اندر سوگ سياوش شاملو!

خسرو شاکری

 

هنگامي که خبر نهايي مزايده (مصادره)اسباب و اثاثه ی منزل احمد و آيدا شاملو را خواندم دل بيمارم را درد ديگري هم گرفت – درد بيماري خودخواهي های بزرگ آدم هاي کوچک که با خود خواهي هاي بزرگ ذره اي هم بزرگ نمي شوند.

به ياد ندارم چگونه در آستانه ي انقلاب در لندن با شاملو آشنا شدم. شايد زنده ياد ساعدي، که از پيش مي شناختم، مرا نزد او برد و با او آشنا ساخت. آن ساعتي که آنجا بودم بيش از آنچه در فکر چگونگي همکاري پيشنهادي او با ايرانشهر بوده باشم، به نظاره ي چهره، چشمان، حرکت هاي صورت و دست هاي او، به زبانِ بدن (body laguage/langage corporel) شاملو مشغول بودم. مي گشتم تا مردي را که دهه ها از راه شعرش از دور مي شناختم و برايش احترامي عميق قائل بودم، از طريق چهره، چشمان، حرکات صورت اش آنچه که وي در باره ي آينده ي تاريک انقلاب مي گفت براستي دريابم که ژرفناي افق مهيب آينده ي ايران را در چشمانم و مغزم می ترکاند. بهت زده از افقي که او از آينده ای مهيب در برابر منِ بدبين نسبت به انقلاب ساخت از وی جدا شدم، تا اينکه يک ماه و نيم بعد او در تهران مرا به همکاري براي کتاب جمعه به نزد خود خواند. در نخستين جلسه اي که با حضور مدعوين براي بحث درباره ي مجله ي مورد نظر او برگذار بود احترام ام براي او ريشه هاي عميق تري يافت، چه او با مدارا و شکيبايي بی سابقه ای در ايران به همه گوش مي داد و هيچ در صدد نبود عده اي معروف و غير معروف را به زائده هاي خود بدل سازد. در طول حدود يکسالي که از نزديک به طور روزمرَه او را مي ديدم و به نحوه ي کار او آشنا مي شدم، هرروز بيش از پيش در شگفتي مي شدم که چگونه در کشوري که هر کس دنبال نامي است و با بدست آوردن خرده نامی با ديگران، حتي کساني که از شانه هايشان بالارفته است، حقيرانه رفتار مي کند، مردي پيدا شده بود اين چنين شکيبا که هيچ چيز را بر همکارانش تحميل نمي کرد، بل حتي با آنان در تدوين نوشته ها و مصاحبه هاي خود شور مي کرد. نکته ی ديگری که طی آن سال و چند ماهی در کمبريج (ماساچوسِت) مرا در خصايل او خيره کرد اين بود که هرگز نديدم که وی، برخلاف ما ايرانيان، از کسی بد گويی کند، يا کسی را خوار سازد. بزرگمنشی او غول آسا بود.

در چند ماهي که، پس از سخنراني اش در دانشگاه هاروارد در کمبريج، او و همسرش <مهمان>من بودند و از صبح تا شب را با هم سر مي کرديم او را بيشتر شناختم و احترام ام براي او بيشتر شد. تصور نشود که او بي عيب و انساني کامل بود؛ نه، اما کمال انسانيت در او بود. رابطه ي عاشقانه اش با آيدا چون دانوبي که خروش هاي آغازين خود را پشت سر گذاشته بود در آرامشي دلپذيرِ ديدني به پيش می رفت. آنچه مصاحبت با او را دلپذير تر مي ساخت زبان پر مزه ريز ظريف و شاعرانه ي وي در باره ي همه چيز بود.

او گاه به گاه از سه فرزندش سخن مي گفت. نخستين آنان، سياوش، را در همان روزهاي نخستين پس از انقلاب در تهران ديده بودم. فرصت زيادي دست نداد با او آشنا شوم. او در باره ي نقش انقلابي خود در آن روزها لاف ها مي زد، بدون آنکه بداند انقلاب به کار گرفتن اسلحه ي گرم نيست؛ انقلاب هنگامي انقلاب است که انسان ها يک به يک و با هم از سرشتي ديگر شوند و تمام زباله هاي ضد انساني را از خصايل خود بزدايند. به نظر می رسد که او نيز در موج غرَای فساد رشد يابنده غرق شده است.

پسر ديگر شاملو، سيروس، به درخواست پدرش همسفر من از تهران تا پاريس شد. چند روزي پس از بسته شدن روزنامه آيندگان ناگزير شدم اتوموبيلي را که براي ايرانگردي با خود آورده بودم به فرنگستان بازگردانم، چون دولت بازرگان آوردن خود رو را ممنوع کرده بود – امري که شگفت انگيزانه مشمول دو اتوموبيل آلمان شرقي برای نوراالدين کيانوری و مريم فيروز فرمانفرما نشد، که رانندگان زن و مرد جوان کمونيست شان، به همراه من به مرز ايران رسيده، و مرزبانان از من خواسته بودند سخنان آنان را ترجمه کنم.

به هنگام بازگشت، شاملو از من پرسيد آيا مي توانستم سيروس را همراه خودبه آلمان  ببرم؟ با ترتيباتي که براي خروجش دادم با هم سفري جالب از راه ترکيه و يونان به فلورانس وسپس پاريس کرديم. چه سفري! من مي راندم و خسته مي شدم و او با نواي زيباي گيتارش خستگي را از من مي زدود. وي از پاريس به قصد اقامت رهسپار شمال آلمان شد. اما بعد ها شنيدم – شايد از خود شاملو – که فلورانس را بيشتر پسنديده بود و در آنجا رحل اقامت و خانواده افکنده بود. در آن سفر، هم با سيروس آشنا شدم و هم از شاملو شناخت بيشتري پيدا کردم.

ديگر فرزند شاملو را،که در آن دوران در لندن مي زيست، هرگز نديده ام. آن طور که از شاملو شنيدم سرش به کار خويش بود.

حال نمي دانم که سياوش به نمايندگي از آن دو توانسته است چنين حکمي را از دادگاهي مردانه عليه بانوئی بگيرد که از نظر نظام حاکم چون شهروندي درجه ي سوم – بانويي غير مسلمان – تلقي مي شود. چه پيروزي شرافتمندانه اي! و چه آسان. دلم مي خواست سياوش در درنگي به اين مي انديشيد که، اگر پدرش اکنون او را نظاره مي کرد، چه حالي مي داشت. البته حکمي که سياوش را پيروز کرده است همان آتش سياوش ما ايرانيان نبود، بل <مثل آب> بود، که خاکي است پاشيده بر سر فرهنگ ايران.

اما نبايد فراموش کرد که، در عين اينکه مصادره ي يادگار هاي شاملو ضايعه ايست ناپسند، اهميت فرهنگي شاملو چنان است که با چنين اقدامات ناپسندی کوچک نمي شود. آيدا خود در ياري و ياوري خويش در زندگي شاملو بنوبه خويش شمايلي است که تاريخ ادب ايران هرگز فراموش نخواهد کرد. فراموش نمي توانم کرد که، هنگامي که به دلايلي، که حال گفتن ندارد، تيراژ 30 هزاری کتاب جمعه به زير ده هزار سقوط کرد و ناشر پول پرست ديگر انتشار آن مجله را برای کيسه ی سيراب نشدنی اش به اندازه ی کافی سودآور نمی يافت، احمد شاملو جواهرات آن بانوي فداکار را به گرو گذاشت تا انتشار مجله قطع نشود، و نشد، چون، با تغييراتي در مجله، تيراژ باز به 30 هزار رسيد.

ياري و ياوري آيدا با کار فرهنگي شاملو آن بانو را وارث به حق و شمايلی در کنار شاملو مي سازد؛ نه يک امر ژنتيک و نه يک حکمِ نظامي مردسالار و اسلام سالار هيچکدام نمی توانند آن حقانيت فرهنگی را مانع شوند.