فراوانش را تولید می­کنند. قرار گرفتن در مرکز به این معنی است که علاوه بر آن مبارزاتی در حواشی این مرکز در حال انجام است. مبارزه علیه تبعیض نژادی، مبارزه علیه سرکوب زنان، مبارزه علیه سرکوب هم­جنس­گرایان و مبارزه بومیان برای حق تعیین سرنوشت بخشی از این مبارزات به شمار می­روند.

هالووی به درستی روح خلاقی را که در جریان هر مبارزه به ظهور می­رسد مورد ستایش قرار می­دهد. به طور مثال می­گوید: "ما به اعتصابی نیاز داریم که به متوقف کردن کار اکتفا نمی­کند بلکه راه­حل­های دیگری چون فراهم کردن سرویس اتوبوس مجانی و نوع دیگری از خدمات درمانی را مطرح می­کند". اما این گونه راه حل­ها اگر مسئله قدرت را در نظر نگیرند با شکست مواجه خواهند شد. در قسمت پایانی کتاب تحت عنوان "انقلاب ؟ " (بخش روشنی که کمتر در طول کتاب می­بینیم)  هالووی هم­رائی خود را با مارکس نشان می­دهد که خلع ید کنندگان باید خلع  ید شوند. برای رسیدن به چنین هدفی هالووی چه بخواهد و چه نخواهد به قدرت نیاز دارد. به قدرت کارگران که ابتدا کنترل کارخانجات، بیمارستان­ها، معادن و مدارس را دردست بگیرند تا بتوانند نیروهای مسلح ارتجاع را درهم بشکنند. نفی هرگونه نیازِ کارگران به نیروی سازمان­یافته و متمرکز به شکست جنبش منجر خواهد شد. آیا دلیل شکست آنارشیست­ها در جنگ داخلی اسپانیا زمانی که کنترل بارسلونا را در 1936 در دست داشتند این نبود که به هیچ قدرتی اعتقاد نداشتد و قدرت را به دولت قدیم ارزانی کردند؟

تئوری ضد قدرت هالووی انعکاس ضدیت با جریانات سیاسی در سطح جهانی است به خصوص  در آرژانتین. شکست استالینیسم و از هم گسیختن چپ سنتی توام با نفرت از احزاب سنتی بورژوایی در قدرت گرفتن این تمایل نقش مهمی بازی کرد. اما هالووی آنچه را که در مرحله­ای از مبارزه دیده می­شود تبدیل به یک نظریه سیاسی کرده است. جنبش آرژانتینازو در حال حاضر با این مسئله روبه­رو است که چگونه بعد از مرحله­ی "همه احزاب سیاسی باید پی کارشان بروند" خود را ارتقا بدهد. در حالی که هالووی در همین مرحله همه احزاب سیاسی باید پی کارشان بروند " می­تواند به طرق مختلف تفسیر شود. این پرسش که بعد چه خواهد شد یا به این صورت پاسخ خواهد گرفت که احزاب یا رهبران جدید رفرمیست حتی برای کوتاه مدت به اریکه قدرت خواهند رسید و یا کل سیستم بازسازی خواهد شد. کتاب هالووی نه تنها به این پرسش اساسی که بعد چه خواهد شد پاسخی نمی­دهد بلکه خواننده را با ستایش­های پر طمطراق از تجربه زندگی اتوپیایی از رفتن به چنین مسیری منحرف می­کند و هچ راهی را به جلو عرضه نمی­کند.

           

****************************************************

برای آشنایی به آرای جان هالووی و نقد آن به کتاب سوژه­ی انقلابی از انتشارات بیدار مراجعه کنید. به زودی نشر بیدار نقد دیگری بر آرای هالووی منتشر می­کند. 

  www.nashrebidar.com